پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851267576
یک متن بسیار زیبا و خواندنی(فرصت دارید حتما بخونید) : ادبیات
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: در یکی روز عجیب،
مثل هر روز دگر،
خسته و كوفته از كار، شدم منزل خويش،
منزلم بي غوغا، همسر و فرزندان، چند روزي است مسافر هستند، توي يك شهر غريب،
فرصتي عالي بود، بهر يك شكوه تاريخي پر درد از او .........
پس به فرياد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستي اين عالم و آن بالاها ...... !
من چرا آمده ام روي زمين؟
شده ام بازيچه ، كه شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانيد خدايي بكنيد؟ و شما ساخته ايد اين عالم ،
با همه وسعت و ابعاد خودش ، تا به ما بنمائيد ،
قدرت و هيبت و نيروي عظيم خودتان ؟؟؟؟
هيبتا ، ما همگي ترسيديم ! به خداونديتان ،
تنمان مي لرزد ...... !
چون شنيديم ز هر گوشه كنار ، كه شما دوزخ سختي داريد ، ......
آتش سوزنده و عذابي ابدي !
و شنيديم اگر ما شب و روز ، ز گناهان و ز سر پيچي خود توبه كنيم ،
چشممان خون بارد ، و بساييم به خاك درتان پيشاني ، و به ما رحم كنيد ، و شفاعت باشد
و صد البته كمي هم اقبال ، حور و پرديس و پري هم داريد ......
تازه غلمان هم هست ، چوت تنوع طلبي آزاد است !
من خودم مي دانم كه شما از سر عدل ، بخت و اقبال مرا قرعه زديد ، همه چيز از بخت است !
شده ام من آدم ، اشرف مخلوقات ، (راستي حيوانات ، هر چه كردند ندارد كيفر؟)
داشتم خدمتتان مي گفتم ، قسمتم اين بوده ، جنس من مرد شده ! آمدم من دنيا ،
پدرم اين بوده ، كه به من گفت : پسر !
مذهبت اين باشد ، راه و رسم و روشت اين باشد !
سر نوشتم اين بود ، جنگ و تحريم و از اين دست نعم ..... !
هر چه قرعه من آمد !
راستي باز سوالي دارم ، بنده را عفو كنيد .
توي آن قرعه كشي ، ناظري حاضر بود ؟
من جسارت كردم، آب هم كز سر من بگذشته، پاسخي نيست ولي مي گويم:
من شنيدم كه كسي اين مي گفت:
چشم ز خودش بي خبر است. چشم را آينه اي مي بايد، تا خودش در يابد،
تا بفهمد كه چه رنگي دارد ، تا تواند ز خودش لذت كافي ببرد.
عجبا فهميدم ، شده ام آينه اي بهر تماشاي شما !
به شما بر نخورد ..... ! از تماشاي قد و قامتتان سير نگشتيد هنوز ؟
ظلم و جور و ستم آينه را مي بينيد؟ شايد اين آينه ، معيوب و كج است ،
خط خطي گشته و پر گرد و غبار ! يا كه شايد سر و ته آينه را مي نگريد !
ورنه در ساحتتان ، اين همه زشتي و نا زيبايي؟
كمي از عشق بگوييم با هم.
عرفا مي گويند : كه تو چون عاشق من بوده اي از روز ازل ، خلق نمودي بنده !
عجبا ! عشق ما يك طرفه است ؟ به چه كس گويم من ؟ مي شود دست ز من برداري ؟
بي خيالم بشوي ؟ زوركي نيست كه عاشق شدن ما بر هم ! من اگر عشق نخواهم چه كنم !
بنده را آوردي ، كه شوم عاشق تو ،
كه برايت بشوم واله و حيران و خراب ،
مرحمت فرموده ، همه عشق و مي و ساغر خود را تو زما بيرون كش؟
عذر من را بپذير ! اين امانت بده مخلوق دگر !
مي روم تا كپه ام بگذارم. صبح بايد بروم بر سر كار ،
پي اين بد بختي، پي يك لقمه نان!
به گمانم فردا ، جلوه عشق تو را مي بينم ، در نگاه غضب آلود رئيسم كه چرا دير شده ...... !
خوش به حالت كه غمي نيست تو را ،
نه رئيسي داري ، نه خدايي عاشق ، نه كسي بالا دست !
تو و يك آينه بي انصاف ، كج و كوله است و پر از گرد و غبار ، وقت آن نيست كمي آينه را پاك كني ؟
خواب سنگين به سراغم آمد. كم كمك خواب مرا پوشانيد.
نيمه شب شد و صدايي آمد. از دل خلوت شب، از درون خود من ،
من خدايت هستم
هر چه را مي خواهي، عاشقانه به تو تقديم كنم.
تو خودت خواسته اي تا باشي ! به همان خنده شيرين تو سوگند كه تو ، هر چه را مي بيني .
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هر چه را خواسته اي آمده است. من فقط ناظر بازي توام.
منتظر تا كه چرا يا كه كه را خلق كني!
تو فقط يك لحظه و فقط يك لحظه ، ز ته دل ، ز درون ،
خواهشي نا محسوس ، نه به فرياد بلند ، بلكه از عمق وجود ، ز براي عدم خود بنما ،
تو همان لحظه دگر نا بودي ، به همان سادگي آمدنت .
خواهش بودن تو ، علت خلق همه عالم شد . تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده اي روي زمين ،
پي حس كردن و اين تجربه ها ، حس اين لحظه تو ، علت بودن توست .
تو فقط لب تر كن ، مثل آن روز نخست ، هر چه را مي خواهي ، چه وجود و چه عدم ،
بهر تو خواهد بود ، در همان لحظه خواستنت ، و تو را ياد نباشد كه چه با من گفتي ،
دلبرم حرف قشنگت اين بود :
شهر زائيده شدن اين باشد تا توانم كه فلان كار كنم و در اين خانه ره عشق نهان گشته و من مي يابم.
پدرم آن آقا، خلق و خويش ، روشش ، ميراثش ، همه اش راه مرا مي سازد.
بنده مي خواهم از اين راه از اين شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردي ، همه را خلق نمودي همه را ،
تو از آن روز كه خودت خواسته پيدا گشتي ، من شدم عاشق تو ، دست من نيست ،
تو را مي خواهم ، به همين شكل و شمايل كه خودت ساخته اي ،
شر و بي حوصله و بازيگوش ، مثل يك بچه پر جوش و خروش ، نا سزا گفتن تو باز مرا مي خواند،
كه شوم عاشق تر، هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت ،
رشته عشق شود محكمتر .........................!
دير بازي است به من سر نزدي !
نگرانت بودم، تا كه آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندي !
و به آواز بلند ، رمز شب را گفتي :
من چرا آمده ام روي زمين؟
باز هم یادم باش ! مبر از ياد مرا
همه شب منتظر گرمي آغوش توام .
عشق بي حد و حساب من و تو بهر تو باد ............................ !
خواب من خواب نبود ! پاسخي بود به بي مهري من ،
پاسخ يك عاشق ..................................
به خداوند قسم ، من از آن شب ،
دل خود باخته ام بهر رسيدن
به عزيزم به خدا
جالب بود دوست عزیز اما من رو راضی نکرد
سوال از جانب انسان و پاسخ هم از جانب انسان.اینها هردو سروده های یک انسان است و شاعر پاسخ خدارو هم خودش لطف کرده و سروده.
چند وقتی می شه که دیگه دوست ندارم آفرینش رو زیر سوال ببرم و باخدای بزرگ و متعال بجنگم.اما این سروده فریدون مشیری رو خیلی دوست دارم و حرف دل منه:
[color=#BF00BF]دلم می خواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد!
چه شیرین است ...اما من دلم می خواست اهل زور و زر ناگاه
زهر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند.............
[/color]
درسته،
ولی من معتقدم جواب رو خیلی قشنگ داده و عین واقعیته.
واقعیتی که خیلی از ماها نمی دونیم و شاعر این سروده می خواسته به کسایی که از این حقیقت غافلن بیدارشون کنه، که هر چی توی این دنیا اتفاق میفته دستاورد افکار و اعمال خودمونه!
به نظره منم واقعيت بود............
اين نسخه نامه الهي كه توئي
وي آينه جمال شاهي كه توئي
بيرون ز تو نيست آنچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهي كه توئي
يا
بيدلي در همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور خدايا ميكرد
دروغ های مادرم
داستان من از زمان تولّدم شروع می شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی دانی که من ماهی دوست ندارم؟"و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح."لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود که من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه ی او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه ی من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم .با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه ی اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت ...
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیشان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید و این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن
صبح، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه، چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه مادر داشتن
با تشکر از ارسال : فریده فراست
درخت سيب ممنوعت به راهه هنوز نزديک اون رفتن گناهه
برا اين بنده از هر جا رونده ازون هوري و قلمون چيزي مونده
ازون سانديس انگور بهشتي برا ما سهم ناچيزي گذاشتي
خلاصه قسمت ما رو نگهدار همين حالا به مسئولينش بسپار
اگر جوياي احوالات مايي خودت واقف تري چونکه خدايي
ملالي هست غير از دوري تو بيا پايين و از نزديک بشنو
دلم از دست زنها خون خونه مثال برج بم کن فيکونه
از آن روزي که آدم سيب خور شد تو فن دلبري زن پرفسور شد
از أن روزي که مرداي قلندر بلا نسبت شدند با خنده اي خر
تموم اختيار عالم اوفتاد بدست قاتلاي قيس و فرهاد
براي دفع اين اسباب خواري وبايي حصبه اي چيزي نداري؟
و اما نوبت حرف حسابه خداجون گوش کن والا ثوابه
جوانها کلهم بيکار هستن شبيه مرغ بوتيمار هستن
به محض اينکه ميشه خونه خالي مهيا ميکنن ترياک عالي
دو تا پک ميزنن کيفور ميشن غلام حقه وافور ميشن
نميبيني که استعداد دارن به اين خوبي همه سرگرم کارن
براي اينکه اينها خوب باشن همينجوري همه محجوب باشن
نرن دنبال ديش ماهواره نشن خام زناي ماهپاره
نيوفتن پشت معشوق مجازي نرن دنبال قرص اکستازي
نرن دانشکده دم در بيارن سر از پاريس و از رم در بيارن
بگو طوفان بره از شهر کابل بياره تخم خشخاش و به زابل
به دولت هم بگو مابين مرداش بکاره يک وزير کشت خشخاش
از اين راهه که انواع مشاغل ميگردن در به در دنبال شاغل
گمونم فرصتي باقي نمونده يه عالم نامه هم داري نخونده
سرت رو درد آوردم ببخشيد نفهميدم غلط کردم ببخشيد
مدد کن تا نباشم رو سياهت الهي دست حق پشت و پناهت
رسيد از غيب بعد از پنج شش ماه جواب نامه آقام الله
پري پستچي که آمد نامه را برد جوابش را دو روز پيش آورد
بدست کاتب درگاه معبود به روي نامه بيتي حک شده بود
ز ديوان برين حق تعالي به سردمدار بيکاران دنيا
به سرعت نامه را مفتوح کردم در آن يک لحظه عمر نوح کردم
پس از خواندن وجودم زير و رو شد دل صدپاره ام فورا رفو شد
براي التيام زخمهاتان براي افتتاح اخمهاتان
شما هم تا به آخر گوش باشيد کلامش را همه آغوش باشيد
سلام آقاي شاعر کيف حالک دماغت چاق طبعت باد نازک
نميداني کلام ما به تازيست به نزد ما زبان پارس بازيست
مگر تا حال قران را نخواندي که با خط مجوسان قصه راندي
تو با حال ملک مستخدمانم چکاري داشتي قل تا بدانم
همه مشغول فعل رفت و روبن اگر ريگي به کفشت نيست خوبن
به ميکائيل قلنا في دفاتر زند يک ضربدر بر نامت شاعر
چرا گستاخ و بي پروا نوشتي تو با اين نامه جنت را بهشتي
به اصرافيل هم گفتم که با صور نوازد در جوابت سخت ناجور
و اما حال عزرائيل جانم پري نازنين و مهربانم
دو هفته مرخصي دادم به ايشان رود نزديک و نزديکان خويشان
فشار کار بم خوردش نموده بقول کانت ابزردش نموده
از اين رو نحن دلداريش داديم به او گفتيم از فعل تو شاديم
به او گفتيم تجديد قوا کن برو در ساحل کوثر صفا کن
برو چادر بزن در دشت مينو بپز با آتش ققنوس طيهو
مراقب باش جان هوريان را نگيري طبق عادت نا خوداگاه
و اينک حال عزرائيل عاليست کنون در مرز کنگو يا سوماليست
درخت سيب ممنوعه به راهه در اين مورد سر تو بي کلاهه
زنان را سيب سيار آفريدم از اين اجناس بسيار آفريدم
چشيدي بارها سيب زنخ را چنانچه تشنه کامي آب يخ را
چو بيش از حد شرعي تشنه بودي بدين علت تو ممنوع الورودي
اگر فرضا به جنت پا نهادي به ماموران برزخ رشوه دادي
رها کن حس غلمان دوستي را تمايلهاي زير پوستي را
گمان کردي که ايران است اينجا بيا هوري فراوان است اينجا
نه سيبي هست نه هوري نه غلمان نصيبي نيست امثال تو را زان
که سيري نا پذير است اشتهايت نمرده هست اينجا رد پايت
دلت خون نيست از دست پريها دلت خونست از اين رو سريها
زنان را مثل هوا ميپسندي بدون روسريها ميپسندي
تو آدم باش هوا کم نداري فريبا و پريسا کم نداري
شما مردان همه از يک قماشيد به عشق خوبرويان آش و لاشيد
نبايد دل به هر بادي بلرزد به عشق جسم آبادي بلرزد
زن ار زلزال بم ميافريند براي مرد غم ميافريند
شما هم دوري از هيزي نماييد پي دل را بتون ريزي نماييد
در آخر از جوانان گفته بودي ز بيکاري فراوان گفته بودي
کتابت کردي از ترياک عالي که مصرف ميشود در خانه خالي
سخنها گفتي از خشخاش کابل که بايد منتقل گردد به زابل
نوشتي طرح تو تنها کليد است براي دفع بيکاري مفيد است
من از طرح تو استقبال کردم از اين طرح قشنگت حال کردم
از آنجايي که تا قبل از قيامت دراين جا سخت بيکارن امت
به دوزخ قيرچي ها قيفچي ها به جنت لنگ داران ليفچي ها
دو گوني تخم خشخاش آفريدم از آن عاليترين هاش آفريدم
فرستادم که در خاک جهنم ودر خاک بهشت با صفا هم
کنند اين بذر ها را کشت فورا دهند اين دانه ها را آب ايضا
از اينجا نامه شکم را بر انگيخت شرنگ شک به کام جان من ريخت
به خود گفتم نويسنده خدا نيست در اين نامه سخنها غير عاديست
پس از تحقيق فهميدم که ابليس نوشته نامه را با مکر و تلبيس
خريده پستچي آقا خدا را سپس تعويض کرده نامه ها را
پري بال و پرت آتيش بگيره تموم صورتت رو ريش بگيره
دلم خون شد دلت درياي خون شه بره يارت رفيق ديگرون شه
نشستم تا ابد توي خماري پري نا نجيب زهرماري
الهي تلفنن فکسا ايميلن کپي نامتو بفرست لطفا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-