تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 24 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بعد از من با خوارج نجنگيد (آنان را نكشيد)؛ زيرا كسى كه طالب حق باشد و به آن نرسد، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1865155519




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان نوروزی » هرگز نشه فراموش عیدی بنده


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
چند ساعت به سال تحويل مانده بود. من و همسرم بهاره داشتيم لوازم سفر شمال رو آماده مي‌كرديم. بهاره چهار تا ساك چيده بود توي اتاق. هنوز مي‌خواست چند تا ساك ديگه رو هم ببنده. هميشه سر اين مساله با بهاره مشكل داشتم. بهش مي‌گفتم ببين ما انسان‌ها اشرف مخلوقاتيم. بايد بتونيم روي پاي خودمون بايستيم. بايد قانع باشيم. زشته كه براي يه سفر چند روزه اين همه بار رو اين ور و اون ور بكشيم. پرنده‌ها رو ببين خودشون يه لونه روي درخت براي خودشون درست مي‌كنن. تابستون و عيد و زمستون هم همون تو هستن. گربه‌ها هم همين طور. بهاره هر وقت اين حرف‌ها رو مي‌شنيد مي‌گفت خب ما كه گنجشك و گربه نيستيم. ما بايد پيش بيني هر چيزي رو بكنيم. وقتي با بهاره مي‌خواستيم بريم مسافرت همه فكر مي‌كردن ما داريم اسباب‌كشي مي‌كنيم. يعني هر چي دم دستش بود بر مي‌داشت و مي‌گفت: شايد توي سفر لازم بشه. كتاب‌هايي رو كه در طول سال نمي‌خوند برمي‌داشت تا در سفر بخونه. انواع و اقسام قرص و داروها رو با خودش مي‌آورد كه اگه يكي مريض شد درمونش كنه. كلي قابلمه و ماهي‌تابه برداشته بود كه اون جا آشپزي هم بكنه. جر و بحث با بهاره فايده‌اي نداشت. چون اون هميشه حرف خودش رو مي‌زد. [b]سمنو و سماق[/b] [b] سفره هفت سين رو خوردم [/b] آرزو نشسته بود پاي سفره هفت سين و مدام چيزهايي رو كه داخلش چيده بود مي‌شمرد. با صداي بلند مي‌گفت: سين اول سير، سين دوم سركه، سين سوم سمنو، سين چهارم ساعت ... سين‌هاي سفره رو چند بار شمرد. هر دفعه يا يه سين اضافه مي‌آورد يا يكي كم مي‌آورد. چند دقيقه بعد ديدم كه دست كرده توي جيب من. خيلي شاكي شدم. چند بار براش توضيح داده بودم كه يه دختر خوب نبايد بدون اجازه به لوازم بزرگترش دست بزنه. - بابا آخه دنبال سكه مي‌گردم. هفت سينم ناقصه. - ديروز كه كامل بود؟ - سمنو و سماقش رو خوردم. خيلي خوشمزه بود. حالا دو تاش كم شده. اگه چند تا سكه به من بدي و سماور رو هم بياريم بذاريم وسط سفره درست مي‌شه. داشتم فكر مي‌كردم ما‌ها كه بچه بوديم جرات نداشتيم دست به سفره هفت سين بزنيم. حالا اين دخترهشت ساله من رفته محتويات سفره رو هم خورده. امان از دست

بچه‌هاي اين دوره و زمونه. سفره هفت سين رو خودم براش از سوپر ماركت خريدم. يه بسته‌اي بهم داد كه توش همه وسايل سفره هفت سين بود. اون موقع ما خودمون تخم مرغ رنگ مي‌كرديم و سبزه مي‌انداختيم.

آرزو هفت سينش رو كه كامل كرد يه كتاب درسي برداشت و رفت توي اتاق تند تند ورقش زد. صداش كردم: آرزو جان دخترم يه ربع ديگه سال تحويل مي‌شه. بيا به من و مامانت توي ساك بستن كمك كن كه زودتر بريم شمال. داره دير مي‌شه‌ها. - نه بابا. معلم‌مون گفته لحظه سال تحويل هر كاري بكنين تا آخر سال هم مشغول همون كار هستين. من مي‌خوام امسال فقط كتاب بخونم. [b]خودم دمم رو برات تكون مي‌دم[/b] جر و بحث با اين بچه نيم وجبي فايده‌اي نداشت. من و بهاره سرگيجه گرفته بوديم. مدام از اين اتاق به اون اتاق مي‌رفتيم. هر چند دقيقه يه بار يادم مي‌اومد كه يه چيزي رو جا گذاشتم. با صداي بلند داد زدم: بهاره اون ريش تراش من رو تو برداشتي؟ - آخه ريش تراش تو به چه درد من مي‌خوره مرد؟ من وسايل خودم و آرزو رو مي‌آرم. به وسايل تو هيچ كاري ندارم. بايد بعد سال تحويل زود از خونه مي‌زديم بيرون. من و بهاره هر دو كارمند بوديم. در طول سال نمي‌تونستيم همزمان مرخصي بگيريم. مي‌موند همين چهار پنج روز عيد. اگه ديرتر راه مي‌افتاديم مي‌خورديم به ترافيك جاده‌ها. براي همين خيلي عجله داشتيم. لحظه‌اي كه سال تحويل شد يه دقيقه همه دور تلويزيون جمع شديم. من و بهاره، آرزو رو تند تند بوسيديم و دوباره رفتيم سراغ بستن ساك‌ها. آرزو اعصابش خرد شده بود. دوست داشت كه ما بيايم بشينيم دور سفره هفت سين و درباره آرزوهامون توي سال جديد صحبت كنيم اما من و بهاره واقعا عجله داشتيم. همه كارهامون عقب افتاده بود. آرزو مدام بهانه مي‌گرفت. گير داده بود كه چرا اين ماهي لحظه سال تحويل دمش رو تكون نداد. - بابا اين ماهي كه خريدي خرابه. توي كتاب‌هاي مدرسه ما نوشته ماهي بايد دمش رو تكون بده. اما من هر چي بشكن زدم و به تنگ كوبيدم هيچ اتفاقي نيفتاد. يا ماهي خرابه يا سال تحويل رو اشتباه اعلام كردن. من نگران ترافيك جاده بودم. نصف حرف‌هاي آرزو رو نفهميدم. داشتم دنبال گواهينامه و كارت ماشين و دفترچه بيمه مي‌گشتم. از توي اون اتاق جواب دادم: «آرزوجان خودم دمم رو برات تكون مي‌دم.» اين قدر گير نده. وسايلت رو جمع و جور كن كه زودتر بريم. [b]اين چقدر خوبه كه ما به شمال مي‌ريم[/b] يك ساعت بعد از سال تحويل بود كه ماجراي بستن ساك‌ها تموم شد. چند بار با بهاره چك كرديم كه چيزي جا نمونده باشه. من شير اصلي گاز رو بستم. ظرف‌ها رو هم شستم و سطل آشغال رو خالي كردم. همين طوري داشتم با خودم ترانه مي‌خوندم. «همه چي آرومه من چقدر خوشحالم. اين چقدر خوبه كه ما به شمال مي‌ريم.» همون طوري داشتم براي خودم ترانه مي‌خوندم که صداي زنگ در به صدا در ‌اومد. بهاره خنديد و به شيوه اين سريال‌هاي تلويزيوني گفت: يعني كي مي‌تونه باشه اين وقت روز؟ حتما گدايي، فقيري، كسيه. آرزوجان برو آيفون رو بردار و بگو مامانم اينا نيستن. من خونه تنهام. آرزو كه آيفون رو برداشت يه آه بلند كشيدم. از توي آيفون تصويري ديدم كه خونواده خشايار اينا پشت درن. انگشت اشاره‌ام رو گذاشتم روي بيني‌ام و به آرزو گفتم: هيس! هيچ چي نگو. اما اين دختر كند ذهن من مسايل رو خيلي دير مي‌گرفت. نه گذاشت و نه برداشت. با چند تا جمله من رو بد بخت كرد. جمله‌اي رو كه بايد به گدا مي‌گفت به اين مهمون‌ها گفت: سلام. مامانم اينا نيستن. من خونه تنهام. از چهره رزيتا خانم معلوم بود كه حسابي نگران شده. چرا تنهايي آرزوجان! اين وقت روز كجا رفتن؟ امروز كه روز اول عيده و تعطيله. آرزو همون طور كه داشت به من نگاه مي‌كرد دكمه آيفون رو فشار داد و در رو باز كرد. من يه لحظه هول شدم و گفتم: نزن، نزن، من رو بيچاره نكن آرزو. نزن جان هر كس كه دوست داري... اما كار از كار گذشته بود. حالا خشايار و رزيتا مي‌اومدن بالا و مي‌فهميدن كه آرزو دروغ گفته. از اون بدتر اين بود كه مسافرت رفتن ما رو به عقب مي‌انداختن. [b]توي اين شلوغي فقط حاجي فيروز رو كم داشتيم[/b] من عصباني شده بودم. به بهاره گفتم: ما هر چي مي‌كشيم از دست اين خونواده شماست. اين دخترخاله گرامي شما نمي‌فهمه كه الان وقت ديد و بازديد نيست؟ نمي‌فهمه كه قبلش بايد با ما هماهنگ كنه. بهاره هم هول شده بود. نمي‌دونست چي كار بكنه. - فريدجان. اينا توي اين شهر غريبن. هيچ كس رو ندارن. يه كم دندون روي جيگر بذار ميان چند دقيقه‌اي مي‌شينن و مي‌رن. آبرو ريزي نكني‌ها. من با اينا تعارف دارم. روم نمي‌شه بگم داريم مي‌ريم شمال. من دست به دعا برداشتم كه واقعا موندن‌شون چند دقيقه طول بكشه. ما با خانواده خشايار و رزيتا اينا خيلي رفت و آمد نداشتيم. فقط چند بار خونه ما اومده بودن. اما من از دختر لوسشون «رها» خيلي خاطرات بدي داشتم. دختر خيلي پر رو و بي‌‌ادبي بود كه هر وقت مي‌اومد خونه‌مون، من تا چند روز حالم بد بود. از توي راه پله‌ها صداي رها مي‌اومد كه بلند بلند براي خودش شعر مي‌خوند. - تولد عيد شما مبارك! حاجي فيروزم سالي يه روزم. به بهاره گفتم: اين وسط توي اين شلوغي فقط حاجي فيروز رو كم داشتيم كه اون هم خدا رو شكر اومد! [b]هرگز نشه فراموش عيدي بنده[/b] خشايار اينا كه از در وارد شدن، خودم رو خيلي خوشحال نشون دادم. يه لبخند الكي زدم و خشايار رو در بغل گرفتم و كلي ماچ ماليش كردم. خشايار از جيبش يه اسكناس پنج هزار توماني درآورد و داد به آرزو و عيد رو بهش تبريك گفت. مهمون‌ها توي اتاق پذيرايي نشستن. بهاره رفت توي آشپرخونه كه سماور رو روشن كنه. رها همين طوري داشت با خودش شعر مي‌خوند. - عيد اومده دوباره شادي و خنده، هرگز نشه فراموش عيدي بنده من خودم رو زدم به كوچه علي چپ! توي جيبم چند تا اسكناس كهنه بود كه براي بنزين زدن و خرج سفر كنار گذاشته بودم. اصلا پيش بيني عيدي رو نكرده بودم. چون اصلا قرار نبود كه ما عيد رو تهران بمونيم. رها كوچولو همين طوري داشت شعرش رو تكرار مي‌كرد. آخرش هم رو به من كرد و گفت: عمو فريد با شما هستم‌ها! هرگز نشه فراموش چي؟ عيدي بنده. [b]بدون دخترم هرگز[/b] نمي‌‌دونستم چه خاكي به سرم بريزم. توي خونه هم هيچ هديه آماده‌اي نداشتيم كه به اين دختر بدم. يه فكري توي ذهنم جرقه زد. آرزو رو كشوندم توي اتاق و 5 هزار تومني‌اش رو ازش گرفتم. آرزو پاش رو كرده بود توي يه كفش كه بايد پولم رو پس بدي. دستم رو گذاشتم جلوي دهنش تا بيشتر از اين آبروريزي نكنه. كلي باهاش حرف زدم و وعده و وعيد دادم. - آرزو جان بذار الان اين اسكناس رو بديم به رها به جاش من بعدا از اون عروسك بزرگ‌ها كه خيلي دوست داري واست مي‌خرم. خلاصه هر جور بود عيدي اين رها كوچولوي لوس رو داديم و ساكتش كرديم. يه كم با خشايار گپ زديم. خشايار دهنش گرم شده بود و پشت سر هم خاطره تعريف مي‌كرد. بار اول كه ديدمش به من گفت من توي سينما كار مي‌كنم و فيلم مي‌سازم. اما بعدها فهميدم كه مسئول تداركاته و براي عوامل پشت صحنه و جلوي صحنه چاي مي‌بره. حرف سينما كه به وسط اومد بهاره از توي آشپزخونه داد زد: من هميشه به اين فريد مي‌گم اسم رزيتا رو بايد بذارن «بدون دخترم هرگز» بس كه تو اين دخترت رها رو دوست داري. خب البته دوست داشتني هم هست. [b]رها دختر من نيست. عشق منه[/b] رزيتا جواب داد: نه اشتباه نكن. رها دختر من نيست. عشق منه. زندگي منه. همه وجود منه. اگه يه لحظه نبينمش مي‌ميرم. همين طور كه داشت اين حرف‌ها رو مي‌زد، رها رو در آغوش گرفت و فشارش داد. خشايار از حضور فعال رها در سينما تعريف كرد و اين كه رها با خيلي از ستاره‌هاي سينماي ايران عكس داره و اونا استعدادش رو توي بازيگري كشف كردن. خشايار مي‌گفت: اما من نمي‌ذارم بچه‌ام به اين زودي بره توي سينما. اول بايد بره فرانسه تخصصش رو توي دندانپزشكي‌ بگيره، بعد. توي دلم گفتم كاش

همين امروز دندانپزشكي قبول بشه و بره فرانسه تا ما از دستش راحت بشيم و به سفر شمال‌مون برسيم. البته اين آرزويي كه من كردم خيلي سخت بود. مطمئنم اگه غول چراغ جادو هم ظاهر مي‌شد نمي‌تونست برآورده‌اش بكنه. خشايار افتاده بود روي دور حرف زدن. زمين و زمان رو به هم مي‌بافت. از خاطراتش در پشت صحنه سينما و اين كه چند نفر رو به دنياي سينما معرفي كرده. من پريدم وسط حرفش و موضوع رو عوض كردم. در ايام عيد

قصد مسافرت ندارين آقا خشايار؟ - نه بابا چه مسافرتي، با اين جاده‌هاي شلوغ و هتل‌هاي گرون قيمت، عيد وقت ديد و بازديده. آدم بايد بره خونه اطرافيانش و دل‌شون رو شاد كنه. داشتم با خودم فكر مي‌كردم كه بله واقعا چقدر هم شما در اين اولين روز سال دل ما رو شاد كردين. خدا خيرتون بده. [b]اين رها خانم واقعا رها بود[/b] بعضي جاها پررويي خيلي چيز به درد بخوريه. من هميشه عمر خجالتي بودم. اگه يه كم رو داشتم توي چشماش نگاه مي‌كردم و مي‌گفتم: مرد حسابي! خيلي خوشحال شديم از ديدنتون اما يه عده توي شمال منتظر ما هستن. بايد زودتر بريم. خيلي خوش اومدين. واي! گفتن اين جملات چقدر سخت بود. من يك كلمه‌اش رو هم نمي‌تونستم بگم. رها مدام بالا و پايين مي‌پريد و شلوغ كاري مي‌كرد. اين رها خانم واقعا رها بود. چون هيچ كس جرات نداشت بهش بگه بالاي چشمت ابروست. خشايار باز فيلش ياد هندوستان كرد و گفت: اين رها نمي‌دونين چه لطيفه‌هاي بامزه‌اي تعريف مي‌كنه. نوبت به لطيفه گويي رهاخانم رسيد. روي پاي من نشست و گفت: عمو اگه تونستي با اختاپوس يك جمله بسازي. من داشتم فكر مي‌كردم. رها خودش معما رو حل كرد: اخ تا پوستم نسوخته برم توي سايه. مامان و باباش يه جوري دست زدن و تشويقش كردن كه من ياد گل دوم خداداد عزيزي به استراليا افتادم. يعني واقعا اين معماي بي مزه اين قدر تشويق داشت. رها ذوق زده شده بود. - عمو فريد. يكي ديگه. يكي ديگه. با ابريشم مي‌توني جمله بسازي؟ داشتم به پيله و پروانه و درس‌هاي كتاب علوم تجربي فكر مي‌كردم كه رها داد زد: هوا آفتابيش خوبه. ابري شم خوبه. خاطره گل ايران به آمريكا برايم زنده شد مامان و باباش از شدت خنده نقش زمين شده بودن. من هم الكي خنديدم و خودم رو شاد و شگفت زده نشون دادم. - عمو فريد. اين دو تا را كه نتونستي جواب بدي. اگه مي‌توني با آجر جمله بساز. من اولين جمله‌اي را كه به ذهنم رسيد گفتم: من آجر را از زمين برداشتم. - نه باز هم اشتباه كردي. با آجر كه جمله نمي‌سازن. خونه مي‌سازن. اين بار خشايار و خانمش يه جوري دست زدن كه خاطره گل ايران به آمريكا براي من زنده شد. رها در پوست خودش نمي‌گنجيد. طفلكي فكر مي‌كرد چقدر شيرين سخن و شيرين زبونه و در آينده چه آدم بزرگ و مهمي براي خودش مي‌شه. يه لحظه چشمم افتاد به بهاره. دلشوره و عصبانيت رو توي چشماش ديدم. مامانش اينا الان توي شمال منتظر ما بودن. دو ساعت دير رفتن در اين ساعت‌ها برابر بود با يك روز دير رسيدن. با خودم گفتم ما كه تا اين جاش رو تحمل كرديم. يه كم ديگه هم دندون روي جيگر بذاريم اينا مي‌رن. آرزو مثل مامانش نگران بود. اومد در گوش من گفت: بابا توي برنامه كودك مي‌گفت اگه توي كفش‌هاي مهمون نمك بريزيم زودتر مي‌رن. برم نمكدون رو بيارم. من ابروهام رو به سمت بالا حركت دادم كه يعني نه! نه! يه دفعه با يه صداي وحشتناك از جا پريدم. ديدم رها اين ور گوشم داره سازدهني مي‌زنه. دختر من آخرش رهبر اركستر سمفونيك مي‌شه مامانش گفت: اين دختر من آخرش رهبر اركستر سمفونيك مي‌شه. خيلي استعدادش خوبه. رها جان آهنگ عمو پورنگ رو بزن. رها يه چيزي زد كه به همه ترانه‌ها شبيه بود به جز ترانه عمو پورنگ. باباش هم زد زير آواز: اردك تك تك. تك تك اردك. تك اردك. اردك تنها به روي آبه. چشماش رو بسته مي‌خواد بخوابه. اون بالا بالا لك لكي پيدا. مثل اين اردك... مامان رها به ما اشاره كرد كه شما هم بايد توي دست زدن خشايار رو همراهي كنن. من هم مثل اين بچه‌هاي كودكستاني شروع كردم به كف زدن. داشتم فكر مي‌كردم كه الان بايد لب ساحل ‌بودم. اما دارم مثل ديوونه‌ها دست و سوت مي‌زنم. رها كوچولو هم داشت تف‌هاش رو مي‌فرستـاد تــوي ساز دهني و جيغ و دادش رو در درمي‌آورد. هنرنمايي‌هاي اين رها تمومي نداشت. بعد از ساز دهني نوبت به شيرين كاري رسيد. يه استكان چايي داغ رو گذاشت روي سرش و دور اتاق چرخيد. مامانش ما رو مجبور كرد كه دست بزنيم و بگيم: يك و يك و يك، دو و دو و دو، سه و سه و سه... توي دور آخر پاش به يه جايي گير كرد و همراه با استكان نقش زمين شد. رها زد زير گريه. كف زمين پر از خرده استكان شكسته شد. با اين كه خيلي ازش بدم مي‌اومد اما دلم واسه‌اش سوخت. گناه داشت. رها آخرين تير در تركشش رو رها كرد مامانش شروع كرد به سر و صدا. يه جوري قربون صدقه دخترش مي‌رفت كه آدم فكر مي‌كرد توي جنگ مجروح شده. - مامان جون! چشمت كردن. امروز يادم رفت واسه‌ات اسپند دود كنم. مي‌دونم كه تو صبرت خيلي زياده. تحمل كن. توي همين گير و دار آرزو داشت به طرف من مي‌اومد كه از روي خرده شيشه‌ها رد شد و پاش پر خون شد. همين يكي رو كم داشتيم. آرزو از اين ور جيغ مي‌كشيد و رها از اون ور. من همين طوري داشتم حرص مي‌خوردم. نه به خاطر خود رها. به خاطر اين كه با اين اتفاق رفتن شون چند ساعت به تاخير افتاد. حتما مامانش مي‌خواست بستري‌اش كنه و دخترش رو تحت مراقبت‌هاي ويژه پزشكي قرار بده. خشايار سريع شال و كلاه كرد و رفت به سمت سوييچ ماشينش. - بچه رو حاضر كن سريع ببريمش درمانگاه. ممكنه پوستش سوخته باشه. من توي دلم داشت قند آب مي‌شد. بالاخره راحت شديم. رها توي بغل مامانش داشت خودش رو لوس مي‌كرد. صداي گريه و جيغ و دادش همه آپارتمان رو برداشته بود. موقع رفتن يه لحظه صداي گريه‌اش بند اومد. به من نگاه كرد و گفت: عمو من فهميدم پنج هزار تومن عيدي من رو از كجا آوردي. همون بود كه بابام به آرزو داد. من از خجالت سرخ شدم. رها آخرين تير در تركشش رو رها كرد. وقتي از خونه مون رفتن سه تايي يه نفس راحت كشيديم. خونريزي پاي بهاره بند اومده بود. همه ساك‌هامون رو كامل جمع كرده بوديم. از پنجره به ماشين خشايار اينا چشم دوختيم. همين كه يه كم از خونه دور شدن سريع رفتيم طرف ساك‌ها و از خونه زديم بيرون. آرزو گفت: بابا زود بريم. ممكنه برگردن‌ها! با اين جمله آرزو سه تايي زديم زير خنده. اون سال چند ساعتي دير‌تر به شمال رسيديم. ولي توي ماشين درباره شيرين كاري‌ها و لطيفه‌هاي رها صحبت كرديم و تا خود شمال خنديديم.








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 524]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن