واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
فرحناز شریفی
فرودگاه مهرآباد ، اسفند 82 نشسته ام روی صندلی پلاستیکی فرودگاه مهرآباد. هنوز سقوط هواپیما برایم مسئله ای جدی نیست. مدت زیادی از آخرین باری که سوار هواپیما شده ام میگذرد .همسفرانم را نمیشناسم. بعضی را دورادور چرا اما نه آنقدر که با دیدن یکی شان ذوق زده شوم یا توی دلم بگویم که آخیش بالاخره مجبور نیستم تنها این گوشه بنشینم. با اولین فیلمی که ساخته ام مسافر جشنواره کیش ام پس طبعا دیگران هم مرا خیلی نمی شناسند. دختر جوان تازه فارغ التحصیل شده ای که پایان نامه اش فیلم مستندی درباره قمرالملوک وزیری بوده. فرحناز شریفی همینه؟ آره همینه. خودشه. همونی که اون ته نشسته و از آدمیزاد فراریه. کم کم تعدادما ن زیاد میشو د. یکی از همسفران که نمیشناسمش میگوید پروازمان دو ساعت تاخیر دارد. به به. حالا با این تاخیر و تنهایی چه کار کنم؟ نمی خواهم کتاب باز کنم. این طوری اگر کسی هم بخواهد بیاید سر صحبت را با من باز کند شاید فکر کند مزاحم من است. چند بار دستم می رود توی کوله پشتی ام و کتاب هایم را لمس میکند اما منصرفش میکنم. کمی اجتماعی باش. از اولین همسفری که میاید جلو تا خوش و بش کند ، استقبال میکنم. خودم که عرضه این کار را ندارم. بلند می شوم و میروم نزدیک ترو کمی بعد میرویم کنار تعدادی از بچه ها که مشغول بگو بخند هستند. رضا مجلسی، کورش فرزانگان، مرجان ریاحی و چند نفر دیگر. هرطور که هست زمان را می گذرانم تا بالاخره سوار هواپیما میشویم. چشم هایم را نمی بندم اما سعی میکنم به هرچیزی فکر کنم غیر از این که الان هواپیما دارد اوج میگیرد. به دلیل تاخیر پروازمان فکر نمیکنم که نقص فنی هواپیما بوده شاید. به این تکان ها ، به این کج و معوج شدن ها فکر نمیکنم. شکلاتت را بخور. بی خیال. به ماسک اکسیژن فکر نکن که چطور باید ازش استفاده کنی. لازم نمی شود. دو ساعت دیگر توی هتل هستی. هم اتاقی ات کدام یکی از این بچه ها هستند؟ نمیشود هم اتاقی نداشته باشی؟ سعی کن خوش مشرب باشی، با حوصله باشی. بالاخره می رسیم. رسیدیم. این هم کیش. این هم جزیره. این هم همهمه شادی خفیفی که توی هواپیما بلند میشود که سالم رسیدیم. بعد ها مجبور می شوم چند دقیقه قبل از پرواز یک قرص آرامبخش بخورم. بهتر می شود. نیم ساعت اولش همیشه سخت است. اول تلفن به خانه بابا و مامان. دخترتان رسید. مواظب خودش هست. مرتب با شما در تماس است. اسم هتل مان شایان بود گمانم. فرم ها را پر میکنیم. نمیدانم چطور می شود که من و پریسا شاهنده با هم هم اتاق میشویم. بعد ها هیچ فیلم دیگری از هم اتاقی ام ندیدم. هیچ خبری هم ازش نداشتم.می روم توی اتاق. هرکدام وسایل مان را روی یکی از تخت ها می گذاریم. اول سری به سرویس اتاق میزنم تا خیالم از تمیزی و مرتب بودنش راحت شود. راحت می شود. تا شب که با پنج-شش نفر از همسفرانم دارم دوچرخه سواری میکنم و شلنگ تخته می اندازم کاملا با صبح آن روز فرق می کنم. رفیق شده ام. همبازی شده ام. همبازی پیدا کرده ام. نمی شود صبح تا شب رفت دوچرخه سواری و فیلم ها را یک وقت دیگر دید؟ توی دلم از خودم می پرسم. معلوم است که نمی شود. نشستن دور میزهای لابی هتل و حرف زدن و خندیدن و چای خوردن شروع می شود. انگار دارد خوش میگذرد. سالن نمایش فیلم شلوغ نیست. خودمان هستیم. سی چهل نفری که آمده ایم توی جزیره و میپلکیم. فیلم های خودمان را میبینیم و در جلسات نقد و بررسی خودمان شرکت میکنیم. مجری این جلسات منصور ضابطیان است. ادامه حرف ها به هتل کشیده میشود ، سر میز غذا. من ساکت تر از آنم که بخواهم تا هتل به بحث ها ادامه بدهم. می روم توی حال و هوای خودم و انتظار شب و دوچرخه سواری. شام را خورده و نخورده داریم دوچرخه کرایه میکنیم. هنوز نمیدانم یکی از همین شب ها دوچرخه من و کورش به هم برخورد میکند و من با آرنج می خورم زمین و دو سه متری روی آسفالت کشیده می شوم. مثل بیشتر وقت ها بعد از اینکه ضربه شدیدی می خورم درجا بلند می شوم و میگویم چیزی نیست ، چیزی نیست ، نگران نباشید. ترانه گیلکی که کورش دارد می خواند لای لب هایش گیر میکند و چشم همه گرد می شود. می گویم برویم. دوباره کورس میگذارم با بچه ها از محدوده دوچرخه سواری خارج شده ام و حواسم نیست. توی خیابان اصلی جزیره هستم. چراغ های زرد خیابان را مثل روز روشن کرده اند. هوا خوب است. گل های رنگارنگ بلوار وسط خیابان قشنگند. سرعتم را زیاد و زیادتر می کنم. برمی گردیم هتل. توی اتاق مان انگار جشنواره نیست اصلا. هم اتاقی ام چشم بندش را بسته، کلاهش را گذاشته و برق ها را خاموش کرده است. یعنی باید خوابید؟ موقع خواب دست چپم کمی درد می کند. بی خیال. چیزی نیست. صبح فردا پریسا دارد کمکم میکند تا بتوانم لباس بپوشم. دستم از آرنج تا شده و باز نمی شود. هرطوری هست سر وشکلی به خودم می دهم و می روم سر میز صبحانه. کامران شیردل می آید. معمولا وقت غذا سر میز بچه دور میزند و با همه شوخی و خوش و بش می کند. مرا با آقای خوش اخلاق دیگری از تیم جشنواره می فرستد درمانگاه و کمی بعد با دست آتل بندی شده و آویزانم توی سالن نشسته ام و دارم فیلم میبینم. خداحافظ دوچرخه سواری. دو شب باقی مانده را بیشتر کنار ساحل میکذرانیم. آن جا هم خوش می گذرد. بچه ها می زنند زیر آواز. حال همه خوب است انگار. همه می خواهند فیلم بعدی شان به یک شاهکار تبدیل شود. همه پر از موضوعات عجیب و جذاب برای فیلم مستند هستند. همه چیز خوب بود به گمانم حالا که فکر می کنم ، شوری که در همسفرانم بود، شور خوبی بود، شوری که در سینمای مستند بود، دوستش داشتم. یک شب مانده به پایان جشنواره مهناز افضلی هم می آید. بعضی پچ پچ میکنند که قرار است او جایزه بگیرد وگرنه نمی آمد. بعضی دیگر هم شایع میکنند که هیئت داوران دارند تصمیم میگیرند که جایزه بهترین فیلم اول را به فیلم صدای ماه بدهند یا نه. هیئت داوران همین جا دومیز آن طرف تر نشسته اند. آدم های عجیب غریبی هم نیستند. پیروز کلانتری ست و فرهاد ورهرام وآیدین آغداشلو و شادمهر راستین و یکی دو نفر دیگر. فرهاد ورهرام مرد بلندقد سیبیلویی بود که همیشه کیف بزرگی از دوشش آویزان بود و لای انگشت هایش بیشتر وقت ها سیگاری روشن ، پیروز کلانتری هم یکی از جدی ترین افرادی بود که با تمرکز تمام فیلم های بچه ها را توی سالن می دید و شادمهر راستین مرد جوانی بود با موهایی که بیشتر از همه چیز در چهره اش جلب توجه میکرد، آیدین اغداشلو نگاه کنجکاوش و کامران شیردل لبخندی که بر لب داشت و همیشه آماده پرتاب یک شوخی به سمت تو بود و آقای شفیق با عینک و ریشی که چهره اش را متمایز می کرد. دیگران را به یاد ندارم، به چهره چرا اما به نام نه. مهناز با فیلم زنانه دلفین جزیره را به تهران میبرد. فیلم های دیگری هم از فیلمسازان دیگر دیدم از امید بنکدار و کیوان علی محمدی، بهمن کیارستمی، کورش فرزانگان، رضا مجلسی، محمد صادق جعفری، مهدی منیری، پریسا شاهنده، و نام دیگران را باز به خاطر ندارم.محمدرضا فرزاد هم بود و روبرت صافاریان با دوربین فیلمبرداری اش که همیشه در دست هایش بود. فیلمی هم بود درباره ژیان و دلیل محبوبیت اش بین اصفهانی ها و فیلم دیگری درباره سقوط هواپیمایی که ابراهیم اصغرزاده از مسافرانش بود. این لا به لا گاهی توی پاساژها هم وقت میگذرانیم اما نه چندان. روز اختتامیه شایعات و پچپچه ها درست از آب درمیاید و من و مهناز از کسانی هستیم که دو جایزه جشنواره را میبریم. حالا که به تاریخ روی لوح افتخار جشنواره نگاه میکنم نوشته شده پنجمین دوره جشنواره فیلم مستند کیش 4 تا 8 بهمن ماه 1382. موقع برگشت توی هواپیما کورش مسافر بغل دست من است و آنقدر از پرواز می ترسد که من ترس خودم را فراموش میکنم. اول قرص میگیرد ، بعد پتو میگیرد و خودش را توی پتو پنهان میکند. می خواهم صدایش کنم و بپرسم فیلمی را که درباره سقوط هواپیمای ابراهیم اصغرزاده بود دیده یا نه و کمی اذیتش کنم اما منصرف میشوم. دلفین مهناز دارد بین تعدادی از بچه ها توی هواپیما دست به دست میشود. انگار کاپ قهرمانی ست که بچه های یک تیم به نوبت بالا می برند. صدایی با شوخی بلند میگوید سال بعد این دلفین رو من خونه میبرم و دوستان دور و برش می خندند. دو ماه بعد دم در جشنواره کیش در خیابان جردن توی پاترول مهناز نشسته ایم. تازه چک هایمان(جایزه مان) را گرفته ایم و آمده ایم بیرون. داریم تصمیم میگیریم که کجا برویم حالا؟ ناهار؟ فکر بدی نیست. هنوز دوباره به جزیره نرفته ام. جشنواره که تعطیل شد بعضی می گفتند بهترین جشنواره فیلم مستند ایران بود( یا تنها جشنواره فیلم مستند؟) بعضی دیگر میگفتند جشنواره تخصصی بود، خود فیلمساز ها کار هم را میدند و نقد میکردند و این خوب بود. عده دیگری هم میگفتنداین جشنواره داشت فیلمساز تربیت میکرد یا کرد و روی نسل جدیدی از فیلمسازان تاثیرات خوبی گذاشته بود. این که چرا جشنواره کیش دیگر برگزار نشد نمی دانم ، نمی دانم چرا جشنواره یادگار و باران و سونی و هفته فیلم فروغ هم دیگر برگزار نشد و یا فروغ جایش را داد به پروین اعتصامی؟ ما که زیاد دیده ایم جشنواره ها تاریخ انقضا داشته باشند. زیاد دیده ایم جشنواره ها بیایند و بروند، روزنامه ها بیایند و بروند، مجله ها بیایند و بروند، آدم ها بیایند وبروند و شاید دیگر هیچ وقت برنگردند. میان این آمدن ها و رفتن ها باید دلواپس آن شوری بود که در جزیره موج میزد. اگر کار از دلواپسی نگذشته باشد. آن گپ و گفت ها، امیدها، آن شاهکارهای فیلمبرداری نشده، رفاقت هایی که فقط در سفرها شکل می گیرند ، در کارها شکل میگیرند، در جشنواره ها شکل میگیرند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 303]