واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: گاهی چیز هایی مینویسم که فقط به درد سوزانده شدن میخوره
هر چند که بزرگانی مثل گوگول هم گاه داستان هاشون رو سوزانده اند و همه زو از تفکراتشون محروم کردند اما . . .
اما بهتره اینجا جایی باشه که توش داستان هایی رو بنویسیم که بعدش یا خط خطی شون می کنیم یا میسوزونیم.
دست هام رو به آرومي باز کردم
ميتونستم به راحتي ضربان قلب مظطربش رو حس کنم
به زحمت چشم هاي کوچيکش رو باز کرد
دوباره گذاشتمش روي پله سرد خونه قديمي
زنگ خونه رو زدم بعد از مدتي که شايد ه عمر گذشت
يه خانم پير در رو باز کرد
پرسيدم ميتونم برم روي ديوار تا شايد بتون اشيانه اي که اين پرنده کوچک ازش سقوط کرده رو پيدا کنم
اما نذاشت
ميدونستم اگر برش ندارم يه حيون بي رحم دخلش رو مياره
برش داشتم
خودش رو محکم توي بقلم گرفته بود
قلبش داشت تند تر ميزد
داشتم ميدويدمن
به قلبم نزديکش کردم که کمتر بترسه
ميدونستم يه پرنده فروش سر
جاده هست
نفسم در نميومد
کليه هام تير ميکشيد و ميدويدم
ديدم داره قلبش مثل مال من ميزنه
با هر تپش قلب من مال اون به جريان ميافتاد
و اين دور تکرار ميشد
با صداي بوق يه ماشين به خودم اومدم
هنوز داشتم ميدويدم
چشماي پرنده بسته بود و قلبش آروم ميزد
مثل من
به سر جاده رسيده بودم
پير مرد پرنده فروش
نگاهي کرد
گفت
چيه بچه اينجا چيکار داري
گفتم:
آقا ببينيد اين پرندههه
يه گوشه افتاده بود
نوکش رو باز و بسه ميکرد
ولي نه آب ميخوره
نه دون
ميشه يه کاري بکگني
پولش هر چي بشه ميدم به خدا
تو خوبش کن
تو رو خدا
تو رو جون امامزاده
دل پير مرد به رحم اومده بود
نگاهي به پرنده کوچکي کرد
که الان داشت به زحمت چشمهاي خستهع اش رو باز ميکرد
پرنده رو گرفت
و نگاه کرد يه کم دوا از توي کيف چرمي کهنه اش در اورد
و بهش داد
نوکش رو پير مرد به زحمت باز کرد
ولي پرنده هيچ چيز نميخورد
همون طور از لاي پلک هاي کوچيکش به من خيره شده بودئ
پير مرد خواست يه چيزي بگه
ولي حرفش رو خورد
نفهميدم چرا
بعد برگشت بهم گفت
ببين از اينجا تا ده دو ساعت پياده راهه اگه اينو يه ساعته برسوني بهداري
اونجا دوا دارند
بهش ميدند خوب خوب ميشه
اما بايد با ماشين بري
هيچ کس نميتونه راه دوساعته رو يه ساعته بره
اومدم اينورتر
ازش تشکر کردم
دست کردم توي جيبم
ديدم پنج تومن بيش تر ندارم
کرايه تا ده ما هفت تومن
بود
جلو چند تا ماشين رو گرفتم
اولي که تا شنيد پنج تومن دارم يه فحش به من داد و رفت بقيه هم از اون بهتر نبودند
فکر کنم يه نيم ساعتي گذشته بود
يه نگاهي به جاده خاکي اي که به ده ميرفت کردم
يه نگاه به کتوني هام
پاره بود و هي از لاش خاک ميومد
دويدن يه ساعت پيشم انقد ساگ آورده بود توش که پام آَ و لاش بود
يهويي ديدم پرندهه داره ميلرزه
گذاشتمش توي جيب جلوي پيرهنم
و دويدم
خيلي تند ميدويدم
خيلي
ديگه نميتونستم نفس از نفس بردارم ولي ميدويم
آفتاب سر ظهر بود که راه افتاده بودم
يعني نيم ساعت وقت داشتم
به اين فکر کردم که پير مرد گفته بود يه ساعت
و تند تر دويدم
ديگه پاهام رو حس نميکردم
ولي از دور پرچم بالاي ژاندارمري رو ديدم
از اونجا تا بهداري يه ربع راه بود
نفهميدم به چه حالي به بهداري رسيدم
وقتي رسيدم نزديک بود بخورم زمين
دستم رو به در نگه داشتم
ولي صورتم محکم با سنگ جلوي پيشخون بر خورد کرده
بود
شوري خون رو فهميدم ولي برام مهم نبود
v خانمي که مسئول اونجا بود تا صدا رمو شنيدذ سريع اومد
گفت ببينم بچه چي کار کردذي
گفتم خانم تو رو خدا
اينو خوبش کنين
من چيزيم نيست
پرنده رو بهش دادم
ولي بعد يه ربع گفت پسرم از دست من کاري ساخته نيست
يه آن موندم
قلبم ديگه نميزد
اهميتيم نداشت ديگه
زدن يا نزدنش
رفتنم بيرون
به درخت کنار نهر تکيه دادم
سرم داشت درد ميکرد
يه آن پرنده لرزيد
چشم هامن رو بستم
پرنده مرده بود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]