تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812538592




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فـروغ فـــرخزاد : شعر


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳در محلۀ امیریۀ تهران پابه عرصۀ وجود نهاد. پدرش

محمد فرخزاد یک نظامی سختگیر بود ومادرش زنی ساده و خوش باور

او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود. چهار برادر به نامهای امیر مسعود ،

مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا پس از اتمام دوران

دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که

علاقمند به شعر و ادبیات بود کم کم به شعر روی آورد و دیری نپائید که

خود نیز به سرودن پرداخت.



خودش میگوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی

هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "

در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز

شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد.

این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی

که در خانۀ پدری نیافته بود.


پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن

خیاطی و نقاشی می پردازد.از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست

می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند

اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱در سن هفده سالگی

منتشر می گردد.کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد.

با چاپ شدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی

عظیمی بپا میشود و فروغ را بدکاره میخوانند و از آن پس مورد نا مهربانیهای

فراوان قرار می گیرد.


" گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "



در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز میرود. دیری نمی پاید اختلافات زناشوئی

باعث برگشت فروغ به تهران می شود. حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی

تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳٤ از

شوهرش جدا می شود

قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا

آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید



" وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا

با دستمال تیرۀ قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم : باید ، باید ، باید

دیوانه وار دوست بدارم




مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد:


مجموعۀ شعر


ـ اسیر ۱۳۳۱

ـ دیوار ۱۳۳٦

ـ عصیان ۱۳۳٨

ـ تولدی دیگر۱۳٤۱

و مجموعۀ نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)



در حوزۀ سینما


ـ پیوندفیلم(یک آتش)که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های

کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی

کانادا به گلستان فیلم بود.

ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)

ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند( موج و مرجان و خارا) به کارگردانی ابراهیم گلستان

ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم

ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان

سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.

ـ بازی در نمایشنامۀ ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی

پیراندلو در سال ۱۳٤۲

ـ و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی

فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.


دهمین جشنوارۀ فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های

مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.



فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ هنگام رانندگی بر اثر تصادف

جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید

به خاک سپرده شد.




" شاید حقیقت آن دو دست جوان بود

آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد "




« روحش شاد و یادش گرامی باد »

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدی

پدرم از پی ِ تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان ِ باغچه ی همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو

پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را . . .

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه ی خانه ما سیب نداشت . . .




این شعر در پاسخ به شعر زیبای حمید مصدق سروده شده است.

وهم سبز



تمام روز را در آئینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله ی تنهائی ام نمی گنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم

صدای کوچه ، صدای پرنده ها

صدای گمشدن توپهای ماهوتی

و هایهوی گریزان کودکان

و رقص بادکنک ها

که چون حبابهای کف صابون

در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند

و باد ، باد که گوئی

در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد

حصار قلعه ی خاموش اعتماد مرا

فشار می دادند

و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام می خواندند




تمام روز نگاه من

به چشمهای زندگیم خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پناه می آورند




کدام قله کدام اوج ؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه ی تلاقی و پایان نمی رسند ؟

به من چه دادید ، ای واوه های ساده فریب

و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟

اگر گلی به گیسوی خود میزدم

از این تقلب ، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟




چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد !

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمی برد !




کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش

ای خانه های روشن شکاک

که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر

بر بامهای آفتابی تان تاب میخ ورند




مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل

که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنینی را

دنبال می کند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه می آمیزد




کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های خوشبختی

و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره های خون تازه می آراید




تمام روز ، تمام روز

رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب

به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم

به سوی ژرف ترین غارهای دریائی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند




نمی توانستم دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر میخاست

و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت

" نگاه کن

تو هیچگاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی

آن تیره مردمکها آه

آن صوفیان ساده خلوت نشین من

در جذبه سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می زند

چون هرم سرخگونه آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج بارانها

چون آسمانی از نفس فصلهای گرم

تا بی نهایت

تا آن سوی حیات

گسترده بود او

دیدم که در وزیدن دستانش

جسمیَّت وجودم

تحلیل می رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید

پرده به همراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هاله حریق

می خواستم بگویم

اما شگفت را

انبوه سایه گستر موگانش

چون ریشه های پرده ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشاله طولانی طلب

و آن تشنج ‚ آن تشنج مرگ آلود

تا انتهای گمشده من

دیدم که می رهم

دیدم که می رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت ریخت ریخت

در ماه ، ماه به گودی نشسته ، ماه منقلب تار

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را

دیوانه وار زیسته بودیم

واقعا به نظر من بهترين شاعر معاصر ايران فروغه.حيف كه توي جامعه ما كسي قدرش و ندونست و خيلي بد ازش گفتن.خيلي ممنون از تاپيك خوبتون

كاش چون پاييز بودم….كاش چون پاييز بودم
كاش چون پاييز خاموش و ملال انگيز بودم
برگهاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان طوفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشك هايم همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
وه…چه زيبا بود اگر پاييز بودم
وحشي و پرشور و رنگ آميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند،شعري آسماني
در كنارم قلب شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
نغمه ي من….
همچو آواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم
چهره ي تلخ زمستان جواني
پشت سر:
آشوب تابستاني عشقي ناگهاني
سينه ام:
منزلگه اندوه درد و بد گماني
كاش چون پاييز بودم….كاش چون پاييز بودم

عسلی جون خیلی قشنگ بود ممنون!
من قبل از اینکه سهراب را بشناسم فروغ را شناختم ، این مال قبل از انقلابه --سهراب بعد از انقلاب شناخته شد !

شعر زیبای حمید مصدق (همونی که جوابشو فروغ فرخزاد نوشته)
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت

دستت طلا پپر جون !

تولدی دیگر
پرسش

آن روزها

گذران

آفتاب می شود

روی خاک

شعر سفر

باد ما را خواهد برد

غزل

در آبهای سبز تابستان

میان تاریکی

بر او ببخشایید

دریافت

وصل

عاشقانه

پرسش

دیوار های مرز

جمعه

عروسک کوکی

تنهایی ماه

معشوق من

در خیابانهای سرد شب

در غروبی ابدی

مرداب

آیه های زمینی

هدیه

دیدار در شب

وهم سبز

جفت

فتح باغ

گل سرخ

به علی گفت مادرش روزی

پرنده فقط یک پرنده بود

ای مرز پرگهر

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

من از تو می مردم

تولدی دیگر

عسلی جون متشکرم...شعر خیلی زیبا و هماهنگ باحال وهوا را انتخاب کردی ، واقعا خیلی لطیف بود
آدم از این همه احساس و خلاقیت شاعرانه و زنانه فروغ انگشت به دهن میمونه
کاش منم یه هنر داشتم،یه هنر زنونه

میان تاریکی



میان تاریکی

تو را صدا کردم

سکوت بود و نسیم

که پرده را می برد

در آسمان ملول

ستاره ای می سوخت

ستاره ای می رفت

ستاره ای می مرد




تو را صدا کردم

تو را صدا کردم

تمام هستی ِ من

چو یک پیاله ی شیر

میان دستم بود

نگاه ِ آبی ِ ماه

به شیشه ها می خورد





ترانه ای غمناک

چو دود بر می خاست

ز شهر زنجره ها

چون دود می لغزید

به روی پنجره ها




تمام شب آنجا

میان سینه ی من

کسی ز نومیدی

نفس نفس می زد

کسی به پا می خاست

کسی تو را می خاست

دو دست سرد او را

دوباره پس می زد




تمام شب آنجا

ز شاخه های سیاه

غمی فرو می ریخت

کسی ز خود می ماند

کسی تو را می خواند




هوا چو آواری

به روی او می ریخت




درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی سامان

کجاست خانه ی باد؟

کجاست خانه ی باد؟

سلام فرزانه جون
دستت درد نکنه...خیلی جالب بود.

مرداب


شب سیاهی کرد و بیماری گرفت

دیده را طغیان بیماری گرفت



دیده از دیدن نمی ماند ، دریغ

دیده پوشیدن نمیداند ، دریغ



رفت و در من مرگزاری کهنه یافت

هستی ام را انتظاری کهنه یافت



آن بیابان دید و تنهائیم را

ماه و خورشید ِ مقوائیم را



چون جنینی پیر ، بازهدان به جنگ

میدَرد دیوار زهدان را به چنگ



زنده ، اما حسرت زادن در او

مرده ، اما میل جاندادن در او



خودپسند از درد خود نا خواستن

خفته از سودای بر پا خاستن



خنده ام غمناکی بیهوده ای

ننگم از دلپاکی بیهوده ای



غربت سنگینم از دلدادگیم

شور تند مرگ در همخوابگیم



نامده هرگز فرود از بام خویش

در فرازی شاهد اعدام خویش



کرم خاک و خاکش اما بویناک

بادبادکهاش در افلاک پاک



ناشناس نیمه ی پنهانیش

شرمگین چهرهء انسانی اش



کوبکو در جستجوی جفت خویش

میدَود ، معتاد بوی جفت خویش



جویدش گهگاه و ناباور از او

جفتش اما سخت تنهاتر از او



هر دو در بیم و هراس از یکدگر

تلخکام و ناسپاس از یکدگر



عشقشان ، سودای محکومانه ای

وصلشان ، رؤیای مشکوکانه ای



آه اگر راهی به دریائی ام بود

از فرو رفتن چه پروائی ام بود



گر به مردابی ز جریان ماند آب

از سکون خویش نقصان یابد آب



جانش اقلیم تباهی ها شود

ژرفنایش گور ماهی ها شود



آهوان ، ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها



جویباری یافتید آوازخوان

رو به استغنای دریاها روان



جاری از ابریشم جریان خویش

خفته بر گردونه ی طغیان خویش



یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او



ران سبز ساقه ها را می گشود

عطر بکر بوته ها را می ربود



بر فرازش ، در نگاه هر حباب

انعکاس بی دریغ آفتاب



خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید

یمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش



زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت



در کوچه باد میآمد
در کوچه باد میآمد
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها میاندیشم



در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است



در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد



آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد رخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پالگد خواهد کرد؟



ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها
نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود



در کوچه ها باد میامد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
باد میآمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود ؟ "
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟



من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
ز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد



سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
سلام ای شب معصوم



میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد



چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
، و من در آینه میدیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم
.انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد



آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : " دیگر تمام شد "
گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"


انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
،صبور
،سنگین
.سرگردان


در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را
تکرارمی کند
سلام
سلام

آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟



زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشد



من از کجا میآیم ؟
من از کجا میآیم ؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم



چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی
و چلچراغها را
از ساق های سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب
مینشست
و آن ستاره ها مقوایی
. به گرد لایتناهی میچرخیدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست


سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد



این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند .
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست



پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی



...و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند


جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
واین صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید ،باید ، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد....


من از کجا میآیم؟


به مادرم گفتم :"دیگر تمام شد."
گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
."


سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند



ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی میبارد


شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ..

فرزانه جون ممنون
منم شعرهای فروغ رو خیلی دوست دارم و نمی فهمم چرا مردم دربارهء چیزی که شناخت کافی ازش ندارن بد میگن
شعرهای فروغ خوش آهنگ و روان هستن و راحت به دل می نشینن






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1835]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن