تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833301229
شمیم سرنوشت ؛ تايپ از دريا : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: دلم گرفته حس می کنم خیلی از خدا دور شدم حس می کنم آمادگی نماز خوندن ندارم و اگر بخونم ریا کردم چون روح خسته ام هیچ آمادگی پذیرایی نداره با خودم با زندگی با اطرافیانم بیگانه ام . مثل روحی متحرك شدم که طاقت هیچ سختی رو نداره . دلم می خواد بمیرم ولی آنقدر با گناه آمیخته شده ام که مرگ هم راهگشاي خوبی نیست . اگر می دونستم خدا آنقدر بخشنده هست که از گناه کبیره ي خودکشی می گذره ، حتما این کارو می کردم ولی هنوز به درجه اي نرسیدم که آنقدر از ارتکاب گناه آسوده باشم .
دلم بدجوري گرفته و تحمل هیچ کس رو ندارم . حتی تحمل جسم خسته و درمانده ام رو .
خیلی عصبی هستم و با هر حرکتی از اطرافم جوش میاورم و فریاد می کشم . آیا واقعا دیوانه شدم؟؟آیا واقعا بیمار روانی هستم و باید تحت نظر روانپزشک باشم؟؟
من که بعید نمی دونم . . .
حالا که فکر می کنم می بینم سختی خیلی زیادي رو متحمل شدم . شاید آنقدر روحم خسته هست که دیگه تحمل هیچ چیز رو ندارم و براي همین حرکات عصبیم زیاد شده و همه چیز و همه کس را از خودم می رنجانم . حتی درست و حسابی نمی تونم برادرانم رو در آغوش بگیرم و ببوسم . آیا واقعا قلب من از سنگ است که هیچ وقت تنگ نمی شود؟؟؟آیا واقعا آنقدر از همه جا و همه کس سیرم که دلم براي هیچ کس تنگ نمی شود؟؟
خیلی وقت است که طعم شیرین عشق رو تجربه نکردم . چون واقعا حس می کنم قلبم از سنگ شده . نمی دونم چرا تو این چند روزي که از خانه و آشیانه ام دور بودم ، چرا هیچ وقت ذره اي دل سنگم تنگ نشد . به خودم شک کردم . نمی دونم چه مرگم شده .
همه فکر می کنند من خیلی خوشبختم و هیچ سختی رو تحمل نکردم ولی مگر زندگی بدون سختی هم وجود دارد؟
البته شاید واقعا من خوشبختم چون خانواده اي دارم که از همه لحاظ برایم زحمت کشیده اند و براي موفقیت و خوشبختی ام تلاش کرده اند .
از وقتی به یاد میارم ما بهترین چیز ها رو داشتیم و هر چی از بابا و مامان می خواستم برام تهیه می کردند . البته دیر و زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت . بابا خیلی خیلی براي ما زحمت کشید و خودش رو فرسوده کرد . هیچ وقت زحماتش رو از یاد نمی برم . هرچند هیچ وقت اجازه نداد که ما بویی از زحماتش ببریم و هیچ گاه از سختی هایش سخن به میان نمیاورد ولی من این را از نگاه هایش و حرفهاي مامان می خواندم . هر دوي آنها را خیلی خیلی دوست دارم .
مدتی است که خیلی خیلی احساس تنهایی و درماندگی می کنم . حس می کنم افسردگی تمام روح و جانم رو تسخیر کرده و من هیچ کاري از دستم ساخته نیست چون به این وضع که همیشه در اتاقم باشم و با لپتاپ ور برم ، عادت کرده ام . همیشه یا در حال نوشتن چیزي هستم یا درس می خونم و یا مطالعه می کنم و یا در اینترنت هستم و ایمیلم رو چک می کنم . فقط هراز چند گاهی براي این که مامان از این وضع شکایت نکند ، بیرون می روم ، دوري می زنم و دوباره سرجایم برمی گردم . با هر حرکتی از رامان و شاهین عصبی می شوم و دلم می خواهد آنها را خفه کنم ولی گاهی فقط به نگاه کردن به آنها بسنده می کنم و گاهی طاقتم تمام می شود و بر سر آن بیچاره ها که صد البته بی تقصیر نیستند ، داد می کشم . تا جایی که امکان داشته باشد سعی می کنم دستم رو رویشان بلند نکنم ولی گاهی خودشون مجبورم می کنند .
گاهی اوقات دلم براي کسی که قرار است در آینده فرزندم شود ، می سوزد ولی گاهی حس می کنم خیلی به مرگ نزدیکم و براي اینکه به این آینده دور فکر کرده ام ، به خودم می خندم و افکارم رو مسخره می کنم .
روحم سرخورده و آزرده است و هیچ دلم نمی خواهد نماز بخوانم . دوست دارم زمانی که نماز می خونم شاد باشم و روح سرکشم آرام باشد تا آرامش بیشتري بگیرم و از عبادتم لذت ببرم . نه اینکه مثل خیلی از بنده هاي دیگر موقع بدبختی و مشکلات به سراغ خدا بروم و از او کمک بخواهم .
اي کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و یا بهتر بود جام بلورین عمرم در همان کودکی می شکست و از بین می رفت تا الان آنقدر افسرده و آلوده به گناه نبودم . اصلا از خودم راضی نیستم . نزد خدا خجالتزده هستم .
خدایا تا به حال که مرا زنده نگه داشته اي از اینجا به بعد هم وقتی مرا بمیران که کاملا از دستم راضی باشی . امیدوارم بندگانت هم از دستم راضی باشند اونوقته که خودت هم از دستم راضی هستی و مرا با آغوش باز می پذیري .
آه . . . روح خسته ام خسته تر از همیشه است و دوست دارم کسی در کنارم بود تا از همه چیز و همه کس برایش بگویم و از دنیا شکایت کنم و او هم بدون این که کلامم را قطع کند و بدون اینکه مسیر حرف را عوض کند و یا از مشکلات خودش بگوید و مرا در غم خود غوطه ور کند ، به حرف هایم گوش سپارد . البته خدا چنین خصوصیتی دارد ولی نمی دونم چرا آنقدر درکم از خدا پایین اومده و نمی تونم خودم رو در کنارش احساس کنم و حرفهاي دلم براش بازگو کنم . می دونم او تنها کسی است که بدون هیچ چون و چرایی به حرفهایم گوش می دهد و من را به خاطر اعمالم سرزنش نمی کند . چون روز حسابرسی به تمام آنها رسیدگی می کند .
ولی من دلم می خواهد کسی از جانب خدا در کنارم باشد تا براي او سخن بگویم . از همه چیز و همه کس . از سختی هایی که در زندگی کشیدم و هیچ کس جز خدا و برادرانم ، نمی توانند درك کنند .
البته فکر می کنم بیشتر از همه من ضربه روحی شدیدي خوردم . چون در سن خیلی حساسی بودم . رامان که خیلی بچه بود و وقتی بزرگ شود همه چیز را به دست فراموشی می سپارد . البته ممکن است اثراتش تا مدت ها در او باقی بماند ولی با محبت هاي خود می تونیم او را به حالت اول بازگردانیم . من که دیگر محبت در قلبم مرده و به خشم و بی صبري و نفرت تبدیل شده .
شاهین هم به زودي فراموش خواهد کرد . البته شاهین کمتر از همه ما شاهد ماجراها بوده . ولی باز هم اثراتش در او باقی می ماند چون خیلی سرکش و بد شده . البته همه می گن به خاطر سنش هست و درست می شه
و اما در مورد من . . .
هیچ وقت اون شب رو فراموش نمی کنم . خوابیده بودم و رویا می دیدم . رویایی که همان لحظه بعد از خواب به دست فراموشی سپرده شد . شاید هیچ وقت رویایی ندیده بودم ولی چرا دیده بودم . با وحشت از جام بلند شدم چون رامان گریه می کرد و به اتاقم اومده بود .
باز هم دعوا . . .
صداي فریاد بابا و مامان میومد که باز هم مثل همیشه درگیري بینشان پیش اومده بود . فکر می کنم یک سالی بود که هر روز و هر شب ، وقتی بابا میومد به خونه ، این اتفاق میفتاد . هر چقدر دعا می کرم موقع خواب آیته الکرسی می خوندم و گریه می کردم تا در گیري نداشته باشند ، فایده نداشت . انگار قسمت ما این بود که این سختی ها رو تحمل کنیم و دم نزنیم .
اون شب ، بدترین و تلخ ترین شب زندگی من بود . مامان و بابا مثل دیوانه ها به جان هم افتاده بودند و کتک می زدند . شبی نبود که آسوده سر بر بالین بگذارند و به جان هم نیفتند . من تازگی ها جسارت به خرج می دادم و موقع درگیري جلو می رفتم و با تمام زورم بابا رو نگه می داشتم . مامان خیلی عصبانی بود و فحش می داد و بابا هم می خواست از آغوش من که مثل بختک بغلش کرده بودم ، فرار کند و به جان مامان بیفتد . هر دو آنقدر عصبانی بودند که هیچ نمی فهمیدند جز کتک و فحش و فحش کاري .
مگر ما چه گناهی کرده بودیم که باید شاهد آن همه تلخی و عذاب می شدیم و دم نمی زدیم؟؟
با این که با تمام نیرویم بابا رو نگه داشته بودم ولی باز هم او زورش خیلی خیلی از من بیشتر بود و از چنگالم بیرون می رفت و به سمت مامان می رفت . دوباره شروع به کتک کاري می کردند و من باز هم با آغوش بازم ، مثل بختک بابا رو می گرفتم تا مانع کتک کاریشون بشم .
اون شب بابا خشمگین تر از همیشه بود و انگار نیروي من هم تحلیل رفته بود . چون این کار هر شب من بود و باید با تمام نیرویم بابا رو می گرفتم تا یه وقت ، یه عمر پشیمونی به بار نیاره اون شب ، رامان از همیشه بیشتر ترسیده بود و با صداي بلند گریه می کرد و به پر و پپاي من می پیچید و جیغهاي وحشتناکی می زد و آویزانم می شد تا به بغلم بیاید . نمی دونستم بابا رو بگیرم یا رامان رو بغل کنم . بابا لحظه اي آروم شد و روي مبل نشسته بود . مامان با اینکه روي مبل نشسته بود ولی آنقدر عصبی بود که مدام زیر لب چیزي می گفت و بابا رو عصبی می کرد . رامان هنوز هم جیغ می زد و در آغوشم آرام نمی گرفت . به گردنم چسبیده بود و داشت خفه ام می کرد . مدام زیر لب چیزي در گوشش زمزمه می کردم تا ارام شود ولی هر وقت که می خواستم او را روي زمین بگذارم جیغ می کشید و آنقدر گردنم رو فشار می داد که حس می کردم صورتم کبود شده .
دوباره درگیري بالا گرفت . از طرفی باید بابا رو می گرفتم و از طرفی هم رامان گردنم رو محکم گرفته بود . دستم رو از دور رامان جدا کردم و بر سرش فریاد کشیدم و روي مبل انداختمش و گفتم بشین . ولی او باز هم در آغوشم پرید و گردنم رو گرفت و کشید . دستم رو از دورش جدا کردم ولی او دستش را به دور گردنم قلاب کرده بود و خودش رو نگه داشته بود . با اینکه داشتم خفه می شدم ولی باز هم به سراغ بابا رفتم و او را کنار زدم . ولی آنها دست بردار نبودند . هر چی که دم دستشون میومد پرتاب می کردند . مامان دوچرخه رامان رو برداشت و پرتاب کرد و بعد هم به سراغ میز رفت و میز به آن بزرگی را با یک دست بلند کرد و به سمت بابا پرتاب کرد . مبهوت مانده بودم و نگاه می کردم . گاهی مشتها و ضربه هایشان به من هم می خورد . الحق که محکم می زدند و درد در استخوانهایم می پیچید ولی چیزي نمی گفتم .
وقتی مامان ، دوچرخه را پرتاب کرد ، نزدیک بود روي من بیفتد و تنها چیزي که در اون لحظه تونستم بگم یا ابا الفضل بود و بعد خودم رو کنار کشیدم و خوشبختانه یا بدبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد . پایه میزي که مامان پرتاب کرده بود ، شکست . قندانی که مامان یا بابا ، یادم نمیاد ، پرتاب کرده بود ، روي زمین ولو بود و همه چیز بهم ریخته بود .
چند وقتی بود که وقتی درگیري خیلی بالا می رفت ، مامان نفسش می گرفت و نمی تونست گریه کنه و فقط تنگی نفس داشت و روي زمین ولو می شد و به خودش می پیچید و بلند بلند نفس نفس می زد .
اون شب هم همین اتفاق افتاد . با دیدن آن صحنه دلم گرفت و گریه کردم . بابا ، پشت مامان رو ماساژ می داد و تشویقش می کرد تا گریه کند و خودش را رها کند .
بعد از اینکه مامان کمی حالش بهتر شد ، به بالا پشت بام رفت . بابا هم به دنبالش رفت و کمی با هم مشغول صحبت شدند . رامان را به هزار زور آرام کردم و در گوشش نجوا می کردم . دلم خیلی شور می زد و ندا می داد که اتفاقات شومی در راه است . صدایشان خیلی کم پایین میومد . بابا عصبانی به پایین اومد و شروع کرد به راه رفتن و غر زدن و گاهی فحش دادن . من گریه می کردم و رامان رو ارام می کردم . جالب اینجا بود که بعد از اون همه سر و صدا و درگیري ، شاهین بیدار نشده بود و تخت خوابیده بود . از طرفی هم جاي خوشحالی داشت چون او پسر خیلی حساسی بود و خیلی هم ترسو بود و با حرکاتش بد تر همه را عصبی می کرد .
بابا از گریه ام عصبی شده بود . روي کاناپه نشست و مشغول صحبت شده بود و می گفت خودت که دیدي حق با منه من در اینجور مواقع سعی می کردم حق رو به هر دو بدم چون دقیقا نمی دونستم قضیه از چه قرار است.
خلاصه که اون شب حق رو به مامان دادم و در حالی که به شدت گریه می کردم ، اعتراض خودم رو اعلام کردم و بابا رو مجبور کردم بالا بره و از دل مامان در بیاره و بیارتش پایین . او هم قبول کرد و به بالا رفت .
در دلم جشن گرفته بودم که بالاخره تونسته بودم حرف دلم رو بزنم و از درگیري هاي بعدي ، جلوگیري کنم . ولی دیري نپایید که این جشن به عزا تبدیل شد .
هر دو در حالی که از خشم می لرزیدند ، به خونه اومدند . و باز هم در گیري بالا گرفت . حتی بدتر از قبل شده بود . بابا حرف از طلاق می زد و مامان هم می گفت همین فردا کارو یکسره می کنیم من دیگه طاقت ندارم . من گریه می کردم . هر بار این حرفها به میان میومد و من به شدت می ترسیدم ولی عملی نمی شد . ولی این بار فرق می کرد چون مامان به اتاقش رفت تا حاضر بشه و به خونه بابا بزرگم بره . بابا هم تشویقش می کرد که زودتر وسایلش رو جمع کنه و بره . من با حسرت به مامان نگاه می کردم و با نگاهم ازش می خواستم نره ولی او حتی نیم نگاهی هم به من نکرد تا شاید دلش به رحم بیاید و ترکمان نکند . بابا عصبی زیر لب زمزمه می کرد و مامان با سرعت کارهایش رو انجام می داد تا زودتر برود . می خواست بره که بابا مانعش شد . یادم نیست دقیقا چی رو بهونه کرد ولی به شدت مامان رو هول داد و مامان هم روي کاناپه ولو شد . لیوان از روي میز سر خورد و شکست . مامان التماس می کرد و از بابا می خواست از جلو در بره کنار تا بره ولی بابا نمی ذاشت و می گفت تا وقتی اسمت تو شناسنامه منه نمی ذارم اینطوري بري .
مامان مثل همیشه لباس پوشیده بود و بابا بهانه میاورد . مامان می گفت دارم خفه می شم تو رو خدا بذار برم بیرون . ولی بابا به من می گفت یه آژانش خبر کنم و به مامان می گفت خودم می رسونمت اونجا . مگه نمی خواي بري پیش بابات؟خب خودم می رسونمت .
آژانس اومد . مامان ، رامان رو بغل کرده بود و بابا او رو ازش می گرفت و فریاد می زد که حق نداره رامان رو ببره . من مثل دیوانه ها جلوي در ایستاده بودم و مامان و بابا با التماس به من نگاه می کردند تا بذارم بیرون برن ولی من فقط اشک می ریختم و چیزي نمی گفتم و با علامت سر به آنها می فهامندم که قصد باز کردن در را ندارم .
چه لحظات تلخی که فقط و فقط من قادر به درك آنها خواهم بود . هیچ کس و هیچ کس نمی تونه به اندازه من تلخی اون شب بی ستاره رو درك کنه . البته اون شب آسمان پر از ستاره بود ولی براي من بی ستاره ترین شب زندگیم بود .
با هر بدبختی بود ، منو که مثل جنازه جلوي در ایستاده بودم ، کنار کشیدند. بابا پایین رفت و به مامان گفت منتظرم که بیاي .
یعنی مامان واقعا داشت می رفت؟در اون لحظه حس می کردم بدبخت ترین آدم دنیام و این آخرین باري است که مامان رو می بینم . بوسیدمش . مامان می خواست رامان رو ببره ولی من مانع می شدم به امید اینکه به خاطر او برگردد ولی او گفت شاید به خاطر رامان ، دیگه درگیري پیش نیاد پس بهتره ببرمش به هر بدبختی بود ، قبول کردم که او را هم ببرد . با اینکه بابا تهدیدش کرده بود ، ولی باز هم با رامان راهی شد .
وقتی رفتند مثل آدمهایی که در خوابی عمیق باشند ، روي مبل نشستم و به خونه که از همیشه بهم ریخته تر بود ، نگاه کردم . پوزخندي زدم و بلند شدم و روبه روي آینه ایستادم و خودم رو که مثل مرده ي متحرك شده بودم ، نگاه کردم . تمام صحنه هاي اون شب در برابر چشمانم جان گرفت . مثل دیوانه ها شده بودم . دقیقه اي می خندیدم و با نفرت هر چه تمام به خودم نگاه می کردم و بعد دلم براي خودم می سوخت و گریه سر می دادم و ناله اي سوزناکی می کردم . به خودم شک کرده بودم که نکند دیوانه شده باشم . دیگر نفس کشیدن برام سخت شده بود . بالا پشت بام رفتم و مثل شبگردهاي عاشق راه می رفتم و گریه می کردم و گاهی می خندیدم . تا نیم ساعت کارم شده بود خنده و گریه .
وقتی موقعیت خودم رو درك کردم ، شروع کردم به گریه و با صداي بلند با خدا حرف می زدم . حس می کردم از هر لحظه در زندگی ، به خدا نزدیک ترم . حس می کردم او در کنارم است و پا به پاي من راه میاید و به حرفهایم گوش می دهد . به آسمان که خیره می شدم ، آرامش می گفتم . چقدر خوب بود که خدا سرپناهی امن براي بندگانش آفریده بود تا با نگاه به آن امید به زندگی در دلمان خانه کند .
نمی دونم چند ساعت بود که راه می رفتم و با خدا حرف می زدم و راز دلم براییش می گفتم و با او درد و دل می کردم . وقتی کمی آرام تر شدم ، به خونه رفتم . دلم شور می زد . خبري از آنها نبود .
هرچقدر به موبایل بابا زنگ می زدم ، خاموش بود و مامان هم موبایلش رو نبرده بود .
براي اولین بار بود که در زندگی اون همه اظطراب داشتم ، خلاصه که مامان زنگ زد و ازم خواست بخوابم . گفت همه چیز آرومه و نگران نباشم کمی خونه رو مرتب کردم و به اتاقم که ماواي تنهایی ام بود ، پناه بردم و خوابیدم و خدا را شکر کردم که شاهین بیدار نشده .
وقتی از خواب بیدار شدم مامان کنارم بود . فکر می کردم همه شب گذشته را در خواب سر کرده ام ولی اینطور نبود . چند روزي بود که مامان و بابا با هم خوب شده بودند و دیگر خبري از در گیري نبود .
براي دختري که تنها 15 سال داشت ، درك اون همه سختی و مشکل خیلی سخت بود .
هنوز هم درك نکرده ام که من اون همه شب تلخ و سخت رو پشت سر گذاشته ام . دیگر شمیم سابق نیستم . گوشه گیر شده ام . مدام در اتاقم هستم و افسرده . دلم نمی خواد مهر افسردگی به خودم بزنم ولی با این نشانه هایی که دارم ، حتما افسرده شده ام . نیاز دارم تا کسی مرا از اعماق وجود دوست داشته باشد . چقدر دلم می خواد کسی در کنارم باشد تا عاشقانه مرا نوازش کند و از روزهاي خوبی که در پیش رویم هست ، برایم حرف بزند و منو در رویا فرو ببرد و سرمست از عشق کند .
عشق براي من که الان 16 سال دارم ، خیلی زود است ولی خصلت من طوري است که بدون عشق نمی تونم زندگی کنم . البته اگر هم در این سن عاشق شوم ، می دونم که این حس یک حس پوشالی ست ولی باز هم می تونه امیدي باشه براي ادامه به زندگی .
در اتاقم نشسته ام و گاهی روزهاي سخت رو به یاد میارم و در لپتاپم می نویسم .
چند شبی بود که خیلی احساس نزدیکی به خدا داشتم و مدام قرآن می خوندم و بعد از نمازهایم حسابی دعا می کردم و یک دل سیر راز و نیاز می کردم . چقدر آرامش خاطر داشتم و چقدر خوشحال بودم .
در اون شب کذایی ، مهمان داشتیم . خاله ها و بچه هایشان بودند . بعد از اینکه آنها رفتند ، مامان پیش بابا نشسته بود و آرام آرام چیزي می گفت . نمی دونم چرا حس کردم همه چیز در امنیت است و براي همین هم به اتاق مامان و بابا رفتم و شروع به خواندن نماز کردم . و بعد از اینکه با خیالی آسوده نمازم را به پایان رسوندم ، شروع کردم به خواندن قرآن براي مامان بزرگ عزیزم . آرامش عجیبی داشتم که یک دفعه شاهین فریاد زد و گفت شمیم زودباش بیا الان همدیگرو می کشن .
نمی دونم با چه وضعیتی خودم رو به پذیرایی رسوندم . فقط می دونم در یک لحظه نزدیک بود سرم به شدت به در اتاق برخورد کنه . نفهمیدم چطور تونستم از اون خطري که به شدت تهدیدم می کرد ، جان سالم به در ببرم .
خلاصه که دیدم بازم دعواست . . .
چند روز می شد که خبري از دعوا نبود ولی دوباره امشب . . .
خلاصه که دوباره مثل روزها و شب هاي گذشته ، دستم رو دور بابا حلقه کرده بودم و می خواستم مانع درگیري شوم . رامان و شاهین هر دو ترسیده بودند و شاهین با کارهایش اعصاب همه رو خورد می کرد . مدام التماس می کرد که این کارو ادامه ندن ولی اون ها اوضاع رو بدتر از قبل می کردند و به التماس هاي شاهین و گریه هاي رامان کاري نداشتند . شایان با لحنی که اعصاب مرا متشنج می کرد التماس می کرد و می گفت:
- بابا تو رو خدا به خاطر رامان
ولی بابا می گفت مرده شور رامان رو هم برد و دوباره شروع می کردند . اون شب بابا زورش خیلی زیاد شده بود و مثل ماهی از بین بازهاي من که محکم او را گرفته بودم ، در می رفت و با خشم خودش رو به مامان می رسوند . مامان هم بی تقصیر نبود و با حرفهاش اعصاب بابا رو خورد می کرد و شدت درگیري بالا می رفت .
بابا با تمام وجود فریاد می زد و می گفت دیگه دوست ندارم و مامان هم در جوابش همین رو می گفت . بابا مامان رو تهدید به مرگ کرد و زیر سیگاري کریستال رو که خیلی هم سنگین بود به سمت مامان پرتاب کرد .
رامان در آغوش مامان نشسته بود و به شدت رنگ باخته بود . نزدیک بود زیرسیگاري به سر او عصابت کند ولی مامان او را کنار کشید و زیرسیگاري به زانوي خودش خورد . حس کردم از درد نفس کشیدن برایش سخت است . بابا به سمت آشپزخانه رفت و چاقوي خیلی تیز و برنده اي برداشت و همانطور که به سیگار برگش پک می زد ، به سمت مامان می رفت . من براي اولین بار در دعوا ها جیغ می کشیدم و از بابا می خواستم این بازي مسخره رو تمومش کنه . زیر بغلش و دستانش رو می گرفتم ولی فایده نداشت . احساس درد عمیقی در ناحیه گردنم کردم ولی صدایم در نمیامد و چیزي نمی گفتم . مامان به سمت اتاق من رفت و در رو بست و پشت در پناه گرفت .
بابا چاقو را در ، درب اتاق من فرو می کرد و در اتاقم حسابی زخمی شده بود و می تونستیم از این سمت ، اون سمت رو ببینیم . دلم گرفت . . .
از همه بیزار شده بودم و دلم می خواست بابا منو با اون چاقو می زد ولی حیف که نشد . . .
بابا کمی روي کاناپه نشست و با عصباینت زیر لب زمزمه می کرد و با فریاد فحش می داد و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت.
بابا با عصبانیت از خونه بیرون رفت . آخر شب بود و نمی دونستم کجا داره می ره . سویچ ماشین رو برداشت و رفت .
من دوباره سرجا نمازم رفتم و با اشک و آه و ناله به قرآن خوندنم ادامه دادم .
احساس درد عجیبی در ناحیه گردنم داشتم . دست کشیدم روي پوست گردنم و ضبري عجیبی حس کردم . سراسیمه به سمت آینه رفتم و دیدم گردنم به شدت سوخته . فهمیدم که وقتی بابا رو بغل کرده بودم ، سیگارش در گردنم فرو رفته .
تمام نیرو و انرژیم تحلیل رفته بود . حتی قادر به خواندن دو رکعت نماز هم نبودم . دست و پایم رو به زور بالا و پایین می بردم و مثل مار به خودم می پیچیدم و گریه می کردم . اصلا نمی تونستم دست و پایم رو حرکت بدم و حس می کردم فلج شدم و از این فکر گریه ام شدت می گرفت .
نمی دونم چند وقت است که از آن ماجراها می گذره و همه چیز به روال عادي برگشته . البته تقریبا . نه بابا و نه مامان حوصله دعوا و درگیري ندارند . باز هم به هم عشق می ورزند و من و برادرانم را در عشق خود سهیم می کنند . ولی اثراتش تا مدت ها باقی می ماند .
من از همه مردها و پسرها متنفر هستم و با خودم عهد بسته ام که هیچ وقت ازدواج نمی کنم . همه مردها از یک قوماشند . البته نمی خوام با این حرفام بابا رو مقصر بدونم ولی از تمام مردها بیزارم .
مامان و بابا کسانی بودند که از بچگی عاشقانه یکدیگر رو دوست داشتند و از روي عشق و علاقه با هم ازدواج کرده بودند و حتی این را هم می دانستم که این همه درگیري به خاطر عشق و علاقه است . ولی مگر دیوانه ام که از روي عشق با یک نفر زندگی کنم و آخر سر هم کارم به اینجا بکشد؟؟
روزها و شب ها بدون احساس و با افسردگی من سپري می شوند و من همچنان اتاقم ماواي خوب و پر امنیتی برام هست و خیلی دوستش دارم . هر وقت که به آرامش احتیاج داشته باشم به اتاقم میام و در آن آرام می گیرم .
رامان الان3 سال دارد و شاهین 10 سال و من هم تازه وارد 16 سال شده ام .
در شرایط سنی خیلی بدي هستم و همه چیز دست به دست داده تا من شمیم سابق نباشم .
گاهی به اینترنت می روم و چت می کنم . آدم هاي خیلی عجیب و غریبی در چت هستند که معلوم نیست کدام راست می گوید و کدام دورغ .
امروز هم هوس کردم کمی چت بزنم . پسري در محیط عمومی بود که از همان ابتدا بی خودي ابراز علاقه می کرد و می گفت نمی دونم چرا آنقدر دوستت دارم ولی من سعی می کردم با جوابهایم حالش رو بگیرم و تا به دختر دیگه اي توجه می کرد سریع مچش رو می گرفتم . خلاصه که به هزار ترفند او راضی شدم که به خصوصی برویم و کمی صحبت کنیم . به نظرم پسر خوبی میومد . چون من هیچ وقت محیط خصوصی رو به این خاطر که حرف هاي خوبی توش رد و بدل نمی شد ، دوست نداشتم ولی او از این محیط ، محیطی امن برام بوجود آورد .
روزها و شب ها می گذشت و من آخر شب ها به هزار مصیبت به چت روم می رفتم تا با امید صحبت کنم . طوري با من حرف می زد که انگار منو سالهاست که می شناسه . من هم با اینکه اصلا به عشق اینترنتی ، اعتقاد نداشتم ولی باز هم دلم می خواست با او حرف بزنم . حس می کردم اگر با او دوست باشم ، او تکیه گاه قابل ستایشی برایم خواهم بود و می تونم با تمام وجود به او تکیه کنم و برایش دردو دل کنم . هر چی می گفتم با کمال میل به حرفهام گوش می داد و راهنماییم می کرد .
امروز با عجله تر از همیشه از دبیرستان که به خانه نزدیک بود ، به خونه برگشتم و سریع لپتاپ رو روشن کردم . به چت روم رفتم . خوشبختانه امید هم آنحا بود . با دیدن من غوغایی در عمومی راه انداخت که دست خوش حس لطیفی شدم که نمی دونستم چی باید بهش گفت .
امید 5 سال ازم بزرگتر بود . یعنی 21 سالش بود . همه اعضاي ثابت چت روم می دونستند که ما همدیگرو دوست داریم . چندین نفر به طور خصوصی برام پی ام داده بودند که راه اشتباهی رو در پیش گرفتم ولی من گوشم بدهکار نبود و می دونستم که امید واقعا پسر خوبی ست و می تونم به او اطمینان کنم .
با هم خصوصی رفتیم:
- سلام عزیز دلم من شمیم خانم گل .
- سلام امید جان خوبی؟؟
- بهتر از این نمی شم . چی شده زود اومدي؟؟تو که همیشه شب میومدي!
- اگر ناراحتی برم .
- نه نه نه . . . غلط کردم .
- باشه بابا نمی رم .
- این شد . . . خب چه خبر؟؟از مامان و بابا چه خبر؟؟
همه چیز را برایش گفته بودم و براي همین هم با خونسردي گفتم:
- هیچی . همه چیز امن و امانه جز قلب من که افسرده تر از این نمی شه .
- الهی قربون اون قلب نازکت برم که آنقدر حساسه .
- امید؟؟؟خدا نکنه .
- شمیم؟
- جانم؟؟
- خیلی دوستت دارم .
- منم همینطور .
- دورغ می گی .
- چه دلیلی داره به تو دروغ بگم؟؟
- نمی دونم چرا حس می کنم دوستم نداري .
- باید چه کار کنم که باورت شه .
- بی خیال . . . باورم شد .
چیزي نگفتم .
- شمیم؟
- بله؟
- قبلا می گفتی جانم حالا شد بله ، دو روز دیگه هم حتما جواب نمی دي .
- امید تو چرا آنقدر زودرنج شدي؟تو که اینطوري نبودي .
- شمیم دلم می خواد ببینمت.
نمی دونستم چی باید بگم . او پسر خیلی خوبی بود و به او اطمینان کامل داشتم ولی اگر مامان و بابا می فهمیدند چی؟
- شمیم؟؟غلط کردم . . . ناراحت شدي؟؟
- نه گلم . دارم فکر می کنم .
- تولدم نزدیکه . چی می خواي برام بخري؟؟
- چی دوست داري گلم؟
- دوست دارم تو رو ببینم.
- می ترسم تو گلوت گیر کنه .
- هههههههههههههههههههه . نه نترس گیر نمی کنه . میاي قرار بذاریم؟؟
- نه نمی شه . باور کن.
- پس آدرس ایمیلم رو می دم تا بیشتر رابطه داشته باشیم.
- باشه گلم.
- ممنون.
آدرسش رو داد و من هم بلافاصله یادداشت کردم و بعد هم آدرس خودم رو نوشتم.
- شمیم جان من دیگه باید برم . معمولا این موقع نمیام . نمی دونم چرا به دلم افتاده بود که تو میاي و واسه همین اومدم .
- باشه برو .
- ناراحت شدي؟؟
- نه .
- بگو دوستم داري.
- عاشقتم
- من که می دونم داري الکی می گی .
- چرا باور نمی کنی؟؟
- نمی دونم چرا باورم نمیشه . اگر دوستم داشتی لااقل . . .
- لااقل چی؟؟
- هیچی عزیز دلم . باي.
- باي.
از اینترنت بیرون اومدم و روي تختنم دراز کشیدم و به او فکر کردم . نمی دونم این حسی که نسبت به او داشتم چی بود که آنقدر مرا به سمت او می کشید . تنها و تنها به عشق او به چت روم می رفتم و با حرفهایش آرام می گرفتم . ولی دوست نداشتم او را ببینم . نمی دونم چرا آنقدر می ترسیدم ؟ شاهین و رامان در پذیرایی بودند و با سرو صداي زیاد بازي می کردند . مامان هم سرکار بود و تا یکی دو ساعت دیگر بر می گشت چند روزي بود که از مدرسه که به خونه میومدم ، حس می کردم یک نفر در تعقیبم هست ولی بی توجه به او و با هیجان براي حرف زدن با امید به خونه برمی گشتم و با شوق عجیبی به سمت لپتاپ می رفتم .
نمی دونم چند وقت بود که اون پسر به دنبالم میومد و مرا زیر نظر می گرفت . من از همه پسرها و مردها بی زار بودم و امید را فقط به این خاطر که نمی دیدمش دوستش داشتم وگرنه حتما از او هم بی زار می شدم.
روز بعد که می خواستم از مدرسه برگردم ، تصمیم گرفتم کمی در خیابان ها قدم بزنم چون امید پیام داده بود که امروز نمی تونه بیاد و نیازي هم نیست من برم . روي من خیلی حساس بود و دوست داشت تنها وقتی که او در آنجا هست ، من هم بروم . اگر کسی از گل نازك تر می گفت ، پدرش را در میاورد و به شدت کفري می شد .
از اخلاقش خوشم میومد . من عاشق وجودش بودم نه چهره اش چون اصلا او را ندیده بودم . نگاه خیره اي را روي خودم حس کردم . سربرگرداندم و همان پسر را دیدم که با لبخند به من نگاه می کند . اخم کردم و از او دور شدم . به دنبالم دوید و گفت:
- شمیم صبر کن .
از اینکه اسم خودم رو از زبان او می شنیدم ، خیلی متعجب بودم و با بهت سرجایم ایستاده بودم و به پشت سر نگاه می کردم .
خندید و گفت:
- چرا اینطوري نگام می کنی؟
- اسم منو از کجا یادگرفتی؟
- ببخشید نباید این کارو می کردم ولی . . .
- آقاي محترم لطف کنید دیگه دنبال من نیاید چون وقتتون رو تلف می کنید . من از شما و امثال شما متنفرم .
صدایم از خشم می لرزید وحس کردم با هر کلمه اي که از دهانم خارج می شود او ناامید تر می شود و برق چشمانش خاموش می شود .
- شمیم خانم خواهش می کنم نرید .
ولی من به سرعت گامهایم اضافه کردم و از او دور شدم ولی او دست بردار نبود و باز هم به دنبالم اومد
- خواهش کردم . شما چرا آنقدر سنگ دل هستید؟
داخل خیابان را نگاه کردم . غیر از من و او کس دیگري نبود . با صداي تقریبا بلندي گفتم:
- می دونید چیه؟؟من سنگ دل ترین دختر دنیا هستم که دیگه هیچ چیز برام معنا نداره و دلم می خواد بمیرم و همه گذشته ام رو با خودم به گور ببرم.
نمی دونم چرا آن حرف ها را براي او می گفتم.
- من نمی دونم چرا دلتون آنقدر پره ولی دلم می خواد شما رو همراهی کنم . ظاهرا امروز قصد خونه رفتن ندارید.
- من دلم نمی خواد کسی ما رو با هم ببینه .
دستش رو جلو آورد و گفت:
- من فرشاد هستم .
دستم رو روي سرم کشیدم و موهایم رو مرتب کردم و با این کارم به او فهماندم علاقه اي به دست دادن ندارم . دستش را کشید و گفت:
- ببخشید . قصد بدي نداشتم.
- ظاهرا شما خیلی زود پسرخاله می شید .
- من فکر کردم شما هم مثل دخترهاي دیگه هستید ولی ظاهرا خیلی فرق می کنید .
- من علاقه اي به ادامه ارتباط ندارم . من خودم کسی رو دوست دارم.
با ناامیدي نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
- یعنی نمی تونم شما رو ببینم؟؟
- اون دیگه میل خودتونه . من به شما علاقه اي ندارم.
خنده ي شیطنت باري زد:
- کم کم علاقه مند می شید.
- مثل اینکه خیلی از خودتون مطمئن هستید.
خندید و گفت:
- اگر اجازه بدید من ماشینم رو بیارم تا شما رو برسونم.
چیزي نگفتم . یعنی نمی دونستم چی باید بگم . انگار لال شده بودم و نمی تونستم با او مخالفت کنم . او به سرعت دور شد و چند لحظه بعد با ماشین مدل بالایی اومد و من در صندلی عقب نشستم . با بهت به من خیره شد و گفت:
- صندلی جلو خالی بود.
- من که گفتم اگر دوست دارید بازم منو ببینید باید با شرایط من بسازید . من با دختران دیگه خیلی فرق می کنم . نمی گم بهترم یا بدرتر ولی اصلا عادتهاي اونا رو ندارم.
بحث رو عوض کرد:
- من فرشاد نیاز هستم . 23 سالمه . وکالت خوندم و اگر خدا بخواد می خوام وکیل بشم.
- چه جالب.
با لبخند گفت:
- فکر نمی کنم چیز جالب داشته باشه.
- آخه این روزا هر کی رو می بینم یا دکتره یا مهندس . موندم این همه دکتر مهندس کجا می خوان کار کنند؟؟
- شما سال چندم هستی؟
- من دوم انسانی هستم . شاید منم وکالت خوندم.
- یعنی هدف خاصی ندارید؟؟
- نه.
- پس رشته هاي دیگه مجاز نشدید؟؟
- چرا معدلم خیلی بالا بود . ولی خب دلم می خواست انسانی بخونم . می خواستم برم هنرستان ولی بابا و مامان اجازه ندادند .
- آخه چرا؟؟
- نمی دونم .
- شمیم؟؟
خیلی بی احساس گفتم:
- بله؟؟
- من می خوام بیشتر با تو آشنا شم.
- چرا؟
- من خیلی وقته که تو رو زیر نظر گرفتم . نمی دونم متوجه شدي یا نه؟ازت خوشم میاد . نمی گم دوستت دارم چون مطمئن نیستم ولی دلم می خواد بیشتر باهات آشنا شم .
- من که گفتم من یه کس دیگري رو دوست دارم . اگر می خواي بیشتر از این باهم ارتباط داشته باشیم باید یه قولی بدي .
- هر چی که تو بگی .
- ممکنه برات سخت باشه ولی اگر یه روز به قولت عمل نکردي ، اون روز همه چیز بین من و تو تموم می شه.
کمی فکر کرد و منتظر ، چشم به لبانم دوخت تا ادامه دهم .
- باید قول بدي تو این مدت به چشم یک خواهر به من نگاه کنی نه چیز دیگه اي. اگر برات سخت نیست من آماده ام تا رابطه خواهر و برادریمونو شروع کنیم.
انگار در این دنیا نبود و نمی شنید من چی می گم.
- چرا اینطوري نگام می کنی؟
- می دونی که این شرط خیلی سختیه.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- میل خودته .
- صبر کن برسونمت.
- خودم می رم.
بدون خداحافظی رفتم . فرشاد پسر خیلی جذابی بود . من گاهی اوقات متوجه نگاه خیره دوستانم به او می شدم که با حسرت به او نگاه می کردند ولی من دیگر این چیزها برایم اهمیتی نداشت . تنها چیزي که برام مهم بود این بود که وکیل قابلی بشم و بتونم حسابی پودار بشم و به سفرهاي خارجی برم تا تجربه کسب کنم . تا شاید مثل خیلی هاي دیگر زندگی ام بر باد فنا نرود .
آرام آرام به سمت خانه راه افتادم . فکر فرشاد لحظه اي رهایم نمی کرد می دونستم با این شرطی که براش گذاشتم ، هیچ وقت قبول نمی کنه . خیالم از بابتش راحت بود.
اون روز مامان خیلی سر به سرم می ذاشت . شاید می خواست از این حال و هوا بیرون بیام ولی من با این دنیا قهر کرده بودم و دیگر لبخند برایم بی معنا بود .
به سمت کامپیوتر رفتم و ایمیلم رو چک کردم .
اوه خداي من . . . امید عکسش رو فرستاده بود.
چهره ي ساده و گیرایی داشت . زیبا نبود ولی من دوستش داشتم . خیلی زیاد . . .
ازم خواسته بود منم عکسم رو بفرستم ولی ازش عذر خوسته بودم و نفرستادم . خیلی هم از بابت این کارش ازش تشکر کردم .
یک هفته گذشت ولی خبري از فرشاد نبود . خیالم راحت بود که دیگر او را نخواهم دید . هر روزم مثل روز هاي دیگر می گذشت و هیچ انگیزه اي جز امید نداشتم .
او شده بود همه چیزم و به جرات می تونم بگم فقط به خاطر او به زندگی ادامه می دادم . در مدرسه با هیچ کدوم از بچه ها رابطه صمیمی نداشتم و مدام گوشه اي می نشستم و در فکر فرو می رفتم . تازگی ها شاگرد جدیدي به نام مهتا نیاز اومده بود . او هم مثل من تنها و گوشه گیر بود و اگر من ساعت ها می نشستم ، او هم می نشست و به من خیره می شد.
- چرا اینطوري نگام می کنی؟؟
دست و پاش رو گم کرد و گفت:
- ببخشید تو یه عالم دیگه اي بودم.
- تو چه عالمی؟؟
اومد کنارم نشست و در حالی که بغز کرده بود گفت:
- می دونی چیه؟؟تو خیلی شبیه مادرم هستی.
با بهت به او خیره شدم و او ادامه داد:
- دو سال پیش مادرم رو توي یه تصادف وحشتناك از دست دادم و الان هم با برادرم و پدرم زندگی می کنیم . تازگی ها به اصرار او به این مدرسه اومدم . اسمش فرشاد هست و 23 سالشه .
با شنیدن این حرف خیلی متعجب شدم . هیچ شباهتی به فرشاد نداشت و چهره ساده اي داشت . انگار دیگه در اون دنیا نبودم . یعنی فرشاد به خاطر من به او اصرار کرده بود ، که به این مدرسه بیاید؟
او ادامه داد:
- تازگی ها خیلی عصبی شده و همه اش تو فکره . همیشه همه اسرارش رو به من می گفت ولی الان ازش می پرم می گه این یکی فرق می کنه نمی تونم بگم . خلاصه که خیلی دوستش دارم و حاضرم به خاطرش هر کاري انجام بدم . پدرم هم شب و روز براي ما دو نفر زحمت می کشه . از وقتی مادرم رفته پدر هم خیلی فرسوده شده .
اشکهایش رو پاك کردم و با خنده گفتم:
- حالا که من شبیه مادرتم ، می تونی از این به بعد منو مادر صدا کنی.
- من خیلی دلم می خواد دو تا دوست خوب براي هم باشیم . این چند وقت خیلی زیر نظر گرفتمت . از اخلاقت خوشت میاد . تعجب کردم که چرا دوست صمیم نداري . اگر دوست داشته باشی ، من می تونم دوست خوبی برات باشم.
موهایش رو نوازش کردم و گفتم خیلی دوست دارم.
از اون روز به بعد پیمان دوستی من و مهتا محکم تر شد و دوستان خیلی خوبی براي هم بودیم . در راه بازگشت می خواستم از او جدا شوم ولی او گفت:
- برادرم فرشاد میاد دنبالمون دلم می خواد ببینتت . حتما عاشقت می شه.
با اصرار مهتا قبول کردم و به سمت ماشین فرشاد رفتیم .
سربه زیر انداختم و سلام کردم . گل از گلش شکفت و سلام کرد . روي صندلی عقب نشستم و مهتا در کنارم جاي گرفت . مهتا با آب و تاب از من تعریف می کرد . من از خجالت سرم رو پایین انداخته بودم و هر از گاهی نگاه سنگین فرشاد رو روي خودم حس می کردم و داغ می شدم . هیچ حسی به او نداشتم ولی نمی دونم چرا این حالات را پیدا می کردم . حس می کردم تمام روح و حسم متعلق به امید است که تنها امید زندگیم می باشد .
مهتا زودتر پیاده شد و من بالاخره خانه فرشاد را یاد گرفتم . خانه ویلایی و بزرگی بود .
فرشاد گفت:
- این یک هفته اي که نیومدم داشتم به پیشنهادت فکر می کردم .
- به نتیجه اي هم رسیدي؟
- آره قبوله .
با بهت به او نگاه کردم . خنده ي بلندي سر داد و گفت:
- فکر کردي با این شرطایی که می ذاري ، می تونی از شر من خلاص شی خواهر کوچولو؟
خندیدم و به بیرون خیره شدم . باز هم او سکوت را شکست.
- موبایل که داري.
- آره
موبایلش رو به من سپرد و گفت:
- شمارتو سیو کن . یه وقت لازم می شه.
- قبل از این ها من باید یه چیزي بگم.
ماشین را گوشه اي هدایت کرد و برگشت و به من خیره شد . سکوت کرده بودم و این سکوتم براي او سخت بود چون زیر نگاهم کلافه شده بود.
- بگو دیگه منتظرم.
- همونطور که قبلا گفتم من به یه نفر دیگه علاقه دارم . من می دونم که خیلی زود از من خسته می شی و می ري پی زندگی خودت . من دلم نمی خواد به تو ضربه اي بزنم که بعده ها برات مشکل ایجاد بشه.
- مثلا چی؟؟
- چه میدونم . . . مثلا اینکه از همه دخترا متنفر شی .
- با اینکه دلم نمی خواد غیر از من کس دیگه اي رو دوست داشته باشی ، ولی قبوله . چون توي این یه هفته فهمیدم که چقدر . . .
- چقدر چی؟
- ولش کن فعلا زوده.
- چقدر دوستم داري.
- از کجا فهمیدي؟؟
- ضایع بود.
خندید و راه افتاد . شماره ام رو سیو کردم و تک زنگی زدم تا شماره او هم بیفتد . گوشی را به او سپردم و بعد از خداحافظی به سرعت خودم رو به خونه رسوندم .
آبی به دست و صورتم زدم و مدتی خودم رو در آینه نگاه کردم که مثل مرده اي متحرك شده بودم . چرا خاطرات اون روزهاي لعنتی لحظه اي رهایم نمی کرد؟؟
نمی خواستم با احساسات فرشاد بازي کنم ولی نتونستم در برابر پیشنهادش اعتراضی کنم . انگار لال شده بودم .
نهار رو کشیدم و خوردم . مامان هنوز از سر کار برنگشته بود . دوش آب گرمی گرفتم و به سرعت به سمت اینترنت رفتم .
امید در عمومی بود.
- سلاااااااااااام امید.
- سلام بانوي من . سلام عشق من . سلام امید من.
- اووووه . . . کی می ره این همه راه رو.
- یه دیوونه مثل من که دیوونه تو شدم.
- بیا خصوصی.
- با کله میام . شما امر بفرمایید.
رفتیم خصوصی .
- چه خبرا شمیم خانم.
- سلامتی رهبر آقا امید.
- جدي؟ولی من شنیده بودم بیمار شده.
- شایعه اي بیش نبوده . همین دیشب دیدمش.
- هههههههههه زبون دراز.
- خیلی دوستت دارم.
- ما بیشتر.
- ما؟؟مگه شما چند نفري؟؟
خندید:
- ما یه ده دوازده نفري هستیم.
- چه خوب . . . این همه خاطر خواه داشتم و نمی دونستم؟
- کجاشو دیدي؟؟
- دلم برات تنگ شده بود.
- من بیشتر.
- بقیه رفتن؟؟
کمی مکث کرد.
- کدوم بقیه.
- دو دقیقه پیش ما بودید حالا شدي من؟
چند تا آدمک خنده گذاشت و شروع کرد به قربان صدقه رفتنم و مرا غرق در لذت می کرد . چون دوستش داشتم .
چند ماهی بود که با فرشاد رابطه داشتم . هر روز علاقه اش به من بیشتر می شد . روز ها اولین صدایی که می شنیدم صداي او بود و شب ها آخرین صدایی که می شنیدم صداي او بود . ولی آنقدر به امید علاقه داشتم که نمی تونستم او را در قلبم جاي دهم .
اخلاقم نسبت به فرشاد تند و زننده بود ولی با این حال او لحظه به لحظه بیشتر از پیش به من علاقه مند می شد . البته به قول خودش این عشق خواهرانه بود . من هم به این خاطر بهش سخت نمی گرفتم .
چند باري با هم بیرون رفته بودیم . حسابی هوایم رو داشت و نمی ذاشت کسی نگاه چپ بکنه . ولی من چیزي جز امید برام مهم نبود .
دو سال از رابطه من با فرشاد و امید می گذشت .
در این مدت بهترین دوست من مهتا بود . فرشاد ، از رابطه من و خودش براي مهتا گفته بود و او هم خیلی خیلی مرا دوست داشت . بیشتر اوقات که با فرشاد دعوا می کرد ، سرش را روي شانه ام می گذاشت و گریه می کرد . من هم موهایش رو نوازش می کردم و دلداریش می دادم و بعد هم فرشاد رو حسابی دعوا می کردم . مهتا حکم اکسیژن رو برام داشت و اگر روزي نمی دیدمش احساس خفگی می کردم . عاشقانه دوستش داشتم . او تنها کسی بود که دو سال باهاش دوست بودم و دوستیمان دوام آورده بود .
امروز هم مثل روزهاي دیگر فرشاد دنبالمون اومد . من و مهتا روي صندلی عقب نشسته بودیم . مهتا که تازه از رابطه من و فرشاد با خبر شده بود ، با شیطنت گفت:
- فرشاد؟
- جانم؟
- مگه شمیم خواهرمون نیست؟
- خب آره.
- پس چرا هر وقت می بینیش ، مثل وقتی که منو می بینی ، بوسش نمی کنی؟
من از خجالت سرخ شدم و نیشگونی از بازوي او گرفتم .
- ا . . . شمیم؟بازوم آتیش گرفت . آي . . .
دیگه روم نمی شد به آینه نگاه کنم تا بازتاب حرف مهتا را ببینم . او با مهارت حرف را عوض کرد:
- چطوره امروز بریم رستوران غذا بخوریم؟
- من که گشنه ام نیست.
- ا. . . شمیم؟
با خشم به او خیره شدم . آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- خیلی خب بابا . . . ترسیدم چرا اینطوري نگاه می کنی؟
- شمیم جون تا وقتی بریم رستوران گشنه ات می شه .
- نه فرشاد جان . من دیگه باید برم .
کلافه بود و گهگداري از آینه به من خیره می شد . مهتا را پیاده کرد و مسیر خونه ما رو در پیش گرفت ولی خیلی زود مسیر رو تغییر داد و ماشین را در گوشه اي پارك کرد.
- بیا جلو بشین.
- نمی شه.
- می خوام باهات حرف بزنم.
- مگه از همینجا نمی شه؟
- دختر خوب اینطوري که گردن من می شکنه.
پیاده شدم و روي صندلی جلو نشستم . مدتی خیره نگاهم کرد و گفت:
- تو نظرت در مورد من عوض نشده؟
- نه تو همونی هستی که دو سال پیش بودي و من هنوز تو رو برادر خودم می دونم و . . .
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و با صداي بلند گفت:
- بس کن . . .
با چشمانی گرد به او خیره شدم . دستم رو گرفت . این اولین باري بود که دستم را در دستش می فشرد . احساس گرماي مطبوعی کردم . تمام بدنم گُر گرفته بود و کلافه بودم . دستم رو کشیدم و می خواستم از ماشین پیاده بشم که حرکت کرد و نذاشت .
- چی کار می کنی؟؟
- من که هنوز نرسوندمت . چرا می خواي پیاده شی؟مگه من برادرت نیستم؟
- خب آره.
- یعنی یه برادر نمی تونه دست خواهرش رو بگیره؟
به فکر فرو رفته بودم . از شرطی که برایش گذاشته بودم پشیمان بودم . نه به این خاطر که دوستش داشته باشم بلکه به این خاطر که از این شرایط استفاده می کرد و ممکن بود اجازه هر کاري به خودش بده .
دوباره در گوشه اي پارك کرد و گفت:
- ببین شمیم . حالا که دو سال از رابطمون می گذره می بینم من نمی تونم به چشم یه خواهر بهت نگاه کنم . تا حالا همه سعیم رو کردم که به قولم عمل کنم ولی . . .
وسط حرفش پریدم:
- تو قول داده بودي . منم بهت گفته بودم اگر یه روز زیر قولت بزنی این رابطه واسه همیشه تموم می شه.
دستش را بین موهاش برد و با کلافگی سیگاري آتش زد . تا به حال ندیده بودم سیگار بکشه . با حیرت به او نگاه کردم . متوجه منظورم شد و سیگار را در مشتش ، خاموش کرد .
- چه کار می کنی دیوونه؟؟
- واسم مهم نیست . تو همه چیز منو ازم گرفتی . شب و روز رو ازم گرفتی . دیگه هیچ چی واسم مهم نیست . می فهمی؟
- چرا سیگار می کشی؟
- از وقتی نگاهم به تو رنگ دیگه اي گرفته ، سیگار می کشم . آخه من به تو قول داده بودم . . .
دستش رو گرفتم . دستش لطافت چند لحظه پیش رو نداشت .
- آه . . . خداي من .
- چیه؟چرا اینطوري آه می کشی؟
- دستتو ببین.
بدجوري سوخته بود.
- باید بریم پانسمانش کنیم وگرنه تاول می زنه.
با محبت به من نگاه می کرد ولی من هیچ حسی نسبت به او نداشتم . با خودم لعنت فرستادم که با رفتاري که کرده بودم ، باعث شدم او فکر کند من هم به او علاقه دارم.
- تو نگران نباش عزیزم . خوب می شه.
دست خودم نبود . خیلی نگرانش بودم .
- زودباش بریم داروخانه.
با لذت به من نگاه می کرد و لبخند می زد .
- د . . . به چی نگاه می کنی؟برو دیگه .
- باشه چشم.
جلوي دا�
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 445]
-
گوناگون
پربازدیدترینها