تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 12 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):صله رحم، اعمال را پاكيزه، اموال را بسيار، بلا را برطرف و حساب (قيامت) را آسان مى‏...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803570226




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان حریم عشق : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: با سلام خدمت دوستان.
اول از همه می خواستم از سرآشپز جون تشکر کنم به خاطر راهنماییهاشون (من نمی دونم چرا ناخودآگاه این خانوم رو دوست دارم) و بعد رمان حریم عشق نوشته رویا خسرونجدی

حریم عشق/ نویسنده رویا خسرونجدی
او آمد ، امابا لباسی دیگر چهره اش در اولین لحظات نا آشنا می نمود ، ولی لبخند زیبایش او را همان آشنای قبلی معرفی میكرد . به محض دیدنش جلو رفتم بارها نزد خود این صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرین كرده بودم . با اینحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بی نهایت دستپاچه نشان می داد و صدایم از شدت هیجان می لرزید .
سلام كردم . نگاهش طور خاصی بود ، گویا برایش آشنا بودم ولی صدایش پر از تردید بود .
- 000 سلام

- امیدوارم حالتون خوب باشه و مصدومیتتون بهبود پیدا كرده باشه .
- آه ... شناختمتون
- بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ، موقع باز كردن در ماشین بعلت عجله زیاد متوجه شما نشدم و این بی دقتی باعث شد در به پای شما بخوره و صدمه ببینید .
- صدمه ؟ شوخی می كنید ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چیز مهمی نیست .
- بله فرمودید، ولی من بازم نگران بودم
خندید و گفت " نگرانی شما بیهوده بوده ، همان طور كه می بینید من در سلامت كامل بسر می برم "
برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بیاورم درست در وسط پیاده رو ایستاده ایم . با چهره ای خجالت زده گفتم :"اگه اشكالی نداره بقیه صحبت رو توی ماشین ادامه بدیم ، اینجا نمی شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كردیم .
- ولی من فكر نمی كنم مسیر هامون یكی باشه
- خوب اشكالی نداره .
- ولی 000
- تمنا می كنم تعارف نفرمایید
چند لحظه بعد او در اتومبیل من بود . حتی خودم هم نفهمیدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالی سر از پا نمی شناختم . بلافاصله حركت كردم . برای آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشین را روشن كردم و گفتم : " صدای موسیقی كه شما رو اذیت نمی كنه "
- نه بر عكس من به موسیقی علاقه دارم .
- چه جالب ! درست مثل من .
او بار دیگر سكوت كرد و من نمیدانستم این بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسیدم :" نفرمودید از كدوم طرف باید برم ."
- از هر مسیری كه به مقصد خودتون میرسه . منم سر همین خیابون زحمت رو كم می كنم
- زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بدید ، می خواستم شما رو به مقصد برسونم .
- آخه مسیر من خیلی طولانیه . می ترسم بنزین شما ته بكشه .
- در حال حاضر باك ماشین پره ، 40 لیتر بنزین دارم ، اگر هم كم اومد از پمپ بنزین های سر راه استفاده می كنیم ، مگه گیر نمی یاد ؟
در آینه نگاهش كردم ، خندید و گفت :" نه ، در محله ما همه درشكه سواری می كنن ، اون كه نیازی به بنزین نداره ، با كاه و یونجه راه می ره .
- مسئله ای نیست تجربه سوخت جدید به گمونم برای ماشین ما هم شیرین باشه ، حالا می تونم خواهش كنم مسیر تون رو بفرمایید .
- خودتون خواستیدها ... پس فعلا تا میدان گلها تشریف ببرید .
- فعلا ، یعنی بعد از اون هم امیدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟
- گفتم كه مسیرم طولانیه .
- هر چی طولانی تر بهتر .
- چرا؟
می خواستم بگویم برای آنكه بیشتر از مصاحبت شما فیض ببرم ، ولی نتوانستم و تنها به لبخندی بسنده كردم . در همان حال پرسید : " شما چه كاره هستید ؟"
با وجودی كه از سوالش جا خورده بودم ، ولی خیلی خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برایم كم كرده بوده . پاسخ دادم :" شما چی فكر می كنید ؟"
- پزشك هستید؟
- پزشك ؟ نه ، چطور چنین فكر كردید ؟
اشاره ای به بدنه ماشین كرد و گفت :" بخاطر این ... خیلی گرون قیمته ، نه ؟ "
- شاید ... شما دوست داشتید مصاحبتون یه پزشك باشه ؟
- خندید ، از همان خنده های خاص كه در اولین نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حین خنده گفت :" نه ، برای من چه فرقی می كنه ؟"
- پس اجازه بدید خودم بگم ... من كارمند هستم .
- كه این طور !پس این ماشین باید متعلق به رئیس شما باشه ، تصورش رو بكنید اگه الان آقای رئیستون شما رو با این ماشین ببینه ، فردا صبح تو شركت چه بلوایی بر پا می شه !
این مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صدای بلند خندیدم . ابروانش را درهم كشید ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحنی پشیمان سوال كردم :" ناراحت شدید ؟"
با وجودی كه پاسخش منفی بود ، اما لحنش چیز دیگری می گفت ، لذا بار دیگر گفتم منو ببخشید ، می دونید شما خیلی جالب حرف می زنید ."
- جالب یا مسخره
از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصبانی است ، عصبانی تر از آنچه تصورش را كرده بودم ، برای همین هم دلجویانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوری نداشتم . "
سكوت كرد و از پنجره به بیرون خیره شد . نمی خواستم چیزی بگویم . می ترسیدم ناراحتی او را تجدید نمایم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش می كردم ، حتی هنوز هم از حرفهای بی ملاحظه ای كه زدم عصبانی هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندین مرتبه موجود زود رنجی چون او را از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نمی كرد . نمی دانستم واقعا رفتارم تا این حد ناشایست بود؟ با این حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :" مایلید راجع به شغلم بیشتر توضیح بدم ؟"
بی علاقه سر تكان داد و اعلام بی تفاوتی كرد ولی من به روی خود نیاوردم و ادامه دادم : می دونید خانم ... اسمتون رو هم نمی دونم .
لحظه ای مكث كردم ، شاید نامش را بگوید ، ولی او همچنان سكوت كرد ، و من كه چنین دیدم به ناچار ادامه دادم :" همون طور كه عرض كردم من در یك شركت بازرگانی فعالیت می كنم . اونروز كه برای بار اول شما رو زیارت كردم ، بخاطر دارید ؟ من به یه جلسه می رفتم ، بین راه ماشین خراب شد و راننده مجبور شد ماشین رو به تعمیرگاه ببره ، منم ناچار با ماشین خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم كه حتی موقع پیاده شدن متوجه شما نشدم ...
باز هم در آینه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصبانی است یا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در یك لحظه نگاه هایمان با هم تلاقی كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائین انداختم و ادامه دادم : " باور می كنید من تمام این هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم ؟"
چشمانش از تعجب گرد شد و پرسید :" برای چی ؟"
- براتون نگران بودم .
با شیطنت پرسید :" پس چرا همون روز پیگیر قضیه نشدید ؟"
نمی دانستم چه بگویم . اجازه نداد سكوتم طولانی شود و گفت :" خوب مسلما كارتون از یه غریبه مهمتر بوده ؟"
نمی دانم چرا از كلمه (غریبه ) خوشم نیامد و معترضانه تكرار كردم :" غریبه ؟"
- بله غیر از اینه ؟
- ولی من در مقابل شما احساس دیگه ای داشتم .
- چه احساسی ؟
- نمی دونم ، هر چی بود احساس غریبه گی نبود .
- شما پسرها نمی تونید قصه تازه تری برای ما بسازید .
از حرفش ناراحت شدم ، ولی شاید حق با او بود ، شاید بارها این سخنان را از دیگران شنیده بود و برایش تكراری بود . به چهارراه نزدیك شدیم بی آنكه بخواهم پایم را از روی پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستی من به قرمز تبدیل شد . او كه متوجه گردیده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه دارید ؟"
- خیر چطور؟
- پس چرا آروم رفتید تا رنگ قرمز چراغ رو زیارت كنید؟
سرم را به طرفین تكان دادم و چیزی نگفتم . او با لبخند شیرینی گفت : " این بار من باید از شما سوال كنم كه ناراحت شدید؟"
- نه ناراحت نشدم .
- ولی این طور بنظر می رسه .
- من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمی شم .
- طوری حرف می زنید كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشیم .
می خواستم بگویم چرا كه نه؟ اما چیزی نگفتم ، نگاهی به جلو انداختم ، تا انتهای خیابان ترافیك سنگین ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به یكی از آن گره های كور ترافیك برخورد كنیم و تا ساعتها در راه بمانیم ، اما این طور نشد از طرف دیگر راه زیادی هم تا مقصد باقی نمانده بود . می خواستم بجای حاشیه روی، اصل مطلب را بگویم ، ولی این كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :
- اسمتون رو نگفتید .
- منم اسمی از شما نشنیدم .
-شاید علت این باشه كه سوال نفرمودید .
- باید می پرسیدم .
- اگر تمایلی به شنیدن داشته باشید .
- تمایل؟ برام فرقی نمی كنه .
- ولی من خیلی دوست دارم اسم شما رو بدونم .
- بهتون اجازه می دم هرچی كه دوست دارید صدام كنید .
- از لطفتون ممنون ، ولی اگه اجازه بدید ، ترجیح می دم شما رو با نام اصلیتون صدا كنم
- از نظر من مانعی نداره ، من نیلوفر هستم .
چقدر اسمش بنظرم زیبا و برازنده آمد . اسم یك گل زیبا برای موجودی یه زیبایی و ملاحت او واقعا شایسته بود گفتم :" اسم بسیار زیبایی دارید . منم كیانوش مهرنژاد هستم . از آشنایی با شما هم واقعا خرسندم . "
- متشكرم
بعد دل را به دریا زدم و بعد از سكوت چند دقیقه ای گفتم :" می دونید ، من حرفای زیادی برای گفتن دارم ."
- برای من ؟
- بله .
- خوب پس چرا ساكتید؟
- شاید برای گفتن این حرفا خیلی زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنید .
- از حرفای شما تعجب می كنم ، هنوز نیم ساعت بیشتر از آشنایی ما نگذشته ، ولی شما ادعا می كنید ، حرفای زیادی برای گفتن دارید و تازه انتظار دارید من حرفای شما رو باور كنم .
- قبول دارم كه كمی احمقانه است ، ولی خواهش می كنم این طور قضاوت نفرمایید من شما رو هشت روز پیش زیارت كردم و این فرصت كافیه تا آدم یه دنیا حرف در دلش ذخیره كنه ، در این چند روز من دائما بشما فكر می كردم، در حالیكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتی یكبارم منو بخاطر نیاوردید ، برای شما اون تصادف یك اتفاق ساده بود ، ولی برای من یك حادثه زندگی ساز
- خدای من باور كنید من متوجه حرفای شما نمی شم .
- كاش میتونستم براتون توضیح بدم ، ولی متاسفانه قادر نیستم ، چون شما برای من انقدر تازه و پر اهمیت هستید كه حتی نمی دونم باید اسمتون رو چی بذارم؟
سكوتش برایم شجاعتی به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :" شاید حرفام با بیان مناسبی ادا نمی شن ، می دونید قبل از اینكه شما رو ببینم سعی كرده بودم تمام حرفای امروزم رو دیكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولی ظاهرا بیهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمی دونم چطور بگم شما باعث شدید من زندگی رو بخاطر بیارم .... من قبل از دیدار شما ...

یكباره وسط حرفم پرید ، از این عمل او جا خوردم ، ولی او بی اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بدید من ادامه بدم ، من قبل از دیدار شما هرگز به هیچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما این دژ چندین ساله رو در هم شكستید و من برای اولین بار دل سپردم كه مسلما آخرین بار هم هست ، حالا هم قصد بدی ندارم ، باور كنید می خواستم با هم آشنا بشیم و اگر دیدیم تفاهم اخلاقی داریم یك زندگی مشترك رو پایه ریزی كنیم و...و...و....و می بینید دقیقا حرفهایی رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتید ، اگر دوست داشته باشید باز هم می تونم ادامه بدم .... گوش كنید آقا ، این حرفا برای من تازگی نداره ، از اینها زیاد شنیدم .
آنقدر گیج شده بودم كه نمی دانستم چه بگویم . كنار خیابان بحالت پارك ایستادم .
نمی توانستم در چنین شرایطی ادامه دهم . فورا دستش را روی دستگیره در گذاشت گویی نگه داشته بودم تا او پیاده شود با عصبانیت پرسیدم :" كجا؟"
و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمی كنم هنوز هم قصد داشته باشید منو برسونید."
- خیالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو می رسونم حتی اگر با كلمات نیشدارتون تمام طول راه عذابم بدید .
- به قول خودتون این حرفا برای دیدار اول خیلی زوده .
- من آدم صریحی هستم خانم ، حرفامو بی پرده می زنم ، از حاشیه رفتن هم خوشم نمی آد .
- از این صفتتون خوشم اومد .
- گوش كنید نیلوفر خانم ، من برای خوشامد شما حرفی نزدم ، واقعیت رو گفتم . من آنقدر درد سر و مشغله فكری دارم كه فرصت خوندن رمانهای عشقی رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نیستم ، چون نه از كسی شنیدم ، نه به كسی گفتم .
- مگه من از شما حرفای عاشقونه خواستم ؟
- نه می دونم گوش شما از این حرفا پره
- شما خیلی عصبی هستید . من ترجیح می دم بقیه راه رو تنها برم
برای آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر می كنم در آن لحظه كمی زیاده روی كردم ، شاید علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولی با این حال نمی خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زیرا آسان به دست نیاورده بودم پرسیدم :"بعد از میدون به كدوم سمت برم؟"
- من میدون پیاده می شم .
- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسیدید؟
- بله
- یعنی شما تو میدون منزل دارید
- درست وسط میدون ، من تو چادر زندگی می كنم
- باید خیلی جالب باشه .
- چی؟
- زندگی چادر نشینی ، جالب نیست؟
با سر تائید كرد و دوباره پرسیدم :" نگفتید از كدوم طرف؟"
- خیابون سمت چپ
از جلو خیابان رد شدم با تعجب پرسید:" مگه نشنیدید اون خیابون رو گفتم " در آینه به او كه با انگشت به خیابان اشاره می كرد نگاه كردم و گفتم " دیر گفتید خانم باید یه دور دیگه بزنم الان بر میگردم "
در حالیكه دور میدان گردش می كردم به حرف خود خندیدم ، چون توجیه جالبی برای وقت كشی كرده بودم . داخل خیابان شدیم . دو طرف خیابان را انبوه درختان سر به فلك كشیده احاطه كرده بود و سكوت دل انگیزی بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :" خیابون قشنگیه "
ماشین را به كنار خیابان هدایت كردم و ایستادم پرسید : بنزین تموم كردید؟
با لبخند پاسخ دادم :" خیر ، فقط فكر كردم شاید مایل باشید این مسیر رو پیاده طی كنیم "
لحظه ای درنگ كرد گویا نمی دانست چه بگوید ، بعد گفت : "تنها؟"
- مگه من می ذارم
- پس شما هم می یاید؟
- البته با اجازه سركار.
- در این صورت ترجیح می دم پیاده روی رو به فرصت دیگه ای موكول كنم .
-امر، امر شماست
این مرتبه با صدای بلند خندید ، احساس كردم دیگر هیچ رنجشی از او ندارم در همان حال خنده گفت : "چه بامز!"
پاسخی ندادم و آهسته به حركت در آمدم یك مرتبه گویا چیزی بخاطر آورده باشد ، پرسید :" گفتید شركت شما چه نوع شركتیه ؟"
از اینكه در مورد كنجكاوی می كرد ، بسیار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگانی ."
- خصوصی؟
- بله
- و شما اونجا چه می كنید ؟
- من كارمند هستم
- كارمند آبدار خونه؟
- نه ، تو یه قسمت دیگه
- كدوم قسمت ؟
- باید به سمتم اشاره كنم؟
- البته اگر دوست داشته باشید؟
- من مدیر شركت هستم
- مدیر عامل؟
- نه مدیر كل
- دروغ كه نمی گید ؟
- فكر نمی كنم .
- خوب جناب مدیر شما به منشی احتیاج ندارید؟
- من رئیس میخوام ، البته اگر شما بپذیرید
كودكانه خندید پرسیدم : " شما شاغل هستید؟
- نه
خوشحال شدم . می توانستم كاری در شركت به او پیشنهاد كنم ولی او گویا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمی گردم من فقط شوخی كردم ...
خوب كم كم باید زحمت رو كم كنم .
به این زودی رسیدیم؟
- بله تقریبا
- یعنی شما می خواید پیاده بشید؟
- خوب بله .
- چرا؟
چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما می خواستید منو به مقصد برسونیدكه رسوندید ، حالا هم دیگه وقت خداحافظیه ، من سر چهارراه دوم پیاده می شم .
- منزلتون اونجاست؟
- بله
- اگه مسیر دیگه ای هم هست بفرمایید . خواهش می كنم تعارف نفرمایید
- متشكرم ، ولی من به مقصد رسیدم .
- از این كه یكبار دیگه زیارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بودید ،خیلی خوشحالم .
- متشكرم
لحظه ای سكوت كردم ، نمی دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولی به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه دیگر او می رفت و اگر آنچه را كه میخواستم ، نمی گفتم شاید برای همیشه از دستش داده بودم ، به هر ترتیبی كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره یكبار دیگه هم شما رو ببینم ؟"
با صدای بلند خندید ، حتی بلندتر از دفعه قبل حسابی جا خوردم و با خود فكر كردم : یعنی حرف من تا این حد مضحك است؟ وقتی آرام گرفت گویا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با این حال با لحنی ب تفاوت گفت :" این سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجی كردی؟ قبل از اینها منتظرش بودم."
نمی دانستم چه بگویم ولی از حذفش هیچ خوشم نیامد ، بنابراین ترجیح دادم سكوت اختیار كنم ، ولی او سكوت را شكست و پرسید :" همین مرتبه به اندازه كافی خسته نشدی؟"
بی آنكه ناراحتی خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگی نمی شه ، بلكه خستگی رو هم از تن به در می كنه ."
لبخند شیرینی لبانش را زینت بخشید و گفت:" رفیق زود آشنا در مقابل این سوال انتظار چه جوابی از من دارید؟ می خواهید بگم فلان روز ، در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر وقت خواستید تماس بگیرید؟ گوش كنید آقا من یكشنبه هفته گذشته برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و خیلی تصادفی شما رو ملاقات كردم ، نمی دونم شاید بدشانسی شما بود كه لباس نقصی داشت ، یكی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی بره ، ولی كاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام ، می بینید همه چیز اتفاقی بوده ممكن بود امروز دوستم به خیاطی بره و در اون صورت شاید هرگز من از اون خیابان گذر نمی كردم ، شما هم هرگز منو نمی دیدید . ولی حالا ، شما برای من قصه تعریف می كنید ...
بقیه كلماتش را نمی شنیدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره می كرد . لحنش پر كنایه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگیره در گذاشت . گویا قصد پیاده شدن داشت . با این كه از او رنجیده بودم ، اما باز هم نمی خواستم برود شاید برایم هیچ اهمیتی نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او می رفت و من می ماندم و این دل دیوانه و اسیر ، ولی نمی دانستم چاره چیست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتیاق پر كرد دهان باز و عطش شنیدن تمام وجودم را در بر گرفت .
-000 كرایه ما چقدر میشه ؟
این كلمات چون پتكی بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانیت چشمانم سیاهی رفت . دلم میخواست بر سرش فریاد بزنم ، اما نمی توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله " كم لطفی نفرمایید" كه ناخواسته با لحنی آرام ادا شد اكتفا كردم . در حین پیاده شدن بی تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خیلی زحمت كشیدید ، مخصوصا با این مسیر طولانی و راه پر ترافیك .
به زحمت توانستم بگویم " خواهش می كنم "

به مجرد آنكه صدای بسته شدن در را شنیدم ، بی اختیار پایم را روی پدال گاز فشردم . ماشین از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پیش رفت . اما هنوز به سر خیابان نرسیده پشیمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجای اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقیقه ای همان جا ایستادم و بعد بناچار بازگشتم .
با وجودی كه در شركت كارهای بسیاری انتظارم را می كشید ، بخانه آمدم قبل از هر كاری برای آنكه اعصابم كمی آرام گیرد ، دوش آب سردی گرفتم و قهوه ای گرم و غلیظ نوشیدم . آنگاه روی تخت دراز كشیدم . چشمانم را روی هم گذاشتم ، فكر كردم دیگر همه چیز تمام شده است ، درست مثل یك خواب .
دیگر هرگز او را نخواهم دید ، تمام نقشه هایم نقش بر آب شد چرا او حرفهای مرا باور نكرد؟ من فكر می كردم او دختری است كه می تواند زندگی ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولی او حتی لحظه ای هم این فكر را نكرد... سعی كردم بخوابم اما تلاشم بی ثمر بود . بی اختیار برخاستم بطرف پاركینگ رفتم ، درست سر جای او داخل ماشین نشستم و پخش را روشن كردم موزیك ملایمی همراه با صدای نرم خواننده كه غزلی از حافظ را می خواند فضای داخل ماشین را پر كرد . بار دیگر چشمهایم را روی هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صدای خواننده لحظه به لحظه دورتر میشود و پلكهایم سنگین میشود .
زمانیكه چشمهایم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقریبا دو ساعت خوابیده بودم . بلافاصله یاد او در خاطرم نقش بست . با خود اندیشیدم آن بار احوالپرسی را بهانه كردم ، این بار چه كنم ؟ حتی اگر بتوانم بار دیگر او را ببینم ، مسلما مرا نخواهد پذیرفت . كاش بهانه ای داشتم كه یكبار دیگر بر سر راهش قرار گیرم . ولی افسوس كه همه چیز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگی و شكستگی می كردم. هرچند او مرا تحقیر كرده و از خود رنجانده بود ، اما برایم اهمیتی نداشت ، با اولین نگاهش همه چیز را فراموش می كردم ، ولی دیدار او محال بود
با ناامیدی از جای برخاستم و بیرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شیء براقی زیر صندلی توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه می دیدم كم مانده بود از شادی فریاد بكشم . دستم را پیش بردم و آن را برداشتم ، یك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهایش با نگینهای رنگین تزئین شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اینجا چه می كنی ؟"
اكنون كه پاسی از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روی میز قرار دارد نور چراغها بر روی بالهای رنگینش می رقصد ، كاش می توانستم آن را برای همیشه نزد خود نگه دارم ، اما نمی شود این پروانه بهانه من برای دیدار بهار زندگی ام است . درست مانند پروانه های واقعی كه بهار را نوید می دهند . بنزد او می روم و می گویم من وظیف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجیه مرا می پذیرد ، ولی شاید بعد ها از او بخواهم این پروانه زیبا را برای همیشه به من بدهد . من امشب را به امید آینده ای زیبا و موفق و در اندیشه او خواهم گذراند ، ولی گمان نكنم حتی لحظه ای بتوانم او را ...
- شما اینجا چه می كنید؟
دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كیانوش را دید نگاهش را به زمین دوخت . نمی دانست چه باید بگوید . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كردید كه نباید بدون اجازه به لوازم شخصی دیگران دست بزنید؟"
- من .... من ..... یعنی پدر بستنی خریده بود ، من برای شما بستنی آورده بودم .
- برای من ؟ شما هیچ وقت از این كارها نمی كردید.
- به خواست پدر اومدم ولی شما و آقای جمالی هیچ كدوم نبودید ، می خواستم بستنی رو اینجا بذارم و برم .....
- پس بخاطر پدرتون اومدید .
دختر پاسخی نداد كیانوش نیز منتظر پاسخ نماند پیش آمد و دفترش را از روی زمین برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من برای شما آنقدر جالب بود كه پنهانی دفترچه خاطراتم رو می خوندید؟
- من قصد نداشتم این كا رو بكنم
- ولی من شما رو در حال مطالعه دفتر دیدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بیندازید و به اینجا بیایید . اگر اراده می كردید شخصا تقدیم می كردم .
لحن كلامش پر از طعنه و كنایه بود . ولی دختر جوان حرفی برای گفتن نداشت . دلش می خواست از آن اتاق بگریزد ، ولی كیانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف میز رفت و ظرف بستنی را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" كاملا آب شده نیكا خانم ، معلوم میشه مدت زیادی از اومدنتون می گذره . باید حداقل یك فصل از كتاب زندگی منو خونده باشید ، شاید هم بیشتر."
نیكا باز هم سكوت كرد . كیانوش دستش را درون موهایش فرو برد و گفت :" چرا جواب نمی دید؟ چیزی بگید."
- من فقط كنجكاو شده بودم . جلدی زیبای اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. از این بابت هم متاسفم . حالا هم میخوام برم .
- البته سركارخانم بفرمایید
مرد كنار رفت و نیكا قدم پیش گذاشت و در آستانه در ایستاد . در حالیكه دستش بر روی دستگیره در قرار داشت یكبار دیگر رو گرداند . مسلما یك عذرخواهی به این مرد بدهكار بود ، اما نمی توانست چیزی بگوید ، گویا لبانش را به هم دوخته بودند .
- اینجا منزل شماست . من كاره ای نیستم ، از طرفی یك بیمار روانی لایق مصاحبت با شما نیست .
- اصلا مسئله این نیست .
- چرا همینه . من خوب می دونم كه علیرغم خواست شما و مادرتون به اینجا اومدم ، می دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمی كه عقل درست و حسابی هم نداره ، در عین حال دلتون به حال این دیوونه می سوزه ، نگاههای پرترحمتون بیانگر ادعاهای منه ، شما مسلما كنجكاو بودید كه بدونید چه كسی یا چه چیزی منو به وادی جنون كشونده . خوب حالا تقریبا همه چیز رو فهمیدید . حالا می دونید دیوونه ای كه در مقابل شما ایستاده دیوونه ای كه مشت بر شیشه ها می كوبه و نیمه شب ها زیر برف و بارون سر به خیابونها می ذاره ، مردی كه حتی آدرس زندگیش رو گم كرده چه مسیری رو پشت سر گذاشته .
- ولی من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم
- هیچ مانعی در كار نیست ، شما می تونید باقیمونده داستان رو هم بخونید .
نیكا در سكوت به كیاونش چشم دوخت . می خواست علت این پیشنهاد را بداند ولی چیزی دستگیرش نشد بنابراین گفت :" شوخی می كنید؟"
- خیر كاملا جدیه
بعد دفتررا از روی میز برداشت و جلوی نیكا گرفت ، نیكا مردد بود . با آنكه دلش می خواست دفتر را بگیرد ، ول گفت :" متشكرم ، نمی تونم بپذیرم ."
- چرا؟
- می ترسم از اینكه منو از راز زندگیتون آگاه می كنید . پشیمون بشید .
كیاونش لبخند پر تمسخری زد و پاسخ داد : " در زندگی من تمام این كلمات بی معنیه پشیمونی ، راز ، حتی خود زندگی ."
- به هر حال من تصمیم ندارم قبول كنم .
- هر طور میل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگی این دیوونه ممكنه برای شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها یكی از صدها بیمار روانی پدر شما هستم .
نیكا دیگر نمی توانست كنایه های او را تحمل كند . بنابراین گفت:" شب بخیر آقای مهرنژاد."





رمان قشنگی به نظر میاد دستت درد نکنه اما اگر میشه زود زود بنویس ، اینطوری پیش بره دق مرگ میشم.

سلام . این رمان رو ده سال پیش خوندم و شنیدم که دو جلدیه اما هرچی گشتم جلد دوم رو پیدا نکردم.میشه یکی بگه واقعا جلد دومی در کار هست یا نه؟

منم خوندم قشنگه به يك بار خوندنش مي ارزه

سلام به همگی، ممنون که توجه کردین. سعی می کنم تا اونجایی که وقت دارم تند تند بنویسم.


آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس می كرد سایه كیانوش او را تعقیب می كند بی اختیار شروع به دویدن كرد. از حیاط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پیمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل كرد . روی تخت دراز كشید و به آن چه اتفاق افتاده بود اندیشید. كاش آن دفتر روی میز نبود كه توجه اورا جلب كند.
فكر پاسخ گویی به پدر بیش از همه عذابش می داد ، اگر كیانوش ماجرا را برای پدر می گفت او مسلما از این عمل نیكا شرمنده و دلگیر می شد ، اما واقعا دست خودش نبود!

اینكه او كیست و چرا به این خانه آمده؟ سوالی بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند.
بمحض آنكه وارد حیاط شدند ، ماشین مدل بالایی كه وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب كرد . نیكا هرگز بیاد نمی آورد كه پیش از این صاحب این اتومبیل را دیده باشد ، برای دانستن هویت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزی را به همراه یك غریبه به آنها داد . نیكا دكتر بهروزی را خوب می شناخت . او از دوستان نزدیك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصیل . پیشترها برخی اوقات به خانه آنها می آمد ، حتی گاهی با خانواده ، ولی مرد دوم كه دكتر بهروزی او را آقای مهر نژاد معرفی كرد ، نیكا هرگز نامش را هم نشنیده بود . آنها لحظاتی در پذیرایی نشستند و نیكا دید كه دكتر بهروزی در گوش پدر نجوایی كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اینكه به مادر و نیكا سفارش كرد كسی مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ، مسلما دكتر بهروزی كار مهمی با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود. یكساعت ، شاید هم بیشتر بدین منوال سپری گردید ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گردیدند. نیكا می شنید كه دكتر و مرد غریبه پیوسته از لطف پدرش تشكر می كردند . بالاخره مهمانان با اتومبیل غریبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پایش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با یك دنیا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :" اجازه بدید همه چیز رو توضیح می دم . اتفاقا موضوع صحبتهای ما به شما هم مربوط میشه . حالا بیایید تا براتون تعریف كنم .
هر سه بر روی صندلی هایشان نشستند و دكتر اینگونه آغاز كرد :
- مردی رو كه بهروزی معرفی كرد دیدید... مهرنژاد رو می گم ، اون مرد بسیار پولدار و تحصیل كرده ایه ، در ضمن از دوستان خیلی نزدیك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده ای داره كه مدتی پیش دچار بیماری شدید روانی شده ، چندماهی در بهترین كلینیك های روانی داخلی و خارجی بستری بوده ، الان تقریبا حالش بهتره ولی به بهبودی كامل نرسیده ، اونا ترجیح می دن كه این جوون مدتی تحت نظر یه روانپزشك خارج از آسایشگاه زندگی كنه ...
مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولی مسعود تو به من قول داده بودی كه دیگه طبابت نكنی."
- عزیزم این مورد استثناست. من نمی تونم تقاضای نزدیكترین دوستم رو رد كنم .
- خوب برای مداوای بیمارت كجا باید بری؟
- من به جایی نمیرم.
هر دو یك صدا پرسیدند:" نمی رید؟"
پدر در حالیكه سعی میكرد آرام و با احتیاط صحبت كند ، پاسخ داد: " اون به اینجا می آد"
مادر فریاد كشید:" چی گفتی؟ اون به اینجا می آد؟ خدای من ! مسعود ، تو خودت هم روانی شدی . آخه مگه اینجا آسایشگاهه كه هر دیوونه ای سرش رو پایین بندازه و بیاد تو.
پدر سعی كرد او را آرام نماید . برای همین گفت :" گوش كن عزیزم! اون برای ما هیچ مشكلی ایجاد نمی كنه ، اتاقهای اونطرف باغچه رو به اون می دیم ، در واقع جدا از ما زندگی می كنه ، حتی مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش می آره تا تمام كارهاش رو انجام بدن ....
و به این ترتیب بحث وجدل آغاز گردید ، پدر اصرار میكرد كه او باید بیاید و مادر دلیل می آورد كه نمی تواند بپذیرد، و نیكا متحیر به بحث آن دو می نگریست . زمانی پدر و لحظه ای مادر از او نظر خواهی می كردند ، ولی نیكا نمی دانست كه باید جانب كدامیك را بگیرد ، به عقیده او آنها هر دو حق داشتند .
بالاخره مادر كه می دید اصرار فایده ای ندارد با لحن دلسوزانه ای گفت : " گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت می گم ، مگه این تو نبودی كه مارو از تهران به اینجا كشوندی تا تو این باغ در آسایش و سكوت زندگی كنی؟ حالا بازم می خوای برامون دردسر درست كنی؟ چرا نمی ذاری راحت و بی دغدغه زندگی كنیم . خوب اگه اون دیوونه است بذار تو همون آسایشگاه بمونه ."
ولی پدر باز هم اصرار كرد:" افسانه خواهش میكنم قبول كن كه اون بیاد من می دونم پذیرفتن یه غریبه توی این خونه برای تو ونیكا مشكله ولی قول می دم هیچ مسئله ای پیش نیاد، باور كن . از طرف دیگه اون تو یه برزخ زندگی می كنه ، در مرز سلامت و جنون برای همین هم نمی تونه ، یعنی نمیشه توی تیمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."
مادر عصبانی شد و فریاد كشید:" تو برای مردم ساخته شدی . همه دنیا به تو نیاز دارند ، بجز من و دخترت ، ما برای تو هیچ ارزشی نداریم اینطور نیست . گوش كن جناب دكتر تو روزهای شیرین زندگی منو، جوونی و وجودم رو ، همه چیزم رو به پای مریضات ریختی و حالا یه مریض دیگه ."
آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دوید و در را به روی خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولی نیكا تنها صدای گریه اش را شنید.
علیرغم مخالفتهای مادر بالاخره در یك غروب زیبای پاییز بار دیگر آن اتومبیل مدل بالا وارد حیاط شد ، این بار اتومبیل سیاه رنگی نیز در پس آن بود كه حتی زیباتر و شیك تر از اتومبیل اول بنظر می رسید .
نیكا بی صبرانه پشت پنجره ایستاده بود تا آنها را ببیند، درها گشوده شد، از ماشین اول دكتر بهروزی و همان غریبه كه آقای مهرنژاد نام داشت پیاده شدند. از ماشین دوم هم مردی میانسال با سرعت پیاده شد و در را گشود آنگاه جوانی خارج شد كه از آن فاصله نیكا او را مردی بلند قامت با اندامی تكیده تشخیص داد، اما صورتش را بخوبی نمی دید ، تنها عینك تیره روی چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نیكا او هیچ شباهتی به دیوانگان نداشت !
طبق برنامه قبلی او در عماره آن سوی باغ ساكن گردید، محل سكونت او با اتاق نیكا فاصله چندانی نداشت . طوری كه او بخوبی می توانست پنجره های اتاقهایش را ببیند.
تازه وارد كه اكنون نیكا می دانست كیانوش نام دارد ، برای دیدار از خانواده دكتر نیامد و یك راست به محل زندگی خود رفت . به فرمان او پرده های اتاقها كشیده شد و حتی برای پنجره های پرده توری ، پرده های ضخیم مخمل خریداری گردید و به این ترتیب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گردید .
كیانوش هرگز رزها از خانه خارج نمی شد ، تنها گاهی آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و یا در واپسین دقایق شب برای پیاده روی بیرون می رفت و ساعتی بعد بی هیچ گفتگویی باز می گشت ، تنها همدم او در این روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطو كشیده و رسمی كه روز اول در ماشین را برایش باز كرده بود بعد ها او فهمید كه جمالی نام دارد. جمالی چهره ای حتی بمراتب وهم انگیزتر از اربابش داشت . او همیشه در كنار كیانوش بود و حتی لحظه ای نیز اورا تنها نمی گذاشت.
نیكا بیاد داشت در نخستین روزها ، دكتر پیوسته از وضعیت بسیار نامساعد روحی بیمار سخن می گفت ، او بیماری جوان را افسردگی بسیار شدید ناشی از شوك عصبی تشخیص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بیمار مشغول مداوا بود ولی به رغم تلاشهای پیگیر او كار معالجه بسیار كند پیش می رفت و او نمی توانست بیمار جوانش را از استرسهای شدید عصبی ، لرزش مداوم دستها ، سردردهای چند روزه و كابوسهای شبانه خلاص كند. او تمایلی به دیدار هیچ كس حتی خانواده اش نداشت و آنها نیز تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا می كردند.
نیكا بارها او را دیده بود كه نیمه های شب به آرامی درون باغ قدم می زد در این لحظات دخترك بیش از هر زمان دیگری از این دیوانه می ترسید و شاید هیكل مردانه او را در زیر فانوس مهتاب شبه هیولایی می پنداشت. یكی دوبار نیز بطور اتفاقی او را در تاریك و روشن غروب و یا در زیر نور لامپ دیده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببیند او مردی بلند قامت با اندامی كشیده و نحیف بود صورتی استخوانی ولی بسیار زیبا داشت و پوستش همیشه رنگ پریده و سرد بنظر می رسید ، ولی آنچه در این میان بیش از هر چیز دیگر توجه نیكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت و كشیده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زمانی نیكا آن را سبز گاهی خاكستری و مواقعی آبی می پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستین روزهای تولد و شاید معصومیت نگاه و چهره اش نیز به همین خاطر بود . در تمام این دیدارهای چند لحظه ای صحبتهای آنان به یك سلام و یا عصر بخیر خلاصه می شد و جوان گویا چیز وحشتناكی دیده باشد بسرعت از برابر نگاههای كنجكاو و نافذ نیكا می گریخت . ولی نیكا هر بار كه او را می دید او را از دفعه قبلزیباتر می یافت .
تا جایی كه به یاد داشت همیشه مایل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بیماران او از نزدیك آشنا شود. ولی مادرش همیشه او را از این كار بر حذر می داشت و نمی خواست او خود را درگیر مسائل پدر كند. مادر كه اكنون با دیدن وضعیت رقت بار بیمار حس ترحم زنانه اش برانگیخته شده بود بجای خرده گیری بر دكتر او را در مداوای بیمار تشویق و یاری می نمود ولی نیكا را پیوسته از نزدیك شدن به او باز می داشت . حتی پدر نیز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگیرد .
با تمام این حرفها اكنون كه این بیمار جوان در چند قدمی او قرار داشت حس كنجكاویش بیش از پیش تحریك می شد. آنچه در این میان بیش از همه برایش اهمیت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او می خواست بداند چه ضربه ای بر پیكر او وارد شده كه كارش به اینجا كشیده شده است ، حتی گاهی بشوخی علت بیماری كیانوش را از پدرش می پرسید . ولی دكتر نیز با همان لحن طنز آلود پاسخ می داد )) دكتر باید محرم اسرار بیمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بیمار ، نیكا گهگاه او را همراه پدر می دید كه در باغ گردش میكرد، مادر برای او از غذایی كه درست میكرد و یا كیك و شیرینی كه می پخت می برد . مستخدمش آنها را می گرفت و بعد بنوعی تلافی می كرد و اگر بطور اتفاقی خودش جلوی در می آمد ، بندرت جز تشكر حرف دیگری میزد.
درست مثل امروز كه پدر از نیكا خواسته بود برای كیانوش بستنی ببرد و این پیشامد روی داد. با آنكه بخاطر این كنجكاوی از خود عصبانی بود، ولی بازهم قلبا تمایل داشت ادامه ماجرا را نیز بداند ، شاید اگر بار دیگر در فرصتی مشابه قرار می گرفت باز هم همان كار را میكرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. می خواست بداند بالاخره كیانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آیا توانسته بار دیگر آن دختر رویایی را ببیند؟ لحظه ای فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولی باز پشیمان شد، مسلما اینطور بهتر بود. صداری در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شاید پدر بود كه از ماجرا مطلع گردیده و اكنون برای سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخی كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد . باز هم صدای در آمد و یك نفر از پشت در گفت :" نیكا خوابیدی؟ بیا دخترم شامت سرد میشه."
نفس در سینه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"

از جای برخاست ، خود را در آینه برانداز كرد و از پله ها پایین آمد. یكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روی میز بگذارد ، نگاهی به اطرافش انداخت و چون دكتر را ندید پرسید :" مادر! پدر كجاست؟"
مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال كیانوش."
نیكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ایستاد و گفت:" كیانوش؟!"
- بله ، امشب با ما شام می خوره
- من خبر نداشتم !
- منم نمی دونستم . چند دقیقه پیش پدرت گفت.
- فكر نمی كنم بیاد .
- پدرت كه می گفت می آد ... نمی دونم چرا دیر كردند غذا سرد شد .
مادر با ظرف دسر بطرف میز رفت، نیكا در دل به بخت بد خود نفرین كردو گفت :" لعنت به این شانس ، از این همه شب چرا امشب باید بیاد اینجا."
در همین لحظه صدای گفتگوی پدر و كیانوش را شنید.
-000 تعارف نكن كیانوش جان! خواهش می كنم بفرمایید.
نیكا از آشپزخانه سرك كشید. كیانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جای برخاست كیانوش آرام شب بخیر گفت و در كنار دكتر پشت میز نشست. نیكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمی رسید ، شاید كیانوش چیزی به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدایش كرد :" نیكا عزیزم چرای نمی آی غذات سرد شد"
نیكا سعی كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامی سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نیكا پشت میز جای گرفت . دكتر كه بشقاب كیانوش را برداشت ، نیكا از زیر چشم به او نگریست ، او هیچ توجهی به اطراف خود نداشت، حتی بنظر می رسید به غذاها نیز توجهی ندارد . دكتر پرسید:" خوب پسرم چی بریزم؟"
- فرقی نداره دكتر، هر چی باشه خوب
- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن
بعد بشقاب پر را جلوی او گذاشت او آهسته گفت:" خیلی زیاده!"
افسانه پاسخ داد :" اشكالی نداره هر قدر كه می تونید بخورید . شما جوونید ، برای شما كه این چیزها زیاد نیست."
او پاسخی نداد .پدر ظرف مرغ را جلویش گرفت، قطعه كوچكی برداشت . دكتر به سیب زمینی های سرخ شده اشاره كرد ، ولی او تشكر كرد و بر نداشت . نیكا بی اختیار گفت:" باید بردارید من سرخشون كردم."
پدر و مادرش هر دو با صدای بلند خندیدند ، ولی كیانوش تنها یك لحظه به نیكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگی زد و باز سرش را پایین انداخت . اما اینبار مقدار كمی از سیب زمینی ها را برداشت و یكی را به چنگال خود زد . شام در سكوت صرف شد تنها یكبار نیكا نمكدان را از پدر خواست ، ولی چون در دسترس كیانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نیكا گرفت ، نیكا در حالیكه به دستهای لرزانش خیره شده بود ، نمكدان را گرفت و تشكر كرد
لحظاتی بعد پدر و كیانوش از جای برخاستند . او در حین بلند شدن گفت: "خیلی خوشمزه بود، متشكرم"
آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذای او اشاره كرد و گفت :" با این همه كه گفتیم ، نگاه كن هیچی نخورد.فقط بازی كرد."
نبكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سیب زمینی ها را خورده بود! مادر مشغول جمع كردن میز غذا شد و به نیكا گفت :" دخترم پذیرایی با شما ، میز رو بذار برای من ."
نیكا به هال رفت و پرسید:" آقایون چای قهوه ؟"
پدر خندید و گفت :" هر چی آقای مهرنژاد میل دارن."
نیكا منتظرانه به او نگریست. چند لحظه ای طول كشید تا او سنگینی نگاه نیكا را دریافت . سرش را كمی بالا آورد و گفت:" هرچی خودتون دوست دارید و براتون آسونتره."
نیكا به آشپزخانه رفت ولی تمام حواسش به صحبتهای پدر و كیانوش بود ، ولی تنها صدای پدرش را می شنید . كیانوش كاملا ساكت بود فنجانهای پرشده را درون سینی چید و به هال برگشت . مقابل كیانوش و پدر خم شد و سینی را كه نیمی از فنجان هایش چای و نیم دیگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شیطنت خندید و گفت :" حالا هركس هر چی دوست داره برداره."
- می بینید آقای مهرنژاد بمعنای واقعی آتیشه!
كیانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهای تصنعی همیشگی ! آنگاه دستش را پیش برد و فنجانی چای برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نیكا مقابل آنها نشست و سینی را روی میزش گذاشت . مادر با ظرفی از كیك شكلاتی وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نیكا داد و گفت :" دخترم به آقای مهرنژاد تعارف كن، شاید با چای دوست داشته باشند."
نیكا بلافاصله برخاست و كیك را تعارف كرد. كیانوش تنها برش كوچكی برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتری در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهی به كیانوش انداخت و گفت:چه عجب آقای مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار میزبانی شما نصیب ما شد."
كیانوش با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت :" كم سعادتی بنده خانم بوده ."
- خواهش میكنم به هر حال ما دوست داریم بیشتر در خدمتتون باشیم ."
- شما لطف دارید ، ولی من به اندازه كافی مزاحم شما هستم .
- این حرفا چیه؟ برای من شما و نیكا هیچ فرقی ندارید.
كیانوش این بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاری كه از روی فنجان چای بلند می شد ، خیره گشت . دكتر گویا تمایلی به سكوت او نداشت دستی به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."
كانوش سعی كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چای را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشیدن شد . در آن حال آهسته گفت :" می خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بدید به تهران برگردم."
- تهران؟
- بله می دونید توی شركت كارهای زیادی انتظارم رو می كشند .
لبخند رضایت بر لبان دكتر نشست، زیرا او میدانست ماههسات كیانوش حتی نامی از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولی با این حال می ترسید برای آغاز كار كمی زود باشد لذا گفت:" كار همیشه هست ، بنظر من بهتره شما یه كم دیگه استراحت كنید."
- می ترسم اونوقت حسابی تنبل بشم و دیگه هیچ وقت بشركت برنگردم.
همه خندیدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژی هستید و برای كار كردن وقت زیاد دارید."
- اگر شما صلاح نمی بینید من اعتراضی ندارم.
- البته كیانوش جان شما آمادگی كار رو دارید و هر وقت كه خودتون بخواین می تونید شروع كنید، ولی اگر نظر منو بخواید چند هفته صبر كنید . كار شما تو شركت سنگینه و نیاز به آمادگی كامل داره.
نیكا بی اختیار پرسید:" شما چه كاره هستید؟"
هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشیمان شد. خودش هم نفهمید چرا این سوال را پرسید وقتی كه جوابش را می دانست . كیانوش لحظه ای به نیكا خیره ماند . نیكا انتظار داشت او بگوید( شما كه خوندید دیگه چرا میپرسید؟) ولی او با متانت پاسخ داد:" توی یه شركت بازرگانی كار می كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
پدر اضافه كرد:" ایشون مدیر هستند."
و این چیزی بود كه نیكا بخوبی می دانست حتی متوجه كنایه كیانوش نیز شد.
كیانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من باید كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابی شما رو به زحمت انداختم ."
همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخوردید ، لااقل بفرمایید میوه بخورید."
- به این زودی خوابت گرفته جوون؟
كیانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر می دونید من اغلب تا نیمه های شب بیدارم ، ولی خانم ها حتما خسته هستند و باید استراحت كنند."
بعد بی آنكه اجازه پاسخ به كسی بدهد از ج�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 877]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن