واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: روايت اول
مسيب، زندانبان امام موسى کاظم عليه السلام ميگويد:
سه روز قبل از شهادت امام مرا طلبيد و فرمود:
« امشب عازم مدينه هستم تا عهد امامت پس از خود را به فرزندم على واگذار کنم و او را وصى و خليفه خود نمايم.»
گفتم:« آيا توقع داريد با وجود اين همه مامور و قفل و زنجير، امکان خروج شما را فراهم کنم؟!»
فرمود:« اي مسيب، تو گمان ميکنى قدرت و توان الهى ما کم است؟ »
گفتم:« نه، اي مولاى من. »
فرمود:« پس چه؟ »
گفتم:« دعا کنيد ايمانم قويتر شود »
امام چنين دعا کرد:« خدايا او را ثابتقدم بدار. »
سپس فرمود:« من با همان اسم اعظم الهى که آصف بن برخيا ( وزير حضرت سليمان عليه السلام ) تخت بلقيس را در يک چشم به هم زدن از يمن به فلسطين آورد، خدا را ميخوانم و به مدينه ميروم.»
ناگهان ديدم امام دعايى خواند و ناپديد شد. اندکى بعد بازگشت و با دست خود زنجيرهاى زندان را به پاى مبارک بست.
سپس فرمود:« من پس از سه روز از دنيا ميروم. »
من به گريه افتادم. فرمود:« گريه مکن و بدان که پسرم على ابن موسى الرضا پس از من، امام توست.
روايت دوم
ابويوسف و محمد بن حسن که دو نفر از اصحاب ابوحنيفه بودند، در زندان سندى بن شاهک به ملاقات امام ابى الحسن موسى بن جعفر عليه السلام رفتند. در بين راه با هم مى گفتند: ما چيزى از موسى بن جعفر کم نمى آوريم. يا مساوى او هستيم، يا مشابه او. وقتى به خدمت حضرت رسيدند و مقدارى نشستند، يکي از مأمورين زندان وارد شد و گفت: نوبت کارى من تمام شده و از خدمت شما مى روم. اگر بيرون زندان کارى داريد بفرمائيد، تا مرتبه ديگر که نوبت خدمت من مى شود و مجدداً باز خواهم گشت، نتيجه اش را تقديم کنم.
حضرت فرمودند: کارى ندارم. وقتى آن مرد رفت، حضرت به ابو يوسف رو کرد و فرمود: عجيب است، او امشب مى ميرد. آن وقت به من ميگويد اگر کارى دارى بگو انجام دهم. ابويوسف و محمد بن حسن بهتزده پس از خداحافظى از زندان بيرون آمدند، در حالى که به يکديگر مى گفتند: ما آمده بوديم بحث حلال و حرام کنيم. او از امور غيبى خبر داد. زمان مرگ امرى است نهاني. از کجا مى دانست؟!
سپس فردى را مأموريت دادند تا آن مأمور زندان را تا فردا تعقيب کند و آنها را از وضع او مطّلع نمايد. آن مرد نيز وى را زير نظر گرفت و شب را در مسجد محله که نزديک خانه آن مأمور بود، خوابيد. صبحگاهان ديد فرياد عزا بلند است و مردم به داخل خانه وى آمد و شد ميکنند. پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: فلانى ديشب از دنيا رفت. اين مرد پيش ابو يوسف و محمد بن حسن آمد خبر مرگ آن مأمور را آورد.
مجدداً اين دو به ملاقات حضرت آمدند و گفتند: “ معلوم شد شما به حلال و حرام دين خدا آگاهيد. ولى زمان مرگ او را که از اسرار غيبى الهي است از کجا دانستيد؟ حضرت فرمود: از دروازه هاى علم رسول اللهاست که به روى حضرت اميرالمؤمنين گشودند و سپس آن علم الهى از هر امام به امام بعدى منتقل شده است.
روايت سوم
على بن مغيره گويد:
همراه امام موسي کاظم عليه السلام در منى ميرفتيم که با زنى روبهرو شديم که که فرزندان کوچکش به دورش حلقه زده بودند و همگى سخت ميگريستند.
امام فرمود:« چرا گريه ميکنيد؟ »
زن که امام را نمى شناخت گفت:« تنها سرمايه من و اين فرزندان يتيمم گاوى بود که از شيرش زندگى را ميگذرانديم. اينک گاو مُرده و ما درمانده شدهايم.»
امام فرمود:« آيا دوست دارى آن گاو را زنده سازم؟ »
گفت:«آري، آري!»
امام به گوشه اي رفت و دو رکعت نماز خواند و دست به سوى آسمان گرفت و دعا نمود. آنگاه کنار گاو مرده آمد و ضربه اى به پهلوى گاو زد. ناگهان گاو زنده شد و از جا بلند شد.
زن با ديدن اين صحنه فرياد زد:« بياييد که قسم به خداي کعبه، او عيسى بن مريم است! »
مردم ازدحام کردند و به تماشاى گاو و سخنان زن مشغول شدند و امام خود را در بين مردم گم نمود و به راه خود ادامه داد
روايت چهارم
ابوبصير از امام موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد:«امام با چه نشانههايي شناخته ميشود؟»
فرمود:«امام راستين صفاتى دارد که اولين و مهمترين آن اين است که امام قبلى معرفياش کرده باشد. همان گونه که رسول خدا على بن ابيطالب عليه السلام را معرفى کرد، هر امامى نيز بايد امام پس از خود را معرفى نمايد. نشانهى ديگر آن است که هر چه از او ميپرسند، جواب بدهد و از هيچ چيز بيخبر نباشد. نشانهى ديگر اينکه هرگز در دفاع از حق سکوت نکند، از حوادث آينده خبر بدهد و به همهى زبانها سخن بگويد.»
سپس فرمود:«هم اکنون نشانهاى به تو مينمايم که قلبت مطمئن شود.»
در همين حال مردى خراسانى وارد شد و شروع کرد به عربى سخن گفتن، اما امام پاسخش را به فارسى داد. مرد خراسانى گفت:« من خيال ميکردم فارسى متوجه نميشويد.»
امام فرمود:«سبحان الله! اگر نتوانم جوابت را به زبان خودت بدهم، پس چه فضيلتى بر تو دارم؟»
سپس فرمود:«امام کسى است که سخن هيچ فردى بر او پوشيده نيست. او کلام هر شخص و هر موجود زنده اى را مى فهمد. امام با اين نشانهها شناخته ميشود و اگر اينها را نداشته باشد، امام نيست.»
روايت پنجم
على بن صالح طالقانى گويد:
در يک سفر دريائى کشتى ما دچار طوفان شد و تمام افراد غرق شدند. من نيز به تخته اى چسبيده بودم و سه روز با مرگ دست و پنجه نرم مى کردم تا به لطف الهى امواج دريا مرا به جزيره سرسبزى انداخت، از شدت خستگى از حال رفته بودم، سرانجام از سر و صداهاى مبهمى وحشتزده از جاى جستم.
ديدم دو حيوان عجيب و غريب به جان هم افتاده و سر و صدا مى کنند، چشمشان که به من افتاد به داخل دريا جهيدند، در اين هنگام پرنده عظيمى که در حال فرود بود توجه مرا جلب نمود، اين پرنده در دامنه کوهى که نزديک من بود برابر غارى بر زمين نشست.
حس کنجکاوى من تحريک شد، براى تماشاى بهتر اين پرنده غول پيکر برخاستم و خود را لابه لاى درختان پنهان کردم و به او نزديک شدم ولى وقتى وجود مرا حس کرد بال گشود و پروازکنان دور شد.
آهسته به غار نزديک شدم، ناگهان از درون غار صداى تسبيح و ذکر شريف لا اله الا الله، الحمدلله الله اکبر و تلاوت قرآن به گوشم خورد.
خوشحال جلو رفتم، نزديک درب غار که رسيدم، صدائى از درون غار بيرون آمد: ادخل يا على بن صالح الطالقاني. (على بن صالح طالقانى به فرما داخل، خدا تو را رحمت کند)
بکلّى ترس من زائل شد وارد شدم و سلام کردم.
مردى جليل القدر، خوش سيما و درشت چشم نشسته بود که جواب سلام مرا داد و فرمود: خداوند ترا به تشنگى و گرسنگى و ترس امتحان فرمود و سرانجام بر تو مرحمت نمود، ترا از سختيها رهانيد، من مى دانم که در فلان ساعت سوار کشتى شدى و اين مدّت در سفر دريائى بودى و در اين تاريخ دچار حادثه شدى و سه روز سرگردان امواج بودى و تصميم گرفتى به خاطر سختيها دست به خودکشى بزنى و خود را به دريا بيفکنى وغرق سازي، ولى پشيمان شدى و در فلان موقع نجات يافتى و نزاع آن دو حيوان دريائى بيدارت کرد و پرنده عظيم حواست را بدين جا جلب نمود، بيا بنشين، خداى ترا رحمت کند.
قصه عجيبي بود، گفتم: شما را به خدا قسم! احوال مرا از کجا دانستي؟
فرمود: خداي داناى غيب و شهود مرا مطّلع فرموده است، همو که همواره تورا مي بيند سپس فرمود: گرسنه هستى و دعائى نمود که متوجه مضمون آن نشدم، فقط ديدم غذائى حاضر گشت.
فرمود: بيا از روزى خدا بخور من هم خوردم، عجب غذائى تا کنون بدان خوبى نخورده بودم همچنين مرا به همان طريق آبى گوارا نوشاند و آنگاه دو رکعت نماز خواند و فرمود: دوست دارى به شهر خود برگردي؟!
گفتم: چگونه چنين چيزى مى شود؟
فرمود: کرامت خداوندى است که ما در حق دوستانمان مى کنيم و سپس دعائي خواند که نفهميدم و فقط قسمت کلمه الساعه الساعه (هم اکنون هم اکنون) را فهميدم.
توده هاي ابرى بر در غار ديده شد که تک تک نزديک مى آمدند و به صداى رسا مى گفتند: سلام عليک يا ولى الله و حجته.
او جواب مي فرمود: عليک السلام و رحمه الله و برکاته اى ابر مطيع به کدام سمت ميروي؟
ابر پاسخ مي داد: فلان جا .
سپس مى پرسيد: ابر رحمتى يا ابر بلا؟ بارش رحمت مى برى يا بارش عذاب؟
ابر پاسخ مي داد.
سرانجام ابر درخشان بزرگى پديدار شد و پس از سلام و جواب،امام از او پرسيد: کجا مى روي؟
ابر پاسخ داد: طالقان .
پرسيد: ابر رحمتى يا ابر عذاب؟
گفت: ابر رحمت.
فرمود: اين امانت الهى را بخوبى تحويل بگير و به طالقان برسان.
ابر گفت: سمعا و طاعه، شنيدم و مطيع فرمانم.
فرمود: فاستقري باذن الله على وحدالارض. (با اذن الهى بر زمين قرار گير. )
ابر بر زمين مستقر شد، او بازوى مرا گرفت و مرا بر فراز ابر نشاند.
گفتم: شما را به خداى بزرگ و بحق رسول خدا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و بحث سيدالوصيين اميرالمؤمنين و ائمه هدي عليهم السلام سوگند مى دهم خود را معرفى کنيد که سخت مورد مرحمت الهى هستى و جليل القدر.
فرمود: اي على بن صالح، زمين هرگز به اندازه لحظه اى از حجّت الهي خالى نمى شود و همواره حجّت الهى در زمين خواهد بود يا به صورتى آشکار و يا به صورتى مخفي، من حجت ظاهر و باطن و حجت جاودان الهى و وصى رسول خدا در اين زمان، موسى بن جعفر هستم. من متوجه امامت حضرت و پدرانش شدم.
حضرت فرمان حرکت صادر نمود و ابر در زمان کوتاهى در کمال آرامش مرا در طالقان بر زمين گذاشت.
وقتى خبر اين جريان بگوش هارون الرشيد ، خليفه عباسى غاصب رسيد، او را احضار نمود و ماجرايش را سؤال کرد وقتى علي بن صالح سرگذشت خود را تعريف نمود، هارون دستور قتل او را صادر کرد تا بخيال خود اين معجزه حضرت را بپوشاند.
فقتله الرشيد و قال: لا يسمع بهذا احدا
روايت ششم
على بن يقطين گويد:
هارون در ادامه تلاشهايش براى تضعيف موقعيت اجتماعى حضرت و تحقير وى در ديد مردم، مردى را به همکارى دعوت نمود که از تردستى و جادوگرى نيز بهره اى داشت و قرار شد او در مجلسى حضرت را خجلت زده سازد.
روز موعود فرا رسيد و آن حضرت را احضار کردند، مجلسى معظم بود و با شکوه. هنگام پذيرائى همه بر سر سفره قرار گرفتند. آن مرد در مقدارى از نانها نيرنگى خاصى بکار برده بود، آن نانها را مقابل حضرت گذاشتند. همين که خادم موسى بن جعفر (عليه السلام) خواست نانى را بردارد آن نان مقدارى عقب تر پريد و هر نان نزديکِ دست را که ميخواست بردارد همين صحنه تکرار ميشد و هر بار شليک خنده هارون فضا را پر ميکرد و همه نگاه ها متوجه حضرت و هارون و آن مرد مکّار شده بود و مجلس عجيبى بود.
لحظه اى بعد امام سربلند کردند و به تصوير شيرى که روى پرده اي نقش بسته بود نگاه نمودند و محکم و رسا فرمودند: يا اسدالله خذ عدوالله (اى شير الهى بگير دشمن خدا را.) فوراً شير عظيمى از پرده بيرون جست و آن مرد مکّار را دريد. هارون و نديمان از ترس بى هوش شدند و مجلس بهم ريخت.
وقتى هارون به هوش آمد و حالت عادى خود را باز يافت از آن حضرت درخواست نمود که: به حق من بر تو از تصوير شير بخواه آن مرد را بازگرداند. حضرت فرمود: اگر عصاى موسى که سحر ساحران را بلعيد بود باز ميگرداند او هم بازگردانده ميشد. کنايه از اينکه او بر اثر اعمال زشت خود بسزاى کردارش رسيد و حالا ديگر راه بازگشتى در کار نيست.
روايت هفتم
على بن ابى حمزه ميگويد:
روزى به همراه حضرت امام موسى کاظم عليه السلام از مدينه به سمت صحرا خارج شديم. در راه به مردى از مغرب برخورديم که در کنار الاغ مرده اى ميگريست.
امام به او فرمود: چه شده؟
گفت:« با دوستانم عازم حج بوديم که ناگهان الاغ من مُرد و آنان رفتند و من نوميد و تنها ماندم.»
امام فرمود:
« شايد نمرده باشد. »
گفت:« دلت به حال من نمى سوزد که مرا دست انداخته اي!»
امام فرمود:« من دعاى خوبى ميدانم. »
مرد گفت:« غم و غصه من کم نيست که تو هم مرا مسخره کني؟!»
امام نزديک مرکب مرد رفت و کلامى زير لب زمزمه کرد که من نفهميدم چه بود. سپس با چوبى که آنجا افتاده بود ضربه اى به الاغ زد و او را هى نمود.
ناگهان الاغ صحيح و سالم سر پا ايستاد.
امام فرمود:« آيا مسخره کردنى در کار بود؟! اکنون برو به همسفرهايت برس. »
روايت هشتم
مفضل بن عمر ميگويد:
امام جعفر صادق عليه السلام امام پس از خود را موسى بن جعفر عليه السلام معرفى کرده بود ولى پس از شهادتش، پسر او بهنام عبدالله افطح که پس از اسماعيل - که در زمان خود امام صادق از دنيا رفت ــ بزرگترين پسر امام بود، ادعاى امامت نمود و گروهى را به دور خود جمع کرد.
موسى بن جعفر عليه السلام دستور داد هيزم فراوانى در ميان خانه جمع کردند، سپس اصحاب بزرگ و برادرش عبدالله را احضار فرمود. پس از آنکه همه حاضر شدند به دستور امام، هيزمها را به آتش کشيدند؛ و هيچکس نميدانست نقشه حضرت چيست.
وقتى شعلههاي آتش گسترده شد، امام عليه السلام از جا برخاست، داخل آتش شد و ميان شعلههاى آتش نشست و شروع کرد به صحبت کردن. يک ساعت به همين منوال گذشت. آنگاه از جا برخاست و از ميان شعلههاى آتش بيرون آمد و در ميان اصحاب نشست. سپس رو به برادرش عبدالله کرد و فرمود:« اگر چنين گمان ميکنى که تو امام بعد از پدر هستي، در ميان آتش بنشين و با مردم سخن بگو.» عبدالله از زور خجالت و غضب، رنگ به رنگ شد و از منزل امام بيرون رفت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 209]