واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: مادران انتظار
امير طرح خوبي داد. با اين اعتصاب بازاري ها ديگر چاره اي نداشتيم. يوسف گوشه اي نشسته بود و مي خنديد. ما هم ديديم ديواري كوتاه تر از يوسف نداريم. قرار شد يوسف در وضوخانه حسابي سر حاج آقا را گرم كند. محمد را فرستاديم، تا پروژه را انجام دهد. وقتي برگشت از خنده روده بر شده بود. مي گفت: «يوسف حسابي گل كاشته!»
سطل رنگ و قلم مو هم كه حاضر بود. امير كه آخرين كلمه را نوشت، حاج آقا رسيد. همه به هم نگاه كرديم. هيچ كس جرأت حرف زدن نداشت. حاج آقا نگاهي به پارچه نوشته انداخت و گفت: «ا پارچه جور شد؟ خدا را شكر! راستي نمي دونيد عمامه من كجاست؟» همه خنديديم. حاج آقا نگاهي به يوسف كرد و گفت: «توفيق اجباري؟! آقا يوسف خوب مثل آدم مي گفتي عمامه ام رو مي دادم ديگه! اشكال نداره خدا ان شاءالله از ما قبول كنه!»
روز بعد تظاهرات بود. جمعيت زيادي جمع شده بودند و شعار مي دادند. وسط آن جمعيت ايستادم و چند تا عكس گرفتم. نزديك ميدان با نيروهاي گارد درگير شديم. بالاي جدول كنار جوي ايستادم و به مردم خيره شدم. اضطراب توي چهره همه موج مي زد. هر كدام به سويي مي دويدند. ميان آن جمعيت حاج آقا را ديدم كه باعجله به طرف امامزاده مي دويد. كفش هايش توي راه از پايش درآمد. اما اعتنايي نكرد و پيش رفت. از لبه جدول پايين آمدم. من هم به سمت امامزاده دويدم. جلوي امامزاده حاج آقا دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: «فقط خانوم ها!» حرصم گرفت. چند خانم چادري با عجله به داخل امامزاده رفتند. كفش هايشان را مثل بقيه بيرون درآوردند. ماندن فايده اي نداشت. من هم مثل بقيه آقايان دويدم. لحظه اي به عقب نگاه كردم. مأمورين كاري از دستشان برنمي آمد. جرأت وارد شدن به امامزاده را نداشتند. يكي از مأمورين چند گوني خالي آورد و همه كفش ها را توي آن ريخت و سوار ماشين شد. بيچاره خانم ها كه كفش هايشان را با آن همه وسواس خريده بودند، حالا ديگر دمپايي هم نداشتند!
پايم به چيزي گير كرد و روي زمين افتادم. خوب كه نگاه كردم، امير بود كه روي زمين افتاده بود. امير نگاهي به من كرد. دست خوني اش را روي ديوار كشيد. با همان خون نوشت: «درود بر خميني»
زير لب چيزي گفت و چشم هايش را بست. دستم را دراز كردم و روي قلبش گذاشتم. خداي من! امير ديگر... همان جا كنار امير روي زمين دراز كشيدم و زارزار گريه كردم. همه فرياد مي زدند. و من پاهاي گريزاني را مي ديدم كه به سويي مي دويدند. به سختي از روي زمين بلند شدم. بغض گلو آزارم مي داد. لباسم از خون امير رنگين شده بود. دستم را توي جيبم بردم و اسپري را بيرون كشيدم. كنار دستخط امير نوشتم: «اين خون يك شهيد است!»
ماشين هاي نظامي همين طور جلو مي آمدند. مردم به سرعت زخمي ها را جابجا مي كردند. جواني زخمي همين طور وسط مانده بود. انگار هيچ كس جز من او را نمي ديد. به طرف او دويدم. او را كول كردم و به سمت كوچه فردوس حركت كردم. جوان باصدايي نامفهوم شعار مي داد. او را روي زمين گذاشتم. از تظاهرات عكس گرفتم. او را دوباره كول كردم. جوان پرسيد: «مي خواي چي كار اين عكسارو؟» گفتم: «من خبرنگارم! يه روزي خود تو مي آيي و از من عكس مي خواي!»
جوان خنديد و گفت:«من ديگه از تو چيزي نمي خوام!» خسته شده بودم. پاهايم ديگر رمق نداشت. حوصله حرف زدن نداشتم. اما از اينكه او حرف نزند، مي ترسيدم. فكر مي كردم اگر حرف نزند، لابد مرده است! پرسيدم:«يعني چي؟» جوان كه ديگر او هم رمقي نداشت گفت: «داداش! ما شما رو شناختيم با اون دوربين تابلو! اما شما مارو نشناختي! ماي دست كج! ما هموني هستيم كه كيف شما رو زديم! بابا تو ديگه كي هستي؟! اون همه اعلاميه جابجا مي كني نمي ترسي؟ ما كه ديديم تيرمون خطا رفته، چند تايي از اون اعلاميه ها رو زديم تو رگ و هوايي شديم! اينه كه اومديم اينجا!!!»
گفتم: «لابد امروز اومدي هواخوري! ببيني اين جا چي خيرات مي كنن!» ديگر به بيمارستان رسيده بوديم. مردم دم در صف كشيده بودند. جوان را روي زمين گذاشتم و گفتم: «خوشحالم كه اعلاميه ها رو دادم دست اهلش! حالا بايد برم از تاريخ عكس بگيرم!» دستي تكان دادم و رفتم ته صف ايستادم.
از آقا كه جلوي من بود پرسيدم: «ببخشيد! صف چيه؟» مرد از بالا شيشه عينكش به من نگاه كرد و گفت: «گروه خوني ات چيه؟ +O مي خوان!» گفتم: «اي بابا! ما كه O نيستيم!» و از صف بيرون آمدم. دلم مي خواست عكس بگيرم؛ اما نمي شد. دوربين لعنتي فيلم تمام كرده بود. آنقدر يوسف مرا هول كرده بود، كه يادم رفت حلقه فيلم اضافي بياورم.
يكسره به دفتر روزنامه رفتم. عكس ها را همان جا چاپ كردم. تا گزارش را تنظيم كردم، خيلي طول كشيد. صحنه شهادت امير مدام جلوي چشمم بود. آبدارچي اداره نمي گذاشت كه از دفتر روزنامه بيرون بروم. ولي من اعتنايي نكردم. به خانه كه رسيدم زنگ را زدم. مادر در را باز كرد. تا مرا ديد روي زمين افتاد. ستاره به سوي مادر دويد. او هم تا مرا ديد، هول كرد. پريد جلو و بغلم كرد. گفت: «داداش بگو چته؟ داداش بگو كه سالمي! داداش بگو!»
او را كنار زدم و گفتم: «اي بابا! بدتون نمي آد خانواده شهيد بشين! من سالمم فقط لباسم خوني شده! چند تا زخمي جابجا كردم!» مادر چشم هايش را باز كرد. نگاهي به من انداخت. من هم جلويش سه تا پشتك زدم. مادر بلند بلند مي خنديد. ستاره سفره را پهن كرد و گفت: «پشتك زدن هم داره! وقت حكومت نظامي اومدي خونه، اونم با لباس خوني! نمي گي دل ما هزار راه مي ره؟» سراغ كمد لباس رفتم. حوله را برداشتم و گفتم: «چي كار كنم؟ مثلا خبرنگارم ها!»
ستاره گفت: «امروز زهرا خانم همه روزش رو روي پله گذروند. زل زده بود به حجله حسام و مي گفت اگه جنازه رحيل هم بياد، راضي ام! فقط بياد! اين امير هم فكر مادرش رو نمي كنه! فكر كنم هنوز هم نيومده خونه! رحيل كه معلوم نيست كجاست! زهرا خانم ديروز از صبح تا شب توي بهشت زهرا بوده! توي روزنامتون حرف گمشده ها نيست؟ كسي ازشون خبر نداره آقاي خبرنگار؟» حرفي نزدم. دلم براي زهرا خانم سوخت. تا صبح خوابم نبرد. زهرا خانم! امير! يوسف! جواد! رحيل! به همه فكر مي كردم. صبح سرم سنگين شده بود. انگار كسي يواشكي كله ام را با يك گلوله سربي عوض كرده بود!
دوربين را برداشتم و از خانه بيرون رفتم. مادر در را باز كرد و گفت: «سهيل! نري نصفه شب بياي بيا اين ملافه ها رو هم بگير! ميگن لازمه ببر بيمارستان!» داشتم با مادر ملافه ها را تا مي كردم كه خانم نجاتي آمد. چند تا از كتاب هايم را كه دست حسام بود، آورد. اگر مي گذاشتند مراسم مي گرفتيم، فردا چهلم حسام بود. و زهرا خانم هم تمام اين چهل روز از رحيل بي خبر بود. جواد هم كه غيبش زده بود. كتاب ها را توي كمد گذاشتم. دوربين و ملافه ها را برداشتم و بيرون رفتم. خانم نجاتي بلند بلند گريه مي كرد. مي دانستم مرا كه مي بيند ياد حسام مي افتد. قدم هايم را تندتر كردم. نگاهي به خانه حسام انداختم. بچه هاي كوچه روي ديوار خانه شان با اسپري نوشته بودند:«فاصبروا...» دلم لرزيد.
تا وارد دفتر روزنامه شدم، قاسم جلو آمد و گفت: «شنيده بودم كه تو هم گمشده داري! براي همين گفتم يه گزارش از وضعيت خانواده هاشون تهيه كني! اين كار رو مي كني؟» سرم را تكان دادم. راستش بدم نمي آمد به اين بهانه دنبال رحيل بگردم. بهشت زهرا اولين جايي بود كه به ذهنم رسيد. اولين جنازه را كه ديدم از حال رفتم. همان مجروحي بود كه من تا بيمارستان او را كول كرده بودم. به زحمت چند تا عكس گرفتم و از سردخانه بيرون آمدم. خانمي جلو آمد و گفت: «شنيدم شما خبرنگاريد!» اين جمله را كه گفت كلي آدم دورمان جمع شد. دلم سوخت كه همه اين جا به دنبال گمشده هايشان مي گردند. جنازه اي مي آمد و مردم به دنبالش مي دويدند. همه فاميل هم شده بودند. همه براي شهدا گريه مي كردند...
باد سردي مي وزيد! قبرهاي خالي را كه ديدم بيشتر سردم شد. احساس كردم كه دارم روي يك كندو راه مي روم. فقط خدا مي دانست چه كساني بايد توي اين قبرها آرام بگيرند. شايد من! شايد امير! شايد يوسف!
عصر كه برگشتم روزنامه، دبير سرويس خيلي از پيش نويس گزارشم خوشش آمد. اصرار فايده اي نداشت. مي گفت فعلا همين را چاپ مي كند تا من قسمت هاي بعدي را كار كنم! مي گفت فروش خوبي دارد!!!
روي صندلي نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم. كسي با دستش روي ميز زد. گفتم: «قاسم حال ندارم. سر به سرم نذار!» گفت: «سهيل مي ياي بريم دوچرخه سواري؟ حال مي ده ها! سرم را بلند كردم. خودش بود. اما رنگ پريده تر و لاغرتر از قبل! او را بغل كردم و گفتم: «جواد كجا بودي؟ مادرت تو رو از من مي خواست! اشك ما رو درآورد پسر!» جواد گفت: «خوب اشك مار رو درآورد. تو كه مار نيستي!» دستش را فشردم و گفتم:«خيلي پررو شدي!» با صداي بلند گفت: «آخ!» با تعجب به دستش نگاه كردم. سرم را روي شانه هايش گذاشتم و گريه كردم. از اينكه انگشت هاي بي ناخن او را فشار داده بودم، خيلي خجالت كشيدم. پرسيد: «خبرداري رحيل هم كربلايي شده؟» جا خوردم. انگار يك نفر محكم توي سرم زده باشد. پرسيدم: «يعني چي كه كربلايي شده؟ مگه تو از رحيل خبرداري؟» سرش را پايين انداخت و گفت: «نامردها بدجوري شكنجه اش دادن! از سقف آويزونش كردن! مامور بازجوييش مست بود. آنقدر زجرش داد كه نتونست طاقت بياره! رحيل خيلي مظلوم شهيد شد. راسته كه امير هم شهيد شده؟»
حال خودم را نمي فهميدم. سرم را به ديوار كوبيدم و گريه كردم. اين خبر را چطور به زهرا خانم مي دادم؟ دلم خوش بود وقتي خبر شهادت امير را مي دهم لااقل خبري هم از سلامتي رحيل دارم. اين دو تا پسر چشم اميد مادرشان بودند.
دوباره به بهشت زهرا رفتم. حسابي گريه كردم. چند روزي طول كشيد تا توانستم موضوع را آرام آرام به مادر رحيل و امير بگويم. چه طاقتي داشت! باورم نمي شد اين قدر صبور باشد!
امروز كه به بهشت زهرا رفتيم، او از همه مشتاق تر بود كه امام را ببيند. وقتي امام فرمود: «من به مادران جوان از دست داده تسليت عرض مي كنم!» توي چشم هاي زهراخانم برق عجيبي ديدم. حيف كه نمي دانستيم قبر رحيل كجاست! اما مطمئن بودم او هم به پيشواز امام آمده است.
فاطمه اكبري پوياني. تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)
سه شنبه 5 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 135]