تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 27 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كسى كه بهره‏اى از دانش ندارد معنا ندارد كه ديگران او را سعادتمند بدانند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816223213




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چاه


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: كمی دورتر از جایی كه الان پسرك ایستاده است، نزدیك تپه سنگی چند درخت بنه از شکاف سنگ های زرد بیرون زده اند و سایه سیاهشان را روی زمین اطراف پهن كرده اند. آسمان کاملا آبی ست. فقط یك تكه ابر سفید متراکم مثل یك تكه سنگ بالای این جا ایستاده، كه انگار هیچ وقت تكان نخورده است.
پسر راه افتاد، و وقتی رسید كنار این تك درخت، آرام، تا سر چاه آمد. صدای پایش كه لب چاه رسید، كمی خاك از زیر پاهای برهنه اش ریخت توی چاه. ایستاد، سرش را توی چاه کرد و از ته سرش داد زد: «هوی ...».


چاه
كمی دورتر از جایی كه الان پسرك ایستاده است، نزدیك تپه سنگی چند درخت بنه از شکاف سنگ های زرد بیرون زده اند و سایه سیاهشان را روی زمین اطراف پهن كرده اند. آسمان کاملا آبی ست. فقط یك تكه ابر سفید متراکم مثل یك تكه سنگ بالای این جا ایستاده، كه انگار هیچ وقت تكان نخورده است.
پسر راه افتاد، و وقتی رسید كنار این تك درخت، آرام، تا سر چاه آمد. صدای پایش كه لب چاه رسید، كمی خاك از زیر پاهای برهنه اش ریخت توی چاه. ایستاد، سرش را توی چاه کرد و از ته سرش داد زد: «هوی ...». صدایش را شنید که بر می گردد. دوباره داد زد، این بار یک جیغ تیز و طولانی... صدایی از ته چاه بلند شد: «هوی ...كمك...»
پسر خندید و رفت كمی آن طرف تر به درخت تكیه داد. چشم هایش را بست. دورتر از این جا گلوله بادی همه چیز را لوله می كرد و نزدیک تر؛ چند بوته ی صحرایی برای خودشان قل می خوردند.
پسر دوباره آمد لب چاه: «اوهوی ...» و وقتی صدایی را که مثل كشیده شدن ناخن روی سنگ بود شنید، خندید. داد زد: «میای بریم كوه؟...» و این بار با قهقهه خندید. .صدای ته چاه را نشنید كه التماس كنان می گفت: «اوهوی ...كمك ...»
پسر روی زمین نشست و سرش را توی دهانه ی چاه كرد: «اوهوی چاه؛ كفتر داری؟» سرش را چرخاند و گوشش را رو به چاه گرفت. نیشش باز شد. بلند شد و ایستاد. کمی عقب تر رفت و جیغ زنان از روی چاه پرید. دوباره آمد كنار چاه، نشست و آرام شروع به خواندن كرد. همان یک لحظه ای که در فاصله میان خواندنش همه جا ساکت شد، دوباره صدای چاه درآمد:
آهای بچه صدامو می شنوی؟
پسر با تعجب نگاهی کرد. بعد دوباره صدای خواندنش بلند شد.
«آهای بچه كجایی؟...»
پسر با تعجب سیاهی درون چاه را نگاه كرد: «اوهوی..من دارم شعر می خونم ، تو هم باید بخونی»
صدای مرد از توی چاه بلند شد: «آهای بچه... من افتادم توی چاه. برو یكی رو بیار منو در بیاره...»
پسر دوباره ساکت شد و توی چاه را نگاه کرد. «تو همیشه توی چاهی. بیخود می گی، تازه بیارمت بیرون كه چی؟ تو فقط هر وقت من گفتم هوی؛ بگو هوی...»
مرد دوباره داد زد «می گم افتادم تو چاه... همین دیشب.»
پسر دوباره داشت می خواند.
«ببین بچه ، من یك گونی گردو دارم، اگر بری یكی رو بیاری ، همه شو می دم بهت ...»
«اوهوی ...من اصلا گردو دوست ندارم. ننه م می گه اگر گردو بخوری گلوت درد می گیره، بعدشم تو فقط باید هر چی من می گم بگی. منم الآن دلم می خواد شعر بخونم ...بیا بریم كوه... بیا بریم کوه، كدوم كوه ...»
هوا ساكن شده بود. تپه ی سنگی هنوز میان دشت ایستاده بود و درخت های بنه، دور و نزدیک حالا كه خورشید تکان نمی خورد، سیاه می زدند.پسر نشسته است لب سنگی آن طرف تر و با یک سنگ دیگر بادام می شكند.
صدای مرد بلند شد: «آهای بچه كجایی ... هوووی ... كجا رفتی؟ ...»
پسر با دهان پر گفت: «همین جا ... نمی دونم كدوم عاقبت به خیری یه كیسه بادوم انداخته این جا.»
مرد گفت: «ببین ... همه اونا مال منه، حالاهمه شون مال تو . تو رو به خدا برو یكی رو پیدا كن، منو در بیاره. تموم بدنم بی حس شده...تو رو به خدا یكی رو پیدا كن...»
پسر آرام با خودش گفت: «ننه گفته گلوت درد می گیره ...اینا كه گردو نیستن . بادوم ن . یك كیسه بادوم...» قبل از اینکه چیزی بگوید صدای مرد از ته چاه بلند شد: «هی بچه بیا لب چاه ...»
پسر سنگ را روی زمین انداخت و خزید:«چی می گی؟»
«ببین این جا خیلی تاریكه ... من دیگه جون ندارم ... اینجا افنادم روی یه لونه ی مار... برو یكی رو بیار ...»
پسر جلوتر آمد و خندید: «هی، تخم مارم تو خونه ش هست؟» بعد خم شد توی چاه.
«نكن بچه... می افتی تو چاه»
پسر برگشت: «اولنده اسم من جواده... دومنده چه طور شده امروز هی می خوای بیای بیرون؟»
«ببین بچه... آقا جواد!... ببین من یه دختر دارم، اسمشم فاطیه. اگه بری اونو می دم بهت ...»
پسر قه قه زد زیر خنده. همین طور به پشت دراز شد. چند لحظه بعد دوباره صدای شکستن بادام بلند شده بود.
«فكر كنم کمرم شكسته باشه ...خبر مرگم، نصف شبی این جا چه كار داشتم ...»
«هی مردكه... اینا بادوم هستن؛ هی می گفتی گردو...»
بادی كه شروع به وزیدن کرد، زورش نمی رسید ابر روی آسمان را تكان بدهد. شاخه های درختان هم ساكت مانده بودند. از باد انگار فقط صدایش می آمد. پسر ایستاده بود لب چاه. خمیازه ی بلندی كشید و گفت: «خوابم می آد...» و بعد شلوارش را پایین کشید.
صدا از توی چاه بیرون آمد:«آهای... داری چه كار می كنی؟... دیوونه ی احمق ...با توام؛ هوی ...ببین؛ چه طور پاك، نجسم كردی...»
پسر عقب رفت و کیسه ی بادام را تا کنار درخت کشید. همانجا سرش را روی کیسه گذاشت و دراز شد.
آن روز تا عصر باد نیامد. تكه ابر هم همان جا ایستاده بود و تکان نمی خورد. تا عصر همه نوع آوایی از داخل چاه بیرون آمد؛ .صدای ناله، صدای فحش، صدای جیغ، تضرع، التماس.
وقتی عصر پسر دوباره لب چاه نشست، سرش را توی سیاهی آن فرو کرد، و از ته سرش جیغ زد: «هوی ...» تا هیچ وقت دیگر صدایی از چاه در نیامد.

پسر خندید و رفت كمی آن طرف تر به درخت تكیه داد. چشم هایش را بست. دورتر از این جا گلوله بادی همه چیز را لوله می كرد و نزدیک تر؛ چند بوته ی صحرایی برای خودشان قل می خوردند.
پسر دوباره آمد لب چاه: «اوهوی ...» و وقتی صدایی را که مثل كشیده شدن ناخن روی سنگ بود شنید، خندید. داد زد: «میای بریم كوه؟...» و این بار با قهقهه خندید. .صدای ته چاه را نشنید كه التماس كنان می گفت: «اوهوی ...كمك ...»
پسر روی زمین نشست و سرش را توی دهانه ی چاه كرد: «اوهوی چاه؛ كفتر داری؟» سرش را چرخاند و گوشش را رو به چاه گرفت. نیشش باز شد. بلند شد و ایستاد. کمی عقب تر رفت و جیغ زنان از روی چاه پرید. دوباره آمد كنار چاه، نشست و آرام شروع به خواندن كرد. همان یک لحظه ای که در فاصله میان خواندنش همه جا ساکت شد، دوباره صدای چاه درآمد:
آهای بچه صدامو می شنوی؟
پسر با تعجب نگاهی کرد. بعد دوباره صدای خواندنش بلند شد.
«آهای بچه كجایی؟...»
پسر با تعجب سیاهی درون چاه را نگاه كرد: «اوهوی..من دارم شعر می خونم ، تو هم باید بخونی»
صدای مرد از توی چاه بلند شد: «آهای بچه... من افتادم توی چاه. برو یكی رو بیار منو در بیاره...»
پسر دوباره ساکت شد و توی چاه را نگاه کرد. «تو همیشه توی چاهی. بیخود می گی، تازه بیارمت بیرون كه چی؟ تو فقط هر وقت من گفتم هوی؛ بگو هوی...»
مرد دوباره داد زد «می گم افتادم تو چاه... همین دیشب.»
پسر دوباره داشت می خواند.
«ببین بچه ، من یك گونی گردو دارم، اگر بری یكی رو بیاری ، همه شو می دم بهت ...»
«اوهوی ...من اصلا گردو دوست ندارم. ننه م می گه اگر گردو بخوری گلوت درد می گیره، بعدشم تو فقط باید هر چی من می گم بگی. منم الآن دلم می خواد شعر بخونم ...بیا بریم كوه... بیا بریم کوه، كدوم كوه ...»
هوا ساكن شده بود. تپه ی سنگی هنوز میان دشت ایستاده بود و درخت های بنه، دور و نزدیک حالا كه خورشید تکان نمی خورد، سیاه می زدند.پسر نشسته است لب سنگی آن طرف تر و با یک سنگ دیگر بادام می شكند.
صدای مرد بلند شد: «آهای بچه كجایی ... هوووی ... كجا رفتی؟ ...»
پسر با دهان پر گفت: «همین جا ... نمی دونم كدوم عاقبت به خیری یه كیسه بادوم انداخته این جا.»
مرد گفت: «ببین ... همه اونا مال منه، حالاهمه شون مال تو . تو رو به خدا برو یكی رو پیدا كن، منو در بیاره. تموم بدنم بی حس شده...تو رو به خدا یكی رو پیدا كن...»
پسر آرام با خودش گفت: «ننه گفته گلوت درد می گیره ...اینا كه گردو نیستن . بادوم ن . یك كیسه بادوم...» قبل از اینکه چیزی بگوید صدای مرد از ته چاه بلند شد: «هی بچه بیا لب چاه ...»
پسر سنگ را روی زمین انداخت و خزید:«چی می گی؟»
«ببین این جا خیلی تاریكه ... من دیگه جون ندارم ... اینجا افنادم روی یه لونه ی مار... برو یكی رو بیار ...»
پسر جلوتر آمد و خندید: «هی، تخم مارم تو خونه ش هست؟» بعد خم شد توی چاه.
«نكن بچه... می افتی تو چاه»
پسر برگشت: «اولنده اسم من جواده... دومنده چه طور شده امروز هی می خوای بیای بیرون؟»
«ببین بچه... آقا جواد!... ببین من یه دختر دارم، اسمشم فاطیه. اگه بری اونو می دم بهت ...»
پسر قه قه زد زیر خنده. همین طور به پشت دراز شد. چند لحظه بعد دوباره صدای شکستن بادام بلند شده بود.
«فكر كنم کمرم شكسته باشه ...خبر مرگم، نصف شبی این جا چه كار داشتم ...»
«هی مردكه... اینا بادوم هستن؛ هی می گفتی گردو...»
بادی كه شروع به وزیدن کرد، زورش نمی رسید ابر روی آسمان را تكان بدهد. شاخه های درختان هم ساكت مانده بودند. از باد انگار فقط صدایش می آمد. پسر ایستاده بود لب چاه. خمیازه ی بلندی كشید و گفت: «خوابم می آد...» و بعد شلوارش را پایین کشید.
صدا از توی چاه بیرون آمد:«آهای... داری چه كار می كنی؟... دیوونه ی احمق ...با توام؛ هوی ...ببین؛ چه طور پاك، نجسم كردی...»
پسر عقب رفت و کیسه ی بادام را تا کنار درخت کشید. همانجا سرش را روی کیسه گذاشت و دراز شد.
آن روز تا عصر باد نیامد. تكه ابر هم همان جا ایستاده بود و تکان نمی خورد. تا عصر همه نوع آوایی از داخل چاه بیرون آمد؛ .صدای ناله، صدای فحش، صدای جیغ، تضرع، التماس.
وقتی عصر پسر دوباره لب چاه نشست، سرش را توی سیاهی آن فرو کرد، و از ته سرش جیغ زد: «هوی ...» تا هیچ وقت دیگر صدایی از چاه در نیامد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 189]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن