تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين قلب‏ها، قلبى است كه ظرفيت بيشترى براى خوبى دارد و بدترين قلب‏ها، قلبى اس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819859856




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گناه عشق-زهرا اسدی : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: کتاب : گناه عشق
نویسنده : زهرا اسدی
نوبت چاپ : اول €1377
تعداد فصل : 7 فصل
تعداد صفحه : 240 صفحه


ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ

به نام خدا


فصل اول

از صفحه 1 تا 25



نزدیک عصر ، میدان بار فروشان دیگر آن رونق قبل از ظهر را نداشت . از سر و صدای کامیونها ، جابجا کردن جعبه های میوه و تره بار و آمد و شد مردم و هیاهوی آنها ، دیگر خبری نبود . آقای خلیلی ، در حالی که از دفترش خارج می شد ، تحت تأثیر هوای گرمی که به چهره اش خورد ، چشمانش را کمی تنگ کرد و خطاب به چند تن از کارگران دستور داد :
-اون جعبه های خالی را در کامیون بار بزنید و محوطه را کاملاً نظافت کنید ، راستی مجتبی ، اون دو بار هندونه را روانه آبادان کردی ؟
مجتبی همانطور که با دستمال چرک آلودش دانه های عرق را از
- خوب پس اینها رو هم زودتر جمع و جور کنید ، امروز هوا خیلی دم کرده ، به بچه ها بگو ، بعد از اتمام کار برن خونه ، در عوض شنبه نیم ساعت زودتر بیان . قراره از کازرون و شیراز ، چند کامیون انگور و انجیر و هلو برسه ، چون هوا گرمه ، باید زود اونها رو جابجا کنیم ... ضمناً به جواد بگو ، شنبه عصر بیاد پیش من ، پولی رو که می خواست براش آماده کردم ...
لبهای مجتبی به لبخند رضایتی از هم باز شد . برادرش مدتها بود که انتظار دریافت این وام را می کشید چون برای انجام مراسم عروسی به آن نیاز داشت .
-خدا عمرتون بده آقا ... سایه شما از سر ما کم نشه .
-احمد آقا ، تلفن با شما کار داره .
این صدای منشی آقای خلیلی بود که از درون دفتر او را فرا می خواند . سرپرست میدان بارفروشان با قامتی بلند بالا و چارشانه ، به سوی دفتر به راه افتاد . در سن چهل سالگی هنوز کاملاً سرحال و برازنده به نظر می رسید . گویی نمی خواست گذشت سالها را در سیمای خود هویدا کند . با برداشتن گوشی تلفن ، قیافه اش حالت کنجکاوی پیدا کرد و گفت :
-بفرمائید .
حتماً مخاطبش آشنا بود چون حالت چهره اش تغییر کرد و گفت :
-سلام ... چه خبر ؟ کاری داری ؟
لحظه ای ساکت به سخنان شخص مقابل گوش داد و سپس در پاسخ گفت :
مگه دیروز کلی میوه نفرستادم ...؟ چی شده که دوباره هوس میوه تازه کردی ؟
ظاهراً از جوابی که شنید خوشش نیامد ، چون با ابروان گره کرده و لحنی خشن گفت :
مگه نگفتم بدون اجازه من نباید در این مورد اقدام کنی ؟
پاسخ مخاطبش او را عصبی تر کرد ، در همان حال گفت :
فعلاً تلفنی نمی تونم صحبت کنم . تا یک ساعت دیگه ، به منزل می رسم ، باید درباره بعضی از مسائل تو رو شیرفهم کنم .
آخرین کلام او ، درست قبل از کوبیده شدن گوشی بر روی تلفن ، شنیده شد و نگاه مظنون و موذیانه منشی را به سوی رئیس کشید .
ساعتی بعد ، گرمای آفتاب ، تا حدودی از میان رفته بود . اما هرمی که از زمین بر می خاست ، حالت دم کرده ای به فضا می داد ،
با این حال بعضی از همسایه ها ، بی توجه به گرفتگی هوا ، بعد از آب پاشی کوچه ، جلوی در خانه ها نشسته و عبور عابران را تماشا می کردند . بچه ها هم فرصت را غنیمت شمرده و عرق ریزان ، سرگرم بازی و جست و خیز بودند . انگار نه انگار که لباس های خیس از عرق ، به تنشان چسبیده است . صدای دست فروشی با کلام خوشایندی ، بستنی یخی را به رخ گرمازدگان می کشید :



بستنی دارم ... بستنی ، یکی دو ریاله ... بستنی .
عیسی ، پسر هشت ساله خانم رسولی ، با آن پوست آفتاب سوخته اش ، به سوی مادرش دوید و در حالی که چادر او را می کشید ، با سماجت گفت :
پول بده بستنی بخرم .
صدای او به گوش مادرش نرسید ، یا اگر رسید به آن توجهی نکرد ، چون با همسایه بغل دستی سرگرم گفتگو بود .
-می بینی هوا چقدر گرم شده ؟! خدا به داد برسه ، هنوز تیر ماه تموم نشده ، گرما این طور بی داد می کنه ، وای به حال مرداد و شهریور .
همسایه با لبه چادر چیت گلداری که به سر داشت ، کمی خود را باد زد و در ادامه صحبت های او گفت :
-حالا گرمی هوا به جهنم ، تازگی میگن چقدر مریضی زیاد شده . شنیدی اسهال شیوع پیدا کرده ؟ صبح برنامه پزشک خانواده از رادیو می گفت ، حتماً باید تره بار رو قبل از خوردن ضدعفونی کنیم .
مادر عیسی در حینی که می گفت « این هم از مصیبت های گرماست » متوجه پسرش شد .
-یاالله پول بده ، عمو بستنی فروش رفت .
حتماً انتظار داشت مادرش مثل همیشه ، برای رهایی از دست نق و نوق او ، بگه « برو کیفم سر یخچاله ، هر چقدر می خوای بردار » اما این بار ، بر خلاف قبل ، با نگاه غضبناکی گفت :
برو بچه اینقدر نق نزن ، این بستنی ها همش آب و جوهره ، نبینم از اینا بخوری .
عیسی هوا را پس دید و دیگر چیزی نگفت ، اما با حسرت ، دور شدن بستنی فروش را تماشا کرد .
ورود آقای خلیلی، توجه دو خانم همسایه را جلب کرد . سرش پایین بود و با اخم های درهم ، کوچه را می پیمود . زمانی که فاصله زیادی با آن دو نداشت ، سلام خانم رسولی و همسایه دیگر ، توجه او را جلب کرد . همراه با پاسخ آرام و کوتاهی ، چند ضربه به در نواخت اما ، چون کسی آن را به رویش نگشود ، چند بار پشت هم شاسی زنگ را فشرد . محمد کوچولو ، همان طور که فریاد می زد آمدم ، در را به روی پدر باز کرد و با مشاهده او ، با شیرین زبانی سلام گفت . احمد آقا هنوز اخم کرده بود ، با این همه دستی به سرش کشید و سلامش را پاسخ داد . چند دقیقه از ورودش نگذشته بود که ، فریادش بلند شد . آن چنان بلند بلند صحبت می کرد که صدایش حتی توی کوچه هم شنیده می شد .
خانم رسولی با نگاه معنی داری به همسایه اش گفت :
بیچاره زری خانم حق داره از دست شوهرش بناله . هنوز از راه نرسیده ببین چه قشقرقی به پا کرد .
همسایه که متوجه نزدیک شدن زهره شده بود ، دستش را به علامت سکوت نزدیک دهان برد و به این طریق او را متوجه مطلب کرد . با نگاهی به سمت مخالف ، چهره خانم رسولی به لبخندی از هم باز شد و در پاسخ سلام دختر جوان ، گفت :
سلام به روی ماهت ، حالت چطوره زهره جون ؟
در همان حال نگاهش به وسایل خیاطی او که درون کیف دستی اش بود افتاد و به دنبال پاسخ آرام و شمرده او ، پرسید :
از آموزشگاه بر می گردی ؟
زهره که متوجه داد و فریادی که از منزلشان به گوش می رسید ، شده بود ، همراه با شرم پاسخ مثبت داد و از خجالت اینکه دیگران هم این سر و صدا را می شنوند ، سرش را به زیر انداخت و شاسی زنگ را فشرد . وقتی در به رویش باز شد ، رنگ برادر کوچکش را پریده دید و با دلشوره عجیبی به درون رفت . به محض ورود ، ابتدا چشمش به احمد آقا افتاد که با چهره برافروخته ، بر لبه حوض چهار گوش وسط حیاط ، نشسته بود . مادرش ، کمی آن طرف تر ، به حالت چمباتمه در کنار درگاه ورودی هال ، زانوی غم بغل کرده و آرام اشک می ریخت .
با نگاهی به مادر ، قلبش به درد آمد و رنگ چهره اش متغیر شد . در این اواخر ، بارها او را غمگین دیده بود . سلامی که گفت ، گرفته و غمگین به گوش رسید . در آن بین فقط احمدآقا بود که با ابروان گره خورده اما ، با محبت پاسخش را داد . ظاهراً بگومگوی امروز هم به خاطر زهره درگرفته بود ، این را از نگاه پرکینه مادرش حدس زد و از وجود خود بیزار شد . مادرش حتی زحمت جواب سلامی را هم به خود نداد . زهره می دانست که او حق دارد ، چرا که می دید ، وجودش ناخواسته ، مایه دردسر برای او شده .
وقتی با قدم هایی سنگین راه اطاقش را در پیش گرفت ، در این فکر بود که تا کی می تواند این وضع را تحمل کند ؟ نگران از اوضاعی که روز به روز بدتر می شد ، کیف دستی اش را گوشه ای گذاشت و به دیوار تکیه داد و

با سینه ای مالامال از غم ، زانوها را در بغل گرفت . در همان صدای بغض کرده مادر ، او را از دنیای غم آلود خود بیرون کشید .
-مگه ممکنه به همه اونایی که خواستگاری می کنند ، جواب رد بدیم ، چرا نمی خوای قبول کنی که زهره دیگه بزرگ شده و باید بره پی بختش . تا بحال هر چی خواستگار براش اومده ، به یه بهونه ردشون کردی ، منم هیچی نگفتم ، ولی خانواده سراج ، آدمای خوب و سرشناسی هستن ، پسرشون کارمند پتروشیمیه ، جوون شایسته ای بنظر می رسه . چرا بخت به این خوبی رو رد کنیم ؟
صدای احمد آقا ، محکم ، اما آرام تر از قبل شنیده شد .
-مگه قبلاً نگفته بودم تا وقتی درس زهره تموم نشده ، کسی حق نداره به خواستگاریش بیاد . پس چرا با اونها قرار گذاشتی ؟
زری با چشمان اشک آلود نگاه گذرایی از گوشه چشم به او انداخت و گفت :
همون روزی که مادر داریوش ، صحبت از خواستگاری رو پیش کشید ، بهش گفتم که شرط تو چیه ، اونم موافقت کرد که بعد از انجام عروسی ، بزارن زهره یکسال دیگه رو هم بخونه و دیپلمش رو بگیره ...
احمد آقا با خشم ، کلام او را نیمه کاره قطع کرد و برای اینکه دست پیش را گرفته باشد ، با لحن تندی گفت :
-گور پدر سراج و پسرش با هم ، یکبار دیگه هم گفتم ، من اجازه نمی دم زهره با هر کس و ناکسی ازدواج کنه ، سالهاست که زحمتش رو کشیدم و حق دارم در زندگیش دخالت کنم ، پس دیگه این قدر فلسفه بافی نکن . حالا هم خودت برو یه جوری قرار امشب رو بهم بزن ، چون اگه پای سراج به منزل من برسه ، وای به حال و احوالت ، آن وقت من می دونم با تو چه معامله ای بکنم .
به دنبال تهدیدات سخت احمد آقا ، صدای بهم خوردن لنگه در حیاط به گوش رسید و زهره احساس کرد که ناپدریش ، از منزل خارج شده است .
در این لحظه ، هیچ چیز به اندازه پناه بردن به آغوش مادر و همراه او اشک ریختن ، تسکینش نمی داد . قدم هایش سست و نااستوار بود . وقتی مقابل او قرار گرفت ، دیدن چهره غمگین و اشک آلود مادر ، بغض گلویش را بیشتر کرد . هم زمان با نشستن در کنارش ، با صدای گرفته ای گفت :
مادر جون ، حالا که عمو احمد ، با ازدواج من مخالفت می کنه ، تو این قدر لجاجت نکن ، اگه همه این جار و جنجال ها به خاطر منه ، خیال همتون رو راحت می کنم و می گم که من هیچ وقت شوهر نمی کنم . شما هم دیگه بس کنید و این قدر زندگیتون رو بخاطر من خراب نکنید .
برخلاف انتظار زهره ، مادرش از حرف او برافروخته تر شد و با لحن تلخی گفت :
تو چطور می تونی این حرفو بزنی ؟ مگه نمی بینی زندگی من به چه روزی افتاده ؟ اگه دارم این همه بدبختی می کشم و فحش و ناسزا می شنوم ، فقط واسه اینه که تو زودتر بری پی زندگیت . اون وقت تو میگی نمی خوای شوهر کنی ؟! مگه نمی دونی این همه سر و صدا به خاطر چیه ؟ اگه کوری ، چشماتو باز کن و بفهم احمد چرا نمی خواد تو عروسی کنی . اگه اون با ازدواج تو مخالفت می کنه ، دلش به حال درس و مشق تو نسوخته ، اینا همش بهانه ست . بهانه ای که نذاره تو از این خونه بیرون بری .
ظاهر زهره نشان می داد که مفهوم حرف های مادرش را به درستی درک نکرده و نمی داند مقصود او چیست . برای همین با تعجب پرسید :
اگه بخاطر درس نیست ، پس برای چی عمو نمی خواد من ازدواج کنم ؟!
نگاه مادرش ملامت بار بود ، در همان حال با کلام پر دردی پرسید : یعنی نمی دونی اون چه مرگشه ؟ چطور تا به حال متوجه رفتار او نشدی ؟!
زری چهره رنگ باخته دخترش را دید و برایش روشن شد که او واقعاً از هیچ چیز خبر ندارد . وقتی شروع به صحبت کرد ، صدایش با لرزش همراه بود و شرم خاصی در خود داشت .
-مادر ... مطمئنم که تو اشتباه می کنی ، عمو احمد ، جای پدر من حساب می شه ... مگه ممکنه ... منظور خاصی به من داشته باشه ؟!
پوزخندی که زری بر لب آورد ، تلخ و زهرآلود بود ، با صدای خفه ای گفت :
پدر ... ؟ منم یه روزی فکر می کردم که احمد ، تو رو مثل دختر خودش دوست داره ... ولی افسوس که اشتباه می کردم . حالا وقتی نگاه اونو به تو می بینم ، می فهمم که در فکرش چی می گذره . تازگی متوجه بی اشتهایی اون شدی ؟ از وقتی تعداد خواستگارای تو زیاد شده ، اشتهاش رو پاک از دست داده و در عوض تعداد سیگاراش دو برابر شده . لب های خشک زری ، لحظه ای از سخن گفتن باز ایستاد ، نگاهش مات به نقطه ای خیره مانده بود ، مثل اینکه به دنبال کلامی می گشت که تأثیرش ، سوزش بیشتری داشته باشد ، شاید در آن صورت زهره بهتر می توانست به عمق فاجعه پی ببرد . با نگاه گذاریی به سوی او ، دوباره ادامه داد :
-فکر می کنی چرا هر ماه برات هدیه های قشنگ می خره ، یا هر چی اراده کنی فوراً مهیا می شه ؟ حتماً فکر کردی اینا بخاطر محبت پدریه ... هان ؟ نه ... همه ماجرا از وقتی شروع شد که تو به اندازه کافی رشد کردی و تونستی نظرها رو به خودت جلب کنی ... اونم مرده ... یه مرد که از اول زندگیش ، با یه زن بیوه ازدواج کرد و

حتماً خیلی آرزوها به دلش مونده ... حالا هم خودش رو صاحب اختیار تو می دونه و می بینی که چه رفتاری پیش گرفته .
قطره اشکی که از گوشه چشم زری ، فرو افتاد ، بغض زهره را نیز ترکاند . او نمی توانست اندوه مادرش را ببیند ، در زندگی فقط او را داشت و تنها دل خوشی اش ، شادی و سلامت او بود . دستش بی اختیار به سوی دست مادر رفت و با محبت آن را لمس کرد . در همان حال صدایش را شنید که به حالت بغض آلودی گفت :
-دیگه طاقت تحمل این زندگی نکبت بار رو ندارم . چند بار تصمیم گرفتم ازش طلاق بگیرم و از شر این زندگی خلاص بشم ولی ، فکر اینکه این دو طفل معصوم بدون من چکار می کنن ، منصرفم کرد . می دونم که دادگاه ، بچه ها رو به من نمی دهد ، منم دور از اونها نمی تونم طاقت بیارم . حالا موندم که با این وضع ، چه باید کرد ؟
پنجه های زهره ، دست مادر را در خود فشرد و با لحن محبت آمیز گفت : این چه حرفیه مادر ؟! تو نباید صحبت از طلاق بکنی . چرا می خوای آسایش خودت و بچه ها رو بهم بزنی ؟ اگه کسی باید از این خونه بره ، اون منم ، نه شما . حالا اشکاتو پاک کن . ببین مریم و محمد چطور نگاهت می کنن . کاری نکن که این بچه ها از حالا طعم غم و غصه رو بچشن . من تا بحال احمق بودم که نفهمیدم عمو به چه منظوری این قدر محبت می کنه ، حالا که حقیقت برام روشن شد ، دیگه تو این خونه نمی مونم .
نگاه غمدار زری ، به چهره معصوم دخترش افتاد . دلش به حال او سوخت ، با لحن نگرانی پرسید :
-تو کجا رو داری بری ؟ فقط می تونی یه کار کنی ، اونم اینه که هر چه زودتر با یه بنده خدایی ازدواج کنی و بری خونه بختت . در اون صورت ، شاید احمد از فکر و خیال تو بیرون بیاد .
-نه مادر جون ... این راه حل قضیه نیست . مگه نمی بینی ؟ هنوز کسی به این خونه نیومده این همه جار و جنجال به پا شده ، وای به حال وقتی که جریان جدی بشه و من بخوام حرف ازدواج رو بزنم ، حتماً اونوقت عمو آتیشی به پا می کنه که همه ما توی اون می سوزیم .
زری حق را به دخترش می داد ، اما ، جز این ، راه حلی به فکرش نمی رسید و نمی دانست چه باید کرد . در این فکر ، دوباره صدای زهره را شنید .
-حالا بلند شو ، دست و صورت رو آب بزن و دیگه جلوی عمو احمد ، حرف خواستگار رو پیش نکش ، صبر کن یه مدتی بگذره و آبها از آسیاب بیفته ، من سر فرصت راه حلی برای این دردسر پیدا می کنم ، ولی همه چیز باید جوری اتفاق بیفته که عمو تو رو مقصر ندونه ، وگر نه ممکنه بعداً اذیتت کنه .
زری احساس کرد دخترش زیرک تر و داناتر از آن است که فکر می کرد با این حال همه درها را به روی خودش و او بسته می دید و باور نداشت که زهره بتواند این مشکل را حل کند .
مدتی بود که احمد آقا زهره را دگرگون می دید و هر چه تلاش می کرد نمی توانست علت تغییر ناگهانی در رفتار او را بفهمد . زهره دیگر آن دختر شاد و سرزنده همیشگی نبود ، این روزها بیشتر اوقات در فکر فرو می رفت و یک گوشه خلوت می کرد . یا بر روی لبه حوض می نشست و ساعت ها به ماهی های قرمز توی آب خیره می شد . تا همین اواخر ، او که دوران هفده سالگی را پشت سر می گذاشت ، شاداب و سرخوش از باده جوانی ، لحظه ها را می گذراند . خنده های خوش طنین او ، محیط خانه را جان می بخشید ، هر کس با او دمخور می شد ، از خلق خوش و صفات نیکش بهره مند می گشت و از مصاحبتش لذت می برد . رفتار محبت آمیزش ، همیشه زبانزد همسایه بود و مهر خودش را به راحتی در دل همه جای می داد . در سن شش سالگی پدر را از دست داده بود و پس از ازدواج دوباره مادر ، گر چه برایش دشوار بود ، اما احمد آقا را به عنوان جانشین پدرش پذیرفت . هر گاه تنها عکس پدر را که در لباس نظام نشانش می داد ، نگاه می کرد ، به یاد دستان گرم و پر مهرش و بوسه های لبریز از محبتش می افتاد . از مادر شنیده بود که در یک برخورد شیرین ، هنگامی که برای مأموریت به نواحی کردستان آمده بود ، با او آشنا گشته . ظاهراً مادرش به خاطر این جوان شیرازی که در ارتش خدمت می کرد ، دست از همه اقوام و بستگان کشیده و راهی دیار غربت شده بود . مادرش همیشه می گفت ، ازدواجش با ( رحمان ) بهترین حادثه زندگی اش بود و هرگز آن را فراموش نخواهد کرد ، گر چه یک سال بعد از مرگ او ، با احمد خلیلی ، یک اهوازی سی ساله ازدواج کرد . زهره از همان زمان تلاش کرد مهر این مرد غریبه را به دل راه بدهد و بخاطر خوشبختی مادرش ، او را مانند یک پدر دوست بدارد . رفتار محبت آمیز احمد آقا نیز از همان ابتدا به این احساس قوت داد . با به دنیا آمدن مریم و محمد ، زندگی آنها ، از هر نظر کامل شد تا آنجا که در کنار هم خانواده خوشبختی بنظر می رسیدند ، زری هم از اینکه تنها فرزند رحمان ، در کنار خانواده جدیدش زندگی آرامی داشت ، خوشنود بود و خود را زن خوشبختی می یافت ، اما تحت تأثیر احساس ناخوشایندی که در این اواخر ، از نگاه های خیره احمد به دخترش در او پیدا شده بود ، بر آن شده بود که در رفتار همسرش دقیق تر بشود و به مرور به این حقیقت تلخ پی ببرد طراوت و زیبایی دخترش که این روزها نگاه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد ، دل همسرش را ربوده است . گر چه به خوبی می دانست که زهره در این میان بی تقصیر است . مهر مادری از یک سو و حسادت زنانه از سوی دیگر ، دو نیروی قوی بودند که او را زیر فشار خود له می کردند و زندگی را برایش جهنم کرده بودند . گر چه می دانست زهره دختر بی گناهی است اما نمی توانست این واقعیت را نادیده بگیرد که وجود او خوشبختی اش را بر هم زدهاست .
زهره نیز پس از کشف واقعیت شدیداً نگران بنظر می رسید . او که زیبایی را از مادر و اخلاق نیکو را از پدر به ارث برده بود ، بعد از آن سعی می کرد در برخورد با پدر خوانده اش ، کاملاً محتاطانه عمل کند ، تا مایه افسردگی مادر نشود . اما احمد از این نحوه رفتار در رنج بود و در پی فرصتی می گشت که از علت این دگرگونی آگاه شود .
روزهای پر رنج این ایام هم چنان در پی یکدیگر می گذشتند ، در این میان تنها سرگرمی زهره ، رفتن به آموزشگاه خیاطی بود . او که در تعطیلات سال قبل ، دوره کوتاهی از تعلیم فن خیاطی را پشت سر گذاشته بود ، حالا به نحوی ماهرانه تر عمل می کرد و به خوبی بر فوت و فن کار مسلط شده بود . اما نه تسلط به هنر خیاطی و نه تشویق های مکرر سرپرست آموزشگاه ، هیچ یک نمی توانست مایه خوشنودی او بشود چرا که او از فکری که چون خوره مغزش را می خورد ، شدیداً در رنج بود .
افسردگی و انزواطلبی زهره در منزل ، بیش از همه ، ناپدری اش را نگران کرده بود . او که دنبال فرصت مناسبی می گشت ، یک روز با اطلاع قبلی از غیبت همسرش ، سرزده به خانه بازگشت . پس از ورود ، خطاب به مریم ، دختر هشت ساله اش پرسید :
مادرت کجاست ؟
مریم با صداقت کودکانه اش پاسخ داد :
همراه محمد رفته بازار .
-چرا تو با مادرت نرفتی ؟ مگه قرار نبود بری کفش بخری ؟
-مامان گفت ، زهره تنهاست ، پیشش بمونم ، یه روز دیگه برام کفش می خره .
-راستی مریم جون می تونی واسه بابا سیگار بخری ؟ همین دستفروش سر خیابون داره ، با بقیه پولش هم هر چی خواستی برای خودت بخر .
مریم ، خوشحال از مأموریتی که برایش پیش آمده بود ، اسکناس را از پدر گرفت و با عجله رفت .
با رفتن مریم ، احمد ، احساس کرد قلبش تندتر از همیشه در سینه می تپد . فرصت را غنیمت شمرد و با شتاب به درون ساختمان رفت . از توی آشپزخانه ، صدای آرام رادیو ، به گوش می رسید . وقتی به درگاه آشپزخانه رسید ، لحظه ای ایستاد و زهره را که سرگرم خلال کردن سیب زمینی ها بود ، تماشا کرد . سپس با لحن مهربانی گفت :
خسته نباشی .
نگاه زهره به سوی او چرخید و از دیدار نابهنگام او ، متعجب شد . با این حال سعی کرد خود را آرام نشان بدهد و در پاسخ گفت :
ممنونم .
احمد به او نزدیک شد و همان طور که به کابینت آشپزخانه تکیه می داد ، با نگاه خیره ای پرسید :
تنهایی ؟ زهره که از حضور او معذب به نظر می رسید ، در حین انجام کار گفت :
مادر محمد را برده براش کفش بخره ، ولی مریم با اونا نرفت .
احمد که می دانست فرصت زیادی برای زمینه چینی ندارد ، بی مقدمه سر اصل مطلب رفت و پرسید :
-چرا مدتیه رفتارت با من تغییر کرده ؟ مگه من با تو چه بدرفتاری کردم ؟
زهره که سعی می کرد از نگاه مستقیم به او پرهیز کند ، رنگ چهره اش تغییر کرده بود ، گفت :
رفتار من با شما هیچ فرقی نکرده ، اگه می بینید این روزها ناراحتم ، به خاطر رفتار بدی است که شما با مادرم در پیش گرفتید . می دونم که همه این ناراحتی ها به خاطر منه ، همین موضوع منو رنج می ده .
کلام احمد با لرزش خفیفی همراه بود ، در همان حال گفت :
تو نباید خودت رو مقصر بدونی . در اصل مادرت تقصیر کاره ، اون ندونسته کاری می کنه که من عصبانی می شم و همین باعث دعوا می شه .
زهره با صدای بغض کرده ای گفت :
مادر بیچاره من چه تقصیری داره ؟ تنها گناه اون اینه که دلش می خواد هر چه زودتر زندگی من سر و سامون بگیره . این به نظر شما گناه بزرگیه ؟
چهره احمد از دفاعی که زهره از مادرش می کرد ، کمی برافروخته شد و با ناراحتی پرسید :
مگه در حال حاضر ، زندگی تو سر و سامون نداره ؟ تو چی خواستی که من برات فراهم نکردم ؟ چه کمبودی توی زندگیت داشتی ؟ زهره نتوانست مانع ریزش اشک هایش بشود .
-من چیز بخصوصی نمی خوام ، فقط دلم می خواد شما همیشه با مادرم مهربون باشید و بی خود و بی جهت اذیتش نکنید .
ریزش اشک مانع از ادامه کار او شد ، ناچار کارد را رها کرد و با پشت دست ، گونه هایش را پاک نمود . احمد که از مشاهده اشک های او منقلب شده بود ، دستمالی را از جیب بیرون آورد و به سویش گرفت و گفت
خواهش می کنم گریه نکن ، من نمی تونم تو رو غمگین ببینم . تو هنوز خبر نداری که چقدر برام عزیزی ، باور کن حاضرم هر چی دارم بدم ، در عوض تو مثل سابق ، شاد و خندون باشی . زهره از نحوه صحبت کردن او متعجب شده بود و احساس می کرد احمد آقا حال عادی ندارد . از تأثیر این فکر با لحن ناراحتی گفت :
عمو ... من چطور می تونم شاد و خندون باشم در حالی که مادرم رو این روزها همش گریون می بینم ؟
احمد از تنها بودن با او به هیجان آمده بود و دلش می خواست تمام مکنونات قلبی اش را بیرون بریزد و پرده از راز بردارد . در آن میان با صدایی که عصبی تر از حد معمول به گوش می رسید ، گفت :
تو را به خدا ممکنه منو عمو خطاب نکنی ، اسم لعنتی من احمده ... فقط احمد .
تحمل این وضع برای زهره سخت بود اما جرأت نداشت در مقابل شوهر مادرش عکس العمل شدیدی از خود نشان بدهد . ناگزیر با ناراحتی گفت :
عمو ... شما توقع بی خودی از من دارید ، احترام شما در همه حال واجبه و من نمی تونم شما رو به اسم کوچک صدا کنم .
قیافه احمد نشان می داد که دیگر صبرش به پایان رسیده ، او با لحن تندی گفت :
مرده شور هر چی احترامه ببره ... من از تو احترام نمی خوام ... فقط یه کم علاقه می خوام ... همین .
رنگ رخسار زهره کاملاً پریده بود و با نگاهی ناباور ، احمد را تماشا می کرد . در همان حال صدای لرزانش را شنید که گفت :
-تا به حال نفهمیدی که چقدر به تو علاقه دارم ؟
سپیدی چشمانش به سرخی می زد و لحن گفتارش به طرزی خاص متغیر شده بود . به دنبال مکث کوتاهی با نگاهی مستقیم ادامه داد :
من تو رو دوست دارم و نمی تونم به زندگی بی تو فکر کنم . اگه یه روز تو از این خونه بری ، من از غصه دیوونه می شم .
زهره که متوجه حال دگرگون پدر خوانده اش شده بود ، همه اراده اش را به کمک طلبید و به حالت پرخاش گفت :
عمو ... خواهش می کنم کاری نکنید که احترام شما واسه همیشه پیش من از بین بره . من مثل یه پدر به شما علاقه دارم ، مطمئن باشید این احساس تا لحظه مرگم هم هیچ تغییری نمی کنه . از شما هم توقع دارم که جز این فکر دیگه ای درباره من نکنید .
احمد متوجه برافروختگی چهره او و تندی کلامش شد و احساس کرد او را به خشم آورده است . از این رو با لحن نرم تری گفت :
من نمی خواستم تو رو ناراحت کنم فقط دلم می خواست حقیقت امر رو بدونی و بفهمی که چرا نمی تونم به کسی اجازه بدم به خواستگاریت بیاد . باور کن من از تو توقع زیادی ندارم فقط دلم می خواد هیچ وقت این خونه رو ترک نکنی و برای همیشه پیش ما بمونی چون در غیر این صورت من حتی یک روز هم مادرت رو نگه نمی دارم . اما اگه قول بدی هیچ وقت ازدواج نکنی و بقیه عمرت رو همین جا با ما باشی منم قسم می خورم کوچک ترین آزاری به تو نرسونم و از تو و مادرت به خوبی نگهداری کنم ... با این قرار موافق ؟
زهره در آن لحظه هیچ راه گریزی برای خود نمی دید از این رو ناچار پیشنهادش را قبول کرد به خاطر مادرش رضایت داد که آنها را هرگز ترک نکند

از آن پس ، ایام به زهره و مادرش ، به مراتب سخت تر می گذشت . رفتار احمد ، که دیگر هیچ کوششی برای پنهان نگاه داشتن احساسش نمی کرد و بروز علاقه شدیدش در نگاهها و اعمالش ، زندگی را برای زهره و زری روز به روز طاقت فرساتر می ساخت . زهره بیش از هر چیز ، نگران مادرش بود ، چون می دید محبت های وقت و بی وقت احمد آقا چطور او را عذاب می دهد و مانند سوهان ، جسم و جانش را می تراشد . نگرانی او وقتی شدت می یافت که نگاه های پر کینه مادر را می دید .
محبت های احمد دیگر نه تنها برای او لطفی نداشت بلکه دل بهم زن و تهوع آور شده بود . زهره این اواخر از هیچ چیز به اندازه این که احمد آقا از در وارد بشود و هدیه ای را به او تقدیم کند منزجر نمی شد .
- زهره جون ، ببین این بلوز رو می پسندی ؟ امروز توی ویترین یه مغازه چشمم به این افتاد ، گفتم رنگش به تو میاد .
بلوز ، عطر ، گیره مو ، بوردای لباس ، کیف دستی ، و ، و ، و ... هر شب که احمد از راه می رسید حتماً برای زهره هدیه ای می آورد . رفتار احمد آقا حتی مریم و محمد را نسبت به زهره حساس کرده بود . در یکی از شبها او شاد و شنگول با بسته ای که در دست داشت از راه رسید . هم زمان با ورودش با لحن سرخوشی خطاب به اهل منزل گفت :
- سفره شام رو زودتر حاضر کنید امشب کباب خریدم ، کبابم که می دونید داغش مزه داره . زری که از خلق خوش همسرش راضی به نظر می رسید گفت :
چه عجب بعد از مدت ها عادت گذشته رو به یاد آوردی ! نگاه احمد برق بخصوصی داشت . در حالی که سوی دستشویی می رفت گفت ؛ مگه خبر نداری امشب چه شبیه ؟
زری با چشمان کنجکاو گفت :
تا اونجایی که من خبر دارم امشب با شبای دیگه هیچ فرقی نداره .
زمانی که احمد از شستشوی دست هایش فارغ شد لبخندزنان گفت ؛ پیداست خیلی کم حافظه ای ... چطور نمی دونی که امشب زهره خانوم هفده سالش تموم میشه ؟
در یک لحظه نگاه زهره که سرگرم چیدن سفره بود به سوی آن دو برگشت و متوجه چهره رنگ پریده مادر شد . در همان حال تعجب کرد که چطور احمد آقا تاریخ تولد او را به خاطر سپرده است .
آن شب نگرانی زری وقتی اوج گرفت که شوهرش یک دستبند طلایی به دخترش هدیه کرد . احمد آقا اصرار داشت که خودش دستبند را به دست زهره ببندد اما زهره شدیداً معذب به نظر می رسید و خوب می دانست که مادرش در چه بحرانی به سر می برد ، مانع از این کار شد .
در نیمه های همان شب او که لحظه ای خواب به چشمانش نیامده بود از بستر برخاست و به آرامی و پاورچین به سوی پلکان رفت و پس از آنکه خود را بر روی پشت بام تنها یافت بغضی را که از سر شب در گلویش گره خورده بود رها کرد و به اشکها اجازه داد تا کمی از سنگینی بار غم را که بر سینه اش فشار می آورد کم کنند . نگاهش به سوی آسمان کشیده شد و همان طور که سوسوی ستارگان را می نگریست زمزمه حزن آلودش سکوت شب را درنوردید .
- ای آسمون بی انتها ، ای ستاره های بی شمار ، ای خدای مهربون ، منو از این زندگی نکبت بار نجات بدید . و در حالیکه شوری اشکهایش را حس می کرد ادامه داد :
- خدای خوبم ، تو که از همه رازها باخبری و می دونی که من چه رنجی رو تحمل می کنم ، پس دست رحمتت رو به سرم بکش و منو هر طور که صلاح می دونی ، یاری کن . چشم امید من فقط به درگاه تو دوخته شده ای خدا ... پس فراموشم نکن .
هق هق گریه ، دیگر امانش نداد ، در دل تاریکی شب گوشه دنج پشت بام شاهد ضجه های او بود . هنگامی که به خود آمد احساس سبکی می کرد ، نمی دانست چه مدت در آن حال آنجا نشسته است . وقتی به بستر بازگشت سبکبال شده بود . دقایقی بعد پلکهایش سنگین شد و به آرامی به خواب رفت .
فردای آنروز ناخودآگاه فکر عجیبی در سرش قوت گرفت . هنگامی که به قصد رفتن به آموزشگاه خیاطی سوار تاکسی شد در یک لحظه به جای آدرس آموزشگاه نشانی منزل تنها خویشاوندش را به راننده داد و پس از آن با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت .
لحظه ای که شاسی زنگ را می فشرد در این اندیشه بود که حدوداً دو سال از آخرین دیدار با عمه اش می گذرد ، گر چه خانم مستوفی عمه واقعیش نبود اما او را که تنها دختر عمه اش به حساب می آمد مانند یک عمه حقیقی دوست داشت . زهره به خاطر می آورد که قبل از آن خصوصاً از وقتی که مادرش دوباره ازدواج کرد دیگر عمه رعنا هیچ وقت به منزل آنها نیامد و فقط او و مادرش بودند که هر از گاهی به او سر می زدند . در این دیدارها زهره همیشه مورد توجه خاص و محبت بی دریغ عمه رعنا قرار می گرفت .
درگیر و دار این افکار در حیاط به رویش باز شد . بهرام پسر بزرگ خانم مستوفی بود که لحظه ای به او خیره شد و چون زهره را شناخت با روی باز سلام کرد . زهره در حین حال و احوال پرسید :
عمه منزل هستند ؟ بهرام همان طور که او را به درون خانه دعوت می کرد گفت :
بله ، بفرمائید تو ... اتفاقاً همین الان ذکر خیر شما بود . خانم مستوفی گر چه از دیدار زهره که تنها به منزل آنها رفته بود متعجب شد اما او را به گرمی در آغوش کشید و گونه هایش را چندین بار بوسید . بقیه افراد خانه ، از جمله آقای مستوفی هم برخوردی گرم و صمیمی داشتند . لحظاتی بعد زهره در جمع گرم و با محبت خانواده مستوفی چنان سرگرم شد که برای لحظه ای غم هایش را از یاد برد . اما خیلی زود به خاطر آورد که به چه منظور آنجا رفته است به همین خاطر ، با نگاهی به خانم مستوفی به آرامی گفت :
- عمه جون ، می شه چند دقیقه با شما تنها باشم ؟
نگاه عمه موشکاف است . می داند که زهره به قصد خاصی تنها به آنجا آمده ، دستش را می گیرد و به بهانه ای او را به اطاق دیگری می برد . هنگامی که با هم تنها شدند ، نگاه مهربانش را به زهره دوخت و گفت :
وقتی دیدم تنها به دیدن ما اومدی ، حدس زدم که باید اتفاقی افتاده باشه ، میشه بگی چی شده که این قدر نگرانی ؟ برای زهره شروع مطلب مشکل بود ، با این همه چاره ای نداشت تازه چه کسی محرم تر از عمه رعنا ؟ وقتی به حرف آمد صدایش از شرم کمی می لرزید . نفهمید چطور و از کجا اما همه ماجرا را مو به مو برایش تعریف کرد .
قیافه خانم مستوفی غم را بیش از حیرت در خود نشان می داد . وقتی زهره ساکت شد ، با ناراحتی گفت :
- چرا این موضوع رو زودتر به من خبر ندادی ؟ تو باید همون روزهای اول می اومدی اینجا . مگه احمد تو رو بی صاحب گیر آورده ؟
زهره که از دیدن یک غمخوار احساس رضایت می کرد ، در جواب گفت ؛ حقیقتش زودتر از این به فکرم نرسید که به سراغ شما بیام ، تو این چند هفته اخیر اصلاً حال درستی نداشتم و شب و روز تو این فکر بودم که راه حلی برای این مشکل پیدا کنم . راستش اون قدر ناامید شده بودم که دلم می خواست خودم را به طریقی از بین ببرم ولی ترس از آخرت مانع این کار شد . امروز یکهو به یاد شما افتادم و فکر کردم درمیون گذاشتن این موضوع با شما ضرری نداره و شاید چاره ساز هم باشه به همین خاطر به جای آموزشگاه خیاطی یک راست ابه اینجا اومدم .
- کار بجایی کردی مطمئن باش من و مستوفی تو رو تو این معرکه تنها نمی زاریم و هر کاری از دستمون بر بیاد برات انجام می دیم ... راستی ایرادی نداره اگه مطلب رو با پدر بهرام در میون بذارم ؟
- اگه فکر می کنید به حل مطلب کمک می کنه هیچ اشکالی نداره .
خانم مستوفی در حالی که اطاق را ترک می کرد با لحن اطمینان بخشی گفت :
مطمئنم که اون می تونه در این مورد به ما کمک کنه .
دلشوره عجیبی تمام وجود زهره را در بر گرفته بود . فکر اینکه عاقبت این کار به کجا می کشد یک لحظه او را آرام نمی گذاشت . برای فرار از هجوم افکار گوناگون خود را با تماشای تابلوهای روی دیوار سرگرم کرد . اینجا اتاق بهرام بود ، این را از وسایلش و پوسترهایی که به در و دیوار چسبانده بود به خوبی می شد تشخیص داد . زهره بر روی تخت یک نفره ای که در گوشه ای از اتاق قرار داشت نشسته بود کتابخانه کوچکی درست روبرویش به دیوار نصب شده بود یک میز تحریر یک چراغ مطالعه و مقداری از کتب درسی تزئینات گوشه دیگر را تشکیل می دادند .
ظاهراً بهرام پسر خوش سلیقه و منظمی بود چون همه چیز در جای خودش قرار داشت . مجموعه ای از انواع کبریت ها که بر روی دیوار به طرز زیبایی کنار هم قرار گرفته بود ، ذوق و سلیقه جمع آورنده آنها را نشان می داد . زهره با خودش گفت خوش به حال بهرام معلومه هیچ دغدغه فکری نداره .
غرق در این افکار صدای باز شدن در نگاهش را به آن سمت کشید . این بار عمه رعنا تنها نبود . چهره آقای مستوفی نگران و دلواپس به نظر می رسید . وقتی نگاهش به زهره افتاد با لحن پدرانه ای گفت :زهره جون ، خوشحالم که ما رو امین خودت دونستی و به اینجا اومدی . رعنا ، همه چیز رو برای من تعريف کرد . حقیقتش از آقای خلیلی انتظار نمی رفت که این قدر پست فطرت باشد من این مدت فکر می کردم تو زندگی راحت و آرومی داری . چهره زهره از شرم گل انداخت و همان طور که نگاهش به زیر افتاده بود گفت :
چی بگم عمو جون ؟ راستش خودمم باور نمی کنم که همه اون محبت ها ، روی منظور خاصی بوده . من همیشه به چشم یک پدر به او نگاه کردم و فکر می کردم که او هم همین احساس رو به من داره ولی ...
آقای مستوفی گفت :
حالا هر چیبود گذشته ... مهم اینه که تو به موقع متوجه واقعیت شدی ، باز هم جای شکرش باقیه که اتفاق ناگواری نیفتاده ، حالا بعد از این لزومی نداره که تو با اونها زندگی کنی از این به بعد اینجا خونه واقعی تو میشه و تو با ما زندگی می کنی درست مثل دختر خودم .
نگاه معصومانه زهره لحظه ای به او افتاد و گفت :
از لطف شما ممنونم عمو جون ولی اگه من بخوام بعد از این با شما زندگی کنم احمد آقا به این موضوع پی می بره و زندگی شما و مادرم رو به آشوب می کشه . من باید جایی رو پیدا کنم که به هیچ وجه دستش به من نرسه و نتونه پیدام کنه .
آقای مستوفی و عمه رعنا نگاه نگرانی به سوی هم انداختند . ناگهان فکری به خاطر عمه رسید و چشمانش برقی زد و گفت :
چطوره زهره رو پیش مادر بفرستیم ؟ اون از خدا می خواد یه همدم خوبی مثل زهره داشته باشه . آقای مستوفی لبخندزنان به فکر همسرش آفرین گفت و اضافه کرد :
- لازم نیست هیچ کسی از این جریان بویی ببره امروز من تلفنی با خانم بزرگ تماس می گیرم و موضوع رو در میون می زارم . از همین الان می دونم که اون از دیدن بچه برادرش چقدر خوشحال میشه ... اما زهره ، تو چطور می تونی با وسایلت از منزل خارج بشی ؟
- اگه جایی برای زندگی داشته باشم بیرون آمدن از اونجا کار مشکلی نیست . فردا به قصد آموزشگاه مقداری از وسایلم رو به اینجا می یارم و اگه شما لطف کنید برام بلیطی فراهم کنید سر ساعت به بهانه خرید لوازم خیاطی از منزل خارج می شم . البته باید همه چیز رو به مادر بگم والا از فکر دیونه می شه .
خانم مستوفی لبخندزنان ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
آفرین ... فکر خوبیه .
فردای آن روز زهره مقداری از لوازم شخصیش را درون ساک کوچکی گذاشت و با خود به منزل مستوفی آورد . عمه رعنا به او خبر داد که مادرش بی صبرانه منتظر اوست و مشتاقانه انتظار می کشد که هر چه زودتر او را ببیند .
زهره که از خوشحالی به گریه افتاده بود او را سخت در آغوش گرفت و با محبت گونه اش را بوسید . از آن لحظه به بعد دلشوره و التهاب یک لحظه آرامش نمی گذاشت . هنگام صرف شام هیچ میلی به غذا نداشت اما برای اینکه کنجکاوی دیگران را جلب نکند چند لقمه را با تأنی و برای وقت کشی در دهان گذاشت .
قیافه مادرش هم نگران به نظر می رسید او دلواپس بود که مبادا در این سفر اتفاق بدی برای زهره رخ بدهد . می دانست زهره به خاطر او خودش را به خطر می اندازد و از این فکر دل تو دلش نبود .
زهره زمانی که در اطاقش تنها شد نامه ای برای مادرش و احمد آقا نوشت او می خواست وانمود کند که مادرش از هیچ چیز خبر ندارد .
روز بعد هنگامی که می خواست از منزل خارج بشود آن را در گوشه ای از هال گذاشت و پس از نگاه پر مهری به سوی مادر ، خواهر و برادرش ، آنجا را برای همیشه ترک کرد .


پایان فصل اول

دوستای گلم اگه خوششتون امد بگید که ادامه بدم در غیر این صورت بی خیال شم

فصل دوم

35 تا 47

ساعتی که همراه با خانم مستوفی ، وارد سالن انتظار ترمینال شد ، هنوز سی دقیقه ، به حرکت اتوبوس مانده بود . عمه رعنا ، آدرس کامل منزل مادرش در شیراز را با مقداری وجه نقد ، به او داد و گفت :
وقتی به شیراز برسی ، هوا تاریک شده ، لازم نیست از چیزی هراس داشته باشی ، این آدرس را به هر راننده تاکسی نشان بدی ، تو رو به مقصد می رسونه .
زهره با تشکر ، آدرس را گرفت ، اما از پذیرفتن پولها امتناع کرد و گفت :
فعلاً مقداری پول همراهم هست اگه کافی نبود ، این دستبند طلا را می فروشم و از پولش استفاده می کنم .
خانم مستوفی که می دانست دخترها در این سن غرور خاصی دارند ، دیگر اصرار را جایز ندانست و او را تا کنار اتوبوس مشایعت کرد و همان طور که سفارشات لازم را با او در میان می گذاشت ، یاد آور شد :
-مواظب خودت باش و سلام گرم منو به مادر برسون ، ضمناً نگران هیچ چیز نباش ، مطمئنم که از حالا به بعد ، زندگی راحتی خواهی داشت .
زهره با گونه های اشک آلود ، او را در آغوش گرفت و به خاطر همه زحماتش از او تشکر کرد .
از لحظه ای که اتوبوس به راه افتاد تا زمانی که عمه رعنا ، دیده می شد ، برایش دست تکان می داد و با نگاه مشتاق ، نقش چهره و لبخند او را به خاطر سپرد .
اتوبوس ، همراه با مسافرینش ، خیابانهای شهر را یکی پس از دیگری ، پشت سر می گذاشت ، زهره که در کنار پنجره نشسته بود ، با اشتیاق خاصی به همه چیز و همه کس ، نگاه می کرد . برای او گذشتن از این خیابان ها ، وداع با تمام خاطرات گذشته اش بود ، به همین خاطر سینه اش مالامال از غم شد .
ساعتی بعد ، چشم انداز او را فقط زمین های خشک و بی آب و علف بیرون شهر و دور نمای شعله های که در دور دست زبانه می کشید ، تشکیل می داد . به پشتی صندلی تکیه داد و پلک ها را روی هم گذاشت و چهره مادر در جلو چشمانش بود .
در همان حال به یاد نامه ای افتاد که برای آنها ، گذاشته بود .
« مادر عزیزم ، شاید زمانی که این نامه را می خوانید ، من فرسنگ ها از شما فاصله داشته باشم . در هر صورت ، از اینکه بدون اطلاع و خداحافظی شما را ترک می کنم ، مرا ببخشید . مادر عزیزم و عموجان ، هر دوی شما ، طی سال های گذشته زحمات زیادی را به خاطر من تحمل کردید ، این را هرگز فراموش نمی کنم ، ولی حالا که می توانم به خود متکی باشم تصمیم گرفتم مسیر زندگی ام را انتخاب کنم و آینده جدیدی برای خودم بسازم . به همین دلیل ، به یکی از شهرهای دوردست می روم تا با تلاش بیشتر ، همه چیز را از نو بنا کنم . عمو جان ، شما همیشه به من محبت زیادی داشتید و این را با رفتارتان ثابت کردید پس لطفاً تنها خواهش مرا برآورده کنید و در غیبت من با مادرم خوب و مهربان باشید . باور کنید به این طریق مرا برای همیشه مدیون خود خواهید کرد . مریم و محمد عزیزم را از دور می بوسم و همه شما را به خدای بزرگ می سپارم .
دوستدار همیشگی شما زهره ... »
با توقف اتوبوس ، صدای شاگرد راننده ، او را از عالم خویش بیرون کشید .
-برای صرف نهار ، نیم ساعت استراحت .
زهره نگاهی به ساعتش می اندازد . نیمی از ظهر گذشته است . کیف دستی اش را بر می دارد و همراه دیگران ، وارد سالن غذاخوری می شود . هوا به شدت گرم است . اکثر مسافران ، عرق ریزان خود را به طریقی باد می زنند . تنها وسیله خنک کننده سالن چند پنکه سقفی است که صدای تلق تلوق شان در میان سر و صدای مسافران محو شده است . زهره که برای اولین بار در طی زندگی اش تنها به سفر آمده از همه چیز و همه کس هراس دارد . در حالی که کیف دستی اش را محکم بغل گرفته ، نگاهی به اطراف می اندازد ، در همان حال در می یابد که چگونه باید سفارش غذا بدهد . پس از آنکه سینی غذا را تحویل می گیرد پشت یکی از میزها می نشیند و در حالی که از گرما و آزار مگس ها در عذاب است با بی میلی سرگرم خوردن غذا می شود . در همان حال با نظری به اطراف بیشتر نگاهها را متوجه خود می بیند . پس از صرف مقداری از غذا وجود مگس های مزاحم و سنگینی نگاه بعضی از مسافران کنجکاو او را وادار می کند از آنجا خارج شود . به فضای باز روبروی سالن پناه می برد . در آن نزدیکی مغازه ای است که مسافران را برای خرید به سوی خویش می کشد . جلوی مغازه حوضچه کوچکی قرار دارد که آب مدام از اطرافش پایین می ریزد ، سایه بانی از برگ های نخل خرما یا محل مناسبی برای بازی و سرگرمی بچه ها است . زهره در تماشای چند کودکی که سرگرم آب بازی بودند به یاد مریم و محمد افتاد و با این فکر که دیگر هرگز آنها را نخواهد دید بغضی را در گلوی خود حس کرد .
با حرکت دوباره اتوبوس تحت تأثیر تکان یکنواخت چرخ ها به آرامی به خواب رفت و گذر لحظه های سخت زندگی را برای زمان کوتاهی از یاد برد .
تکان شدید ترمز ناگهانی او را از خواب پراند . پیدا بود چند ساعتی خواب بوده است ، خورشید داشت کم کم غروب می کرد . منظره سرسبز محیط اطراف توجه او را به خود جلب کرد . در این قسمت به خاطر ازدحام وسایط نقلیه حرکت آهسته بود محلی که زهره محو تماشای آن بود ، آبادی کوچکی به نام ( دشت ارژن ) بود که با درختان کهن سال کوههای بلند و صخره هایش جلوه خاصی داشت . مغازه های متعدد ، میوه فروشی هر رهگذری را وادار به توقف می کرد . از طرفی قهوه خانه هایی که به سبک قدیمی دایر شده بود ، مسافران خسته را برای نوشیدن یک چای داغ به هوس می انداخت .
جنب و جوش مسافران کنجکاو ، ریزش آبشارهای کوچک از کوه ، نورافشانی چراغ های زنبوری جلوی مغازه ها ، شفافیت میوه های روی گاری ها و نسیم خنکی که از پنجره اتوبوس به داخل می وزید همه اینها زهره را به وجد آورده بود و نگاه کنجکاو او را به هر سو می کشید . دلش می خواست در همان فرصت همه جا را خوب تماشا کند ، ولی اتوبوس همچنان در حرکت بود . وقایقی بعد ... با فاصله گرفتن از آن آبادی کوچک ، دشت خالی و پهناور در نگاهش نشست و او را با خود به دنیای تنهایی اش برد . احساس خلائی آزار دهنده وجودش را پر کرد و از اینکه به تنهایی در مسیر ناشناخته ای قدم گذاشته بود ، پشیمان شد .
شب چادر سیاهش را بر همه جا کشیده بود که اتوبوس پس از پشت سر گذاشتن چند پیچ پی در پی در مسیر شیب داری قرار گرفت که از آنجا شهر پیدا بود . شیراز در دامان شب زیر بارش نور چراغ هایی که از دور دست سوسو می زد جلوه خاصی داشت .
پس از طی مسافتی در شهر وارد گاراژ شدند . ایستادن اتوبوس برای زهره پایان سفر بود و آغاز یک زندگی جدید .
مسافران با شتاب آماده پیاده شدن بودند ، زهره با حالت مرددی بند ساکش را روی شانه انداخت و به آرامی از اتوبوس پیاده شد . جنب و جوش مردم ، آمد و شد اتو مبیل ها و شور و هیجانی که در اطراف به چشم می خورد جان تازه ای به او داد . آدرس را از کیفش بیرون آورد و برای چندمین بار آن را مرور کرد ، بر اولین تاکسی که در کنارش توقف کرد سوار شد و مسیر را به راننده گفت .
پس از عبور از چندین خیابان ، راننده میدانی را دور زد و در ابتدای خیابانی ایستاد و خطاب به مسافر خود که حس کرده بود غریبه و ناوارد است ، گفت :
اینجا همون خیابونیه که تو آدرس شما ذکر شده اما کوچه مورد نظر رو باید خودتون پیدا کنید .
زهره همراه با تشکر کرایه را پرداخت . ساک دستی را بر داشت و پیاده شد . خیابان پر رفت و آمد و شلوغ بود و کوچه های فرعی زیادی داشت .
بهترین کار سئوال کردن از مغازه دارهای اطراف بود . با این فکر وارد اولین مغازه شد . مغازه دار مرد میانسال و خوشرویی به نظر می رسید . او به محض مطلع شدن از موقعیت زهره از مغازه بیرون آمد و با دست مسیر کوچه را مشخص کرد و با لهجه مخصوص شیرازی ها گفت :
ببین کا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 430]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن