واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: خداحافظ محفل، خداحافظ بها! پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 33
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
پيشتر خوانديم كه به دنبال افزايش اختلافات بهزاد با برادرانش، آنها به او تهمت دزدي زده و از مغازه بيرونش كردند. بعدها معلوم شد كه سرقت كار بهزاد نبوده و او زخم خورده از اين ماجرا تصميم گرفت مستقل كار كند. بهزاد خودش مغازه اي راه انداخت و چون ديگر مستقل شده بود، به راحتي مي توانست به آرزويش، يعني زندگي در ميان مسلمانان و ازدواج با مرجان، برسد. ادامه ماجرا.
بدين خاطر در شرايطي كه مادر مرجان حاضر به پذيرش من نبود، با خواهش و تمنا از آنها وقت ملاقات خواستم مادر مرجان گفت:
«پسرم، حديث ما با شما مثل آب و روغن است، اگر روي هم بريزي هر چه هم كه تكان بدهي، باز روغن به سر جايش برمي گردد و آب خود را از روغن جدا مي كند. تو را به خدا بگذار اين يكي را هم به سلامتي نامزد كنيم و برود دنبال سرنوشتش، اين طوري شما آينده او را هم تباه مي كني. »
من هم در جواب گفتم:
«من در اين مدت كتك خوردم، زجر كشيدم، تهمت خوردم، حتي تهمت دزدي، اما سرقولم بودم و هستم، پس شما هم كمك كنيد تا من به آرزويم برسم. »
بالأخره دل مادر مرجان نرم شد و من با عجله به همان كوچه كه در انتهايش خانأ آرزوهايم بود، رفتم.
در باز شد و جناب سرهنگ كه سر پله ها ايستاده بود، مرا به داخل دعوت كرد، بعد از سلام و احوالپرسي وارد پذيرايي شديم و نشستيم. جناب سرهنگ صحبت را اينگونه آغاز كرد:
«خوب رفتي حاجي حاجي مكه، حالي از ما نمي پرسي آقافرهاد؟!»
گفتم: من دورادور جوياي حال شماها بودم، اما افتخار ديدن شما را پيدا نمي كردم، يعني بعد از آن فضاحت خجالت مي كشيدم.
گفت: خواهش مي كنم حالا چه موضوعي پيش آمده كه ياد ما كرده اي؟!
گفتم: غرض از مزاحمت اينكه من در حال حاضر شغل شيشه تراشي عينك را انتخاب كرده ام و مستقل كار مي كنم، درآمدم هم الحمدلله خوب است و با اطمينان مي توانم بگويم كه از عهده زندگي برمي آيم. حالا خواستم اگر شما موافقت كنيد دوباره مرجان خانم را از شما خواستگاري كنم.
گفت: پس چرا تنها به خواستگاري آمده اي؟ مگر پدر و مادرت در اين مدت موافقت نكرده اند كه همراه تو بياند و راه و رسم خواستگاري را رعايت نمايند؟
گفتم: قبلاً خدمتتان عرض كردم، خانواده ام به هيچ عنوان با تعصبي كه نسبت به اعتقاد خود دارند، حاضر نيستند حتي اسم مرجان خانم را بياورند چه برسد به اينكه مرا همراهي كنند.
گفت: اينكه نمي شود تو جواني و تازه مشكل هاي فراواني حتي از طرف خانواده ات و محفل سر راه تو قرار مي گيرد، آنها تو را طرد مي كنند و تو تنها مي ماني، مي ترسم زير بار اين مشكلات كم آورده و بعداً پشيمان شوي.
با خنده گفتم:
«من نظر خودم را قبلاً گفته ام و الآن بهترين موقعيتي است كه با كمك و پشت گرمي شما و ديگر افراد مؤمن و باخدا به هدف خود يعني مسلمان شدن و در ادامه ازدواج با يك دختر مسلمان كه مرجان خانم باشد، برسم. »
سرهنگ گفت:
«آيا مرجان هم از اين موضوع خبر دارد؟ او هم مي داند كه با قبول اين خواسته شما، بعدها دچار مشكلات فراواني از قبيل بي پولي، آزار و اذيت خانواده و محفل مي شود؟ آيا مي داني جهت رسيدن به تصميم خودت كه مسلمان شدن است بايد در روزنامه جدايي خود از فرقه بهائيت را اعلام نمايي؟ نمي ترسي كه با دشمني بهائيان روبه رو شوي؟»
خنديدم و گفتم:
«جناب سرهنگ من جرأت مقابله با سختي ها را دارم، تا الآن هم هر كس جاي من بود، خرد شده بود؛ چون در دو جبهه، هم با خانواده و هم با محفل درگير شده ام، فقط كافي است به من اطمينان كنيد. »
سرهنگ وقتي ديد من در راهي كه برگزيده ام، مصمم هستم، گفت:
«بهتر است مرجان و مادرش را صدا بزنم، اميدوارم اين جلسه باعث خير و بركت باشد. »
بعد جناب سرهنگ مرجان و مادرش را صدا زد.
مرجان با مادرش در درگاه اتاق ايستاده بود. با چادر نماز سفيدش، مثل فرشته ها شده بود، وارد اتاق كه شدند بوي گل محمدي در همه فضا پيچيد، اين بو براي من بوي ايمان بود، بوي جانماز حاج آقا شيباني كه دو سال مرا تحمل كرد و به من اعتماد كرد. كاش همان روزها مسلمان شده بودم و اصلاً به همدان برنمي گشتم. حالا مي فهمم چرا مي گويند در كار خير عجله كنيد، شايد من تا الآن داشتم تاوان پشت گوش انداختن و تأخير در كار خير را پس مي دادم.
مادر مرجان در اين جلسه گفت:
«اولين قدم بايد اين باشد كه آقافرهاد در حضور يك عالم و مجتهد سرشناس به اسلام ايمان بياورد. اين طور من با خواندن خطبه محرميت مشكلي ندارم. البته باز هم آقافرهاد نمي تواند به اين خانه رفت وآمد كند، تا زماني كه خطبه وارد سند ازدواج بشود و ايشان در روزنامه ها از فرقه بهائيت ابراز انزجار بكند. »
بدين ترتيب قرار شد، من دو روز بعد به خانه آنها بروم و در نزد يك عالم مورد اعتماد آنها مسلمان بودن خود را اعلام نمايم.
در اين حال جناب سرهنگ كه مرد سردوگرم چشيده اي بود، رو به مرجان كرد و گفت:
«دخترم! خوب مي داني كه اين لفظ دخترم واقعيت دارد؛ چون شما براي من از دخترم عزيزتر هستيد و خداوند اگر به من فرزندي عطا نكرد در عوض شما و مادرتان را بر سر راه من قرار داد. خودت خوب مي داني كه خواسته شما براي من در حال حاضر مهمترين چيزهاست. آن هم براي من كه ديگر به پايان راه رسيده ام. . . »
در اين حال هر سه نفر گفتيم، خدا عمر صدساله به شما بدهد. . . و سرهنگ ادامه داد:
«دخترم حالا، راست و حسيني به ما بگو آيا اين آقا پسر را آنقدر دوست داري كه در كنار او همه گونه سختي ها را تحمل كني؟!»
شنبه 9 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 206]