تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):انسان، در روز قيامت، قدم از قدم برنمى‏دارد، مگر آن كه از چهار چيز پرسيده مى‏شود...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831087650




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان زیبای ( پس کوچه های سکوت ) هدیه به مرضیه عزیز : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان رمان خون عزیزم از امروز این رمان زیبا نوشته خانم ماندانا معینی رو می خوام شروع کنم امیدوارم لذت ببرین
 در ضمن هر چی  از دکمه تشکر بیشتر استفاده شه خیلی زود زود پست می زارم  


پس کوچه های سکوت

نویسنده:ماندا معینی(مودب پور)
(یه ساعتی هست که برگشتم خونه اما هنوز نه ناهار حاضره و نه خودم !ظرفای دیشب کثیفه و چرب و چیلی تو ظرفشویی مونده ن !رختای چرکم تو سبده کنار لباسشویی!خونه م کثیفه و به هم ریخته !
خودمم رو یه مبل کنار یه میز موندم !چشمم به یه ضبط صوت کوچولوئه که رو میز گذاشتم !بغل شم چند تا نواره !یه ساعته نشستم و میخوام که روشنش کنم اما نمیشه .!
یعنی ممکنه که نیم ساعت دیگه بتونم روشنش کنم ؟!یا مثلا امشب؟ یا فردا؟!اما چه فرقی داره ؟ چه الان چه نیم ساعت دیگه چه شب چه فردا .
اولین نوار رو گذاشتم توش کلیدش رو فشار دادم .

نوار اول
شنبه ساعت 9صبح تاریخ...زندان زنان...پرونده شماره ...نام افسانه...
- بشین دختر جون من وکیل تو ام .اگه باهام حرف نزنی که نمیتونم کاری برات بکنم !
(سکوت)
- الان یه ربع میشه که اینجام !وقت من ارزش داره !کارای دیگه ای هم دارم !
(سکوت)
- عزیزم!فکر می کنی این سکوت کاری برات انجام میده ؟!
- باشه !الان نیسم ساعته که من منتظر موندم اما...!خب حتما احتیاج به کمک نداری !
(سکوت)
- پس من برم ؟!حرف نمیزنی؟!
- چه جوری میخوای کمکم کنی؟
- همینکه همین حرف رو زدی خودش یه جور کمک کردن به توئه !
- همین ؟!خسته نباشی!
- من فقط یه وکلم
- چند سالت هس؟!
- قراره من از تو سوال کنم نه تو از من !
- بازجویی؟!
- نه
- نمیشه حالا من از تو سوال کنم ؟
- میخوای از من سوال کنی؟
- اره
- منکه احتیاج به کمک ندارم !تویی که الان احتیاج به کمک داری !
- از کجا معلوم ؟!
- خب میخوای چه سوالی ازم بکنی؟
- پرسیدم ازت چند سالته؟
- سی و پنج سالمه راضی شدی؟
- نه با یه سوال که نمیتونم بشناسمت !
- مگه قراره تو منو بشناسی؟!
- من نباید وکیلم رو بشناسم ؟
- خب پرا اما وقت برای این کارا نیست
- وقت میخوای برای جی؟
- برای اینکه یه مقداری از زندگیت سر در بیارم که بتونم انگیزه ها رو پیدا کنم و ازشون به نفع تو استفاده کنم!
- که چی بشه ؟
(سکوت)
- نمیدونم
- خودتو گول میزنی؟!
- اصلا مسئله گول زدن نیست
- تو نمیتونی به من کمک کنی اما من میتونم به تو کمک کنم
- چجوری ؟
- من اب از سرم گذشته !اما سرگذشت من و تجربیاتم و زندگیم میتونه هزار تا درس برای تو باشه !
0 سکت)
- خیلی خب!سوالت رو بکن .
- ازدواج کردی؟
- اره
- بچه داری؟
- یه دونه
- دختر یا پسر؟
- دختر
- اسمش چیه؟
- فکر کن مهناز
- میترسی اسمش رو به من بگی؟!
(سکوت)
- شاید!
- شوهرت رو دوست داری؟
- اره
- راست میگی؟
- اره
- چند سالشه ؟
- حدود چهل
- چقدر دوستش داری؟
- خیلی خب !ببین !تموم نشد؟
- نه
- اخه اینطوری که نمیشه !
- مگه وقت وقت من نیست؟
- خب چرا
- مگه زندگی من نیس؟
- چرا اما !
- اما نداره من میخوام الان زندگیم رو اینجوری بگذرونم اگه باهام موافق نیستی بلند شو برو این مسخره بازی رو هم بذار کنار
- کدوم مسخره بازی؟
- این ضبط صوت و این چیزا از این فیلمای خارجی یاد گرفتی؟
- اگرم یاد گرفته باشم چیز خوبیه !استفاده از تکنولوژی برای کمک به نوع بشر !
- همین تکنولوژی که داره بشر رو به طرف نابودی می کشونه !
- اگه میخوای من اینجا بمونم و به سوالاتت جواب بدم باید این ضبط روشن باشه حوصله بحثهای ایدئولوژیک م ندارم !
(خنده)
- باشه !قهر نکن ! وکیل که نباید اینقدر نازک نارنجی باشه !
(صدای اواز خواندن )
- نازک نارنجی نباش –نازک نارنجی نباش !
(خنده)
-خب خانم وکیل ،گفتی خیلی دوسش داری!



- اره !
- به خدا دروغ میگی.
- یعنی ی؟
- چه فایده داره ؟!تو از اول شروع کردی بهم دروغ گفتن !
- اصلا بهت دروغ نگفتم !
- به جون دخترت قسم بخور
- به جون دخترم قسم میخورم
- به وجدانت م قسم بخور
- ای بابا! به وجدانم قسم !
- خب حالا بگو ببینم تا حالا چند بار یه جوون خوش تیپ رو تو خیابون دیدی و دلت نخواسته که اون جای شوهرت باشه؟
- من تا بحال...
- بسه بسه !کو وجدان تو این دور و زمونه ؟!
(سکوت)
- خیلی خب !تا حالا یکی دو بار شده !
- افرین !ادم خیلی باید شجاع باشه که خواسته های پنهان قلبش رو به زبون بیاره !
- اخه تربیت ما ...
- غلط بوده !
- تو تربیت درستی داشتی که اینجایی؟
- نه !اگه درست بود که اینجا نبودم !
- خب حالا کارمونو شروع کنیم ؟
- شروع کردیم !
- فعلا که تو داری از من باز خواست می کین !
- چه فرقی داره ؟
- فرقش اینه که چند وقت دیگه تو دادگاه نمیتونم با این چیزا ازت دفاع کنم !
- مهم نیس !
- خیلی خونسردی !انگار پرونده ات یادت رفته ؟!
- اصلا ! همه ش یادمه !
- بابا چند روز دیگه ...
- چند روز دیگه هنوز نیومده !حالا بگو خانم وکیل تا قبل از ازدواجت چند تا دوست پسر گرفتی؟
- دیگه داری شورش رو در میاری آ!هر چیزی حدی داره !
- بلند شو گم شو بابا
- مودب باش !
- وقتی تو سر قول و قرارت نمیتونی من چرا مودب باشم ؟
- اخه اینا به چه درد میخوره؟!بعدشم ،اینا چیزای شخصی و خصوصی منه !چرا باید به تو بگم ؟
- چطور تو میخوای زندگی خصوصی منو بدونی؟
- برای کمک به خودت
- هیچ کمکی برای من از تو ساخته نیست
- اولا که هیچ معلوم نیست!درثانی اگه من زندگی خصوصیم را برات بگم وضع تو بهتر از الان میشه ؟
- نه اما حداقل سرم گرم میشه !
- یا واقعا خونسردی یا دیوونه
- ادم میتونه جفت اینام باشه !یه دیوونه خونسرد !
- کاشکی تو میرفتی درس میخوندی و یه کاره ای میشدی !استعداد خیلی خوبی داری
- از کجا میدونی نخوندم ؟
- از تو پرونده ات
- مگه هرچی تو پرونده باشه درسته ؟
- نمیدونم !
- تو چه وکیلی هستی که هیچی نمیدونی !حالا چند تا دوست پسر داشتی ،یا نه ؟!
- یکی دو تا
- همین ؟!
- اره دیگه
- همه شونو دوست داشتی؟
(سکوت)
- شاید تو اون موقع اره
- چا باهاشون ازدواج نکردی ؟
(سکوت)
- پیش نیومد !یعنی خیلی جوون بودم
- یعنی اونا نیومدن جلو؟ چون اگه دوستشون داشتی باهاشون ازدواج میکردی
- اگه موقعیتش رو نداشته بودم چی؟
- صبر میکردی
- شاید!
- ازت سوئ استفاده م کردن؟
- من دیگه جواب نمیدم
- خانم وکیل کلافه شده !هُو !هُو !
- اخه این سوالا چیه میکنی؟
- منظور دارم
- چه منظوری؟
- تو اول جواب بده !
- حالا هرچی؟
- یعنی گذاشتی ازت سوءاستفاده کنن؟!یعنی باعث لذت شون شدی!بعدشم ولت کردن و رفتن !توام ازشون گذشتی!
- نذاشتم تا اون مرحله بد پیش بره !
- حتما موقعیتش رو نداشتی!حتما اوضاع جور نبوده !یعینی امکاناتش بارش فراهم نبوده!یا برای تو یا برای اون !وگرنه جلوتر می رفتی!
(سکوت)
- هیچ وقت بعد از اینکه رفتن به فکر انتقام نیفتادی؟
(سکوت)
- حالا تو ساکت شدی و حرف نمیزنی؟
- نمیدونم !
- میدونی اما نمیخوای بگی!
(سکوت)
- بد جور گیر کردی خانم وکیل !اگه حواب بدی که کار منو تایید کردی !اگه ندی که شکست خوردی!اونم جلوی کی؟!متهم بیست سه ساله !خیلی بده ،نه؟!
- شاید به فکر انتقام افتادم اما عملیش نکردم !
- شوهرت چی؟
- شوهرم چی؟!
- اونم حتما یکی از اون پسرا بوده که ده تا دختر رو بعد از سوءاستفاده قال گذاشته و رفته !
(سکوت)
- برات تا حالا از گذشته ش حرف زده ؟ از کارایی که کرده یا از دوست دختراش حتما گفته !
- گاهی به عنوان خاطره جوونی و دوران مجردی و مسخره بازی!
- تو چیکار کردی؟
- هیچی!مال وقتیه که با من ازدواج نکرده بوده !
- تو چی؟ توام میتونی از این خاطرات جوونی و دوران مجردی و مسخره بازیا براش تعریف کنی؟

سکوت) - میخوای یه بار امتحان کنی تا بعدش ببینی چی میشه ؟ (سکوت) - قول میدم که از امتحان سربلند بیرون نیاد (سکوت) - از کجا مطمئنی که بازم شوهرت یاد دوران مجردی و جوونی و مسخره بازیا نمیکنه/!ببینم ؟!گاه گداری یه پرس و جو تو ادارش میکنی که ببینی یا منشی یی چیزی سر و سری نداره؟! - دیگه وقتم تمومه !باید برم (خنده) - این نوار و پاک نکنیا!شاید بعدا خواستی بهش گوش بدی! (صدای کاغذ و باز بسته شدن قفل کیف ) - فعلا خداحافظ - خداحافظ وکیل عزیزم !این صحبتا رو جدی نگیریا !یه شوخی بود و تموم شد !شوخی یه دیوونه خونسرد مثل من !شوهرتم پاک پاکه اصلا مردا وقتی زن میگیرن دیگه چشم شون دنبال دخترای ده پونزده سال جوون تر نیس! (خنده) - دو شنبه م میام ! - بیا! (صدای دکمه ضبط صوت ) نوار اول رو در اوردم .کوتاه اما شنیدنی !بی اختیار یاد اون روز افتادم :اون روز که از زندان اومدم بیرون ننفهمیدم چطوری خودمو رسوندم دادگاه تو راه نمیتونستم فکر افسانه و حرفایی که بهم زده بود رو از سرم بیرون کنم !از دست خودم عصبانی بودم !اخه من چه وکیلی بودم که موکلم باید بازی م بده !چرا بهش این اجازه رو داده بودم ؟ اصلا چرا این پرونده رو قبول کردم !؟کا رمن چیز دیگه ای بود برای سه تا شرکت کار میکردم !این پرودنه رو از طرف کانون بهم دادن !اونم تقصیر دوستم شد! می گفت برات خوبه!موقعیتت رو محکم میکنه و این چیزا!افسانه سر و صدای عجیبی تو جامعه به پا کرده بود . روزنامه ها و مجله های مرتب در موردش مطلب مینوشتن !خوب افسانه که توان مالی برای وکیل گرفتن نداشت !در واقعمن وکیلی بودم که براش در نظر گرفته شده بود!حالام مثل سک پشیمون بودم . راه برگشت م نداشتم !تو کانون برام بد می شد اگه پرونده رو پس میدادم ،حالا ایناش به کنار تازه میخواست شک م تو دلم بندازه !اونم یه دختر بیست و سه ساله !واقعا خجالت اوره !اصلا منو چه به این جور پرونده ها ! یه مرتبه صورت بهروز شوهرم اومد جلو چشمم چند سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم ؟ده سال!یعنی تونسته بودم بشناسمش؟! رسیدم دادگه کارای حقوقی سه تا شرگت دست من بود و من وکیلشون بودم . یه کار بی درد سر که در امد خوبی داشت !نه بار وجدانی برام داشت و نه شک و تردید تو دلم به وجود می اورد و نه دل شوره و غم و غصه توش بود . تا ساعت یک بعد از ظهر اونجا معطل شدم و بعدش برگشتم خونه دوباره رفتم تو فکر حرفای افسانه !یه چیزایی ش رو راست می گفت!واقعا بهروز گیکار داشت میکرد؟! دو جا شاغل بود یکیش که اداره خودش بود و عصری م میرفت یه شرکت حقوقشم بد نبود زندگی خوبی داشتیم هر چند که متاجر بودیم اما زندگی مون خوب بود . یه اپارتمان دو خوابه تو یه جای نسبتا خوب یه ماشین نه خیلی عالی اما خوب و یه دختر خوشگل و مامانی . خودم چند سالی می شد شروع کرده بودم بار خودم کار کردن یعنی یه وکیل تازه کار اما نسبتا وارد شغلم رو دوست داشتم شوهرم و دخترمم دوست داشتم اما واقعا بهروزم همینجور بود! از خودم خنده م گرفت ًچطور یه دختر بیست و سه ساله تونست بود شک بندازه تو دلم !حتما داشت الان تو سلولش بهم میخندید !یا داشت برای هم بندیهاش تعریفمیکرد که چطور سر به سر من گذاشته و به قول خودش منو گذاشته سر کار . تا رسیدم خونه مشغول شدم از شب قبل یچیزایی برای نهار اماده کرده بودم از تو یخچال درش اوردم و گذاتشم رو گاز که گرم بشه . سوگل دخترم ساعت دو میرسید خونه با سرویس مدرسه می اومد . کلاس دوم دبستان بود . بهروز که شب بر میگشت و معمولا برای نهار چیزای اونطوری درست نمیکردم اما برای شام چرا! تا اونجا که میتونستم غذاهای خوب و سفره قشنگ و کامل ترتیب میدادم . مخصوصا غذاهایی که بهروز دوست داشت . وقتی که میرسید از همون دم در شروع میشد !یه استقبال گرم ! کیفش رو ازش میگرفتم و کفشاشو میذاشتم تو جا کفشی و لباساشو که همون دم در حموم از تنش در می اوردم بر میداشتم و اونایی رو که کثیف بود میذاشتم برای سشتن و بقیه رو تو کمد به چوب رختی اویزون میکردم و میدویدم طرف اشپزخونه که تا اون یه دوش بگیره بساط شام اماده باشه درست به موقع که نه از دهن بیفته و نه دیر بشه !بعد از شامم که تند میز رو جمع میکردم و ظرفارو میچیدم تو ظرفشویی و شستن شون ورو میذاشتم برای وقتی که یا بهروز خوابیده باشه یا وقتی که میره تلویزیون تماشا کنه . براش تند یه چایی تازه دم میبردم تو سالن و مینوستم بغلش تا اگه خواست برام از اتفاقایی که اون روز پیش اومده بود صبت کنه و همونجور که داشت برایم حرف میزد برای میوه پوست میکندم قبلش م به سوگل کمک میکردم تا درساشو تموم کنه که وقتی باباش برگشت کتاب و دفترش اون وسط چخش و پلا نباشه . این تمام زندگی من بود ! شوهرم دخترم و خون ه ام ! اون روز ده دقیقه یک ربع بعد از رسیدن من سوگل ام رسید خونه و تا لباساشو در بیاره ناهارش رو اماده کردم معمولا ظهرها حاضری میخوردم . ناهارش تموم شد و رفت سر تلویزیون منم ظرفارو شستم و رفتم دراز کشیدم و یه ساعتی خوابیدم بعدش بلند شدم و رفتم تو سالن و سوگل رو فرستادم سر دسهاش و خودم شروع کردم به اماده کردن شام و نظافت خونه به امید شب که شوهرم برگرده!

نوار دوم
دوشنبه ساعت 9:20صبح ،تاریخ ...زندان زنان ...پرونده شماره ...نام افسانه ...
- دوباره سلام کنم خانم وکیل یا همون سلام اول در پرونده م درج شده .؟!
- همون یکی کافیه حالا اجازه هست که شروع کنیم؟!
- تو قصه ماه پیشونی رو شنیدی؟
- امروز دیگه نه ! بهت اجازه نمیدم مثل اون هفته بازیگوشی کنی افسانه خانم !
- بازیگوشی؟!
(خنده)
- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود!
- افسانه خواهش میکنم !چیزی تا دادگاهت نمونده!من ...
- گوش کن خانم وکیل !در زمان های قدیم توی یکی از شهرهای قدیم یه زن و شوهر با همدیگه زندگی میکردن که خیلی همدیگه رو دوست داشتن خدا بهشون یه دختر خیلی خیلی خوشگل و مهربون داده بود !خلاصه اینا با همدیگه خیلی خیلی خوب بودن تا اینکه زد و زنه مریض شد هرچی حکیم و دوا کردن فایده نداشت تا اینکه یه روز شوهرش رو صدا کرد و همونجور که تو رختخواب افتاده بود بهش گفت که ای شوهر عزیزم من مردنی ام !شوهرش بهش گفت ای وای غزیزم تو رو خدا از این حرفا نزن !تو همین روزا خوب میشی !زنه گفت نه شوهر خوبم من دیگه خوب شدنی نیستم برای همینم میخوام برات وصیت کنم !شوهر بی شرمش زد زیر گریه و گفت من بعد از تو دیگه زنده نیستم که تو بخوای برای من وصیت کنی و من انجامش بدم !زنه گفت چرا بی غیرت تو حتما زنده ای !بعد از من مواظب این دخترمون باش!
- افسانه اخه منو فرستادن اینجا تا با تو صحبت کنم و یه چیزی این وسط پیدا کنم که انگیزه عمل تو باشه که بتونم ازت دفاع کنم !این چرت و پرتا چیه میگی !تو انگار اصلا متوجه وضع خودت نیستی !
- شوهره گفت الهی من کور بشم و بعد از تو رو نبینم !زنه گفت شوهر بی ناموسم تو حتما بعد از منو میبینی اما اگه دخترم رو اذیت کنی روحم برمیگرده و چوب میکنه تو هرچی...
- بس کن دیگه افسانه !خجالت بکس!
- خلاصه زد و زنه مرد و شوهرشم شیش ماه نشده یه زن گرفت اونم چه زنی!
- افسانه من الان بلند میشم میرم !
- چرا؟!مگه نمیخوای بفهمی انگیزه م چی بوده؟
- انگیزه تو چه ربطی به قصه ماه پیشونی داره ؟!
- داره؟!اگه صبر کنی میفهمی کاشکی میذاشتن سیگار بکشم !
- همون بهتر که نمیذارن !حالا بگو ببینم ماه پیشونی چه ربطی به تو داره ؟!
- وقتی کوچیک بودم مادرم ...
وقتی کوچیک بودم، مادرم برام همیشه این قصه رو تعریف می کرد!اخرشم پیشونی منو ماچ می کرد و بهم می گفت تو مثل ماه پیشونی خوشگلی!بیچاره خبر نداشت که داره ی نصفه ی سرگذشت خودش رو برای خودش و من تعریف می کنه!نصف ِداستان، نصف ِسرگذشت من و مادرمه!یعنی وقتی پونزده شونزده سالم بود،مادرم سرطان گرفت و چند ماه بعد مرد!موندیم من و بابام.بعد از مراسم خاکسپاری و ختم و این چیزا،پدرم خودش قول داد که تا زمانی که من بزرگ نشدم برای من هم مادر بشه و هم پدر.جون خودش یه سال بیشتر طول نکشید که من بزرگ شدم.یعنی اون گفت که بزرگ شدم!
بذار درست برات تعریف کنم!وقتی مادرم مرد و مراسم تموم شد،من و پدرم زندگی جدیدمون رو شروع کردیم.یعنی همون زندگی، منهای وجود ماردم.اویل بد نبود و فقط غم و غصه ی مردن مادرم ناراحتمون می کرد،وگرنه بقیه ی چیزا خوب بود.یه خدمتکار گرفته بود هفته ای یه بار می اومد خونه رو نظافت می کرد و سه چهار جور غذا برامون درست میکرد و میذاشت تو فریزر و می رفت.سه چهار روز هفته رو با همونا سر می کردیم و بقیه شم از بیرون غذا می گرفتیم.
من ساعت سه بعد از ظهر می اومدم خونه و پدرم پنج .بعد از مردن مادر رابطه مون با هم خیلی خوب و نزدیک شده بود و منم چون تنها پدرم برام مونده بود بیشتر قدرش رو میدونستم.اگه غصه ی ماردم نبود شاید خیلی خیلی از قبلش راحت تر زندگی می کردیم تا اینکه فامیل دست به کار شدن و خواستن خوش خدمتی کنن!
می اومدن می رفتن و همه ش به پدرم می گفتن که مرد باید زن داشته باشه و دختر مادر!مگه می شه مرد بی زن بمونه؟!مگه می شه خونه بی خانم خونه باشه؟!مگه می شه دختر از مدرسه بیاد و تو خونه تنها باشه!خدای نکرده ممکنه هزار تا بلا سرش بیاد و فکرای ناجور به سرش بزنه و یه شیطونیایی بکنه!
خلاصه اِنقدرفوضولی کردن و خودشون رو نخود اش کردن تا در اثر تلقین،پدرم احساس کرد که واقعاً باید یه زن بیاد تو خونه ی ما!اینجام اقوام بیکار ننشستن و شغل شریف دلالی رو انتخاب کردن و هر کدام به یه نحوی شدن واسطه!
یه روز عمه م مهمونی می گرفت و مثلاً دختر خاله ترشیده ی شوهرش رو دعوت می کرد که شاید پدرم ازش خوشش بیاد و خودش رو،هم پیش شوهرش عزیز کنه و هم پیش خونواده ی شوهرش و نهایتاً به خیال باطل خودش یه خدمتیم به ما کرده باشه!
یه شب دیگه عموم این کارو می کرد و یه دختر ترشیده ی فامیل زنش رو به پدرم نشون می داد!
بعدشم که تمام فامیل به این خیل خیرخواه ملحق شدن!هرکی تو فامیل دختر بخت بسته شده داشت و جنس تو انبار مونده و مرجوع شده،یه مهمونی می گرفت و به عنوان ثواب و خیرخواهی ما رو دعوت می کرد!واقعاً خانم وکیل جات خالی بود این نوبرای بهار رو ببینی و بخندی!
بالاخره تو یکی از این مهمونیا بود که یه «آس»برامون رو کردن!اونم چه آسی؟!یه دختر،یعنی زن ِبیست و هفت هشت ساله با تمام امکانات!



اونای دیگه ای که تا حالا دیده بودیم و یه طرف و این یکی یه طرف!اونای دیگه مثلاً یکی شون عیب تو صورتش بود و رو دست پدر و مادرش مونده بود!یکی شون مثلاً موهاش انقدر کم بود که از دور فرق سرش پیدا بود!یکی شون دوتا بچه داشت و شوهرش ولش کرده بود و رفته بود!یکی شون که نسبت به بقیه بهتر بود شرط کرده بود که بچه می خواد!خلاصه هرکدوم یه مشکلی تو کارشون بود اما این یکی نه!این یکی حدود پونزده شونزده سال از پدرم جوون تر بود!خوشگل بود!شیک پوش بود!سرزنده بود و یه چیز مهم اینکه به عللی بچه دار نمیشد!از همه مهمتر اینکه به کارش وارد بود!می دونست چیکار باید بکنه!اونای دیگه همه وقتی پدرم رو می دیدن،محجوب می نشستن یه گوشه و مواظب بودن که مثلاً یه کار سبک و جلف ازشون سر نزنه اما این یکی به محض اومدن شروع کرد!
اولش یه نوار گذاشت و یه رقصی کرد که تا حالا ندیده بودم!از صد تا رقاص حرفه ای بهتر رقصید! بعدش نشست پیش پدرم و نمی دونم تو نیم ساعت چی در ِگوشش گفت که پدرم یه دل نه صد دل عاشقش شد!وقتی خیالش از اون طرف راحت شد اومد سر وقت من!حرفایی به من زد که دلم می خواست بشنوم!از زندگی،از اینده،از رویاهام و خلاصه از همه چی!بعدشم خیلی راحت و بی پروا دو سه بار اومد خونه ی ما!یعنی در واقع خودشو انداخت اونجا!
شب اول یادمه ساعت نه بود که زنگ خونه مون رو زدن!ایفون رو من جواب دادم!وقتی فهمیدم اونه،جا خوردم اما در رو واکردم که اومد تو!همچین فیلم بازی کرد که صد تا هنرپیشه نمی تونن بازی کنن!نمی دونم از کجا سلیقه ی من دستش اومده بود!یه تی شرت خیلی قشنگ و کمی ل - خ - ت برای من خریده بود و یه ادکلن خیلی خوشبو و گرون قیمت برای پدرم!وقتیم رسید همون دم در واستاد و تو نیومد و به پدرم گفت که نمی خواد مزاحم مون بشه!فقط چون رفته بوده خرید ،یاد ما افتاده و خواسته که منو خوشحال کنه!دکمه ی روپوشش رو باز گذاشته بود و زیرش یه دامن پوشیده بود چهار انگشت بالای زانوش!یه عطری به خودش زده بود که من ِدختر ِپونزده شونزده ساله یه حالی شده بودم وای به پدرم!اون وقت همون دم در واستاده بود و میگفت نمی خوام مزاحم بشم!
واقعاًنمی اومد تو تا اینکه پدرم دستش رو گرفت و کشید تو!اومدن همان و بقیه ی نقشه و طرحش رو اجرا کردن همان!
بلافاصله تا رسید یه خرده نشست،از جاش بلند شد رفت تو اشپزخونه و پیش بند بست و گت تا اینجاس یه دستی به سر و صورت خونه بکشه!
ظرفا رو مثل برق شست و اشپزخونه رو مرتب کرد و رفت تو اتاق پدرم و میز کارش رو مرتب کرد و یه دستمال کشید رو میز و کمدش رو مرتب کرد و پیرهنهای کثیف پدرم رو که یقه شون چرک بود برد و ریخت تو ماشین لباسشویی و روشنش کرد!
تمام این کارا رو هم که می کرد با عشوه و ناز و ادا می کرد!باهامون حرف میزد و می گفت می خندید و اواز می خوند و وسطاشم هی برای مادرم خدابیامرزی می گفت و دل منو با خودش نرم می کرد!اخر شبم پدرم رو برد لب چشمه و تشنه برگردوند و تو خماری گذاشتش و خداحافظی کرد و رفت!
یکی دو نوبت دیگه م به همین صورت اومد و دو هفته ی بعد شد زن پدرم!به همین سادگی!یه عقد خصوصی تو محضر و دو تا حلقه و یه سبد گل و شیرینی!همین!بدون مهریه و این چیزا!همون موقع م با یه چمدون لباس اومد خونه ی ما!
حالا حتماً فکر می کنی بعد از اینکه زن پدرم شد شروع کرد مثل اون داستانهای قدیمی به اذیت کردن من و وقتی پدرم خونه نبود منو ازار می داد جلوش بهم مهربونی می کرد و این چیزا!
تو چی فکر میکنی خانم وکیل؟
-بقیه ش رو بگو معلوم می شه!
-دیگه خسته شدم!یه سیگار روشن می کنی بکشم؟
-من سیگاری نیستم.
-دفعه ی دیگه که اومدی یه بسته سیگار برام میاری؟
-نه!
-ادم«چـِتی»هستیا!
-توام گاهی خیلی بی ادب هستی!
-خب ببخشین!
-نمی خوای بقیه ش رو برام بگی؟
-دفعه ی دیگه!راستی دخترت چطوره؟
-خوبه ،ممنون .
-شوهرت چی؟
-اونم خوبه.
-چیکاره س؟
-تو یه اداره کار می کنه.بعدشم تو یه شرکت.
-تا حالا شده یه بار سرزده بری سروقتش ببینی اونجا چه خبره؟
-احتیاجی به این چیزا ندارم.
-حتماً مثل چشمات بهش اعتماد داری؟!
-همینطوره!
(خنده)
-خیلی هالویی خانم وکیل!دیگه این یکی رو نمی تونی بگی که از من بهتر بلدی یا تجربه ی بیشتری داری!من کرم ِاین کارم!بذار بهت بگم!چهار چشمی مواظب شوهرت باش که اگه چشم به هم بزنی رو هوا زدنش!اونم تو این اوضاع بی شوهری!
(خنده)
-گناه از تو نیست!جوّی که توش بودی بدبین بارت اورده!
-جوّی که من توش بودم،بهم یاد داده که حواسم رو جمع کنم!
(خنده)
-شانس بیاری که یکی پیدا نشه و بخواد شوهرت رو امتحان کنه!اینا تا زمانی که وضع مالی شون خوب نیس سر به راه و نجیب ن!تا تنبون شون دوتا می شه شروع می کنن به زیرابی رفتن!
-در هر صورت شوهر من اینطوری نیس!
-شکر خدا!حالا دفعه ی دیگه کی می ای؟
-چهارشنبه.
-سیگار که برام نمی اری حداقل یه چیز دیگه برام بیار!
-چی میخوای؟
-یه بسته شکلات!از همین ایرانیا!پول م ندارم بهت بدم ا!باید مهمونم کنی!عوضش کلی چیز برات تعریف می کنم که به تجربه هات اضافه بشه!
-وضع ت اینجا تو زندان چه جوریه؟
(خنده)
-مثل وضع بقیه!
(سکوت-صدای کلید ضبط صوت)



«نوار دومم تموم شد.چشمامو بستم و رفتم تو اون روزا.
اون روز وقتی از زندان اومدم بیرون،چون پرونده نداشتم برگشتم خونه که به کارای عقب مونده م برسم.
یه ساعت بعد خونه بودم و لباس مو عوض کردم و شروع کردم به کار کردن.اول باید خونه رو جارو برقی میکشیدم.رفتم تو اتاق که جارو رو از تو کمد دربیارم که چشمم خورد به کت و شلوارای بهروز!یه مرتبه یه حس کنجکاوی خیلی زیاد بهم دست داد!
شروع کردم به گشتن لباساش!دست می کردم تو هر کدوم از جیباش!نمی دونم چرا دلم می خواست یه چیزی پیدا کنم!شاید برای اینکه توجیهی برای این عملم داشته باشم!اما اگه پیدا می کردم چی ؟!اون وقت چیکار باید می کردم؟!
زود جارو رو برداشتم و در ِکمد رو بستم و رفتم تو سالن و سیمش رو زدم تو پریز و شروع کردم به جارو کشیدن!صدای جارو که بلند شد انگار یه فضای سرد احاطه ام کرد!یه فضای سرد و پوچ که من وسطش تنها مونده بودم!
داشتم چیکار می کردم؟!بعد از این همه سال درس خوندن و زحمت کشیدن،حالا داشتم جاروبرقی می کشیدم؟!اینو که یه خدمتکار ساده م می تونه انجام بده!
من کجای این زندگی واستادم؟!ایا واقعاً مرکز ثقل این خونواده یا بهروز؟!پس چرا رئیس خونواده باید اون باشه؟!چرا باید من با نام خانوادگی اون شناخته بشم؟!اون صبح که از خواب بلند می شه،صبحونه ش اماده اس!لباساش اماده س!فقط صبحونه می خوره و لباساشو می پوشه و می ره!به هیچ چیزم کار نداره!نه به خرید خونه،نه به درس و مشق مدرسه ی سوگل،نه به نظافت خونه،نه اشپزی،نه به تربیت درخترش!به هیچی!هشت و نیم صبح می ره اداره تا ساعت چهار.چهار و نیم می رسه شرکت تا هشت و نیم. نه-نه و نیم خونه س.تقریباً دوازده ساعت.بعدش که اومد خونه دیگه کارش تموم شده س و فقط استراحت می کنه اما من چی؟!
ساعت شیش صبح بیدار می شم و صبحونه رو حاضر می کنم و سوگل رو صدا می کنم و صبحونه ش رو میدم و راهش می ندازم که بره مدرسه.تا اون موقع بهروز بیدار شده.اونم که راهی کردم تازه نوبت شستن ظرفا می شه و بعدش خودم باید برم سر کار معمولاً تا ساعت یک یا دو کار میکنم.بعدش کار تموم نشدنی خونه.
بهروز چقدر حقوق می گیره؟!من چقدر؟!اندازه هم؟!نه ! من بیشتر میگیرم!تقریباً دو برابر اون!اگه خودش قرار بود که تنها کار بکنه و پول دربیاره،فقط می تونست اجاره خونه رو بده و یه لقمه نون بخور و نمیر!
جارو رو خاموش کردم و رفتم سر کمدش.چهار نوع ادکلن گرون قیمت داشت!عادت کرده بود فقط لباس زیر خارجی بپوشه!سه جفت کفش!جورابای خارجی!ده تا پیرهن مردونه که هر روز یکی ش رو می پوشید!راستی چرا؟!مگه تمام کارمندا هر روز پیرهن عوض می کنن؟!
برگشتم سر جارو و روشنش کردم!بازم من موندم اون وسط و صدای جارو دور و ورم!
برای چی من همیشه باید دوم باشم؟!دومم نه!سوم!چرا باید همیشه اولین هزینه برای لوازم شخصی بهروز باشه و بعدش سوگل و اخریشم که دیگه تمام صرفه جوئیا روش اِعمال می شه،من!
روپوش ارزون،کفش ارزون،روسری ارزون!چرا؟! چرا انقدر خودمو دست کم گرفتم؟!چرا این همه تو زندگی کوتاه اومدم؟!به خاطر چی؟!فقط چون شوهرم سربه راهه و زن وبچه دوست؟!خب منم همینطورم!شوهر و بچه و زندگی م رو دوست دارم اما چرا باید همیشه حداقل ها مال من باشه؟!
تمام اینا رو تحمل کردم چون فکر میکنم شوهرم سربه راهه؟!خب وظیفه ش همینه!بایدم اینطور باشه!منم هر کار بد و خلاف اخلاقی که اون می تونه انجام بده می تونم بکنم!پس چه فرقی بین من و بهروز هست؟!
تلفن زنگ زد!جارو برقی رو خاموش کردم.بهروز بود!»
-سلام،چطوری؟
-خوبم.
-رفتی پیش اون دختره؟
-اره،تو کجایی؟
-کجا می خواستی باشم؟!اداره!
-چیکار داشتی؟
-اون پیرهن توسی م رو شستی؟
-اره چطور مگه؟
-فردا می خوام بپوشمش!چیکار داشتی می کردی؟
-جارو می کشیدم.
-قربون دستت یه اتو ام به اون پیرهنه می زنی؟
-ترانه؟!
-هان؟
-چی شده؟ناراحتی؟!
-یه جوری حرف می زنی!
-تو فکر پرونده ی افسانه م!
-انقدر خودت رو ناراحت نکن!ایشالا درست می شه!کاری نداری؟
-نه.
-پس خداحافظ!
-خداحافظ.
«تلفن رو قطع کردم و رفتم پیرهن ش رو برداشتم و گذاشتم و جلو دستم که یادم نره اتو کنم و برگشتم سر جارو برقی!یه ساعت از وقتی شروع کرده بودم گذشته بود اما من فقط یه اتاق رو جارو کشیده بودم!سه بار چهار بار پنج بار!یک ساعت فکر!بدون نتیجه!تو یه اتاق دور خودم چرخیده بودم!شایدم ده سال دور خودم چرخیده بودم! »



«نوار سوم رو گذاشتم تو ضبط صوت.»
نوار سوم
چهار شنبه ساعت 9:30 صبح،تاریخ...زندان زنان...پرونده ی شماره ی...نام افسانه...
-خیلی خوشمزه س! چند خریدی؟!تازه اومده؟!
-اره جدیده.شکلات خالصه.
-دستت درد نکنه!
-خب شروع کنیم؟
-سلام اونایی که بعدها این نوار رو گوش می دین!
-خب بگو!
(سکوت)
- میخواهم بروم انجا که هیچ نیست انجا که روسریها را حراج نمی کنند !انجا که دختران سرد و بی جان را پشت شیشه مغازه ها اسیر نمیکنند!انجا که حجاب را قیمت نمیزند !
میخواهم بروم انجا که هیچ دیواری نیست !انجا که ادمها مثل روز سیزده به در روی حصیر در کنار هم هندوانه میخورند انجا که برای پنهان کردن هندوانه دور خود دیوار نمی کشند !
- قشنگه؟خودم گفتما!
- قشنگه
- تو شعر نو دوست داری؟
- من هر چیز قشنگی رو دوست دارم .
- توام یه روزی وقتی ماشین نبودی دوست داشتی شعر بگی؟
- چی نبودم ؟
- ماشین !
(خنده)
- ماشین جوجه کشی !
- من یه دختر بیشتر ندارم !
- اگه شوهرت اراده کنه پیدا میکنی!یه دو جین!مثل مرغای تلاونگ!
(خنده)
- تو افکارت خیلی بدبینانه و مسمومه!
- افکار من واقع گرایانه س!اگه شوهرت بازم بچه بخواد چیکار میکنی؟
- شاید مخالفت
- اگه اصرار کرد؟
(سکوت)
- بچه دار نشی حق داره بره یه زن دیگه بگیره !
(سکوت)
داری دست و پا میزنی ؟!تو واقعیت داری دست و پا میزنی؟!میخوام بروم !انجا که مرغان شال را گردن نمیزنند !انجا که موجه ها قبل از تولد سرخ نمیکنند!
(سکوت)
بالاخره شوکا شد نامادری من !اسمش شوکا بود!
فردای اون روزی که اومد خونه ما صبح که بلند شدم دیدم مثل روزای قبل پدرم بیداره و داره صبحونه رو اماده میکنه تا منو دید بهم گفت یواش حرف بزن مادرت خوابه اینقدر از دست پدرم عصبانی شدم که نگو !چقدر راحت جای مادرم رو صلح مرد به یه تازه وارد !از همون لحظه تصمیم گرفتم که خدمت شوکا برسم تا دیگه هوس اینکه یخواد جای مادرم رو بگیره نکنه !
ساعت سه بود که برگشتم خونه قبلش تو راه خودمو برای برخورد باهاش اماده کرده بودم حساب کرده بودم که چه جوری صبر کنم اون بیاد جلو سلام کنه و سرد جوابش رو بدم و اگه خودشو برام گرفت چیکار کنم و این چیزا اما همه ش نقش بر اب شد !
وارد راه پله که شدم دیدم صدای موسیقی می اد !فکر کردم از خونه همسایه هاس اما تا رسیدم پشت در اپارتمان مون دیدم از خوه خودمونه !کلید رو انداختم در و بازش کردم و اومدم بلند داد بزنم و بگم چرا اینقدر صدای ضبط رو زیاد کرده که از تعجب دهنم وا موند!
شوکا یه بیکینی پوشیده بود و داشت اون وسط میرقصید !مات شدم بهش که تا منو دید با خنده دوید طرف من و کیف رو از دستم کشید و پرت کرد یه گوشه و دستامو گرفت و برد وسط سالن و شروع کرد با من رقصیدن!رقص و خنده!یه اداهایی در می اورد که ادم میمرد از خنده!مسخره بازی همراه با حرکات قشنگ رقص و باله انقدر بدنش نرم بود که پاش رو مثل بالرین ها راحت می اورد بالای سرش!
واقعا قشنگ می رقصید !
درست نیم ساعت تموم رقصیدیم که من از نفس افتادم و خودمو انداختم رو مبل اما اون هنوز انرژی داشت !خیس عرق شده بودم که همونجور با رقص رفت و برام چند تا دستمال کاغذی اورد و داد بهم و بعد صدای ضبط رو کم کرد و بلند گفت
- سلام سلام به خوشگل ترینِ خترا!
بهش سلام کردم که تند رفت و یه خرده بعد با یه لیوان شیر برگشت و گفت
- بگیر بخور!تو سن تو حتما باید روزی سه لیوان شیر خورده بشه !برای بدنت ،قد،مو،دندون و خلاصه همه چیزت خوبه!
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم !لیوان رو ازش گرفتم و خوردم که گفت
- ناراحت که نشدی صبح برات صبحونه درست نکردم ؟!
- نه یعنی عادت داریم !
- میخوای از فردا بلند شم ؟!
- نه
- اخه برایم خیلی سخته صبح زود بیدار شم!مدرسه چطور بود؟
- خوب بود
- صبر میکنی بابات بیاد یا گرسنه ته ؟!
- نه صبر میییکنننم نهااار دددرست کردین؟
- ای،یه چیزایی!البته انتظار نداشته باش که دست پختم مثل مامانِ فرشته ت باشه !مامانا همیشه گُل و نازن و همه چی شون خوب!مثل مامان خودت !
انقدر از طرز حرف زدنش خوشم اومد که نگو !
- امروز خیلی درس داری؟
- نه زیاد!
- پس بپر برو یه دوش بگیر که میخوام تا بابات میومده یه دستی به موهات بکشم !
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته یا اصلا این چیزا واقعیه یا خیالات!بلند شدم و لباسامو در اوردم و رفتم حموم که ده دقیقه بعد از همون بیرون داد زد و گفت
- میخوای بیام پشتت رو کیسه بکشم ؟
از خودم خجالت کشیدم که در موردش بد فکر کردم اروم گفتم
- نه مرسی لیف بلند داریم !
یه ربع بعد اوممد بیرون که اومد جلوم و همونجور که داشت اواز میخوند شروع کرد با حوله سرم رو خشک کردن !درست مثل یه مادر یعنی ممکن بود که زن بابا اینجوری باشه !خلاصه رفتیم تو اتاق خواب و منو نشوند جلو میز ارایش و شروع کرد رو موهام کار کردن و گفت
- عجله ای باید موهات رو درست کنم !دفعه دیگه سر فرصت به مدل قشنگ بهش میدم !
یخورده با سشوار کار کرد و بعد یه حالت قشنگ به موهام داد و گفت
- نامرتبه !باید بعدا برات درستش کنم !
- مگه ارایشگری بلدین ؟!
- دیپلمش رو دارم
- جدی؟!
- اره به خدا !فقط الان نمیشه بابات نزدیکه که بیاد ،بعدا!
راست میگفت در عرض ده دقیقه اینقدر قشنگ موهامو درست کرد که خودم باورم نمی شد!
- چطوره؟!
- عالیه خیلی قشنگ درست کردی!دستت درد نکنه!
بلند شدم و با خجالت صورتش رو ماچ کردم که زد زیر خنده و گفت
- بهترین مزد ارایشگری رو بهم دادی!برم دیگه سر نهار که وقتی باباتم اومد یه مزدم از اون بگیرم !
دوتایی با خنده دویدیم طرف اشپزخونه که همون دم در خشکم زد اصلا فکر نمیکردم که شوکا اهل این چیزا باشه !
یه میز چیده بود به چه قشنگی !انقدر خوب تزیین کرده بود که یه مرتبه گرسنه م شد !یه نگاه بهش کردم و گفتم
- چقدر با سلیقه میز رو چیدین !
- چیدین چیه؟ بگو چیدی!
بهش خندیدم که گفت
- خوشت اومد؟
- خیلی!
- یه چند وقت پیش که بی کار بودم رفتم دوره ش رو دیدم
- عالیه
- بیفتک دوست داری؟
- نهار بیفتک داریم؟!
- نکنه دوست نداری؟
- عاشقش ام !
- زیرشو کم کردم که خشک نشه!یعنی حاظره دیگه 1اگه گرسنه ته برات بکشم ؟!
- نه!نه!الان دیگه بابا می اد !
- چایی میخوری یا قهوه؟
- چایی!خودم میریزم !
- بشین الان میریزم !
رفتم تو سالن که رفت و لباساشو پوشید و کمی بعد با یه سینی اومد و نشست بغلم و یه فنجون داد بهم و گفت
- هیچی بدتر از این نیس که ادم مادرش رو از دست بده !خودم این بلا سرم اومده !از تو کوچک تر بودم !خیلی!
یه اه کشید و کمی از چایی ش خورد و گفت
- ولش کن !این حرفا جز غم و غصه هیچ نداره !برام حرف بزن!از دوستات بگو!از خودت!از مدسه ت !بگو دیگه !دوست صمیمی و جون جونی داری؟
- اره با یکی از دوستام خیلی صمیمی ام !
- خب بیارش خونه!یه شب شام دعوتش کن !
- اخه...!
- اخه نداره !هر وقت خواستی بگو !
تو همین موقع صدای کلید اومد و در وا شد و پدرم اومد تو که شوکا تند فنجونش رو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد و دویید طرف پدرم و سلام کرد و گفت
- معلوم هس تا حالا کجایی مرد!بیا زودتر تکلیف منو با این دخترت روشن کن که دیگه طاقت ندارم !
من و پدرم مات شدیم بهش !من که اضلا خشکم زد!بعد از اون همه مهربونی اصلا نمیفهمیدم داره چی میگه !پدرم کمتر اما اون م اخماش رفت تو هم و تند گفت
- چی شده ؟!افسانه؟!چی شده؟!
مونده بودم چی بگم که یه مرتبه شوکا خندید و گفت
- هیچی!چی میخواستی بشه ؟!این دخترت نفس نداره!نیم ساعت که میرقصه غش میکنه!
پدرم یه خرده مکث کرد تا براش موضوع جا بیفته !منم همینطور!یعد هر دو زدیم زیر خنده که پدرم گفت
- یکی طلب من شوکا!به خدا قسم خیلی ترسیدم !
بعد پرید و پدرم رو ماچ کرد و کیفش رو ازش گرفت و گفت
- بدو که از گرسنگی مردیم ما!
پدرم رفت که لباساشو عوض کنه و من و شوکا رفتیم تو اشپزخونه و شوکا مثل برق بیفتک هارو گذاشت تو بشقابا و گذاشت رو میز که پدرمم اومد و تا چشمش به میز افتاد خشکش زد و بعد یه خنده ای کرد و گفت
- به به !چه خبره امروز؟!جشن گرفتی؟!
شوکا خندید و گفت
- سلیقه من و افسانه س!بیا بشین که الان یخ میکنه !
سه تایی نشستیم و شروع کردیم به خوردن !واقعا خوشمزه شده بود !همونطورم که میخوردیم شوکام جوک میگفت و میخندیدیم نمیدونم این همه جوک دست اول رو از کجا بلد بود!



خلاصه غذا که تموم شد من تند رفتم سر ظرفشویی و نذاشتم دیگه اون ظرفارو بشوره!شوکا میز رو جمع کرد و من ظرفارو شستم و پدرمم همونجا نشسته بود و سیگار میکشید و از کارش تو شرکت تعریف میکرد.
نیم ساعت بعد پدرم رفت که بخوابه و شوکام باهاش رفت و منم رفتم سر درسم .کتابامو وا کردم اما همه ش یا فکر کارایی که شوکا کرده بود می افتادم یا یاد جوکهایی که گفته بود !
حدود ساعت هفت و نیم بود که درس منم تموم شد و اونام از خواب بیدار شدن و شوکا اومد تو اشپزخونه و یه ظرف میوه درست کرد و برد تو سالن و صدامون کرد و خودشم شروع کرد به میوه پوست کندن و دوتا بشقاب گذاشت جلو ما و گفت
- خب،برانامه امشب مون چیه؟
من و پدرم به همدیگه نگاه کردیم که گفت
- نکنه میخواین بشینین تو خونه؟!پدر بزرگ و مادر بزرگ هوا بیرون سرده !نکنه پاتون رو از خونه بیرون بذارین که سرما خوردین و افتادین تو رختخواب !
من و پدرم خندیدیم که گفت
- پاشین کاراتونو بکنین بریم پارک !شامم یه ساندویچی چیزی بیرون میخوریم !
- اخه این وقت شب؟!
- شوکا نذاشت بقیه حرفش رو بزنه و گفت
- پاشو تنبل بازی در نیار !ادم روحیه ش تو خونه خراب میشه ! همینکه نیم ساعت یه ساعت بریم یه قدمی بزنیم انرژی پیدا میکنیم برای افسانه م خوبه!
من که از خدا میخواستم پدرمم به زور بلند شد و سه تایی لباس پوشیدیم و از خونه رفتیم بیرون . هوا سرد بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم پارک ...یه خورده قدم زدیم و بعد رفتیم تو کافی شاپش و نشستیم و نسکافه سفارش دادیم . دور و ورمون پر بود از دختر پسرا و یکی دوتام خانواده .شوکام شروع کرد از دوران تحصیلش برامون حرف زدن یکی دوتا خاطره گفت که ما مردیم از هنده !بعدشم یه جا رفتیم و ساندویچ خریدیم و برگشتیم خونه. خیلی بهم خوش گذشت راستش عاشق شوکا شده بودم !عاشق رفتارش ،سرزندگیش،خنده هاش،روحیه ش!واقعا عالی بود !
اون شب رو خیلی خوب خوابیدم و صبحش مثل روز قبل یواش کارامونو کردیم و از خونه رفتیم بیرون مخصوصا مواظب بودم سر و صدا نکنیم که شوکا بیدار نشه .
(سکوت)
- میخواهم بدانم کجای این کوچه بن بست فال گوش ایستاده ام ؟!پشت کدارم دّر بختِ خواب الوده به سراغم می اید؟!به سراغ دخترکی چادر به سر که قاشقش را با شرم ته کاسه خالی میکوبد. !
میخواهم بدانم که پس از نیمه شب ،شهر من چگونه به خواب میرود؟!میخواهم تا پایان خوابش بایستم !میخواهم پایان شب را ببینم !میخواهم بیدارش کنم تا حرکت بعد!سرباز یک خانه به عقب!
(سکوت)
- خوابت گرفته خانم وکیل؟
- نه دارم گوش میدم
- چیزی دستگیرت شد؟
- باید صبور بود !
- دخترت کلاس چندمه؟
- تورو خدا افکارم رو مسموم نکن !
(خنده)
- می ترسی؟
- نه موضوع ترس نیست !منم میتونم همین کارو با تو بکنم !
من فقط ازت سوال میکنم همین !
- سوالات خطرناکه!
- تا حالا رفتار یه مرد رو تو خیابون دیدی؟یعنی بهش دقت کردی؟
(سکوت)
- حواسش همه ش این ور و اون وره !مثلا تو ماشین نشسته !تا یه ماشین دیگه از بغلش رد میشه که راننده ش خانمه ،زود سرش برمیگرده اون طرف!بعدشم برای اینکه جلو همسرش کم نیاره ،یه فحش به اون رانندهه میده و میگه که مثلا "دیدی چقدر بد رانندگی میکنه؟!"
(خنده)
- باید کمی بیشتر حواست رو جمع کنی خانم وکیل !
- اخه یه دختر بیست و سه ساله چی از مردا میدونه؟
- خیلی چیزا!
- با این سن و سال کم ؟!
- تجربه س دیگه !میشه ادم تو سن کم به دست بیاره!
(سکوت)
- میخوای یه چیزی بهت بگم ؟!
- بگو !
- یه بار سرزده برو شرکتش!خیلی چیزا دستگیرت میشه !
- چه چیری باید دستگیرم بشه ؟
- مردا وقتی با تلفن اروم صحبت میکنن خطرناک میشن !
- چه ربطی به شرکت رفتن داره ؟
وقتی پای تلفن می گن "نه! اره! بعداً!"
-داری ذهنم رو تخریب می کنی!
(خنده)
-پس خداحافظ تا کی؟
-شنبه!
-پس تا شنبه به پای هم پیر بشین!
(خنده صدای قطع کلید ضبط صوت)
«نوار سوم تموم شد.ضبط رو خاموش کردم!این دختر کم کم داشت وارد ذهن من می شد!حس بدبینیم رو تحریک میکرد!
اون روز،بعد از اینکه از زندان اومدم بیرون،فقط فکرم دنبال این بود که یادم بیاد بهروز پای تلفن چه جوری حرف می زنه!اما هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد!یعنی تا حالا توجه نکرده بودم!
از اونجا باید می رفتم دادگاه!یه پرونده داشتم که تا ساعت یک بعد از ظهر معطلم کرد و بعدش سریع خودمو رسوندم خونه.نمی دونم چرا به محض رسیدن زنگ زدم اداره ش!نبود!از همکارش پرسیدم کجاس اما اونم نمی دونست!فقط گفت ساعت یازده،سه ساعت مرخصی رد کرده و رفته بیرون!
قطع کردم و زنگ زدم موبایلش.دو سه بار گرفتم تا جواب داد.»
-الو!بهروز!



-سلام.
-سلام کجایی؟
-تو شعبه ی استعلامات!اومدم دنبال چند تا استعلام.تو کجایی؟
-خونه.
-کاری داشتی؟
-نه،همینجوری زنگ زدم!زدم اداره گفتن رفته بیرون!
-رفتی پیش اون دختره؟
-اره.
-خبری چیزی نیست؟
-نه،سلامتی.
-پس برو که فعلاً گرفتارم.شب می ام خونه.
-باشه کاری نداری؟
-نه خداحافظ.
«درست اخرین لحظه ای که داشت موبایل را قطع می کرد،یه مرتبه یه صدایی شنیدم!زود گوشی رو چسبوندم به گوشم اما دیگه قطع شده بود!صدا صدای یه خنده بود!یعنی شبیه صدای خنده!خنده ی یه زن!شایدم اینطوری تصور کردم!شایدم نه!یعنی ممکن بود که تحت تاثیر حرفای افسانه اینطوری به ذهنم رسیده باشه؟!
گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم دنبال اماده کردن ناهار.سوگل دیگه کم کم پیداش می شد.
قابلمه ی غذا رو از تو یخچال دراوردم و گذاشتم رو گاز و زیرش رو روشن کردم تا گرم شد و شوگل م رسید.با یه دنیا حرف!همیشه همین کارو می کرد.تا می رسید خونه و لباساشو عوض نکرده،شروع می کرد باهام حرف زدن.منم همیشه با حوصله به حرفاش گوش میکردم اما امروز حوصله نداشتم!همه ش تو کر اون صدای خنده بودم!یه لحظه مطمئن بودم که یه همچین چیزی رو شنیدم و یه لحظه بعد فکر می کردم که خیالاتی شدم! تو این بین م سوگل پشت سر هم حرف میزد!»
-امروز یه ورقه بهمون دادن برای سینما!پنجشنبه قراره ببرن مون سینما!همه ی بچه ها رو!!مامان باید امضاش کنی!نفری هشتصد تومن م باید پول بدیم! می گن انقدر فیلمش قشنگه!
«بهروز هیچ وقت دنبال استعلام نمی رفت!اصلاًاستعلام گرفتن که کار بهروز نیس!یعنی کجا رفته؟
-نزدیک عیدم میخوان ببرن مون اردو!می زاری برم مامان؟!دوستام گفتن همه می ان!
«بهروز چند سالشه؟پنج سال از من بزرگ تره!یعنی چهل سال!قد بلند و چهار شونه!خوش تیپ و خوش زبون!
چرا تا حالا به فکرم نرسیده یه سر برم اداره ش یا شرکتش؟گیرم برم!چیزی نمی فهمم که!شایدم بفهمم!»
-امروز دیکته م بیست شدم!خانم مون یه پاک من بهم جایزه داد!
«من چند سالمه؟سی پنج سال.یعنی پیر شدم؟!سی پنج سال که سنی نیس!پس چرا باید بهروز این کارو بکنه؟!
-مامان ناهار چی داریم؟!
-اِه... چقدر حرف می زنی سوگل!
«دست خودم نبود!بی خودی سر سوگل داد زده بودم!همونجور واستاده بود و داشت منو نگاه می کرد!ناراحتیهامو سر اولین کسی که جلو دستم بود خالی کرده بودم!
تند رفتم جلوش و ماچش کردم و گفتم»
-عزیزم یه خورده فکر مشغول یه پرونده س!ناهارم قورمه سبزی داریم که دوست داری!الان برات می کشم!
«طفل معصوم بی صدا رفت سر میز نشست و براش غذا کشیدم و ساکت بی حرف شروع کرد به خوردن.خودم که اصلا اشتها نداشتم!
بعد از غذا کمی تلویزیون تماشا کر و رفت سر ِدرسش.منم یه چیزی برای شام درست کردم و بعدش رفتم و دراز کشیدم که بخوابم اما فکر ولم نمی کرد!فکر اون صدا!فکر این که چرا باید بهروز دنبال استعلام بره!
یه مرتبه انگار یکی با پتک کوبید تو مغزم!اگه برای کار اداره رفته دیگه چرا مرخصی رد کرده بود؟!
بی اختیار شروع کردم به گریه کردن!زود بلند شدم و اروم در اتاق رو قفل کردم!نمی خواستم سوگل بفهمه!ممکن بود یه مرتبه بیاد تو اتاق!
نشستم رو تختم و اروم گریه کردم!انگار افسانه راست می گفت!هرچند از خدا خواستم که همه ش دروغ باشه اما انگار حقیقت داشت!کاشکی این پرونده رو قبول نمی کردم!کاشکی هیچی نمی دونستم!اونطوری راحت تر بودم!اما نه!ممکن بود یه سال





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 657]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن