واضح آرشیو وب فارسی:فارس: مادرى داغديده از لحظه هاى پيوند اعضاى بدن دختر جوانش مى گويد اهداى عضوسرآغاز يك پايان
[هما مسافر]
آن روز انگار شور ديگرى در وجود دختر جوان پيدا شده بود، بطورى كه سر از پا نمى شناخت. روزى كه رفت تا پا روى دوش ابرها بگذارد، روزى كه رفت تا با فرشتگان همسايه شود و روزى كه رفت تا براى هميشه ردپايش را در زندگى برجا بگذارد، براى هيچ كس باوركردنى نبود كه بهاره در شب تولد بزرگ بانوى اسلام لبخند و بودن را با رفتن خود هديه كند و آنگاه خود هديه اى جاودانى تر به دست آورد.بهاره خيلى زود بهار زندگى را ترك كرد و به جاده اى پائيزى قدم گذاشت، اما در همان حال از دريچه نگاه بسته اش زندگى را به ديگران هديه كرد و باغى از اميد در دل هاى آشفته در مرز نيستى كاشت.
سه سال پيش بود كه بهاره در حالى كه تنها ۱۶ سال داشت، پدرش را از دست داد و طعم تلخ مرگ و تنهايى را احساس كرد. «دمر گنجى» با چهار فرزند تنها شد و مسئوليت گذراندن زندگى را بر شانه هايش احساس كرد.
روزهاى زندگى بر آنها به سختى مى گذشت، مادر با فداكارى آستين همت بالا زد و به سرپرستى بچه ها پرداخت. تلاش هاى شبانه روزى او در بخش خدمات اورژانس يكى از بيمارستان هاى تهران در حالى روز به روز بيشتر مى شد كه مادر مى خواست سه دختر و تنها پسرش غم تنهايى و نبودن پدر را كمتر حس كنند.
عصر اول تيرماه
بهاره خوشحال تر و پرهيجان تر از هميشه است. ساعت ۱۵ و ۱۰ دقيقه است كه با مادرش در بيمارستان تماس مى گيرد و مى گويد: مى خواهم براى احوالپرسى بابابزرگ بروم.
مادر بهاره مى گويد: خيلى احساس دلشوره داشتم. پدرم، بهاره را خيلى دوست داشت و از طرفى بهاره مى خواست به علت اين كه پاى پدرم را قطع كرده بودند، حتماً پيش او برود. از او خواستم با ستاره كه خواهر دوقلويش بود، به خانه پدربزرگ بروند.
وى مى افزايد: آن روز بايد دنبال خانه مى رفتم. چون مهلت مان تمام شده بود و بايد خانه ديگرى را اجاره مى كرديم. ساعت پنج عصر بود، در حال نوشتن قولنامه بودم.
او با گريه مى گويد: يك احساس دلشوره اى به دلم چنگ مى زد. هرچه به خانه پدرم تلفن مى زدم، كسى جواب نمى داد. آنقدر حالم بد بود كه صاحبخانه و صاحب بنگاه هم متوجه شده بودند، در همين لحظه تلفن همراهم زنگ خورد.
همسر برادرم بود. گفت: بهاره تصادف كرده است، ولى نترس ستاره سالم است و پاى بهاره شكسته است و بايد به آى.سى.يو منتقل شود، اگر مى توانى كارى كن در همان بيمارستانى كه كار مى كنى، جايى پيدا شود.
صدايش مى لرزد و مى گويد: نمى دانيد چه حالى داشتم. از بنگاه بيرون زدم. خودم را رساندم به بيمارستان شماره دو. همه بودند جز من. من آخر از همه خبردار شده بودم. به طرف اورژانس دويدم.
بلند بلند گريه مى كردم و مى گفتم من هم با شما همكارم، مى خواهم بچه ام را ببينم. دويدم داخل، خواهرم سر بهاره را بغل كرده بود. داشتند موهايش را مى زدند. وقتى سرش را ديدم متوجه عمق فاجعه شدم.
بچه ام را به اتاق عمل بردند. تا ساعت چهار صبح پشت در اتاق بودم. بچه ام در كما بود. خانم دكتر رضوان وقتى جراحى را تمام كرد به من گفت: مغز دخترت كاملاً آسيب ديده و در كما است.
گريه مى كردم و او دلدارى ام مى داد و آخر هم گفت: او را از خدا به زور نخواه، همه چيز دست خداست و از خدا بهترين را طلب كن.
حرف هاى دكتر دلم را لرزاند، به خدا گفتم خدايا اين بچه ها امانتى بودند از سوى تو كه پدرشان به من سپرد. خدايا بهترين شرايط را از تو مى خواهم، خدا دعايم را مستجاب كرد و بهترين شرايط را پيش پاى من گذاشت.
تصميم بزرگ
مادر دلش انگار به عشق و محبت شكوفا شده است. اگر بهاره رفته است، صداى پاى بهاره زنده مانده است. او مى گويد: ستاره دخترم حال خوبى نداشت. او شاهد لحظه اى بود كه با بهاره از خيابان چهاردانگه در حال رد شدن بودند و پسر ۲۲ ساله اى با ماشين وانت به علت سرعت زياد با بهاره تصادف كرده بود.
همان موقع خانواده پسر آمدند و پول آوردند. گفتم از شما پول نمى خواهم، از خدا مى خواهم به من كمك كند.
او در مورد چگونگى اهداى عضو مى گويد: هرگز آن روز را فراموش نمى كنم. روز دوم بود، به آى.سى.يو رفتم، ستاره بالاى سر بهاره بود، به من گفت بهاره چقدر نورانى شده است، انگار تصادف نكرده است. دخترم را كه ديدم به اين فكر افتادم كارى كنم كه صداى پايش براى هميشه شنيده شود. پزشكى شب در مورد اهداى اعضا با من حرف زده بود. رفتم و رضايت دادم. مى خواستم بهاره را شاد كنم. مى خواستم دل سوخته و نگران چند مادر را پر از آرامش كنم. گفتند پول نمى خواهى گفتم نه. اعضا يش را به بيمار نيازمند بدهيد.
مادر آهى مى كشد و ادامه مى دهد: همان زمان بهاره را به اتاق عمل بردند، ريه، كليه، قلب، آرنج و كبدش را برداشتند. ريه اش را به پسرى جوان دادند.
سوم تيرماه شب تولد حضرت زهرا(س) بهاره به خاك سپرده شد، در لحظاتى كه پسرى جوان با ريه هاى بهاره به زندگى پيوند خورد.
مادر بهاره مى گويد: حالا كه به آن روزها برمى گردم، با اين كه غم نبودن بهاره روح ام را خراشيده است و زخم نبودنش هيچ گاه بهبود پيدا نمى كند، اما از خدا به خاطر اين كه اين قدرت را به من داد، سپاسگزار هستم.
مادر از آن به بعد چند بار بهاره را در خواب ديده است. بهاره بارها قبل از مرگ به يكى از همكلاسى هايش گفته بود، مى دانم جوان مى ميرم، به خانواده ام بگو اعضاى مرا اهدا كنند.
حالا نبض زندگى با نگاه قاب شده دخترى جوان گره خورده است و من به اين فكر مى كنم چه خوب است پايانى كه سرآغازى در پى داشته باشد.
شنبه 9 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]