تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص): طلب دانش بر هر مسلمانى واجب است. خداوند جويندگان دانش را دوست دارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826763901




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان زیبا و متفاوت گندم ( م . مودب پور ) : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم امیدوارم سلامت باشین
از امروز می خوام رمان زیبای گندم نوشته م . معدب پور رو شروع کنم امیدوارم لذت ببرین
البته فکر می کنم خیلی ها این رمان رو خوندن اگر اینطوره اعلام کنن تا یه رمان دیگه رو شروع کنم

من خوندم. میشه رمانهای مودب پور رو نذارید همش غمگین و اعصاب خورد کنه

up

رمانهای مودب پور و اکثرا خوندم .گندم یکی ا ز قشنگترین رمانهای مودب پوره .پریچهرم خیلی قشنگه

فکر کنم همه کتابای مودب پور رو خونده باشن.من که خیلی کتاباشو دوست دارم.بر عکی خیلی هم شاد

اما من گندمو نخوندم فقط یلدا و پریچهرو شیرینو خوندم...دلم میخواد گندمو بخونم....درسته که رمانای مودب پور آخرش بد تموم میشه اما اون حسی که اخر کتاب به آدم دست میده رو خیلی دوست دارم....اگه میشه گندموبذارین

کاش مودب پور رو بزارن دوباره بنویسه من قلمش رو دوس دارم
حتماً گندم رو بخونید واقعاً قشنگه من تمام کتابهاش رو خوندم

up

fatemejoon نوشته است:کاش مودب پور رو بزارن دوباره بنویسه من قلمش رو دوس دارم حتماً گندم رو بخونید واقعاً قشنگه من تمام کتابهاش رو خوندم
 
مگه نميزارن ديگه بنويسه؟ چرا؟



سپيده جون من نخوندم ممنون ميشم بذاري اگر بقيه دوستان موافق باشن

منم نخوندم ولی خواهرم خیلی بهم تاکید کرد بخونمش
ممنون میشیم سپیده جون اگه بذاریش

سپیده جون بزار منتظریم خانمی من که از انتخابات خیلی خوشم میاد پس حتما قشنگه

دوستان عزیزم از امروز این رمان زیبا رو شروع می کنم امیدوارم لذت ببرین
با نظر هاتون و دلمه تشکر دلگرمم کنین


اواخر فروردین بود . یه روز جمعه ، تو اتاقم که پنجره اش رو به باغ وا می شد روي تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم . صداي جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود . هفت هشت تا گنجشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیک شون هوا بود ! رو شاخه ها این ور و اون ور می پریدن و با هم دعوا می کردن . منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه می کردم.
خونه ما ، یه خونه قدیمی آجري دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ ، یه باغ حدود بیست هزار متر!
یه گوشه اش خونه ما بود و سه گوشه دیگه اش ، خونه عموم و دو تا عمه هام . وسط این باغ بزرگم ، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتر بود که پدربزرگم توش زندگی می کرد . یه پدر بزرگ اخمو با یه قلب پاك و مهربون ! یه پدر بزرگ که همه تو خونه ازش حساب می بردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد نفس همه تو سینه حبس می شد!.
اتاق من طبقه پایین بود که با باغ همسطح بود و یه پنجره چهار لنگه بزرگ داشت.
تموم این باغ پر بود از درخت و گله و گیاه و سبزه و چمن . هرجا شو که نگاه می کردي ، یا یه بوته نسترن بود یا گل سرخ و یا درخت مو!
دور تا دور شمشاد ! درختاي چنار و کاج و سرو قدیمی و بزرگ ! دیوارهاي بلند که بالاشون آجرهاي ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر میگفتن . از درش که وارد می شدي اول یه هشتی بود که تموم دیواره اش از سنگ بود . اونم سنگ قدیمی . وقتی از هشتی وارد باغ می شدي ، انگار وارد یه دنیاي دیگه می شدي ! یه دنیاي خیلی قدیمی که با دنیاي بیرون صد سال فرق داشت!
تموم خونه ها و باغ ، به صورت قدیمی حفظ شده بود و پدر بزرگم با اصرار جلوي دست خوردنش رو گرفته بود!
این باغ و خونه ها ، از پدرش بهش ارث رسیده بود که اونم همونجور حفظش کرده بود.
تو این باغ ، فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه و دست نخوره ! اولیش پدربزرگم بود و دو تاي دیگه هم من و کامیار.
کامیار پسر عموم بود که از من بزرگتر بود . من پسر تک خونواده بودم اما کامیار دو تا خواهر کوچکتر از خودشم داشت . یکی شون تازه رفته بود دانشگاه و اون یکی هم کلاس اول دبستان بود . اسم یکی شون کتایون بود و اون یکی
کاملیا.
عمه هام از پدر و عموم یکی دو سال کوچکتر بودن و یکی شون یه دختر داشت و اون یکی دو تا . شوهر عمه هام
هردوشون کارمند بازنشسته بودن و از صبح که چشم واز می کردن ، راه می افتادن تو باغ و زمین رو متر میک ردن و
براي تقسیم کردن و ساختنش ، نقشه می کشیدن و مرتب زیر گوش پدر و عموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو
تیکه تیکه کرد و ساخت !خلاصه همه با هم متحد شده بودند علیه این باغ بزرگ و قشنگ.
زنها و دخترهاي خانواده هم همینطور ! همه اش غر می زدن که این باغ و خونه هاي قدیمی به چه درد می خوره و آدم
جلوي دوستانش خجالت می کشه و جرات نمی کنه یه نفر رو دعوت کنه اینجا و خلاصه از این حرفا ! البته این صحبت
ها فقط بین خودشون بود و تا وقتی که پدر بزرگ تو جمع نبود ! اما تا پدر بزرگ وارد می شد همه ماست ها رو کیسه
می کردن و جلوش جیک نمی زدن ! پدر بزرگم خیلی پولدار بود . دو تا کارخونه و یه پاساژ و چند تا خونه قدیمی
دیگه تو چند جاي شهر و هفت هشت تا باغ بزرگ تو شمال که تو یکیش یه ویلاي بزرگ ساخته بود ، داشت.
این فامیل ، همگی سعی می کردن که هر طوري هس خودشونو تو دل پدر بزرگ جا کنن چون تموم این ملک و املاك
و ثروت ، فقط به نام خود پدر بزرگم بود ! همه این در و اون در می زدن که شاید از این نمد یه کلاهی واسه خودشون
جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفا بود!
از بین تموم این چند تا خونواده ، فقط عاشق من و کامیار بود . یعنی اول کامیار ، بعدش من . براي هر کدوم از ما هام ،
یکی یه ماشین خریده بود که قیمت هر کدوم پنجاه شصت میلیون بود ! خیلی هم اصرار داشت که من و کامیار با
دختر عمه هامون عروسی کنیم.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2756]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن