واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: دشمن ما; دشمن فرامنطقه اي است و ما نقاط ضعف و قوتش را مي دانيم
گفت وگو با اميرسرتيپ دوم عزت الله غفورزاده ; ريس دفتر مطالعات راهبردي نيروي زمني ارتش
بخش دوم و پاياني
گفت وگو از : حسين زكريائي عزيزي
اشاره : بخش نخست گفت وگوي اختصاصي روزنامه جمهوري اسلامي با مير سرتيپ دوم عزت الله غفورزاده ; رئيس دفتر مطالعات راهبردي نيروي زميني ارتش را روز سه شنبه مورخ 87 6 5 مطالعه فرموديد . آنچه پيش روي شماست بخش دو ماين گفت وگو است كه از نظر شما خوانندگان گرامي صفحه جبهه و جنگ مي گذرد.
يك مقدار بحث را تغيير دهيم بفرمائيد ميزان آشنايي ما نسبت به فرماندهان عراقي و ارتش بعث چقدر بود اين سئوال را از اين جهت پرسيدم چرا كه ما ناخواسته وارد يك جنگي شديم كه تصورش را هم نمي كرديم از طرفي ارتش ما بدنه محكمي نداشت و اكثر كساني كه در راس ارتش بودند تجربه كافي نداشتند. جز قليل افرادي همچون شهيد صياد شهيد فلاحي شهيد نياكي شهيد آبشناسان و... از طرف ديگر اين مطالعات راهبردي و دشمن شناسي وجود نداشت . با اين مقدمه برخورد ما با اين موضوع چگونه بود
يكي از وظايف ارتش ها و كل نيروهاي مسلح در زمان صلح اين است كه دشمن شناسي كنند. در ارتش ما چه در زمان سابق چه الان ركني وجود دارد بنام ركن دوم كه اين ها همواره بايد دشمن را زير نظر داشته باشند.
همانطور كه شما فرموديد از زماني كه انقلاب پيروز شد تا 31 شهريور كه جنگ آغاز شد يك خلا سازماني و اطلاعاتي و آموزشي بوجود آمد. اما اين سبب نگرديد ما عقب بيفتيم و نتوانيم كاري انجام دهيم . درست است كه ارتش عراق در روزهاي اول توانست ما را غافلگير كند و از سرتاسر مرزهاي ما وارد خاك ما بشود ولي با همه اين اوصاف ما در بسياري از مقاطع مقاومت كرديم و نگذاشتيم او به نهايت هدفش برسد. بعنوان مثال در جبهه فكه تا پل شهيد نادري آمد و در آنجا زمينگير شد. يا شوش دانيال را گرفت ولي پشت رودخانه ماند. و يا در تنگه ميشداغ زمينگير شد وارد بستان شد و آمد سمت اهواز ولي در سمت دهلاويه ماند. شما نگاه كنيد در كدام جبهه و محور كه عراق نفوذ كرد به موفقيت رسيد. آمد آبادان را محاصره كند ولي از سمت شمال نتوانست از آن جناحي كه وارد خرمشهر شد مگر توانست در عرض 3 روز خرمشهر را بگيرد نه نتوانست يعني حتي به آن اهداف تاكتيكي اش هم نتوانست برسد .
من مي خواهم عرض كنم ما چه از لحاظ تاكتيك و چه از لحاظ استراتژي همان روزهاي اول علي رغم آن اطلاعات ضعيفي كه از دشمن داشتيم توانستيم مقاومت كنيم تا اينكه خودمان را پيدا كرديم . باور بفرمائيد اين اواخر ما اسامي فرماندهان گروهانهايشان به همراه پرسنل و شخصيتشان را مي دانستيم . يادش بخير يك سرهنگ كوهپايه بود من و امير دادرس را براي عمليات بدر به قرارگاه احضار كرد. مي خواست توجيه مان كند. اصلا عين منطقه عمليات را جلوي ما گذاشت . منطقه اي كه ما براي شناسايي رفته بوديم را مثل كف دستش مي شناخت و همچنين فرمانده لشكري كه در آنجا مستقر بود به همراه روحيه و خصوصيات اخلاقي اش .
اصلا ما زماني كه توانستيم دشمن را تثبيت كنيم شروع كرديم به توسعه وضعيت . يعني گشتي شناسايي گشتي نفوذي زديم تا جائيكه اين اواخر بعضي از بچه ها وقتي شناسايي مي رفتند خيلي راحت براي زيارت به كربلا مشرف مي شدند و مي آمدند.
ما يك گشتي با اين امير دادرس رفتيم . منطقه شناسايي پر از برف بود. وقتي وارد منطقه شديم يك سرباز عراقي آمده بود سرچشمه تا با گالن آب ببرد. كه امير دادرس او را بدون سلاح گرفت . يعني كار به جايي رسيده بود كه ما مي رفتيم دو سه روز پشت عراقي ها براي شناسايي و در كنارشان زندگي مي كرديم بدون آنكه متوجه شوند.
يك بار برادران حفاظت آمده بودند به فرمانده گردان ما گفتند اينها حيفند نگذاريد بروند پشت عراقي ها گير مي افتند. يعني خيلي عادي شده بود براي ما اطلاعات گرفتن از دشمن .
يك بار با منصور طهماسبي خدا رحمتش كند در مريوان رفته بوديم پشت سر عراقي ها با دو سه تا كنسرو دو سه روز پشت سر عراقي ها مانديم و اطلاعات گرفتيم و آمديم . خوب چه اطلاعاتي بهتر از اين ها كه كروكي تك تك سنگرهاي آنها را كشيده بوديم و آورديم براي عمليات بيت المقدس 5 كه توانستيم در عرض 2 ساعت ضلع جنوبي منطقه پنجوين ارتفاعات معروف كله قندي تنگه روكان و احمد كوبالان را بگيريم چگونه توانستيم اين مناطق را بگيريم بخاطر اطلاعات خوبي كه از دشمن داشتيم .
ناگفته نماند بچه هاي سپاه هم رشد كردند يعني همان مهندسي كه در دانشگاه درس مي خواند يا عشاير و رزمندگاني كه براي دفاع آمده بودند يكسري استعدادها داشتند كه استعدادهايشان شكوفا شد و بعد سازماندهي شدند و توانستند در اين زمينه ها نيز فعاليت هاي زيادي نمايند.
در عمليات قادر به همراه امير دادرس سعيد شيرواني محمد معصومي رفته بوديم سمت يك قله اي بنام حسن بيك براي شناسايي زمان برگشت ديديم يك صدايي مي آيد سريع سنگر گرفتيم سريع محاصره شان كرديم دو نفر از بچه هاي سپاه بودند. يعني همزمان بچه هاي سپاه هم فعاليت هاي اطلاعاتي مي كردند. خوشبختانه تبادل اطلاعاتمان هم خوب بود.
پس در اينجا مي توانيم به آن وحدت پي ببريم
بله شايد براي مردم ما خوب جا نيفتاده باشد ولي رمز موفقيت ما وحدتي بود كه بين ما وجود داشت . ما اصلا خباثت و خساستي در تبادل اطلاعات نداشتيم . ما اطلاعات به آنها مي داديم آنها اطلاعاتشان را به ما مي دادند. واقعا مي توانيم بگوئيم به اوضاع مسلط شديم .
الان چطور
الان ما كشورهاي منطقه را دوست خودمان مي دانيم و فكر هم نمي كنيم هيچ يك از كشورهاي منطقه با توجه به شناختي كه به جمهوري اسلامي پيدا كردند اگر آمريكا هم از آنها بخواهد بر عليه ما حمله نظامي انجام دهند. بعيد به نظر مي رسد. دشمن ما دشمن فرامنطقه اي است و ما با تاسي از آن عمليات ها و تجربه هايي كه از دوران دفاع مقدس داريم توانستيم نقاط ضعف و قوت دشمن فرامنطقه اي مان را شناسايي كنيم و راه هاي ضربه زدن را هم شناسايي نموديم .
آنهايي كه 8 سال دفاع مقدس را در نورديدند خاطرات بكر و شنيدني زيادي در سينه دارند خوب است در اين قسمت از گفت و گو از دوستان و ياران شهيدتان براي خوانندگان ما بگوئيد.
دوستان زيادي داشتيم كه در طول دفاع مقدس به شهادت رسيدند. يكي از آنها شهيد زالي جاويد قراچه بود. ما شب ها در آسايشگاه مي نشستيم و با هم قرآن حفظ مي كرديم كه يك بار ابلاغ كردند شما بايد آماده شويد و فردا برويد ماموريت . شهيد قراچه گفت : بيا يك قراري با هم بگذاريم . گفتم : باشد چه قراري
گفت : قرار بگذاريم در اين عمليات هر كداممان كه شهيد شديم روز قيامت شفاعت آن يكي را بكنيم . روحش شاد. صبح در انديمشك قطارمان از هم جدا شد ما رفتيم جبهه فكه ايشان رفت عمليات رمضان و در شلمچه به درجه رفيع شهادت نائل شد. اميدوارم يك روزي شفاعت ما را بكند.
يكي ديگر شهيد حسام حق نگهدار بود كه از هم دوره اي هاي ما بود ولي بعدا رفت در اطلاعات سپاه . خيلي براي وارد ميدان جنگ شدن عجله داشت . خيلي هم در سپاه رشد كرد. نمازجمعه آمده بودند تهران . ايشان بود امير دادرس بود امير حسيني بود. اين ها مجرد بودند ولي من متاهل بودم . بعد از نمازجمعه ناهار دعوتشان كردم منزل و در خدمتشان بوديم . نقشه ايران را گذاشته بوديم جلوي خودمان و در عالم جواني خودمان از دفاع و حمله به عراق و پس گرفتن خاك مقدسمان حرف زديم . آن هم آخرين ديدارمان شد و رفت و در عمليات والفجر 9 در حلبچه به شهادت رسيد .
يك شهيد ديگري هم بود بنام عزت الله احمدي . سرباز وظيفه و بچه اراك بود. موذن گروهان من بود. بسيار شجاع متدين معتقد و مومن بود . صبح كه از خواب بيدار مي شد اذان مي گفت تا بچه ها نماز را به جماعت بخوانند . در عمليات والفجر 4 من خودم از ناحيه بازوي چپ تير خوردم و او به شهادت رسيد و وقتي من برگشتم متوجه شدم او شهيد شد و خيلي غصه خوردم .
از شهداي زنده بگويم . به خدا قسم بهترين خاطرات زندگي ام را با امير محمدحسين دادرس ; فرمانده نيروي زميني دارم . عمليات والفجر 4 بود . برادر ايشان فوت شهادت گونه داشت . در منطقه آبادان بود يك مريضي مي گيرد احتياج پيدا مي كند كه بيايد تهران ولي نمي آيد و در آنجا بخاطر حساسيت كارش مي ماند و به شهادت مي رسد. چون من با ايشان رفيق بودم به من گفتند كه به ايشان خبر بدهم . رفتم داخل سنگرش و گفتم : حسين ! چرا مرخصي نمي ري برو مرخصي .
گفت : نه من مجردم نياز به مرخصي ندارم تو كه متاهلي برو مرخصي بعد گفت : مي دانم براي چي اين را مي گويي . تو آن خبري را كه مي خواهي به من بدهي را مي دانم . من نمي آيم تو كه مجروح هستي برو.
و همان شب فرستادنش تك اصلي عمليات . و ايشان رفت در خاكريز نظره زماني كه به همراه گروهانش مي خواست از خاكريز عبور كنند. ايشان ايستاد نماز بخواند همه بچه هاي گروهانش پشت سرش ايستادند و نماز جماعت خواندند من كه از پشت داشتم مي آمدم احساساتي شدم و يك جمله احساس آميزي به او گفتم . ايشان آن شب رفت و در عمليات بعدي ريه اش تير خورد.
در پاسخ پرسش قبلي گفتيد مجروح شديد اگر ممكن است از چگونگي مجروحيتتان براي ما بگوئيد.
عمليات والفجر 4 بود . فرمانده گردان من آمد و گفت : غفورزاده ! دوست داري شهيد بشوي
گفتم : بدم نمي آيد شهيد شوم !!
گفت : يك ماموريت مي خواهم به تو بدهم .
گفتم : آماده ام .
ماموريت اين بود كه من با گروهانم بايد در يك گردان از سپاه ادغام مي شدم و مي رفتيم ارتفاعات هفت توانا را آزاد مي كرديم . آن زمان اينگونه بود كه بصورت ادغامي عمل مي كرديم . يك گروهان از سپاه دادند به ما و يك گروهان از ارتش هم رفت داخل سپاه كه خيلي برادرانه با هم عمل مي كرديم و مي جنگيديم .
ايشان گفت : من مي خواهم قويترين گروهانم برود داخل سپاه كه گروهان يك است .
گفتم : چشم قربان .
ما را فرستادند سه راه حزب الله .
فرمانده گردان ما برادر صحرايي بود كه بعدها شد سردار صحرايي .
منظورتان رمضانعلي صحرايي است
بله . ما شديم نيروي سردار صحرايي . ماموريت ما هم شد آزادسازي ارتفاعات هفت توانا.
در سنگر به من گفت : شما از سمت راست برو من هم از سمت چپ وارد مي شوم .
ماموريت آغاز شد. همان ابتداي كار يكي از سربازان ما و يكي از بسيجيان رفتند داخل ميدان مين . سرباز من شهيد شد و اين بسيجي مجروح و دستش را انداخت دور گردن من و مي گفت حتما بايد مرا با خودت ببري . حالا افتاديم در ميدان مين زمينگير شديم .
از طرفي صبح شهيد احمد بيگي با گروه رزمي سلماس (از زاهدان مي آمد) و از جناح چپ از شرق پنجوين وارد پنجوين مي شد و ما بايد بدون هيچ توقفي اين ارتفاعات را مي گرفتيم . خوب ما در اين موقعيت مجبور بوديم ميدان مين را دور بزنيم . لذا ميدان مين را دور زديم . افتاديم به داخل يك راه مالرو. معمولا كنار جاده ميدان مين يك راهي مي گذارند كه بيايند ميدان مين را چك كنند. لذا ما افتاديم داخل اين جاده . يك لحظه به خودم آمدم و گفتم : اي داد و بيداد ما كجا داريم مي رويم . نگاه كرم ديدم ارتفاعات خروجه سمت چپ من و دشت نيچي و غلقله سمت راستم است . روستاي خانم كر خانم شيخان كهريز امام زاده هفت توانا هم مقابلم و ما داريم درست مي رويم . ولي خبري از عراقي ها نيست .
ما هم ادامه داديم تا يك جايي گفتم يك نشستي داشته باشيم . در همين حين صحرايي تماس گرفت و گفت : غفورزاده كجايي
گفتم : من در يك وضعيتي قرار گرفتم كه عراقي هايي كه دارند نگهباني مي دهند را مي بينم .
گفت : پس صبر كن تا ما بياييم .
رحيم درافشان كه فرمانده تيپ بود با من تماس گرفت و گفت : صحرايي گفته تو رسيدي
گفتم : بله قربان ما پشت عراقي ها هستيم .
يك بار ديدم عراقي ها يك سر و صدايي مي كنند و « لي لي » مي كنند. من گفتم الان درنگ جايز نيست گروهبان وظيفه باقري بچه اراك گروهبان پايور عباس آبادي بچه كرمانشاه گروهبان وظيفه دهقان بچه يزد كه فرماندهان دسته بودند را صدا زدم و گفتم دسته هايتان را برداريد و الله اكبر بگوئيد و حمله كنيد. آنها هم با دستور من حمله كردند عراقي ها را از سنگر درآوردند تا اينكه بالاخره موفق شديم و موضع اول را گرفتيم .
صحرايي تماس گرفت و جوياي احوال شد : گزارش دادم و گفتم : موضع اول را گرفتيم .
گفت : يك تيربار جلوي ماست و اذيتمان مي كند.
بعدا صحرايي گفت : اين عراقي تيربار را گرفته بود رو به نيروها و بسياري از بچه ها را شهيد كرد. تا اينكه چند تا از بچه ها رفتند و با سرنيزه اين عراقي را كشتند. كه بعد از مدتي صحرايي گفت : ما تيربار را خفه كرديم و الان مي آئيم ولي تو ماموريت خودت را ادامه بده .
هوا گرگ و ميش شده بود در همين اثنا كه تقوا معصومي بي سيم چي من در كنارم بود. عراقي ها از دور تير نشان شده گرفتند سمت من و دو تا تير زدند به بازوي چپ من و من افتادم روي زمين . يك پزشكياري بود بنام جاو گوهري سريع آمد دست من را بست . من سريع گفتم هيچ كس نبايد بفهمد من مجروح شدم و به گروهبان وظيفه باقري گفتم : تو از حالا فرمانده اي . تا اينكه صحرايي آمد ديد خيلي خون از من رفته مرا بوسيد و به بچه ها گفت مرا ببرند عقب و بردنم عقب . البته من متوجه نشدم چون خون زيادي از من رفت و من بيهوش شدم وقتي به هوش آمدم ديدم در بيمارستان بهارلو هستم اخبار را كه گوش كردم گفتند : ارتفاعات هفت توانا آزاد شد. جالب اين است كه بعد از عمليات متوجه شدم بي سيم چي من تقوا معصومي كه هميشه با من بود و پشت بي سيم فرمان ها را ابلاغ مي كرد در اين جا نيز توانست گروهان را اداره كند.
دقيقا اين عمليات در چه تاريخي انجام شد
29 مهر ماه سال .1362 ما ساعت 2 بعدازظهر حركت كرديم و قرارمان اين شد كه شب تك كنيم كه دقيقا بعد از نماز و شام كار را شروع كرديم و ساعت 12 شب روي قله هفت توانا بوديم . ساعت 4 صبح حمله به عراقي ها شروع شد و تا ساعت 5 30 الي 6 طول كشيد.
خاطرات شيريني بود از اينكه در اين گفت و گو شركت نموديد بسيار متشكريم .
ما هم از شما و همكاران گرامي تان در روزنامه وزين خواندني و ارزشي جمهوري اسلامي تشكر مي كنيم .
ما كشورهاي منطقه را دوست خودمان مي دانيم و فكر هم نمي كنيم هيچ يك از كشورهاي منطقه با توجه به شناختي كه از ما دارند حتي اگر آمريكا هم از آنها بخواهد بر عليه ما تحركي داشته باشند
دشمن ما دشمن فرامنطقه اي است و ما با تاسي از عمليات ها و تجربيات دوران دفاع مقدس توانستيم نقاط ضعف و قوت دشمن فرامنطقه اي مان را شناسايي كنيم
يك مقطعي از دوران دفاع مقدس ارتش و سپاه بصورت ادغامي عمل مي كردند كه موفقيت هاي زيادي نيز به دست آمد
شنبه 9 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفرينش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2351]