واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: خبر اول دنيا...
محسن حدادي
اصلا تا به حال فكرش را هم نكرده بودم؛ يك عصر جمعه، مثل همه جمعه عصرها توي تحريريه نشسته ايم و قلم روي كاغذ مي چرخانيم كه... «حضرت آقا ظهور كردند...»
و صوت دل انگيزي تمام صحن ها و تودرتوهاي ذهن و دلمان را تسخير مي كند و درك مي كنيم نوري كه در آسمان خوش رخشي مي كرد و از پنجره هاي شيشه اي تحريريه خودش را هل مي داد تو، از برق همان بيرقي بود كه از كنار كعبه برافراشته شده است...
دلم هري مي ريزد؛ مثل شب هاي قدر، مثل نماز عيد فطر و مثل همه روزهايي كه لبنان و فلسطين و عراق را ديده ام... اول همه بهت زده به يك جا خيره مي شوند، بعد مي مانيم كه لبخند بزنيم و همديگر را در آغوش بكشيم يا اينكه بريزيم توي خيابان و شادي كنيم و شيريني پخش كنيم... اصلا شايد ستاد استقبال تشكيل شود، كسي چه مي داند شايد مثل ورود حضرت امام، خيابان ها را آب و جارو كنند و شاخه شاخه مريم و نرگس روي خط ممتد خيابان ها بچينند... شايد هم بايد بچسبيم به كار كه روزنامه شايد رسانه حضرت آقا شود.
واي خداي من! حالا بايد چه كنم؟ اصلا روزنامه فردا منتشر مي شود؟ آيا كسي با اين خبر بزرگ، به فكر انتشار و بعد هم خواندن روزنامه هست؟ اگر آري... من چه كنم؟ خبر را من بايد تنظيم كنم، اگرچه بزرگترين رويداد جهاني است اما به حوزه فرهنگ و معارف مربوط است و من هم كه... كاغذهاي كاهي خبر امروز با دانه هاي اشك بچه هاي تحريريه معطر شده است، خودم دارم مي بينم كه خودكارها مي لرزند و بچه ها با شيريني يك بغض چندين ساله خبرهاشان را تنظيم مي كنند...
راستي چه كسي اولين شيريني را سفارش مي دهد و در تحريريه پخش مي كند؟ اصلا به اين فكرها مي رسيم يا اينكه داغ مي كنيم و از روزنامه مي زنيم بيرون؟ توي شوراي سردبيري چه خبر است؟ حتما تماس مي گيرند كه زودتر سوتيترها را بدهم براي صفحه يك...
واي خداي من! با چه كلمه هايي بايد ظهور حضرت را قلمي كرد؟ نرم خبر بنويسم يا سخت خبر؟ گزارش خبري باشد يا گزارش توصيفي و يا سبك خبري وال استريت ژورنال؟ با دلم بنويسم يا با واژگان هميشگي ژورناليستي؟ قلبم دارد از جا كنده مي شود، يك نفر بيايد كمك...
چه خبر است سرويس بين الملل و سرويس شهرستانها... بازتاب خبر در رسانه هاي جهاني، عرق بچه هاي بين الملل را درآورده و راه افتادن كاروان هاي تبريك به رهبري به سوي تهران هم امان بچه هاي سرويس شهرستان ها را گرفته است ولي همه با لبخند خبر مي نويسند. چه خبري است اين خبر ظهور...
راستي اولين اظهارنظرها را چه كسي روي خروجي خبرگزاري ها مي فرستد؟ اصلا كدام كارشناس جرات مي كند راجع به اين موضوع اظهارنظر كند؟ واي خداي من! كدام آژانس خبري نخستين گزارش تصويري از حضرت را منتشر مي كند؟كدام عكاس آن لبخند حيات بخش و آن هيبت ذخيره الهي را به لنز دوربين اش هديه مي دهد تا جهاني، لبخند به لب بنشانند؟
راستي اولين سخنراني حضرت در كجا ايراد مي شود؟ اولين نماز جماعت شان كجا اقامه مي شود؟ يعني مي شود حضرت، ايران را براي زندگي برگزينند، حتما آقا با حضرت آقا ديدار مي كند و بعد به رسم نايب و امام، گزارشي از ايران شيعه براي حضرت مي خواند و حضرت هم تبسمي معطر به پاداش 30سال انقلاب و ايستادگي تحويل مي دهند و بعد مردم فوج فوج مثل روزهاي ابتداي حيات مدينه النبي براي بيعت با حضرت مي آيند و...
چه چراغاني شود شهر شهر كشورمان! ديگر خبري هم از تصنعات غرب زدگي مان در شب جشن نيمه شعبان نيست؛ همه ذكر است و صلوات... آخر حلقه وصل زمين و آسمان ها از ندبه هاي باران خورده مردم به عالم ظاهر ظهور كرده است...
راستي بعد از انتشار اين خبر، خورشيد با چه رويي در آسمان مي ماند؟ مگر نه اينكه ما در انتظار رويت خورشيد بوديم؟ خورشيد تازه آن روز معنا پيدا مي كند و هواشناسي از آن به بعد ساعات آينده را خوب پيش بيني مي كند... «به گزارش خبرنگار ما آسمان تمام كره خاكي آفتابي، همراه با وزش نسيم عدل و عطر گل محمدي است...»
راستي ندبه هاي جمعه صبح ها چه مي شود؟ جمكران و عهد و جامعه كبيره چه؟ ديگر چه كسي توانايي دارد كه با حضور حضرت بر منبر خطابه بنشيند و سخن از فقاهت و سياست براند؟ چه تراز دقيقي است اين «ظهور» براي رنگ باختن ناسره از سره...
هرچه فكر مي كنم مي بينم من نمي توانم، بغض كرده ام و نمي توانم خبر ظهور را تنظيم كنم، حتي اگر سال ها باشد تيتر خبر را با خودم مرور كرده باشم؛ «خبر اول دنيا...» ... مي خواهم با خودم تنها باشم، شايد بقيه هم همينطور باشند... ديگر فرصت حساب و كتاب است؛ تمام شد روزها و شب هاي انتظار؛ حالا زمان عمل است... مي خواهم تنها باشم و بدانم چه مي شود حالا...
كلي سؤال دارد اين ذهن جوان من... مي خواهم بدانم اولين كنفرانس خبري حضرت كي و كجا برگزار مي شود؟ اصلا مي خواهم خبرنگار حوزه ظهور باشم... واي چقدر سخت است نوشتن از آن روز... چقدر سخت است... و چقدر اين يادداشت مي خواهد طولاني باشد اما نمي شود!
چشم و دل و ايمان مرا صاحب شو!
زين پس همه جان مرا صاحب شو!
دل را به شفاخانه چشمانت بر
اين روح غزل خوان مرا صاحب شو!
دوشنبه 28 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 190]