واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام
بابایی هیچ احساسی به من نداره ولی مامان می گه این حرفو نزنم بابت قضاوتم آن دنیا باید جواب پس بدهم.
ولی بچه که بودیم بابا هر وقت روزنامه می خواند (یعنی هر روز و هرساعتی که خانه بود) نباید حرف می زدیم
هر وقت می خواستیم پارکی - خارج شهری بریم فامیلو هم باید می بردیم
و ....
حالا بابا مریضتر شده (از قبل از تولد من مریضی او شروع شده بوده) - پیر شده فقط هم من مجردم
زنگ می زنم از اداره با اکراه جواب می ده ( مستعد است که با اولین زنگ گوشی را جواب بده)
من و مامان را جایی نمی بره مسافرت که دلمان باز بشه (ولی خودش می ره - خواهر برادر متاهلم طبیعی است که برن ولی هرجا که بگی برای من و مامان 1000 تا عیب می زاره .....)
تازهههههههههههههه مامان میگه بدون بابات جایی نمی آیم حتی مشهد
الان ساعتی که من میرسم خانه یا اخبار می بیند یا مستند یا هر فیلمی که خودش بخواهد بازهم میگه حرف نزنید (با مامان که در اتاق دیگر یا اشپزخانه حرف می زنم میگه چی را ازم پنهان میکنید)
از مشکلاتم از نگرانیام نمی خواهد چیزی بداند
تازشم همه نگران من هستند که آینده من اگه زبانم لال برای اونا اتفاقی بیفته چی میشه ولی اون منکه میگم بی تفاوته
............................
خییییییییییییییلیییییییییییی خستم دلم گرفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتته
دوستان همدلی
وا گلم خوب خودت که ماشائ اله بزرگ شدی برای خودت دوستان خوب و سرگرمی های مفرح ایجاد کن زندگیت را برنامه ریزی کن
عزیزم من 7 صبح میرم سرکار تا بیام خانه بسته به شرایط کاری یا ساعت 8 یا ساعت 9. دوست دارم خانه مامن من باشه نه بیرون ولی ......
می دانی دلم از چی گرفته از تنهایی آخه همه می دانند جوان شور و حرارت داره ولی بابایی می خواهد من هم 80 ساله باشم بچه که بودم می گفت چرا با خنده حرف می زنی و .....
الان هم اگه سالی یکبار بخندم داد و قال می کنه عیبه صدات را همسایه شنید خلاصه اشکم را در میاره
(جالبه برام وقتی صدای دختر همسایه می یاد کلی هم خوشحال میشه میگه ببنین چه شاده)
نمی دانم چرا نگران بی سرو سامانی من نیست . دیشب مهریه یکی را شنیدیم (بماند که چی بود) برام جالب بود گفتم شما اصلا به یک همچین مهریه ای برای من فکر می کردی کلی غیظ و غضب کرد که چرا تمرکز من را موقع دیدن ساختمان پزشکان بهم زدی............
خوب عزیزم پدر من هم همیشه سر اخبار یا برنامه مورد علاقه خودشون دوست دارن سکوت مطلق باشه... منم اوایل ناراحت میشدم، اما بالاخره بهشون حق میدم که سر یه برنامه های خاصی دلشون سکوت بخواد... دیگه ما هم یاد گرفتیم اگر حرف مهمی داشته باشیم صبر میکنیم تا اون برنامه تموم بشه...
بعدش هم من فکر میکنم اختلاف سنی شما و پدرتون زیاده... بالاخره طبیعیه که وقتی سن بالا میره یه مقدار کم حوصله تر میشن...
راستی سعی کن اینقدر سخت نگیری... اگر فکر میکنی واقعا صدای خندیدنتون بلنده خوب یه مقدار رعایت کنید. اما اگر فکر میکنی زیادی حساسن، شما هم با خودشون شوخی کنید یا کلا با شوخی سر و تهش رو هم بیارید که نه محیط خونه سنگین باشه و نه کسی از کسی ناراحت باشه...
به نظرم یه مقدار زیادی حساس شدی و دلیل این اختلافها به نظر من فاصله سنیتونه... سخت نگیر تا آسون بشه!
عزیزم حدس میزنم فاصله سنی تون زیاد باشه ... خوشحالم میبینم خودت میدونی چی خوبه و خودتو تغییر ندادی.... مثلا همینکه صحبت میکنی و میخندی ... به نظر من هیچی تو دنیا ارزش اینو نداره که ادم خوشحالیشو نکنه ... اگه بیرون(دنیای بیرون) نمیتونی با کسی(اطرافیان یا پدر مادر) دوست باشی با خودت دوست باش.. خیلی ام کیف داره ... من اینو تجربه کردم
البته باید بگم خب تعداد خیلی زیادی از اقایون نسبت به کاری که دارن انجام میدن مثل روزنامه خوندن و تلویزیون نگاه کردن حساسن و دوس ندارن حواسشون پرت شه ... شمام تقصیر نداری که بابا ازت ناراحت شد اونم بی تقصیره... فقط اخلاقامون باهم فرق میکنه
عزیزم سعی کن حساسیتت را کم کنی ، و خودت را با شرایط هماهنگ کنی چون تو نمیتونی
رفتار پدر پنجاه شصت سالت را تغییر بدی اینجوری فقط خودت را اذیت می کنی .
خودت گفتی که پدرت بیماری داره ، راستش ما که جوونتریم تا یه سردرد کوچولو می گیریم
کلی بهانه گیر میشیم و ... پس بهش حق بده
به سن و سال پدرت توجه کن و سعی کن کارهایی را انجام بدی که اون را خوشحال کنه ، و زیاد بر رفتارهایی
که اون دوست نداره پافشاری نکن .
پدر و مادر نعمت های بزرگی توی زندگی ما هستن ، باید قدرشون را بدونیم ( حتی اون بدترینشون هم بازکلی خوبی دارن )
مرسی دوستان
درسته اختلاف سنمان زیادههههههههه
آخه دوستم با پدر من 30 سال پیش هم نمی شد شوخی کرد چه مانده الان اونم من که اگه کل وجودم عسل باشه برای بابا از زهر هم تلخ تره
عزیزم می دانستی ساعت 18:30 و 19 و 20 و 20:30 و 21 و 22 بترتیب شبکه های 5 و 1 و 2 و 1 و 3 اخبار دارند
آخه دوستان بابای من در عالم دیگری است (هر کاری من بنکم عیبه و غلطه و بی منطقیه ولی عروس جان - پسربابا - نوه جان و .......داماد و دختر و ....... حسنه )
چرا نگران تاهل من نیست تازه اگه خدایی نکرده کسی جرات کنه پیغام بفرسته میگه من درس دارم (من چند ساله دانشگاهم تمام شده ) نباید فکر من باشه که با وجود حسادت برخیها و نادانی برخی دیگه بهتره تا خودش هست (انشاء ا... 1000 ساله شه ) من سر و سامان بگیرم . بابا اصلا بفکر هیچی من نیست (نه امروزم نه فردا) درسته معلوم نیست من چند ثانیه از عمرم مانده ولی پدر بودن وظایفی داره ...........
بهم بگید چه جوری من هم نسبت به او بی تفاوت باشم و شب و روز غصه حال او و مامان و خودم را نخورم باورتان نمیشه چون چند وقت دیگه دوباره عمل داره و از تبعات عمل اسیری و مریض داری و مهمان داری مامان طفلکی و من است و تازه بعد از بیهوشی یا بی حسی اختلالات رفتاری بابا هم بیشتر میشه - اگه زبانم لال اتفاقی بیفته با برادر ..............) از غصه دارم خفه میشم لطفا ارامم کنید
جالبه که خواهر برادرم گرفتار اصل مشکل نیستند تازه بابایی نگران گل پسرشه (بدجنس نیستم ولی وقتی پدری به پسر متاهلش که فردا داماد دار میشه نمیگه کارت غلط است و فقط من را بیچاره کرده .........)
عزیزم وقتی اینجوری میگی نشون میده که پدرت میتونه خوش اخلاق هم باشه!!
تو هرچی بخوای بیشتر از این فکرا بکنی ناخودآگاه توی رفتارت هم تاثیر میذاره! پس سعی کن خوش اخلاق باشی، سعی کنی مراعات حالش رو بکنی و به جای اینکه حرفت رو با بداخلاقی و ناراحتی بگی، با شوخی و خنده کار خودتو بکن!
برای تنهایی های خودت هم تفریحات دیگه ای ایجاد کن که کلا مشغول باشی و وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشته باشی!
برای ازدواجت هم باید با مادرت صحبت کنی... مطمئن باش مادرت که طرف تو باشه، پدرت هم درست میشه
عجب
بابای منم تو همین مایع ها بود ولی الان بهتر شده ولی الان هر کاری خودش دلش میخواد می کنه اونوقت به من گیر میده
ولی من قهر می کنم باهاش
اینجوری راحت ترم
ولی من ازدواج کردم هر چند که مخالف بود با دوست پسرم
بالاخره چاره ای ندارن موافقت می کنن مگه چند سالته که انقدر نگران ازدواجی جوجو؟
مرسی از همه
سن دختر خانمها ؟؟؟؟؟؟؟؟ شوخی کردم = 30
می دانید تاهل برای من به معنی داشتن تکیه گاه ، همدل ، دل نگران ، همراه ، یاور در دنیای مادی است (در این دنیا و آن دنیا همیشه خدا با ماست می دانم ولی خود خدا این روابط را بین انسانها قرار داده)
می ترسم اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته (زبانم لال ..........) آنوقت با گل پسر بابا (می دانم خیلی بی تدبیر است و عیالش ثابت شده که خیلی حسوده و نظر تنگه ) و دامادای (عقل کل ) و خواهرای بچه فکر (با اینکه از من بزرگترند ولی ........)
چقدر همدلی تان را احتیاج دارم مرسیییییییییی (یک حرف راست بگم : جدیدا همه از من کوچکترها هم (حتی پسره )متاهل شده اند بعد تو جمع خانواده و فامیل حتی شرکت خیلییییییییی سخت شده (مخصوصا اداره که اکثریت متاهلن تازه همکار جان خواستگار تفاوتهایش اینقـــــــــــــــــــــــــدر زیاده که مجبورم بیش از حد سر سنگین باشم جدیدا تو شرکت هم دلم می گیره (قبلنا که خیلی نمی شناختمش خودش و خانواده اش را از دیدنش از درون خوشحال بودم حالا نگرانم چون می دانم اگر بهم علاقه مند بشه دردسر خواهم داشت (برعکس دیگران شدم دوست دارم ازم خوشش نیاد)
واااا عزیزم خودتو نباز ...فکر کردم 20 سالته ... یه خانوم تو 30 سالگی (به نظر من) نباید انقد به اطرافیان نگاه کنه... عزیزم خودت تصمیم بگیر الان تو بهترین شرایط تصمیم گیری هستی و مطمئنا اشتباه نمیکنی... اگه دوس داشتی ازدواج کنی و case خاصی هم پیدا شد پافشاری کن ... منم یکیو میشناسم الان 30 سالشه و بخاطر دهن بین بودن نسبت به خونوادش الان سرخورده شده و میگه عمرا ازدواج کنه چون منعش میکردن اگه هر خاستگاری داشت ... محکم باش ..رو حرفت وایسا..اگه ازدواج کنی شرایط خیلی عوض میشه.. برات ارزوی موفقیت میکنم
دوست گلم نگران نباش. یکی از دوستای منم مشکل شمارو داشت . همیشه سر نمازاش دعا میکرد که خدا خودش کمکش کنه و یه مرد خوب قسمتش کنه الان یه چند ماهی میشه که عقد کرده خودشم باورش نمیشه چطور همه چی خودش ردیف شد و خانوادش که همیشه حتی مخالف راه دادن خواستگار به خونه بودن هم راضی شدن. خدا خودش حواسش به مشکلای ما هست. بسپرش به خدا . همیشه همه چی وقتی اصلا انتظارش رو نداریم درست میشه
چقدردل نوشته ات شبیه درد دل دختران منه پس بدون که توتنها بااین مورد روبرو نیستی شوهر من بااینکه بیمارهم نبوده ولی این رفتارراباهر4دخترش داشته ودارد ولی مهم اینه که 3تااز دخترا اورا همانطورکه بوده پذیرفتن والان اوقاتخودراهرجورکه دوست دارند میگذرانندیعنی بعدازاینکه ازکارفارغ میشن یاباهمدیگه یابادوستان وهمکارانشون باقیمانده روز رابه تفریحات وسرگرمی های سالم می پردازند بااینکه دختربزرگم به خاطررفتار اشتباه پدرش ازدواجش بعداز6ماه ازعقدش به هم خورد ولی باهمه چی کناراومده وزندگی را باهمه پستی وبلندیش قبول کرده البته میدونم کنار اومدن با این اوضاع سخته ولی مادرانه میگم اگر بخواهی دراحساسات منفی تمرکز کنی زندگی سخت تر میشه برات همیشه شاد باش ازاینکه هنوزسایه پدربرسرته سومین دخترم به خاطر ضعفی که داشت 4ساله که خونه رو ترک کرده والان درحسرت اینه که بتونه باهمین پدر بهانه گیرش سر یک سفره غذابخوره ولی امکانش نیست عزیزم خودت رو به سرنوشت بسپارودرپناه خدا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]