واضح آرشیو وب فارسی:قدس: گفتگو با يك زنداني ؛ خشم مادر زن، داماد را به خاك و خون كشيد
* خجسته ناطق
زندان وكيل آباد- بند زنان
زهرا 50 ساله- جرم قتل عمد
مانند هر روز ايوان را فرش كرد و پس از آنكه چاي آماده شد دخترش را صدا زد تا ضمن خوردن چاي كمي با هم درد دل كنند. اين برنامه
هر روزش بود، چون دامادش تا پاسي از شب به منزل نمي آمد و دنبال عياشي و خلافكاريهايش بود و اگر هم در ميانه روز مي آمد فقط براي پول گرفتن از او، آن هم از طريق كتك زدن دخترش.
زيرلب غريد و با خود گفت: آخر يك روز او را مي كشم. غرق اين افكار بود كه دخترش بچه به بغل از پله ها بالا آمد و مقابل سماور نشست. سپس يك استكان چاي براي او و يكي هم براي خودش ريخت. چاي را كه خوردند رو به دخترش كرد و گفت: ببين عزيزم حيف از تو نيست كه عمرت را به پاي اين از خدا بي خبر تلف كني؟ بيا تا طلاقت را از اين بي آبرو بگيريم.
دخترش مثل هميشه در چشمهاي او زل زد و گفت: مادر، اين بلايي است كه شما سر من آوردي حالا هم بايد تحمل كني. چون من دوست ندارم طلاق بگيرم. او ديگر چيزي نگفت، اما يك بار ديگر زير لب زمزمه كرد. آخر يك روز او را مي كشم.
از آن روز به بعد بيشتر به اين موضوع فكر مي كرد. گاهي تصميم مي گرفت ناگهان رويش بنزين بريزد و او را آتش بزند، اما سر و صدا راه مي افتاد و همسايه ها متوجه مي شدند بعد با خودش مي گفت اسيد رويش بپاشم يا مسمومش كنم، اما اينها هم ناممكن بود، چون همه مي دانستند او با دامادش مشكل دارد و بلافاصله دستگيرش مي كردند بايد نقشه اي ديگر مي كشيد.
آن روز باز هم بي موقع به منزل آمد و لحظه اي بعد صداي گريه و زاري دخترش بلند شد. گريه هاي دلخراش دخترش را طاقت نياورد. وقتي سراسيمه خودش را به دخترش رساند متوجه شد شوهرش او را با اتوي داغ سوزانده است همين كه چشم دامادش به او افتاد گفت: بايد نصف منزلت را به نام من سند بزني چون دوست ندارم داماد سرخانه باشم.
او همان لحظه تصميم خود را گرفت. به دامادش گفت: سند پيش من نيست. سرشب بيا تا با هم بريم سند را كه جايي امانت گذاشته ام بگيريم تا فردا به نامت كنم.
پاسي از شب نگذشته طبق قرار، همراه دامادش از خانه بيرون رفت و ساعتي بعد تنها برگشت. رنگش پريده بود و بدنش مثل بيد مي لرزيد. دخترش خوابيده بود. بدون اينكه او را بيدار كند ساكش را بست و متواري شد... .
«زهرا» بقيه سرگذشتش را اين گونه تعريف مي كند: آن شب دامادم را به بهانه اي فريب دادم و به خارج از شهر كشاندم وقتي كمي از شهر دور شديم ناگهان از پشت سر به او حمله كردم و با ساطور به جانش افتادم. تمام وجودم از خشم و نفرت و كينه لبريز شده بود. ديوانه وار به او ضربه مي زدم. نمي فهميدم كجا هستم و چه مي كنم وقتي به خود آمدم ديگر نفس نمي كشيد او را همان جا رها كردم و به خانه برگشتم. چون مي دانستم دير يا زود به سراغم خواهند آمد چند دست لباس و كمي پول برداشتم و متواري شدم.
ماه ها خودم را گوشه اي پنهان كرده بودم هيچ كس نمي دانست كجا هستم و چه مي كنم، فقط گاهي تلفني جوياي حال فرزندانم مي شدم، تا اينكه با خبر شدم دخترم خودكشي كرده است ديگر نمي توانستم به فرار ادامه دهم، بنابراين خودم را معرفي كردم و گفتم دخترم خودكشي نكرده است، بلكه اقوام شوهرش او را مسموم كرده اند، اما كسي حرف مرا قبول نكرد من مطمئنم اقوام دامادم براي اينكه از من انتقام بگيرند دخترم را مسموم كرده اند.
* چه حكمي برايت زده اند؟
** به قصاص محكوم شده بودم. به تازگي گويا اولياي دم حاضر شده اند ديه بگيرند، اما بايد صبر كنيم تا نوه ام به سن قانوني برسد.
* چند سال است زنداني هستي؟
** حدود هفت سال است در زندان بسر مي برم. اوايل شهرستان بودم از بس گريه و زاري كردم مرا به مشهد منتقل كردند آرزو داشتم اگر اعدامم مي كنند در شهر و ديار خودم بميرم. من اكنون به مرگ خودم راضي هستم.
خيلي از عملي كه مرتكب شده ام پشيمانم. پدرم از غصه من دق كرد. دخترم را كشتند و نتوانستم ثابت كنم. همه اين بلاها به خاطر يك ازدواج ناموفق بود. به همه پدر و مادرها توصيه مي كنم هنگام ازدواج فرزندانشان چشم و گوش خود را باز كنند و دخترشان را به هر كسي كه قدم پيش گذاشت ندهند. من اگر كمي بيشتر تحقيق مي كردم و متوجه مي شدم كه خانواده دامادم همگي معتاد، خلافكار و شرور هستند دخترم را به دست خودم بدبخت نمي كردم.
شنبه 2 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 127]