تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 30 بهمن 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):برترین ایمان آن است که معتقد باشی هر کجا هستی خداوند با توست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

کشتی تفریحی کیش

تور نوروز خارجی

خرید اسکرابر صنعتی

طراحی سایت فروشگاهی فروشگاه آنلاین راه‌اندازی کسب‌وکار آنلاین طراحی فروشگاه اینترنتی وب‌سایت

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

زومکشت

فرش آشپزخانه

خرید عسل

قرص بلک اسلیم پلاس

کاشت تخصصی ابرو در مشهد

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1860665264




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان خواهر شوهر


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: تلویزیون روشن بود و بازیگر زنی داشت گریه می‌کرد و دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد. از توی کوچه هر از چند دقیقه صدای ماشین یا موتوری می‌آمد که به سرعت رد می‌شد، سارا از توی اتاق صدا زد. - اون میز اتو رو باز کن، اتو رو هم بزن به برق بیام لباسای فردات رو اتو بزنم. - اووووه! چقدر کار! اگه بخوام بلند شم و میز اتو رو باز کنم و اتو رو بزنم به برق، خب خودم هم لباسا رو اتو می‌زنم سارا! صدای حمید بود که با بی‌حوصلگی جواب می‌داد. سارا از توی اتاق بیرون آمد و گفت: - حقته اتو نزنم برات تا رفتی سر کار همه فکر کنن با لباسات رفتی تو ماشین لباسشویی، تنبل! حمید خندید و گفت: میگن یه معتاده ایستاده بود کنار خیابون داد زد تاکسی! تاکسی چند متر رفت جلو و ترمز کرد و ايستاد، معتاد گفت اوه! من می خواستم همونجا پیاده بشم!! هر دو خندیدند، حمید کمی تنبل بود، خودش هم این را می‌دانست، برای همین همیشه می‌گفت: خدا در و تخته رو خودش جور می‌کنه، باز خوبه سارا تر و فرزه وگرنه بعد از شش ماه از ناپدید شدن ما می‌اومدن می‌دیدن هر دوی ما از گرسنگی مردیم و هیچ کدوم حالش رو نداشتیم بریم سر یخچال! - داشتی می‌اومدی راه پله رو دیدی؟ - نه باز چی شده بود ؟ سارا پیراهن دکمه داری را با حوصله روی میز اتو پهن کرد و گفت: - چی شده بود؟ معلومه دیگه ... - تو رو خدا شروع نکن سارا، باز می‌خوای بگی سارینا و ساناز رو راه پله‌ها رو کثیف کردن و من باید برم تذکر بدم به مامانشون و از این حرفا؟ جون سارا امشب اصلا حوصله‌اش رو ندارم، خودم رو آماده کردم این سریال دلنوازان رو ببینم میگن خیلی باحاله! - سریال! سریال! جومونگ تموم میشه فضانوردان شروع میشه، فضانوردان تموم میشه نود شروع میشه، نود تموم میشه دلنوازان شروع میشه، تو رو خدا بس کن حمید، دیگه از این آپارتمان، داره حالم به هم می‌خوره الان شش ماهه هی میگی صبر کن، خوب میشه، تذکر دادم، قول دادن، یه روز راه پله رو لجن می‌کنن، فرداش شیرابه زباله ریخته رو تموم پله‌ها، پس فرداش کفش‌ها لنگه به لنگه افتاده، حمید! من دیگه طاقتم طاق شده والا! حمید مثل آدمی که این داستان را بارها شنیده باشد هیچ عکس‌العمل تندی از خودش نشان نداد و با تنبلی یک مار بوآ غلتی روی شکمش زد و همان طور درازکش رو به سارا گفت: - حالا میگی چی شده؟ باز حرفت شده با مریلا؟ - نه! چه حرفی دارم با اون؟! مریلا خواهر حمید بود که با شوهر و دو بچه‌اش در واحد بالایی زندگی می‌کردند، یعنی وقتی حمید و سارا می‌خواستند ازدواج کنند و حمید دنبال جایی برای اجاره بود، مریلا پیشنهاد داد یک ماهی عروسی‌شان را بیندازند عقب تا مستاجر طبقه پائینی برود و آنها بتوانند بیایند و جایشان را بگیرند. - چه حرفی داری؟ والا سارا ما تو این شش ماه جز مریلا مگه حرفی داشتیم تو این خونه؟ چپ می‌ریم راست میایم مریلاست! اصلا می‌رم مسواک بزنم عکس خودم رو تو آینه می‌بینم یه دفعه میگم سلام مریلا! - تیکه می‌ندازی حمید؟ حمید از جایش بلند شد و نشست و گفت: - تیکه چیه؟ دروغ میگم؟ کلافه شدم دیگه. کاشکی دستم می‌شکست و اصلا نمی‌اومدم اینجا خونه اجاره کنم. حالا باز چی شده؟ میگی یا برم از مریلا بپرسم؟ سارا اتوبخار را کشید روی یقه لباس و چند بار فشار داد. - صبح که تو رفتی من خواب بودم، یه دفعه با صدای در بیدار شدم، انگار کسی داشت در رو می‌شکست، آن چنان صدا بلند بود که وحشت کردم، فکر کردم اتفاقی افتاده، رفتم دیدم ساناز و سارینا پشت در ايستادن، میگم چی شده؟ میگن صبح بخیر زن‌دایی! سارینا رفته بود رو پله دوم ایستاده بود شعر می‌خوند، پاشو پاشو بهاره! عسل بساز دوباره، تنبل همیشه خوابه، جایش تو رختخوابه!! سرش داد زدم که مگه من زنبور عسلم؟ بدو برو خونه تون! - خب بچه اس... - حمید، طرفداری نکن...حوصله شون رو ندارم، چون خواهرزاده شماست، دلیل نداره هر کاری دلشون بخواد بکنن، تازه این هم نبود، دیدم ده دقیقه بعد باز دارن در می‌زنن، مریلا بود، اومده بود بپرسه چی شده؟ گفتم یعنی نمی‌دونی مریلا؟ قسم خورد نمی‌دونه، بهش گفتم، عذرخواهی کرد ولی وقتی داشت می‌رفت گفت همچین هم اول صبح نبوده ساراجون، ساعت نزدیک یازده است! دلم می‌خواست بگم آخه به تو چه که من تا ساعت چند می‌خوابم؟ سارا این را که گفت اتو را از برق کشید و رفت توی آشپرخانه و از همانجا کمی صدایش را بلندتر کرد تا حمید بشنود. - خب تو باشی ناراحت نمی‌شی؟ اصلا به کسی مربوطه که من می‌خوابم یا شب زنده دارم؟ حمید مثل آدمی که خیالش راحت شده باشد بالش را دو تا کرد و گذاشت زیر سرش و گفت: - همه‌اش همین بود؟ فکر کردم کار به قمه‌کشی رسیده، خواسته باهات یه شوخی کنه، اینقدر بزرگش نکن سارا! اعصابمون رو خورد نكن! این حرف حمید انگار خیلی به کام سارا تلخ آمد که تند جواب داد. - بزرگش می‌کنم؟ من بزرگش می‌کنم؟ هی طرفداری بکن از خواهرت، مظلوم گیر آوردی دیگه، معلومه باید از خواهرت طرفداری کنی... این را گفت و از آشپزخانه بيرون آمد و رفت توی اتاقش. حمید کنترل تلویزیون را روی میز عسلی گذاشت و دستش را گذاشت روی پیشانی‌اش و در حالی که دلش می‌خواست بگوید قهر می‌کنی به جهنم که قهر می‌کنی! صدایش را ملایم کرد و گفت: - سارا! سارایی! خانمم حالا مهم نیست صبح که پا میشی صبحانه درست می‌کنی یا نمی‌کنی. هیچ جوابی از طرف سارا نیامد، حمید دلش می‌خواست سریال را ببیند، چند بار زیرلب به خودش بد و بیراه گفت که نونت نبود، آبت نبود، زن گرفتنت چی بود؟ حوصله منت‌کشی را نداشت، اما می‌دانست که اگر سارا قهر کند به دست آوردن دلش مکافات است و به قیمت یکی دو روز گرسنگی و بعد یک کادو و شاخه گل و این داستان‌ها خرج برمی‌دارد، برای همین از جایش بلند شد و به طرف اتاق سارا رفت ، دستگیره را چرخاند ولی در قفل بود، خودش را لوس کرد و گفت: - شنگول! منگول! منم مامانتون، دستم رو از زیر در ببین، من آقا گرگه نیستم، مریلا خرسه هم نیستم! تمام سعی‌اش را کرد ولی فایده نداشت، حوصله ادامه دادن هم نداشت، سریال شروع شده بود و از دور می‌توانست دنبال کند. - سارا! خانمم! بیا بیرون دیگه، بابا من عصبانی بودم یه چیزی گفتم، عذر می‌خوام دیگه، قبول دارم سارینا و ساناز خیلی شلوغن، بابا و مامان خودشون رو هم ذله کردن، من جای تو بودم صبح یا یکیشیون رو خورده بودم یا جفتشون رو از طبقه دو اندخته بودم تو کوچه! باز تو خانمی کردی فقط گفتی مگه من زنبورعسلم! راست میگی تو خیلی باشی یه پروانه کوچولویی! خودش هم داشت حالش به هم می‌خورد از شوخی‌های بی‌مزه‌ای که می‌کرد ولی چاره‌ای نداشت، مردد بود برود بالا و با مریلا حرف بزند، مریلا اصلا اخلاق دعوا یا تیکه اندختن نداشت، ولی سارا به او حساس شده بود، حتی یکی دو بار گفته بود جون به جونش کنن خواهرشوهره! این حرف را به شکلی زده بود كه انگار حکایت تام و جری است و تا قیام قیامت چاره‌ای جز جروبحث و دعوا ندارند! یکی دوبار سارا حسابی حمید را تحریک کرده بود او هم رفته بود پیش مریلا تا حرف بزند. - ببین داداشی! ناراحت نشو، سارا هنوز خیلی بچه اس، تحت تاثیر این و اونه، مردم چی می‌دونن فکر می‌کنن من صبح تا شب تلسکوپ دستم می‌گیرم و زندگی شما رو می‌پام و هی به سارا ارد می‌دم، می‌بینی که این دوتا وروجک زندگی رو از خودم هم گرفتن، یعنی فرصت ندارم به زندگی خودم برسم چه برسه به این که تو زندگی شما سرک بکشم، من اگه روز اول اصرار داشتم شما بیاید اینجا خونه بگیرید واسه این بود كه گفتم تو می‌ری سر کار، زنت جوونه، از صبح تا شب، تنها می‌مونه تو خونه کلافه می‌شه، میاد می‌ریم، دوست می‌شیم هم واسه من خوبه هم واسه اون، از اون طرف هم خدا بیامرز بابام چقدر حساس بود که من و تو دور نشیم از هم، همیشه واسه هم بمونیم، فکر کردم این جوری بهتره. اما قدیمی‌ها راست گفتن انگار، دوری و دوستی بهتره! آدم احترام و عزتش سرجاش می‌مونه. حق با مریلا بود، سارا خیلی زود تحت‌تاثیر قرار مي‌‌گرفت، مثلا روزهایی که آرایشگاه می‌رفت شبش حتما یک جروبحثی راه می‌انداخت، یا وقتی عروسی یکی از فامیل‌هایش می‌رفت یا چند روزی خانه مادرش می‌ماند و با دختردایی و دخترعمو و ... رفت‌وآمد می‌کرد. سارا در را باز نکرد و حمید هم شب جلوی تلویزیون خوابید و صبح با بی‌حوصلگی سر کار رفت.

چهار روز بعد - چی؟...... جدی می‌گی؟ .........کی؟....... الان کجائید؟.. الان خودم رو می‌رسونم. حمید این جملات را بریده‌بریده گفت و بعد رو کرد به همکارش آقای هاشمی که او را داشت با تعجب نگاه می‌کرد: - سینا دم دستت یه خرده پول داری دستی بهم بدی؟ - چی شده؟ چقدی می‌خوای؟ - هر چی داری بده، خانمم و خواهرم بستری شدن، نمی‌دونم چرا! سینا پول‌هایش را داد به حمید. - برام سینا مرخصی رد کن! این را گفت و خیلی سریع رفت توی پارکینگ و سوار ماشینش شد، تمام طول راه داشت فکر می‌کرد که چه اتفاقی افتاده است، چرا سارا از تراس افتاده پائین؟ چرا مریلا بستری است؟ نکند با هم دعوا کرده‌اند؟ این موضوع مثل خوره افتاده بود به جانش، حتی جرات نکرده بود از حاج‌آقا فرهادی همسایه‌شان که از توی بیمارستان تماس گرفته بود ماجرا را بپرسد، چه آبروریزی بدی! حاج‌آقا گفته بود حال هردویشان خوب است و مشکلی ندارند. حمید اصلا متوجه نشد مسافت یک ساعته تا بیمارستان را چطور رانندگی کرده است، چند باری چیزی نمانده بود تصادف کند. از پرستار سوالی پرسید و او با دست به اتاق 245 که ته راهرو دست راست بود اشاره کرد. حمید دوان‌دوان خودش را رساند جلوی اتاق، خیس عرق بود و ذهنش پر از سوال، تقریبا ایمان داشت که دعوای‌شان شده است و حتما همدیگر را هل داده‌اند و از این داستان‌ها! دستگیره در را چرخاند، مریلا سرمی توی دستش بود و سرش را چرخاند و لبخند کم‌رنگی زد. به نظر صحیح و سالم می‌آمد، حمید مثل کسی که او را مقصر بداند از کنارش رد شد و آن طرف‌تر روی تخت دم پنجره سارا را دید که دراز کشیده بود، تمام دور سرش باندپیچی بود، دست راستش توی گچ بود. چانه‌اش به کبودی می‌زد. دلش هری ریخت پائین. تازه دیشب آشتی کرده بودند و حالا او را روی تخت بیمارستان می‌دید. چشم‌هایش بسته بود. خیلی سریع برگشت طرف مریلا و گفت: - چی شده؟ دعواتون شده؟ خجالت نکشیدید؟ مریلا آرام لبخندی زد و انگشت اشاره‌اش را گذاشت جلوی بینی‌اش و گفت: - آروم باش، دعوا چیه! نکنه فکر کردی من سارا رو از تراس انداختم پائین ؟ اشتباه می‌کنی اون منو انداخت پائین!! این را گفت و دوباره لبخند زد. - مسخره‌بازی درنیار مریلا، بگو چی شده؟ سارا الان حالش چطوره؟ - هیچی نشده، خدا رو شکر، حالش خوبه، همه نگران بودیم که سرش صدمه دیده باشه ولی شانس آورد افتاد وسط باغچه، عکس گرفتن چیزی نشده، دست راستش ترک برداشته و سرش کمی شکاف برداشته، آخه موقعی که داشته می‌افتاده سرش گرفته به شاخه درخت و شکافته، خون زیادی ازش رفته بود، شکر خدا به موقع رسیدیم بیمارستان. - واسه چی؟ واسه چی افتاده؟ بحثتون سر چی بود؟ - بحث چیه دیوونه! یادت نیست صاحب‌خونه بهت گفت اگه بچه‌دارین میله‌های تراس رو بدین جوش بزنن، یکی دو تاش لق می‌زنه؟ سارا رفته تو تراس لباس پهن کنه، حواسش نبود تکیه داده افتاده پائین، برو خدا رو شکر کن، خدا خواست بیفته تو باغچه، چند سانتیمتر اینورتر بود الان باید برات دنبال یه زن تازه می‌گشتم! این را با شوخی و شیطنتت همیشگی‌اش گفت و لبخند زد، رنگش پریده بود و انگار با هر قطره‌ای از سرم که وارد رگ‌های کمرنگ دستش می‌شد دوباره جان می‌گرفت. حمید هنوز گیج بود. - حالا اون افتاد تو چرا بستری شدی؟! مریلا خندید و گفت: - نمی‌دونی عروس و خواهرشوهر دو روح هستند تو یه بدن؟! شاعر میگه عروس و خواهرشوهر اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند! من تو اتاق بودم که یه دفع صدای جیغش رو شنیدم، از تو تراس دیدم سارا افتاده وسط باغچه، هول کردم فوری اومدم پائین، خون از سرش داشت می‌زد بیرون، نمی‌دونم چطور و با کمک کی گذاشتمش تو ماشین و آوردمش بیمارستان، فکر کنم اثرات سریال پرستاران باشه، من و این همه جون سختی؟! آوردیمش اینجا خون می‌خواست من هم رفتم گفتم یه بیست لیتری هدیه می‌کنم به عروس گلمون! چشمت روز بد نبینه، خون دادن همانا و بیهوشی همان! فکر کنم بعدش سه بیست‌لیتری بهم خون تزریق کردن تا به هوش اومدم! تمام مدت به هوش بود، فقط ترسیده و شوکه شده بود، تو راه هی منو نگاه می‌کرد می‌گفت مریلا من می‌میرم!!! الان تازه خوابیده. آروم باش بیدارش نکنی. سارا خواست از جایش تکان بخورد که نتوانست و آخ کوتاهی گفت: - تکون نخور عزیزم. این را حمید گفت و رفت کمکش کرد تا بالش را زیر سرش جابجا کند، دهانش خشک شده بود، اما برق زندگی توی چشم‌هایش بود. - چطوری زنبورعسل؟ حمید این را گفت و سارا که انگار اين داستان یادش آمده بود با شرمندگی لبخند کم‌رمقی زد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1825]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن