تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ارزش چهار چيز را جز چهار گروه نمى‏شناسند : جوانى را جز پيران، آسايش را جز گرفتاران...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829203962




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دل شکستن هنر نامرداست


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: دوستی من با اون از اونجایی شروع شد که هم کلاسی دختر داییم بود و طوری نقش بازی کرده بود که حتی دختر داییم که نزدیک ترین دوستش بود فکرشم نمی کرد با کسی دوست باشه...در حالیکه از 12 سالگی!!!!!!!!! با پسره که 5 سال ازش بزرگتر بود دوست بود...
خلاصه روز سه شنبه اواخر اذر 84 تو یه کوچه ...تو یه روز بارونی من اون رو طبق قرار قبلی دیدم...و همه چیز البته با عشوه های اولیه اون شروع شد..
اوایل هر چی میشد هی می گفت منو تهدید به جدایی میکرد ولی مطمئن بودم نمی تونه..
ولی نمی دونم چرا همیشه یه حسی به من می گفت اون مشکوکه..ولی من شاید دیگه کور شده بودم...اوایل دختر داییم گفت: یه بار به موبایلش زنگ زدن و اونم رفت یواشکی بیرون حرف زد ولی چون موقع زنگ زدن موبایل تو کلاس بودن و دختره هم پای تخته دختر داییم نمی دونم حالا چرا سریع شمار رو نوشته بود...به هر حال من این ماجرا رو جدی نگرفتم...
تا اینکه یه روز بدون قرار قبلی رفتم دنبالش که دیدم با یه پسره رفت تو یه کوچه...باور کنید اون لحظه نه می تونستم نفس بکشم نه راه برم...انگار
دنیا تیره شد...سرم گیج میرفت و ....
خلاصه تا یکی دو ماه انکار کرد ولی می گفت اون پسره اشنای ماست و باهاش دوست نیستم ولی من رو واسه ازدواج میخواد و از این حرفا....
تا اینکه بوسیله همون شماره تلفن اسم پسره رو پیدا کردم و باهاش قرار گذاشتم...
پسره خیلی چیزا گفت ...مثلا اینکه اونا از 5 سال پیش باهم دوستن و حتی دختره بهش گفته بود پسر عمه دوستم من رو می خواد ولی گفته بود خودم ردش می کنم...واسه پسره عجیب بود که ما 3-4 ماه بود که دوست بودیم..تو اون مدت دختره می خواست با اون مث اینکه بهم بزنه ولی ...
به هر حال دختره می گفت که اون دروغ میگه و میخواد تو رو رد کنه..تو دو راهی مونده بودم تا اینکه قرار شد من و پسره یه طوری با دختره روبرو شیم..
پسره نگو به اون گفته بود و اونم اعتراف کرد و بالاخره من و دختر داییم و پسره و دختره باهم چندین جلسه گذاشتیم...
دختره به من می گفت که من فقط تو رو می خوام ...به خدا حتی جلوی پسری که 5 سال بود باهاش بود...به من می گفت مجید(اسامی واقعی نیست) من فقط تو رو میخوام و حتی مادر و خواهر اون رو جلوی ما فحش داد و حتی موبایل اونو کوبید زمین و.....
به هر حال منم نمی دونم چرا هنوز دوسش داشتم و مونده بودم...
ولی تو این مدت فهمیدم که یه چیزی دختره رو وادار می کنه که از پسره بترسه و ازش حساب ببره...
تا اینکه پسره بهم همونی رو که حس کرده بودم گفت..
گفت که باهم رابطه جنسی داشتن...
یه جورایی ازش بدم اومد...ولی بازم نمی تونستم جدا شم ولی به خاطر ابروم به پسره گفتم دیگه ازش جدا میشم...
همون شب به دختره زنگ زدم و فقط گفتم که باید دیگه جدا شیم و هر دومون فقط گریه می کردیم.. ولی دلیلش نگفتم چون به پسره قول داده بودم...
تا اینکه یه روز همه رفتن تهران و من خونه تنها موندم...بهش گفتم بیاد خونمون ولی با دخترداییم نه تنها...
همونجا بهش جریان گفتم و بازم گریه کرد و گفت می تونیم پنهون از اون باهم دوست باشیم ولی دیگه قبول نکردم و...
تا یه هفته کارم شد فکر کردن و گریه....
تا دو ماه هم (دقیقیا همین اردیبهشت و خرداد دقیقا نزدیکای کنکور) کارم شد الکی کتاب دست گرفتن و به اون فکر کردن...
تا اینکه پسره یه دروغ از من دراورده بود و بهش گفته بود اونم به دختر داییم گفته بود و من هم خیلی ناراحت شدم به دختره زنگ زدم و اونم بهم گفت می دونم اون دروغ میگه ...منم مجبورا باهاش دوستم تا به بابام چیزی نگه....( ولی واسه من دیگه مهم نبود راست میگه یا نه...؟؟)
بهم گفت: مجید هنوزم دوستم داری؟ من که واقعا جا خوردم ....فقط گفتم: نمی دونم.
بالاخره کنکورم دادم و حالا هم دیگه از الان یواش یواش باید شروع کنم و قسم هم خوردم که تا کنکور قبول نشم اسم دختری رو نیارم...
شاید واستون جالب باشه این و بهت بگم که تو اون مدت که با اون دوست بودم حتی به دختری هم تو خیابون از روی منظور به خودم اجازه ندادم نگاه کنم... و
اینکه تو اون مدت به کلاسی می رفتم که فقط من اونجا پسر بودم و به خدا قسم تو همون کلاس حتی دخترا تو دفترم شماره تلفن نوشتن زنگ نزدم ....واسم متن های عاشقونه نوشتن و لای دفترم که ازم قرض می گرفتن گذاشتن بازم اهمیت ندادم ولی حیف که...قدر عشقمون ندونست...
بهم گفتی تا اخر دنیا دوستت دارم...حالا می فهمم
چرا میگن دنیا دو روزه






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 162]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن