تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):راستى عزّت است و نادانى ذلّت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1838146625




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عزیز نسین ، معرفی و مشاهده آثار عزیز نسین (ترجمه کتابهای عزیز نسین)


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: عزیز نسین ، معرفی و مشاهده آثار عزیز نسین (ترجمه کتابهای عزیز نسین)



ديوانه‌ای بر بام - عزيز نسين ترجمه‌ی احمد شاملو

همه‌ی اهل محل به جنب و جوش افتادند.
– «… يه ديوونه رفته رو بوم!»
سراسر کوچه، از جمعيتی که برای تماشا آمده بودند پر شده بود. اول از کلانتری محل اتومبيلهای پليس رسيد، بعد هم بلافاصله ماشينها و مأمورين آتش‌نشانی با آن نردبانهای درازشان.
مادر بدبختش از پايين التماس می‌کرد:
– «عزيز جانم، پسرکم! بيا پايين قربونت برم. بيا پايين قربون قدت بگردم!»
و ديوانه، از بالای بام جواب می‌داد:
– «نه … اگه منو ريش‌سفيد اين محل می‌کنين که خوب و گرنه خودمو پرت می‌کنم پايين!»
مأمورين آتش‌نشانی توری نجات را وا کرده بودند که اگر ديوانه خودش را پرت کرد، بگيرندش … يک دسته‌ی نه نفری گوشه‌های توری را نگهداشته بودند. ديواانه، هی اين طرف بام می‌دويد و هی آن طرف بام می‌دويد، و مأمورين بيچاره هم به دنبالش … بدبختها از بس اين ور و آن ور دويده بودند عرق از هفت بندشان راه افتاده بود.
رئيس کلانتری با لحنی نيمه‌تهديد‌آميز و نيمه مهربان سعی می‌کرد ديوانه را راضی کند که از خر شيطان پايين بيايد:
– «بيا پايين داداش جون … جون من بيا پايين!»
– «منو ريش سفيد اين محل بکنين تا بيام … اگر نه خودمو ميندازم».
تهديد، تحبيب، التماس، خواهش … هيچ‌کدام تأثيری نکرد.
– «برادر جان! بيا پايين … بيا … بيا بريم قدم بزنيم!»
– «زکی! اينو باش! … خيله خب، حالا که زياد اصرار داری قدم بزنيم، تو بيا بالا، چرا من بيام پايين؟»
– از ميان جمعيت، يکی گفت:
– «بگيم ريش‌سفيد محله‌ات کرده‌ايم تا بياد پايين».
يکی ديگر باد به گلو انداخت و گفت:
– «مگه ميشه؟ يه ديوونه رو ريش‌سفيد محل کنيم؟ چه حرفها!»
– «خدايا! يعنی واقعاً بايد اين ديوانه‌ی زنجيری رو ريش‌سفيد محله کرد؟»
پيرمردی که به عصای خود تکيه داده بود گفت:
– «چه ريش‌سفيدش بکنين و چه نکنين، اينی که من می‌بينم پايين اومدنی نيس!»
– «حالا شايد بشه يه جوری پايينش آورد».
– «نه خير. من اينارو خوب می‌شناسم: يه بار که فرصتی به دست آوردن و سوار شدن ديگه پايين بيا نيستن».
– «حالا بذار اين دفعه رو پايينش بياريم …»
– «اگه تونستين پايين بيارينش، بيارين!»
يکی از آن نزديکی فرياد زد:
– بيا پايين بابا! تو ريش‌سفيد محل شدی؛ بيا پايين!»
و ديوانه که اين را شنيد، لب بام شروع کرد به رقصيدن و بشکن زدن؛ و گفت:
– «به! پايين نميام که هيچ، اگه عضو انجمن شهرم نکنين خودمو از اين بالام ميندازم پايين».
پيرمرد نگاه پيروزمندانه‌ای به اطرافيان خود کرد و گفت:
– «ها، شنيدين؟ نگفتم وقتی سوار شد ديگه پياده بشو نيست؟»
– «خوب ديگه. پس بهتره هرچی گفت بکنيم.»
– «اون ميگه. شمام می‌کنين. اما پايين نمياد … انسون، تو زندگيش، فقط يه بار پا ميده که بره بالا … اما وقتی که بالا رفت، ديگه …»
کلانتر حرف پيرمرد را بريد و به طرف ديوانه هوار کشيد:
– «انتخابت کرديم بابا. عضو انجمن شهرت کرديم. د حالا بيا پايين ديگه. اين قدر همشهريارو چشم انتظار نذار!»
ديوانه، دوباره شروع کرد به بشکن زدن و رقصيدن، در عين حال می‌خواند که:
«نميام، های نميام، آخ نميام، واخ نميام. تا شهردارم نکنين فکر نکنين پايين ميام …»
پيرمرد گفت:
«نگفتم؟ ديدين؟ شماها بايد به موقعش اقدام می‌کردين، حالا ديگه کار از کار گذشته. اگه پايين بياد ديوونه نيست، خره!»
سرجوخه‌ی آتش‌نشانی که سراپا خيس عرق شده بود و نفس نفس می‌زد، گفت:
– «حالا اگه بگيم شهردار شده چی ميشه مثلاً؟ خوب بذارين بگيم شهردار شده». آن وقت دستش را دو طرف دهنش لوله کرد و فرياد زد:
– «بيا پايين جناب شهردار! بيا شروع به انجام وظيفه کن!»
ديوانه، بار ديگر شروع کرد به قر دادن و چرخاندن شکم و کمرش، و گفت:
– «زکی! من بيام قاطی آدمهايی که يه ديوونه رو شهردار کردن بگم چی؟ … پايين نميام!»
– «د … پس آخه چه مرگته؟ چی ميخوای ديگه؟»
– «نمايندگی مجلسو!»
و جماعت، پس از مشاوره و تبادل نظر کوتاهی يک نفر را واداشتند که داد بکشد:
– «خيلی خوب، شدی نماينده. حالا ديگه بيا پايين. ببين. همه منتظرت هستن».
ديوانه، شست دست راستش را گذاشت رو نوک دماغش و شروع کرد به ادا در آوردن:
– «به! غيرممکنه! من؟ بيام بشم قاطی شماهايی که يه ديوونه رو به نمايندگی مجلستون انتخاب می‌کنين؟»
– «ياالله برادر! گفتی نماينده، مام که کرديم. از اون گذشته نماينده‌های ديگه منتظرتن. می‌خوان جلسه رو تشکيل بدن».
– «مگه بارون مياد که ميخوان گردشو ول کنن برن تو تالار جلسه؟ … بيام پايين که بگيرين ببرينم تيمارستون؟ نه خير … نميام».
* * *
پيرمرده، پس از مدتی که ساکت بود دوباره به حرف آمد و گفت:
– «بيخود به خودتون زحمت ندين. اين ديوونه‌ها رو من خوب می‌شناسم. خود شماها را هم اگه به نمايندگی انتخاب بکنن ديگه حاضر نميشين پايين بيايين!»
ديوانه مرتباً فرياد می‌زد:
– «استاندار، استاندار … اگه استاندارم بکنين ميام پايين. اگرنه، همين الآن خودمو ميندازم پايين: «يک … دو …».
جمعيت نگذاشت دو به سه برسد و فرياد زد:
– «کرديم، کرديم … استاندارت کرديم … ننداز، ننداز!»
ديوانه دوباره شروع کرد به رقصيدن و قر دادن و گفت:
– «وزير … وزيرم کنين تا نندازم، اگرنه الآنه ميندازم!»
يواش يواش حرف پيرمرد داشت راست درمی‌آمد. اين بود که عده‌ای دورش را گرفتند و گفتند:
– «چی می‌فرمايين؟ يعنی وزيرش بکنيم؟»
پيرمرد گفت: «ديگه کار از کار گذشته … حالا ديگه ريش و قيچی دست اونه، هرچی که ميگه بايد بکنين و هرچی که ميخواد بايد انجام بدين».
جماعت داد کشيد:
– «وزيرت کرديم، وزيرت کرديم، ننداز، ننداز!»
– «ميندازم».
– «ديگه چرا؟ مگه وزيرت نکرديم؟»
– «هه هه هه! … بايد نخست وزيرم کنين تا بيام، وگرنه خودمو پرت می کنم».
جمعيت دور پيرمرد را گرفته بودند و سؤال‌پيچش می‌کردند:
– «چيکار خواهد کرد؟»
– «يعنی خودشو ميندازه؟»
پيرمرد گفت: «معلومه که ميندازه».
جمعيت گفتند: «ای وای، نکنه خودشو بندازه!» و بعد، با هول و هراس به طرف ديوانه هوار کشيد: «بابا خيله خوب، نخست‌وزيرت کرديم. حالا ديگه بيا پايين!»
ديوانه زبانش را برای خلق‌الله درآورد و گفت:
– «آخه نخست‌وزير جاسنگينی مث من، ميون احمقهايی مث شما چيکار داره که بياد پايين؟»
– «هر آرزويی داری بگو ما انجام بديم؛ اما خودتو ننداز».
ديوونه لب بام دراز کشيد، سرش را جلو آورد و پرسيد:
– «حالا يعنی من نخست‌وزيرم؟»
جمعيت يکصدا فرياد کرد: «آره بابا، نخست‌وزيری!»
– «خيله خب. پس حالا که نخست‌وزيرم، هروقت اراده کنم پايين ميام، به شماها چه مربوطه؟ اگه خواستم ميام، نخواستم نميام».
کلانتر که سخت عصبانی شده بود، گفت:
– «ما رو دست انداخته، اصلا بذارين هر غلطی می‌کنه بکنه؛ جهنم که خودشو انداخت، يه ديوونه کمتر!»
اما بعد، انگار با خودش حساب کرد و ديد که ممکن است اين موضوع براش دردسری ايجاد کند، چون که رو کرد به سرجوخه‌ی آتش‌نشانی و از او پرسيد:
– «حالا چيکار بايد بکنيم؟ آيا به هيچ وسيله‌ای نميشه اين ديوونه رو پايين آورد؟ پس شماها واسه چی خوبين؟»
سرجوخه‌ی آتش‌نشانی هم که پاک درمانده بود، همين سؤال را از پيرمرد کرد:
– «يعنی می‌شه؟ چه جوری می‌شه؟»
– «بله که می‌شه. چراکه نشه؟»
– «چه جوری؟»
– «حالا اگه بذارين، من پايينش ميارم».
جمعيت عقب رفت و چشمها با بی‌صبری به پيرمرد دوخته شد که ديوانه را چه جوری پايين خواهد آورد.
پيرمرد به ديوانه که همان طور بالای بام عمارت هفت طبقه مشغول شکلک در آوردن و رقصيدن و اطوار ريختن بود رو کرد و فرياد زد:
– «عالیجناب نخست‌وزير، آيا اراده نفرموده‌اند که به طبقه‌ی ششم صعود بفرمايند؟»
ديوانه که اين را شنيد، با لحنی جدی گفت:
– «بسيار عالی! بسيار عالی! اراده فرموديم!»
و آن وقت، از دريچه‌ی بام داخل شد، از پله‌ها پايين آمد و از پنجره‌ی يکی از اتاقهای طبقه‌ی ششم سر بيرون کرد و به تماشای جمعيت پرداخت.
پيرمرد گفت:
– «حشمت‌پناها! آيا برای بازديد طبقه‌ی پنجم صعود نخواهيد فرمود؟»
– «چرا، چرا … صعود می‌فرماييم!»
و به همين ترتيب، چند دقيقه بعد، ديوانه به طبقه‌ی سوم «صعود» کرده بود. حالا ديگر از آن حرکات روی بام، يعنی چرخاندن شکم و در آوردن زبان و اطوار ديگر دست برداشته بود و حالتی موقر و جدی در چهره‌ی او ديده می‌شد.
پيرمرد گفت:
– «ای نخست‌وزير بزرگوار ما! آيا به طبقه‌ی دوم صعود نخواهيد فرمود؟»
– «بله، بله، مايليم به خواست شما چنين کنيم!»
و به طبقه‌ی دوم آمد.
– «آيا برای صعود به طبقه‌ی اول اراده نخواهيد فرمود؟»
* * *
سرانجام، ديوانه در ميان هلهله و فرياد‌های شادمانه‌ی جماعت تماشاچی از عمارت بيرون آمد، به طرف کلانتر رفت، دستهايش را جلو آورد و گفت:
– «بيا داداش، دستنبدهاتو به دستام بزن و منو بفرست ديوونه‌خونه … به نظرم حالا ديگه ياد گرفته باشی با ديوونه‌ها چه جوری تا کنی!»
وقتی که ديوانه را بردند، جماعت با شور و اشتياق پيرمرد را دوره کرد. پيرمرد با حسرت نگاهی به عمارت و نگاهی به جمعيت انداخت و بعد، سری به تأسف تکان داد و گفت:
– «مشکل نبود. من چهل سال عمرمو تو سياست گذروندم و موهای سرمو تو کار سياست سفيد کردم …».
آن‌وقت، آهی کشيد و گفت:
– «افسوس که ديگه قوه‌ای تو زانوهام نيست. اگرنه، منم می‌رفتم بالا و … اونوقت می‌ديدين که بالا رفتن يعنی چی … اگه من بالا می‌رفتم، ديارالبشری نبود که بتونه منو پايين بياره!»
منبع rezas.blogsome.com

وای عزیز نسین!!! این نویسنده فوق العادست....:rolleyes:

با اجازه دانه کولانه عزیز

این نویسنده در سال های 1956 و 1957 در کنگره نویسندگان بین المللی طنز نویسی که در ایتالیا برگزار شد ، شرکت کرد و در هر دو بار مقام اول و جایزه نخل طلا را بدست آورد. آثارش تقریبا به همه زبان های زنده جهان ترجمه شده است .

راستی نام اصلی این نویسنده محمد نصرت است ولی این نام تحت لقب عزیز(نام پدر) نسین فراموش شد.

طنز، بی نهایت مساله ای جدی ست.(عزیز نسین)

ببخشید دانه کولانه عزیز من هم میتونم توی این تاپیک نوشته های این نویسنده رو بزارم؟

بله اختیار دارید این امری رایجه که در هر تاپیکی که لازم باشه پست مربوط به روند کلی اون تاپیک رو اضافه کرد هر کاربری میتونه
حالا اگر شما بقیه نوشته های نسین رو اینجا بگذارید بعدا اسم تاپیگ رو عوض میکنم به چیزی مثل "نوشته های عزیز نسین"
منتهی یه نکته بد نیست بهش توجه بشه
عزیز نسین کمی :confused: شاید مخالف داشته باشه فقط نوشته های طنزی که برامون مشکل ساز نشه :D رو بذارید... میتونین تحقیق کنین تا متوجه بشید منظورم چی هست

گفت: خیلی مشتاق دیدارتن... دلشون می‌خواد به هر ترتیبی شده تو رو ببینن.

گفتم: چطور مگه.. من که اونا رو نمی‌شناسم.

گفت: باشه... آخه تو نمی‌دونی ما چقدر تعریفتو کردیم... مخصوصاً راجع به هوش سرشارت خیلی چیزها گفتیم...

کی بدش میاد که «باهوش» یاشه؟... مخصوصاً کی دلش نمی‌خواد بین خلق‌الله با این صفت مشهور باشه؟...

عین یک آدمی که دو دونگی صدا داشته باشه و ازش بخوان یک دهن آواز بخونه، گذاشتم تاقچه بالا... . آنقدر ادا و اصول درآوردم و ناز و نوز کردم و تو بمیری، من بمیرم در آوردم و شکسته نفسی کردم که نمی‌دونید... . و بالاخره رضایت دادم. قرار شد به اتفاق رفیقم بروم و چشم آنهایی را که از دور شیفته و فریفته‌ی ذکاوت و هوش فوق‌العاده‌ام بودند، به دیدار جمال مبارکم روشن کنم.

وقتی وارد شدم، درست مثل این بود که موجود فوق‌العاده‌ای بر آنها نازل گشته است - موجودی که از فرق سر تا نوک ناخن انگشت‌های پا، چیک و چیک ازش هوش و معرفت می چکید – با چشم‌هایی پر از تعجب و تحسین، نگاه‌هایکنجکاوشانرا به من دوخته بودند. من بیچاره درست مثل شاگرد تنبل و بازیگوشی که پای تخته آمده تا درسی را که حتی یک کلمه‌اش را بلد نیست جواب بدهد، تو مخمصه افتاده بودم.

پدر خانواده گفت: بفرمایید قربون.. بنده و فرد فرد افراد خانواده‌ام فریفته و شیفته‌ی هوش و ذاوت سرشار حضرت مستطاب عالی هستیم...

البته خودتان حدس می‌زنید که چقدر تعجب کردم. گفتم: «دِ... که اینجور؟...» و اول بسم‌الله آب پاکی ا ریختم رو دستش.

مادر خانواده گفت: «همه‌ی دوستان ما، یعنی اونهایی که سرکار رو می‌شناسن، راجع به هوش سرشار جنابعالی...»

درست در همین موقع، دختر جوان که از شدت هیجان نمی‌دانست چه کار کند و مدام دست‌هایش را به هم می‌مالید، گقت: «یک عده از دوستانمون که شنیده‌ن سرکار اینجا تشریق میارین، با اشتیاق اومده‌ن که خمتتون شرفیاب بشن.»

و آن‌وقت میزبان‌ها و میهمان‌ها، مثل اینکه تو باغ وحش به حیوان عجیب‌الخلقه‌ای بخورده باشند، مرا دوره کردند. حالا تکلیف من چی بود؟.. به گوش اینها فرو کرده بودند که من یک موجود خارق‌العاده و فوق‌العاده باهوشی هستم.

ترسم برداشته بود.. می‌ترسیدم مثل جنس فاسدی که به وسیله موسسات آگهی معرفی شده باشد، تو زرد در بیام و گند قضیه در بیاد. هم‌اش خدا خدا می‌ردم که مثل «عروس تعریفی!» دسته گل به آب ندهم.

نمی دانستم چه کار کنم؟ آیا باید مثل همیشه یک گوشه کز می‌کردم و از ترس رسوایی جیک نمی‌زدم، یا بهتر بود تو حرف این و آن می‌دویدم و با چرت و پرت، به اصطلاح ابتکار عملیات را به دست می گرفتم؟.. آیا باید چاک دهنم را می‌کشیدم و با بذله‌گویی و صدور لطیفه‌های ملیح، ملت را از خنده روده بر می کردم. یا بهتر بود خودم را می گرفتم و مثل اینکه انگار هر کلمه از حرف‌هام هزار سکه‌ی اشرفی قیمت دارد، چکه چکه حرف می‌زدم؟... چاره چی بود؟... خیس عرق شده بودم...

به هر حال کار از کار گذشته بود و راه پس و پیش نداشتم، باید قافیه را نمی‌باختم و هرجور که شده حضور ذهنی به خرج می‌دادم... همه‌اش درست، ولی من در آن ساعت به کلی خرفت شده بودم و مختصر هوش و حواسی هم که داشتم، پاک ار سرم پریده بود. حتی کارم به جایی رسیده بود که نمی‌دانستم دستهایم را چه کنم یا کجا بگذارم. حس می‌کردم که صورتم دارد کش میاد و دراز می‌شود. دندانهایم تو دهنم داشت قد می‌کشید و بزرگ می‌شد... درست مثل این بود که یک کله خر رو گردن من سوار کرده بودند...، چه خاکی باید به سر می‌ریختم؟...

جماعت، همه‌شان مشغول بگو و بخند بودند، ولی من درست مثل این بود که این لبهای وامونده‌ام را به هم قفل کرده باشند.

خیلی نکته و لطیفه بلد بودم، آنقدر بلد بودم که حد و حساب نداشت، ولی از بخت بد، حتی یک دانه‌اش هم یادم نمیامد. شک نداشتمکه موقع رفتن، همه به ریشم خواهند خندید.

به صدای صاحب‌خانه چرتم پاره شد. یارو گفت: «خب... عقیده سرکار چیه؟..»

همه ساکت شدند و منتظر بودند که ببینند من چه غلطی می‌کنم، خیال می‌کردند تا دهنم را باز کنم، تپه‌تپه معرفت از تو دهنم میریزه بیرون... ولی من اصلا نمی‌دانستم صحبت سر چی هست. یک مرتبه مثل اینکه از خواب پریده باشم، گفتم: «من؟...بله... چیز... در واقع... بله بنده هم با سرکار هم عقیده‌ام.»

توفانی از قهقهه راه افتاد. لا اله الا الله!... عجب بلایی گرفتار شده‌ام. از روزی که موش شده بودم تو مهچی سوراخی نیفتاده ودم.

چیزی نمانده بود که های‌های بزنم زیر گریه. سرم را بلند کردم. نگاهی به سقف انداختم و یک مرتبه مثل اینکه شیطان زیر زبانم دویده باشد، گفتم: «حتماً این "انکدت" رو بلدید..؟»

ای بابا.. چه «انکدتی؟..». اصلاً «انکدت» یعنی چی؟ «انکدت» دیگر چه کشکی بود. این دیگر چه پاپوشی بود که خودم برای خود دوختم؟... تما چشم‌ها به دهنم دوخته شد. می‌خواستند ببینند چه لعل و جواهری تلپ و تلپ از دهنم بیرون خواهد زد. من ِ بیچاره هرچه زور می‌زدم، حتی یکی از آن همه لطیفه‌هایی که بلد بودم، یادم نمی‌آمد... .

بالاخره دهنم را باز کردم و گفتم: «بله... همونطوری که می‌دونین... یک روز مرحوم ملا نصرالدین...»

الهی خفه شم... ملا دیگر از کجا آمد تو دهنم؟... از هزار تا لطیفه‌اش حتی یکیش یادم نمی‌آمد و مردم مینطور منتظر بودند.
گفتم: «بله، یک روز ملانصرالدین...»
زور بیخودی می‌زدم. خواستم یک جوری سر و تهش را هم بیاورم، گفتم: «بله، ملا...»
و مثل خر تو گل ماندم و اگر زن صاحب‌خانه به جای ملا به دادم نرسیده بود(!) ذره‌ای آبرو برایم باقی نمی‌ماند. زن صاحب‌خانه گفت: «بفرمایید. شام حاضره، سرد میشه»

با وجود اینکه تصمیم گرفته بودم آخر ِ همه وارد اتاق ناهارخوری بشوم، اول همه سر سفره سبز شدم. حالا این‌هم به جهنم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود که سوراخ دهنم را پیدا نمی‌کردم. سوپ می‌خوردم، از چاک دهنم می‌ریخت رو لباسم.

دهن باز کردم که بگویم: «خانم، دستتون درد نکنه، واقعاً که غذای خوشمزه‌ییه»، گفتم: «حیف اون‌همه زحمت، این که یک تیکه نمک شده.»

دختر خانه یک گوشت گذاشت تو بشقابم، خواستم بگویم: «متشکرم، کافیه»، گفتم: «این چیه یه ذره... پزش کن، بازم بده...، سوپه که چیز گندی بود، بشقابم رو پر ِ پرش کن.

اصلا یک چیزیم می‌شد، مثل اینکه شیطان تو بدنم رفته بود و هر کاری من می‌خواستم بکنم، او عکسش را عمل می‌کرد.

به جوانکی که پهلو دستم ایستاده بود، گفتم: «آقاجون... قمار خوب چیزی نیست... کار آدمهای لات و پدرسوخته‌س...»

بیچاره پسرک رنگش پرید و گفت: «من؟... من؟... من نه تنها تا به حال به ورق دست نزدم، اصلاً از قمار متنفرم»

و من انگار فرصتی گیرم آمده بود که «نخوانده ملایی» خود را به رخ بکشم، با صدایی دو رگه تو شکم پسره دویدم و گفتم: «آره اورا ننه‌ات.. این کلاه رو سر بابات بذار»

حالا دیگه همه متوجه من بودند. من هم مثل گرامافونی که فنرش در رفته باشد، یک ریز زبان گرفته بودم و چرت می‌گفتم. رویم را کردم به صاحب‌خانه – که شخص محترمی هم بود – و گفتم: «آقا معذرت می‌خوام... بفرمایید ببیننم که دخترتون، فی الواقع «دختر» هستن؟...»

مردک بدبخت از این سوال تا پشت گوشهایش قرمز شده بود، با شرم زیاد گفت: « هنوز ازدواج نکرده‌ن..».

گفتم: «با وجود این شما به این چیزها اعتماد نکنین بهتره... خوبه ببرینش پزشک قانونی، بدین یک معاینه‌ای ازش بکنن!»

متوجه چرندگویی خودم بوم. خواستم که مهملی را که گقته بودم، اصلاح کنم، اضافه کردم: «حتی بهتره که این معاینه ها را هفته‌ای یکبار تجدید کنید، چونکه چشمهای دختره یک جوریه!»

بعد رفتیم سالن پذیرایی، قهوه آوردند.
هرچه می‌خواهم جلوی دهنم را بگیرم، مگر میشود؟... درست مثل اینکه چفتش را کشیده باشند.

به صاحب‌خانه گفتم: «خب... سرکار آقا، بفرمایید ببینیم حقوق ماهیانه جنابعالی چقدره؟». گفت: «ماهی سیصد لیره.»

گفتم: این پذیرایی، این منزل، این اسباب و اثاثه، این وضع زن و سه تا بچه، ممکن نیست با ماهی سیصد لیره بگرده. این ها را نمیشه با این پول فراهم کرد. راستشو بگو ببینم، یارو چه کلکی سوار می‌کنی؟»

آخ‌خ‌خ‌خ... راست راستی که اگر مردی پیدا می‌شد و در آن دقیقه یکی می‌گذاشت زیر گوشم و یا یک اردنگی جانانه هم از در بیرونم می‌کرد بزرگترین محبت را در حقم رده بود.

مهمان‌ها سعی می‌کردند یک جوری صحت را عوض کنند. ولی مگر من می‌گذارم؟ باز رویم را کردم به صاحب‌خانه، گفتم: «خب... این بچه دیگه چه صیغه‌ای هستن؟ چرا هیچکدومشون به خودت نرفته‌ن؟..»

و بعد به قیافه‌ی موجوداتی که فریفته‌ی هوش سرشارم بودند نگاهی کردم. همه شان در سکوتی مطلق با شیفتگی و ستایشگری عجیبی مرا نگاه می‌کردند. یکهو پا شدم و فریاد زدم:
- من احمقم.... من یک احمق بیشرفی بیشتر نیستم.
- اختیار دارین، این حرفها چیه می‌زنین؟.. ما همه‌مون فریفته‌ی آن هوش و آن حضور ذهن سرکاریم..»

دوباره فریاد زدم: «من یک خر بی‌شعور بیشتر نیستم...»

مهمان‌ها شروع کردند به نجوا:
- واقعاً که شخصیت فوق‌العاده‌ائیه!
- چه هوشی... چه ذکاوتی...
- محشره...
- ببین، انگار چشمهایش جرقه می‌زنه.

دیگر طاقت من تمام شد. هوار کشیدم: « من یک الاغم... من یک الاغم...» دوباره نجوا شروع شد:
- بشریت را به باد استهزا گرفته!...
- چه طنز تندی!

دیگر ممکن نبود جلوی خودم را بگیرم. جست زدم روی میز:
- عر ررررررررررررر... عر ررررر... عر ررر. عر. عر.

شروع کردم به عرعر کردن و آن وقت در حالی که مثل یک الاغ جفتک می‌انداختم، چهار دست و پا به طرف کوچه دویدم...

توی کوچه هنوز هم صدای نجوای آنان را می‌شنیدم:
- هوشش فوق‌العاده‌س!
- راستی که عجیبه!
- من در عمرم همچی نابغه‌ای ندیده بودم!
- چنان پُره که ازش داره سر می‌ره!
- نکنه این هوش، آخر سر دیوونه‌س کنه!
- آقا بشریت را به باد هجو گرفته!
- بشریت را به باد هجو...!
- بشریت را به باد...!
- بشریت را...!
- بشریت...!

بله... چه می‌شود کرد؟.. ما با هوش خودمان اسم در کرده‌ایم و این اصل را دیگر به هیچ ترتیبی نمی‌شود عوض کرد.
اگر کاه و یونجه بخورم، اگر جفتک بیندازم و اگر عرعر بکنم، باز هم آدم فوق‌العاده باهوشی هستم و ناچار در هر خریتی حکمتی نهفته است!

فقط یه معذرت خواهی به خاطر غلط های املایی که توی نوشته ست ، نمیدونم چرا ولی هر کاری کردم درست نشد!!!!!:confused:

نام تاپیک تغییر یافت و جامع شد
از این به بعد لطفا تمامی آثار و موارد مربوط به معرفی یا مصاحبه یا ... عزیز نسین فقط در این تاپیک
متشکرم

عزیز نسین ، معرفی و مشاهده آثار عزیز نسین (ترجمه کتابهای عزیز نسین)






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن