واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: انديشه - چيزهايي براي تئوري با وضع موجود
انديشه - چيزهايي براي تئوري با وضع موجود
1 -آيا نظريهپردازي، ور رفتن با ايدهها، يك نوع مبارزه است؟ نه مستقيماً، چون مبارزه واقعي نيازمند ابزار فيزيكي و نيروي مادي است. در تماس با هسته سخت و سنگين واقعيت موجود، نظريه و ايده ذوب ميشود به درون هوا. همچون قطرههاي آب كه بر صخرهاي بزرگ ميچكند، ولي شايد سالها يا قرنها بعد بتوانند حفرهاي در آن ايجاد كنند و نهايتاً صخره را از هم بپاشند. و اين هم هنوز استعاره خوبي نيست. در هر حال، فقط همين را ميتوان گفت كه در برخورد نظريه با واقعيت سهمگين و غيرعقلانيِ بيرون، شوك يا تكانهاي عظيم بر پيكر ايده وارد ميشود، همچون ضربه مشتي كوبنده بر گودي چشم. اتفاقاً بهلحاظ پيوند ريشهشناختي ايده يا تئوري با «نظر» و «نگريستن»، اين استعاره تا اندازهاي جور درميآيد: تئوري، بهاصطلاح، به چهره واقعيت خيره ميشود، و واقعيت، درهيأت يك لات بزنبهادر گردنكلفت و دهندريده، درميآيد كه: «چيه، نيگا ميكني؟» و اگر تئوري همچنان به خيرگي ماخوليايي و لجوجانه و مازوخيستي خود ادامه دهد، طرف با مشت ميخواباند زير چشم او و بهاصطلاح بادمجاني در آنجا سبز ميكند، و قسعليهذا. آدم ياد چهره لهولوردهشده ادوارد نورتون در دو فيلم «كلوب مبارزه» و «ساعت بيستوپنجم» ميافتد: در هر دو مورد، زدوخوردها و درواقع كتكخوردنهاي او خصلتي غيرطبيعي دارد، چون بهخواست خودش و در مقام نوعي ژست بدان تن ميدهد. ژست نورتون حربهاي عالي در واكنش به شكنجهگر است: شكنجهگر بناست بدن ما را به درد و جراحت و ويراني تهديد كند تا تسليم او شويم؛ در اين حالت ميتوان صرفاً طاقت آورد و تا سر حد مرگ مقاومت كرد، عملي كه به هرحال شكنجهگر را يا سرانجام خسته ميكند يا بر لجاجت او ميافزايد. اما راه ديگري هم هست: اينكه فرد شكنجهشونده پيشدستي كند و خودش به بدن خودش حمله برد، تازيانه را از جلاد بگيرد و بر گرده خود بزند. اين پيشدستي در رواداشتن خشونت بر (يا تخطي از، violating) بدن خويش شكنجهگر را كاملاً مستأصل ميكند، زيرا يگانه ابزار او را از او ميگيرد و حضورش را بيمعنا ميسازد. تئوري قادر به انجام كاري از اين دست است. البته حتي دراينجا نيز اين خطر وجود دارد كه همچون نورتون فيلم «كلوب مبارزه»، كتكخوردن و روا داشتن خشونت بر خويش، در مقام وسيلهاي بيهدف، به يك آيين بدل شود، آييني كه درخدمت مديريت اقتصاد ليبيدو است.
2 -هرچند زور تئوري به هيچرو به عربدهكشي و لاتبازي واقعيت و ضرب دست او نميرسد، اما دستكم قادر به يك كار است: جاخالي دادن ازطريق رقصپا، بهسبك كاراتهكارها. چون به هرحال، واقعيت زيادي گنده و چاق و دستوپاگير و بهاصطلاح لَش است، نميشود ضربه فنياش كرد، ولي ميتوان اعصاباش را خرد كرد، كلافهاش كرد، و قطعاً ميتوان يك مايگيريِ فرز و محكم به بدناش زد تا حداقل كمي گيج شود. در واقع اصلِ فن عبارت است از برگرداندن ضرب و لمبر واقعيت به خودش. اين كار در گرو مهارت تفكر در رقص روي پاهاست (تصوير دعواي يك كاراتهكار با يك كشتيگير غول ژاپني را به ذهن آوريد)، رقصي مداوم و كمابيش تكراري و خستهكننده كه ربطي به رقص ديونيزوسي/ نيچهاي ندارد. ويژگي اصلي ورزشهاي رزمي شرق دور، درتضاد با مشتزني آمريكايي و كشتي ايراني، اين است كه فنون مبارزه در آنها استوار بر نيروي بدني يا هيكل بزرگ و وزن زياد نيست. رمز جوجيتسو يا آيكيدو يا حتي كاراته دقيقاً حسابكردن روي تناقضات و محدوديتهاي جسمانيِ حريف است. مثلاً در جوجيتسو، حتي يكچهارم زوري كه در كشتي ايراني به كار ميرود خرج نميشود، بلكه مبارز صرفاً با اهرمها و شيوه حركت محدود و يكسويه مفاصل بدنِ حريف كار ميكند: فيالمثل، پيچاندن مچ دست به طرفين، يا قفلكردن كتف از طريق ايجاد يك اهرم ساده با دو دست، و غيره. به عبارت ديگر، بدن حريف، هر چه قدر هم سنگين و عظيمالجثه باشد، عليه خودش به كار گرفته ميشود: محدوديتهاي بدن، نظير استخوانبندي و نحوه چرخش مفصلها، كه در حالت عادي بهنظر ميرسد شرطِ عملكرد طبيعيِ انداماند، در اين حالت بدل به نقص ذاتي و بنيادينِ بدن ميشوند و خصلتي غيركاركردي مييابند، و نتيجه هم چيزي نيست جز شكستگي و از جا دررفتگي. آيا تئوري يا نقد يا فكر يا ايده قادر نيست به اين طريق با واقعيت مبارزه كند؟
3 -اگر اصل تغيير جهان، در تقابل با صرفاً تفسير جهان، را بهنحوي به درون كنشِ تفسير جهان بياوريم، بهواقع دست به چه كاري زدهايم؟ آيا ميتوان شكاف ميان اين دو را به درون هر يك برد؟ پيداست كه پرسشهايي از اين دست در زمانه حاضر جذابيت فراواني براي روشنفكران دارد. وقتي هيچ كاري نميشود كرد، وقتي، به قول ماركوزه، «واقعيتِ فلاكتبار موجود را تنها از راه كنش سياسي راديكال ميتوان تغيير داد»، پس در واقع چيزي را نميتوان تغيير داد، زيرا امكان كنش سياسي راديكال، و اصولاً دمزدن از آن نه بهمعناي روشنساختن و طرح راهحلي براي مسأله بلكه درحكم تشديدِ دروني و مضاعفساختن پرسش است، مثل اين است كه بپرسيم وضع موجود را چگونه ميتوان تغيير داد و در جواب بگوييم: از طريق تغيير ريشهاي وضع موجود. پس سوالِ احتمالي (اگر كه اصلاً معنايي داشته باشد) را بايد از نو اينطور صورتبندي كرد: آيا و چگونه يك كنش سياسي راديكال ممكن است؟ كنشي از جنس هماني كه فاتحان را به پيروزي رسانده است، نه كنشي زيباشناختي، فرهنگي، روشنگرانه، بلكه كنشي كه تغييري مستقيم در مختصات موجود ايجاد ميكند؟ مسأله نه پاسخ به اين پرسش سادهدلانه و ضروري بلكه تأكيد بر حضور لجوجانه آن در پس همه اذهان انتقادي است، اذهاني كه نزد آنها معرفت يا حقيقت يا حتي آگاهيبخشي درخدمت رهاييبخشيدن است، نه درخدمت مديريتِ تودهها، مهندسي اجتماع، توسعه علوم و فناوري، اعتلاي فرهنگي، و پيشرفت در كل. باقي كنشها در فاصلهاي معذب از اين دغدغه اصلي تعريف ميشوند، در تعيين موضع و اعلام ميزان شكست در تحقق آن. بار ديگر: پرسش اين است كه آيا وضع فلاكتبار موجود را ميتوان تغيير داد، و پاسخ احتمالاً منفي است. اما قدر مسلم اينكه: وضع موجود را بايد تغيير داد، و اين بايد هم بهمعناي استنتاج منطقي، يعني نوعي الزام گريزناپزير، است و هم بايدي اخلاقي/ كانتي.
4 -با اين حال، با هر ميزان از يأس و خشم و استيصال، رسالت تفكر، خاصه در شرايط حاضر، مصادره دوباره و قطعيِ ايده زندگي سعادتبار، حيات شاد، از چنگ مرتجعان در هر اردوگاهي است، از نئوليبراليستهاي تقديسگرِ حيات و شيفته حقوق بشر بهمنزله «اعانه» گرفته تا عارفان پستمدرن و مهندسان خوشبختي، تا بنيادگرايان و مرتجعان. حياتي كه جايي در ميانه حيات برهنه زير سيطره حاكميت و شكلهاي مختلف زندگي در جهان پستمدرن است، حياتي كه از آغاز با شكلِ خويش يكي است و نميتوان پوست آن را با خطكشيهاي بيوقفه انسانـحيوان خراشيد. امروزه، در راستاي فرمان رقتبار و فلجكننده و سلطهگر: «تو بايد لذت ببري!» ، كه پيوند آن با كنش اعلاي خريد و مصرف بهوضوح پيداست، خوبزيستن به شعار همگان بدل شده است: از برخي شعارهاي انتخاباتي كه «خوب زندگي كردن» را با «خوب انتخاب كردن» گره ميزنند، تا تبليغات تجاري كه خوب زيستن و آرامش زندگي را با مارك خاصي از كرِم پوست يكي ميسازد. به رغم اين همه، تفكر بايد بتواند مفهوم حيات سعادتبار، سعادت، را همواره و در هر وضعيتي از نو به موضوع خويش بدل سازد، حتي در زمانهاي كه زندگي به نمودي صرف از توليد و بازدهي و موفقيت بدل شده است.
نظريهپردازي، هرچه كه نباشد، شكلي از مقاومت و تلاشي براي كنارآمدن با ملالِ بنياديني است كه خود به محملي براي چسباندن همگان به قير سنگين و سفت وضعيت موجود بدل شده است، البته نه همگان، زيرا هنوز افراد بسياري هستند كه با پشتكارياي بري از هر نوع وقفه و ترديد و شرم به خلق و توليد و اضافهكردن ادامه ميدهند. بيجهت نيست كه امروزه عبارت مضحك «كار شبانهروزي» به فضيلت و شعاري فراگير تبديل شده است. بهعلاوه هر روز شاهد تلاش براي بدلكردن روشنفكري و تفكر به «كار» و «وظيفه»ايم؛ تلاش براي خاتمهدادن به غرغر و نقزدن روشنفكر و بدلكردن آن به مشاور سيستم، و جالب اينجاست كه قشر وسيعي از روشنفكران اپوزيسيون نيز بدان تن ميدهند. دربرابر، احتمالاً ميتوان از «بيكاري شبانهروزيِ» روشنفكر دفاع كرد، هرچند، باز، در اوضاع فعلي، اين بيكاري بهمعناي واقعي و غيرمجازي كلمه تحقق يافته است، ازجمله با توقيف مطبوعات و ركود كتاب بهميانجي ارشاد.
5 -اما از همه طاقتفرساتر، اجبار همه ما به تكرار دوباره و دوباره نكات فوق است، حال در هر شكلي. مسأله اين نيست كه واقعيتْ اهريمن قدرتمند و خونخواري است كه سلحشوراني چون ما كمر به نبرد با او بستهايم اما تقدير تراژيكمان چيزي جز شكست و ناكامي، هرچند شرافتمندانه، نيست، و الي آخر. برعكس، مسأله اين است كه در اكثر موارد، واقعيت اصلاً متوجه ما نميشود. او كاملاً اين «سلحشوران» را ناديده ميگيرد، عملي كه بسياري از اين شهسواران را به «پهلوانان افسردهسيما» بدل ميسازد. واقعيتْ بياعتناست، مادامي كه از حد خاصي فراتر نرويم، و اين حد خاص از قبل بسيار فراتر از حدود تئوري و تفكر است. مسلماً موارد بسياري از اعتناي جنونآميز واقعيت به ايده و تفكر در تاريخ وجود داشته است، نكتهاي كه صرفاً بر تاريخي و «باستاني» بودنِ اين اعتنا شهادت ميدهد. در جامعه نمايش كنوني، در عصر تحقق تام و تمامِ نمايش، ازقضا، ديدهشدن كار بياندازه دشواري است، و اغلب بهمحض ديدهشدن، امر مرئي به بخشي از ميزانسن صحنه بدل ميشود، يعني مستقيماً به قلب صحنه برده ميشود و به عنصري از خود نمايش بدل ميگردد: mise en scène كه بهمعناي كارگردانيكردن هم است لفظاً معناي «گذاشتن در صحنه» را ميدهد. به عبارت ديگر، امر مرئيشده نميتواند ازجايگاه خودش مرئي شود، بلكه فقط بايد با توجه به آرايش صحنهْ مرئي گردد. پس حاصل كار چيزي شبيه بههمريختنِ نمايش و هوكشيدن نيست، برعكس، درست مثل تئاتر پستمدرن، يا هنرِ مبتني بر پيشامد (Happening)، تصوير و اعتراض مرئيشده نيز مستقيماً در كليتِ اثر ادغام ميشود.
با اين همه، در وضعيتي ميان ديدهنشدن و ديدهشدن، در فضاي عدمتمايز ميان امر خصوصي و عمومي، حيات ما ادامه پيدا ميكند. اين را هم ميدانيم كه چاره كار منفجرساختنِ سالن نمايش نيست، كاري شبيه يازده سپتامبر، زيرا اين اقدام حقيقتاً به انسجام نمايش صدمهاي نزد، و صرفاً عدهاي از سياهيلشكرها و تماشاگران را از بين برد. از آن تاريخ به بعد، هرچند صحنه نمايش همچون گذشته مطمئن و امن نيست (و نيازمند «تدابير شديد امنيتي» است)، اما در عوض انسجام و فراگيري و يكپارچگيِ نمايش بيش از پيش تقويت و تضمين و حتي مشروع شده است. در حال حاضر، يكي از سرگرميها يا دستگرميهاي تفكر ميتواند بازنگري انضمامي و ماترياليستي در اين گزاره اسقف باركلي باشد: Esse est percipi: بودن يعني ادراكشدن [يا نگريستهشدن].
پنجشنبه 24 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 300]