واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: كودتاي 28 مرداد به روايت شاهدان
انور خامهاي
در آن زمان، در تهران، در نزديكي چهارراه عزيزخان، مستاجر يك ارمني بودم. صبح روز بيست و هشتم از صداي بيرون بيدار شدم. از پنجره بيرون را نگاه كردم، ديدم در خيابان شاهپور، عدهاي جلنبر سر و پا برهنه، هر كدام چوبي به دست گرفتهاند و داد ميزنند: جاويد شاه! و دارند شعارهايي كه به نفع مصدق بر در و ديوار نوشته شده پاك ميكنند. آمدم بيرون و سر چهارراه عزيزخان ديدم كه اوضاع خيلي بد است. همه عليه مصدق و به نفع شاه شعار ميدهند. كسي هم تكه گوشت خونآلودي را سر چوب كرده بود و فرياد ميزد اين پاي شكستة دكتر فاطمي است. هيچ كس در دفاع از مصدق حرفي نميزد. شب قبل تلفني با خليل ملكي صحبت كرده بودم و او به من گفته بود كه همه ميگويند فردا كودتا خواهد شد، دكتر مصدق هم به من گفته بود كه شما فردا هيچ كاري نكنيد، دفتر حزبتان را ببنديد و به همة افراد حزب هم بگوييد خودشان را مخفي كنند. بنابراين ميدانستم كه امروز به نفع مصدق اتفاقي نخواهد افتاد. برگشتم به خانه. از سمت كاخ صداي تيراندازي ميآمد. عصر آن روز قرار بود در منزل يكي از اعضاي حزب، جلسة كميتة مركزي جمعيت رهايي كار و انديشه برگزار شود. قرار جلسه هم از دو هفته پيش گذاشته شده بود. روزنامهمان تعطيل بود و كلوپ را هم بسته بوديم. جلسه حالت مخفيانه داشت. خانهاي كه قرار بود جلسه در آن برگزار شود جايي بين خيابان نواب و اسكندري بود. چند نفري نيامدند و جلسه تشكيل نشد و هركس به خانة خودش برگشت. وضعيت شهر غيرعادي بود و تاكسي يا اتوبوسي در خيابانها تردد نميكرد. بهناچار پياده به سمت خانه راه افتادم. در مسيرم از جلو خيابان كاخ رد شدم و ديدم عدهاي تكه پارههاي خانة دكتر مصدق را غارت كردهاند و با خود ميبرند. اين صحنه مرا خيلي متأثر كرد ولي كاري نميتوانستم بكنم.
سه روز بعد دستگير شدم. جريان دستگيري من به اين ترتيب بود كه در آن موقع دبير دبيرستان صنعتي ايران و آلمان در خيابان قوام السلطنه بودم و علوم و رياضي درس ميدادم. يكي از شاگردها كه جاسوس شهرباني بود و از فعاليتهاي من خبر داشت، من را لو داده بود و يك نفر را به مدرسه آورده بود تا من را دستگير كند. مرا بردند به سالن بزرگي در شهرباني كه به زندان موقت مشرف بود. از پنجرههاي اين سالن ميشد افرادي را كه به زندان ميبردند ديد. 150 ـ160 نفري در اين سالن بودند كه يكي يكي صدايشان ميكردند و به زندان موقت ميبردند. عصر روز دستگيري نام من را صدا زدند و به زندان موقت بردند. البته كمي براي من عجيب بود چون وسايلم را نگرفتند و نحوة برخوردشان با دفعة قبل كه دستگيرم كرده بودند خيلي فرق ميكرد. ما را بردند به جايي كه اسمش را گذاشته بودند قرنطينه، مكاني كه به نظر ميآمد در سابق مستراح بوده است. اين فضا يك سياهچال به تمام معنا بود. چند پله ميخورد به پايين و هيچ پنجره يا منفذي نداشت. دورتادور اين فضا عدهاي نشسته بودند ولي تنها كساني كه من توانستم بشناسم، حسين ملكپور و يك وكيل دادگستري كه از بچههاي فعال حزب توده بود و ظاهراً فرستادندش به زندان فلكالافلاك. روابط زندانيان در قرنطينه بسيار صميمي بود و همه، از هر طيف و دستهاي، خيلي دوستانه با هم برخورد ميكردند. ميگفتند و ميخنديدند و با هم غذا ميخوردند. يكي دو شب در قرنطينه بودم و بعد فرستادندم به زنداني در پادگان جي. اينجا بيشتر مصدقيها زنداني بودند. يك ماهي در زندان بودم ولي به هيچ وجه بازجويي نشدم و خودشان بعد از يك ماه آزادم كردند.
نگاه نو ـ شماره 74 ـ مرداد 1386
عزتالله انتظامي
خانة ما در نزديكي ميدان مجسمه [ميدان انقلاب امروز] بود. در حوالي ميدان مجسمه وقتي تيراندازي شد در يكي از كوچهها تير به يك بچه خورد. من و مردي ديگر بچه را به بيمارستان هزار تختخوابي [بيمارستان امام خميني امروز] برديم. قيامت بود. پُر از تير خورده و زخمي بالاخره توانستيم پدر بچه را پيدا كنيم.
شهر شلوغ بود. طرف منزل دكتر مصدق در خيابان كاخ بيش از همه جا شلوغ بود. دو روز قبل از كودتا به نفع مصدق شعار ميدادند و امروز به نفع شاه. ظاهراً كودتا از پارك قيطريه هدايت ميشد كه من در آنجا چند فيلم بازي كردم. هيچ حزبي در برابر كودتا واكنش نشان نداد، حتي حزب توده. تعدادي از تئاترها را آتش زدند، بعضيها را بستند. من در تئاتر سعدي كار ميكردم كه آنجا را آتش زدند. تعدادي از هنرمندان را گرفتند. بعدها شنيدم كه تيمسار بختيار اصلاً نگاه خوبي به هنرمندان نداشت. مرا اوايل تابستان 1333 گرفتند. 4ـ5 ماه نگه داشتند. بعد آزاد كردند. بعد از آزادي رفتم آلمان. بيشتر به خاطر اختناق . اصلاً نميتوانستيم كار كنيم. وضع بدي بود. بگير و ببند. هيچ كس آشنايي نميداد. دورة سختي بود.
نگاه نو ـ شماره 78 ـ مرداد 1387
ارحام صدر
در سال 1332 من كارمند بيمة ايران بودم و بعدازظهرها براي راديو اصفهان كار ميكردم. استوديوي پخش راديو اصفهان اتاقي بود در باشگاه افسران ارتش (در خيابان صور اسرافيل اصفهان). من بعدازظهرها برنامة مستقيم راديو اصفهان را گويندگي و پخش ميكردم. در روز 27 مرداد 32 كه شب، پس از پايان كار در راديو، به خانه ميرفتم گروهي را ديدم كه در نزديكي باشگاه افسران جمع شدهاند. عدهاي پرچم داسوچكش به دست داشتند و عدهاي پرچم شير و خورشيد و اينها با هم قاطي شده بودند. اين مسأله من را به شك انداخت ظواهر امر نشان ميداد كه تودهاي هستند. روز 28 مرداد پس از كار در بيمه به راديو رفتم. يعني به همان باشگاه افسران، برنامهام را شروع كردم. كمي بعد، يكي از سربازان در استوديو را باز كرد و گفت: آقاي ارحام صدر، راديو تهران را بگيريد مثل اينكه خبرهايي هست. من راديو تهران را گرفتم و ديدم كه وضع آشفته شده و عليه حكومت ملي دكتر مصدق شعارهايي ميدهند. من، با توجه به آنچه شب گذشته ديده بودم، راديو تهران را خاموش كردم و از ميكروفون راديو اصفهان گفتم: اينجا اصفهان، نصف جهان! از راديو تهران صداهاي ناهنجاري به گوش ميرسد، ولي دولت ملي دكتر مصدق همچنان به حكومت قانوني خود ادامه ميدهد.
مدت زمان كوتاهي گذشت كه به من خبر دادند عدهاي به طرفداري از شاه قصد اشغال راديو اصفهان را دارند. من كمي ايستادم و چون هجوم آن گروه آغاز شد. از پنجره خارج شدم و رفتم در باغ چهل ستون كه پشت اتاق پخش صدا بود، پنهان شدم. بعد پنهان شدم زير پلي در نزديكي باشگاه افسران. تا نيمههاي شب در آنجا بودم و جرأت نميكردم از آنجا خارج شوم، چون طرفداران شاه قطعاً مرا تكهتكه ميكردند. ماندم تا اينكه يك جيپ روي پل آمد و راننده از آن پياده شد و مرا صدا زد. او سرهنگ محمدرضا برومند بود. ظاهراً زماني كه من از پنجرة اتاق پخش راديو خارج ميشدم، او روي بالكن باشگاه افسران ايستاده و من را ديده بود. صدايي شنيدم كه نام مرا ميگفت. در همان تاريكي ديدم كه سرهنگ محمدرضا برومند است. او متوجه شده بود كه من زير پل پنهان شدهام. مرا به خانهاش برد، 30 روز از من نگهداري كرد. من به او توضيح دادم كه با توجه به آنچه 27 مرداد در نزديكي باشگاه افسران ديده بودم فكر ميكردهام كه تودهايها بر اوضاع مسلط شدهاند، بنابراين به نفع حكومت ملي دكتر مصدق در راديو شعار داده بودم. چند روز بعد سرهنگ مرا به خانهام برد. ومدتي بعد هم جلسة محاكمهاي براي من گذاشتند. در آنجا هم من همين حرفها را زدم. رياست دادگاه نظامي را تيمسار سهراب برعهده داشت. بعد از شنيدن توضيحات من، دادگاه وارد شور شد و در نهايت با توجه به اين كه دلايل من مورد قبول قرار گرفته بود، و با بيان اينكه گويندة راديو مثل سوزن گرامافون است و هر چيزي را جلويش بگذارند ميخواند و تقصيري درخصوص آنچه ميخواند ندارد، من را تبرئه كردند. سرهنگ برومند خيلي به من در اين ماجرا كمك كرد، و شهرتي كه به عنوان هنر پيشة محبوب مردم داشتم نيز به ياريام آمد و از مرگ حتمي با توجه به آن شعاري كه در راديو به نفع حكومت دكترمحمد مصدق داده بودم، نجات پيدا كردم.
نگاه نو شماره 74 ـ مرداد
دوشنبه 28 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 321]