تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نماز قلعه و دژ محکمی است که نمازگزار را از حملات شیطان نگاه می دارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816815973




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطره : طنـــــــــز


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: جاي شما خالي تعطيلات هفته پيش رفته بوديم قزوين(درياچه اوان،قلعه حسن صباح و...)
با اجازتون چون تعريف باقلواي قزوين رو زياد شنيده بودم از دو مدل باقلواي پيچ ولوزيش خريديم.شايد باورتون نشه وقتي خوردمش ياد دوران بچگيم(نزديك 25 سال پيش) افتادم.
بچه كه بوديم عيد نوروز ديدن اكثر فاميلهاي دور ونزديك مي رفتيم .تو فاميل يه خانم مسني بود كه تنها زندگي مي كرد .من هميشه دوست داشتم عيد بريم خونه اون خانوم.مي دونيد چرا ؟
چون يه شيريني خوشمزه اي خونشون داشتند كه خونه هيچكدوم از فاميلا از اون شيرينيها نبود.مزه خاصي داشت.بعد از اون زمان ،من اين مزه رو ديگه هيچوقت تجربه نكردم تا هفته پيش كه فهميدم اون شيريني باقلواي قزوين بوده!
جالب تر اين كه به خاطر يادآوري اين خاطره داشتم فكر مي كردم چه خوب حتما دستور باقلوا رو از دوستان سايت مي پرسم كه!!؟ ديروز تو برنامه به خانه بر ميگرديم خانم الموتي طرز تهيه اونو ياد داد.
بعضي وقتا آدم فكر مي كنه اگه به اين زودي خواسته هاش برآورده مي شه آرزوهاي بزرگتري بكنه!
حالا براي اينكه دوستاي سايت هم از اين ماجرا نفعي ببرند دستور تهيه اش رو براتون مي نويسم.(اگه ذهنم ياري كنه)

مواد لازم:
قند پسته 500 گرم
قند بادام 500 گرم
آرد به ميزان لازم
پودر هل سبز 1 ق سوپخوري
آب 8 ق س
روغن مايع 4 ق س

طرز تهيه:ابتدا در يه ظرف آب ورغن رو مخلوط مي كنيم بعد آرد رو بهش تا حدي اضافه مي كنيم كه خمير به دست نچسبه.بعد خمير ور باز مي كنيم (خيلي نازك).قالب رو چرب كرده وخمير رو توش پهن مي كنيم.سپس قند بادوم رو (كه تركيبي از نصف واحد پودر قند ونصف واحد پودر بادام است) روي خمير پهن مي كنيم و روش رو محكم فشار ميديم.بعد پودر هل رو روش مي پاشيم وسپس قند پسته رو(كه تركيبي از 3 واحد پسته و1 واحد پودر قند است) رو روي آن ريخته و روي اونو مجددا فشار مي ديم.بعد يه لايه ديگه خمير رو روي اون قرار داده وبعد از پرس كردن محتواي قالب ،ابتدا با چاقو اون رو بصورت لوزيهاي كوچيك برش داده وبعد به اندازه لازم روغن مايع روش مي ديم(حدو 1-2 ميليمتر روش باشه).بعد در فر با حرارت متوسط به مدت 20-30 دقيقه مي پزيم.
نوش جان

سلام دوستان

همیشه یکی از قشنگترین لحظات ما انسانها یاد آوری خاطرات شیرین کودکی است که البته گاهی هم خیلی شیرین نیست ولی چون باعث رشد ما آدمها میشه و از او بالا میریم تا صعود کنیم برامون جالب میشه .....!!

نیما جون و بهاره عزیز ممنون از تشویقهاتون ....

جونم براتون بگه ......!!

البته بگم که خاطرات کودکی همه اش مثل نون خریدن ستم نبود ....ها ...!!!
من هرچی آشپزی بلدم از اون دوران یاد گرفتم . مادرم تا موقع تصحیح اوراق و کلاس بندی یعنی تا اواسط تیرماه مدرسه میرفت و منکه از خرداد تعطیل بودم واسه خودم تو خونه جولون میدادم و پادشاهی میکردم !!

کلاس 4 دبستان بودم . با اجازتون خیلی هم با جسارت بودم ... !! یکبار که مادرم هنوز نیومده بود و داشتیم با بچه ها ی همسایه مامان بازی میکردیم . برای اولین بار با یکی از بچه ها میرزا قاسمی برای خودمون درست کردیم . دیده بودم که چطوری درست میکنن . ولی روغن نریخته بودم ( بلد نبودم که باید روغن هم ریخت ! )
ظهر که مادرم اومد خونه و گفت بوی غذا از کجا میاد ؟ !
با خوشحالی سینه سپر کردم و گفتم که : که ... بله ..... ما هم ..... آشپزی .... بلدیم و .... اله و بله .... !!!

که مادرم عصبانی شد و با بدو بیراه به من تمام محتویات قابلمه رو خالی کرد تو سطل زباله و ناهار هم اون روز بهم نداد ....!!!! چرا ؟ چون بی اجازه اجاق گاز (یک اجاق گاز رو میزی داشتیم ) رو روشن کرده بودم . و کلی هم تنبیه ام کرد که
: نادون با یک کبریت آشپزخونه میره رو هوا ..... !!! این گازه ..... شوخی با کسی نداره !!!

طفلی راست هم میگفت ....کار خطرناکی کرده بودم ...... من هم بودم همین کار رو می کردم !!!!!

تا دو روز باهام چپ افتاده بود ولی بالاخره کوتاه اومد و روشن کردن گاز رو خودش بهم یاد داد و با کمک خودش یاد گرفتم که برنج و چیزهای آسون بپزم ... دیگه وقتی که دیر تر میامد غذا رو من گرم میکردم ....... کیف میکردم ..... .اون سال برام تابستون پرباری بود .

دومین غذا که یاد گرفتم کشک بادنجون بود که بی اجازه توش کمی هم رب زده بودم ... ! وای چه خوش رنگ و خوشمزه شده بود ؟!!! .... و برنج ( کته ) ...... کباب تاوه ای .... .سوپ ورمیشل ...... کم کم برای خودم آشپزی شده بودم ها ........!!! البته خودمونیم .... مادرم بیشتر کیف میکرد !!!!!!!
بقول پسرم : چه مامان بزرگ ناقلایی ......!!!
و دیگه از اون به بعد هرسال بعد از خداد ماه که امتحانات من تموم میشد آشپزی و خرید جزء لاینفک برنامه تابستان من بود .
خودش هم از وقتی که حکمش آموزگاری اش رو در سن 19 سالگی دادن به شهری دیگررفت و سپس از اونجا باز به شهری دیگر فرستادنش . اونجا بود که با پدرم آشنا شد و بعد از ازدواج به تهران اومدند ... خودش هم تو غربت و با تنهایی زندگی میکرد و گلیمش رو از آب درمی آورد ..... ولی البته عمرش خیلی به دنیا نبود ....... خدا بیامرزدش ... که ما هرچه داریم از اونها داریم .
خودش رو هم وقتی برای آموزگاری به شهر دیگری فرستاده بودن بنا به دستور پدرو پدر بزرگش !! با مادر بزرگ راهی اش کرده بودند و همیشه از اون به خوبی و احترام یاد میکرد . ( خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ..... )

برای همینه که میگم این تنهایی ها وسختی ها باعث رشد آدما میشه .....

این مسولیت دادن به کوچکترها باعث بالندگی میشه ولی ما غافل از همه جا خواستیم اون کمبودهایی که حودمون داشتیم در مورد بچه هامون جبران کنیم و تربیتشون این شد که الان شاهدیم ...! .این نسل مسولیت پذیری نسل قبل رو ندارند ....چون لای پر قو بزرگشون کردیم ..... و ....

ماشاالله با 3 این تا پسر کاکل زری...!! ....... من هنوز هم ( از شانس بدم...!!! ) نون رو خودم باید برم تو صف و بخرم ...... البته اگه همسرم فرصت نکنه .... !!! خدا عمرش بده ... بازم اونه که از دستمون میگیره ......!!
ولی دیگه موقع نون خریدن !!! از داستان سرایی خبری نیست !!! عوضش باید تو ذهنم مرور کنم که چه کارهایی رو امروز وچه کارهایی رو فردا باید بکنم و در مورد اون یک عالم کارهایی که فراموش کردم فکر کنم تا یادم بیاد ..... !!!!
و یا تو راه جواب موبایل رو بدم که یکی ازم می پرسه : ناهار چی داریم ؟ آقای همسر می پرسه : شام چی داریم ؟ پدرم میگه : داروها مو از داروخانه پرسیدی ؟ داشتند ؟ گرفتی ؟ و ..... اون یکی دیگه می پرسه : شلوارم رو از خشکشویی گرفتی ؟!! و .............

شبنم جون ممنون از خاطره ی قشنگی که تعریف کردی و خانم .... اسمتون رو نمی تونم بخونم از شما هم ممنون
من از بچگیهام زیادی چیزی یادم نمیاد چیزایی که یادم میاد بازی توکوچه و پاره کردن لباس و دعوای مامانم یادمه
البته نون می خریدم ( قابل توجه شبنم جون که انقدر از نون خریدنش ناراحت نباشه)
راستش من اصلا اهل نون خریدن نبودم
یه بار دیدم دختر همسایه مون با چادر سفید داره میره نون بخره گفت بیا بریم نون بخریم بعد منم باهاش رفتم من پول نداشتم من وایستادم اونجا تا نوبتش شدو نون خرید بعد از نونش بهم داد خیلی حال کردم
بعد از اون همیشه خودم داوطلب نون خریدن بودم ( اگرچه خیلی کم پیش می اومد که با دختر همسایه مون برم نون بخرم) ولی هر چی بود از نون خریدن خوشم اومده بود

سلام يك خاطره هم من بگم
مامانم همونطور كه گفتم آرايشگر هستن من كلاس سوم بودم و خواهرم كلاس چهارم مامان مي رفت آموزشگاه آرايشگاه و از صبح كه مي رفت عصري برمي گشت ، مامانم زن خوشگل و خوش لباس وخوش هيكلي هست و لباس هاي خيلي قشنگي داشت ما من و خواهرم وقتي صبح از خواب بيدار مي شديم و صبحانه مي خورديم مي رفتيم سركمد لباس هاي مامانم و لباس ها رو مي پوشيديم و شروع مي كرديم به رقصيدن و خاله بازي و فيلم هندي بازي كردن ( فيلم شعله ) خلاصه خونه و كمد مامانم مي شد بازار شام تا ظهر اين نمايش ادامه داشت ظهر كه مي شد من آشپزخانه را تميز مي كردم و خواهرم اتاق ها و كمد مامانم رو تميز مي كرد تا ساعت 2 خونه عين دسته گل مي شد و چاي هم آماده مي كرديم و مامان كه برمي گشت چائي رو كه روي بالكن فرش انداخته و حياط رو آب و جارو كرده بوديم براش مي آورديم فكر كنيد جاي مامان من چه حالي مي كرد.
يك روز كه مامان طبق معمول رفت آموزشگاه من و خواهرم حسب برنامه شروع كرديم ساعت حدود 10 بود كه مامانم با دوستش رسيد تجسم كنيد من با يكي از لباس هاي مامانم و با صندل پاشنه بلندش و يكي از كلاه گيس هاي بلوند مامان در نقش پشندي و خواهرم در نقش وجيجي چه شود . خلاصه چشمتون روز بد نبينه مامان كه از ما پيش دوستش تعريف كرده بود وقتي اون وضع روديد جلوي دوستش از خجالت مردو زنده شد و چنان چشم غره اي به من و خواهرم رفت كه ما جهنم رو جلوي چشمامون ديديم . سريع جمع و جور كرديم و بعد از ناهار كه دوست مامانم رفت ديگه چشمتون روز بد نبينه ( البته خوشبختانه والدينم دست بزن نداشتن و لي يك چشم غره بدتر از 100 تا كتك درد داشت حاضر بوديم كتك بخوريم اما چشم غره بهمون نرن ) الان هم كه بزرگ شديم بازهم از چشم غرشون مي ترسم .

سلام نيما جان
من زهره ام.البته من شمارو مي شناختم(از حضورتون در سايت) ولي باز هم از آشنايي با شما خوشحالم.
بابا شما كه كوچيك همه اي !بايد از بچگيات بيشتر خاطره به ياد داشته باشي.حالا ما بگيم يادمون نمياد يه چيزي.

سلام دوستان گل

کلاس پنجم دیستان که بودم درهمسایگی مون یک خونه چند طبقه بود که تازه ساخته شده و هنوز خالی بود . دوتا کارگر جوون ( اهل یکی از دهات نمی دونم کجا ) توی یکی از طبقات پایینی برای مراقبت از اون ساکن بودند . وقتی که ما از مدرسه میامدیم گرسنه و تشنه تو فکر این بودیم که الان ناهار چی داریم و به عشق اون تا خونه می رسیدیم . از خونه اینها که پنجره شون باز بود همیشه بوی گوجه فرنگی میامد و پر واضح بود که یا املت دارند یا پلو گوجه ....!!!

با خودم فکر میکردم که چقدر این دو تا خنگ اند !!!! که هر روز همینو میپزند و می خورن و غیر از پلو گوجه و املت نمیتونن چیزی بپزند ؟ !!!! دلم براشون میسوخت با همان تفکرات کودکی بالاخره یکروزدستور چند تا غذای ساده رو نوشتم . مثل : ماکارونی و کشک بادنجان ومیرزا قاسمی که خودم بلد بودم .... منتها مونده بودم که اینو چطوری بدم بهشون که پررو نشن .با خودم فکر میکردم که بذار روی پله خونشون و زنگ بزنم و در برم !!!

بعد با خودم فکر میکردم اگه بفهمن پی ؟ اینها به جهنم !!! اگه پدر و مادرم بفهمند- چی بگم ؟ ! قبلا گفتم که خیلی جسورو نترس بودم !! این نوشته ها رو زیر فرش اتاق قایم کرده بودم تا تصمیم بگیرم به این طفلی ها چطوری برسونم . دلم ریش میشد که اینا هر روز همون غذا رو میخوردن !!!

هنوز دل ای دل ... میکردم ...... که یکروز مادرم هنگام نظافت اونا رو پیدا کرد . و پرسید اینا چیه ؟ موندم که چی بگم . هاج و واج نگاهش میکردم که مشکوک شد و گفت چرا جواب نمی دی ؟ هیچ چیز به ذهنم نمی رسید که بگم . حتی به دروغ .....تنها چیزی که فکرش رو نکرده بودم جواب این سوال بود ..... !!!! به تته پته افتادم و مادرم دیگه ول نکرد و هی پا پیچ شد ...... چون میدونست همیشه یه دسته گلی به آب میدم ...!!

آخرش مجبور شدم و گفتم که به چه منظوری اینها رو نوشته بودم ...... مادرم با عصبانیت کلی بدو بیراه گفت - : دختر مگه دیوونه شدی ؟؟!!! عقل از سرت پریده مگه ؟؟؟ بتو چه مربوطه ؟!!

و بعد گفت : دختر نادون اینها نون ندارن بخورن تو به فکر کتاب آشپزی شون هستی ؟؟!!! اگه پول داشتن که اینجا نبودن !!! از بدبختی شونه که هر روز نون و املت و پلو گوجه می خورن !!!

- : می خوای فردا جلو پدرت رو بگیرن و بگن دخترت نامه عاشقونه برامون میذاره ؟!!؟؟!!! ...... یکهو برق از کله ام پرید و تازه فهمیدم که چه دست گلی نزدیک بود به آب بدم ....خوب راست میگفت اونها که پول نداشتند هیچ ..... تازه سواد هم نداشتند که اینها رو بخونن .........!!!!!

از اون روز به بعد بوی گوجه که از پنجره اونا میومد از حماقت خودم خجالت می کشیدم ....مادرم هم گهگاهی غذا اضافه می پخت و براشون می داد ( ولی خودش براشون میبرد ) تا اینکه چند ماه بعد که همه آپارتمانها به فروش رفت اونها هم از اونجا رفتند .

شبنم جون خیلی شیون بودیا
ولی راستش میگی مامانت دعوات کرد دلم می سوزه (آخه خیلی خانمی)
من فکر کنم 5 یا 6 سالم بود ماه رمضون بود
میدیدم که تو خیابون یه آقایی کنار سینما بامیه می فروشه خیلی خوشم می اومد ازش بامیه بخرم
همیشه پیشش وا می ایستادم همونجا بامیه مو می خوردم
یه بار ظهر بود و مامانم هم روزه بود خوابیده بود ماه رمضونها همه تو یخچال بامیه دارن دیگه
چند تا بامیه ریختم تو بشقاب و رفتم سر کوچه نشستم که به بندگان خدا بامیه بفروشم
پسر همسایه مون (یکی از این لات های محل ) داشت رد می شد دید دستم بامیه دارم
گفت بامیه چند ؟ گفتم 5 تومن
اون هم یه 5 تومنی داد و یکی از بامیه ها رو برداشت خورد
بعدش داشت می رفت مثل اینکه بهش مزه داده بود برگشت یکی دیگه هم بهش فروختم
تو دلم هم فحشش می دادم که چرا روزه نیست
چون اگه روزه بود زیاد می خرید می برد خونشون برای افطار
مشتری دیگه ای برام نیومد نصف بامیه هامو خودم همونجا خوردم و بساطمو جمع کردم اومدم خونه
مامانم که بامیه ها رو تو دستم دید گفت اینهارو از کجا آوردی
منم باآب و تاب کاسبیمو براش تعریف کردم و پولها رو هم نشونش دادم
بعد مامانم گوشمو گرفت و ....
کلی هم دعوام کرد که این چه کاری بوده کردم
بعد دستمو گرفت چادرشو زدبه سرش منو برد در خونه همسایه مون پسره که دررو باز کرد مامانم 10 تومنش رو گذاشت کف دستش و گفت آقا پرویز بفرما پولت نوش جونت بامیه
بعد که داشتیم بر می گشتیم هم زیر لب غر میزد که جوون به این هیکل خجالت نمی کشه روزه هم نمی گیره
خوشحال بودم که پرویز خان روزه نبود لااقل باعث شده بود مامانم یک کم حواسش از کار من پرت بشه
بعد از اون دیگه کاسبی رو کنار گذاشتم و به تحصیل پرداختم
فکر کنم اگه ادامه میدادم الان کاسب دوره گرد خوبی برای خودم شده بود (بامیه فروش)
عزت زیاد

واااي شبنم جون كلي خنديدم.از كوچيكي ناز و مهربون بودين .
نيما خوبه باز مامانت به دادت رسيدنا وگرنه به قول خودت الان داشتي باميه مي فروختي.اخيييييي نه داداشي،واسه باميه فروختن حيف بودي

قربونت من کوچیکتم

nima jan az khatratet khelyyyyyyyyyyyyyyyyy khandidam .barei bacheham ham goftam onha ham koli khandidan.inshalla hamesh movafag bashi.

سلام دوستان

عاطفه جون چقدر حاضری بدی که دوباره همون روزها برگرده ..؟ روزهای طلایی که از " من ازش بیزار " خبری نبود ؟!!

آخه بعضی ها به : " آینه " میگن : " من درش پیدا " !!!

گفتم از این به بعد دیگه تو این سایت به مادر آقای همسر بگیم : " من ازش بیزار " !!!! و مثلا به خواهرشون هم بگیم " من ازش دلگیر " .... !!!!!! که بچه ها یادش نیافتن و ناراحت بشن .....!

البته به خدا من اصلا ازشون بیزار نیستم ها .... ولی گاهی وقتی یادم میافته دلگیر میشم .... و بیشتر دلم براشون میسوزه .....تازه اولیش هم که به رحمت خدارفته .... خدا بیامرزدش . خدا رفتگان همه رو بیامرزه ...


نیما جون خدابدور ... تو هم که شیطونی تو وجودت بوده ؟ !! چقدر گرون فروش ؟ بامیه دونه ای 5 تومن ؟؟؟؟!!!

سلام زهره جان

از سوغاتی قزوين و از (درياچه اوان،قلعه حسن صباح و...) گفتی - ممنون

کمی برامون ازش تعریف کن ...

سلام شبنم جون اميدوارم خوب باشيد
حاضرم نصف عمرم رو بدم يا هرچي دارم بدم فقط يك ماه برگردم به اون روها همونطور كه قبلا هم گفتم من دوران كودكي و نوجواني و جواني خوبي در كنارخانوادم داشتم خيلي خوب و شاد دائم در تفريح و گردش البته روي برنامه و در كل زندگي خوبي داشتم و الان هم دارم البته زماني كه مي رم تهران و در كنار مادر و پدرم هستم اما مثل اون روها نيست يادمه يكبار مامانم خونه نبود بابا از سركاراومد و گفت منو ساعت 5 بيدار كنيد يادتون نره ها گفتيم باشه من وخواهرم ساعت رو گذاشتيم روي 5 و منتظر شديم خلاصه ساعت 5 شد و ساعت شروع به زنگ زندن كرد ماهرچي منتظر شديم بابا بيدار نشد گفتيم چي كار كنيم خواهر بزرگم گفت بيا سرو صدا كنيم بيدار بشه شروع كرديم كنار متكاش به بالا و پائين پريدن و سرو صدا كردن بازم فايده نداشت من گفتم اهان فهميدم بريم كفشاي پاشنه بلند مامان رو بياريم به زنيم به هم شايد بيدار شد خلاصه هر كاري بلد بوديم فايد نداشت رفتيم در قابلمه اوريدم زديم به هم يكدفعه بابام چشمشو بازكرد گفته چه خبرتونه انقدر سروصدا مي كنيد و زد زير خنده گفت من از همون اول بيدار شدم ولي مي خواستم ببينم شما پت و مت من چطوري منو از خواب بيدار مي كنيد خوب يك تكونم مي دادين بيدار مي شدم اينهمه انرژي مصرف كردين كه چي ؟
من وخواهرم كلي خجالت كشيديم

پدرم از فحش خيلي بدش مي ياد بخصوص فحش هاي ركيك و خيلي بد حتي خوبشم بدش مي ياد چه برسه به بدش . يك روز من وخواهرم دعواي سختي كرديم ( بزن بزن ) با اينكه جثه اون از من ريزتره ولي قدرت بدنيش خيلي بشتره توي دعوا ها هميشه من كتك مي خوردم و تنها صلاحم فحش و بدو بيراه البته از نوع مودبانه . خلاصه بعد از اينكه كلي كتك خوردم و به غرورم برخورده بود كه نتونستم خواهرم رو بزنم شروع كردم به فحش دادن يك دفعه يك فحش خيلي بدهم از دهنم در رفت و در يك لحظه يك سكوت وحشتناك بين ما حكمفرما شد و خواهرم يك خنده شيطاني سر داد و من شدم كوزت اون اين خواهر عزيزم تا تونست از من بيگاري كشيد مثل بانو جني مي نشست و هركاري داشت من براش انجام مي دادم حتي پول توي جيبيم رو هم ازم مي گرفت خلاصه چشمتون روز بد نبينه يك روز كه ديگه خسته شدم گفتم بالاتر از سياهي كه رنگي نيست برو به بابا بگو اونم نامردي نكرد و رفت به بابام گفت من شب رفتم حمام و وقتي از حمام كه اومد بابا گفت دخترم برو توي اتاق كارت دارم فهميدم بانوجني كارخودشو كرده مامانم هم طبق يك برنامه از پيش هماهنگ شده شروع كرد به ضمانت و خلاصه مشكل حل شد و من از يك كابوس بردگي نجات پيدا كردم.

سلام دوستان

امروز صبح جمعه که از خواب بیدار شدم ازدیدن آسمان آابی و هوای تمیز خیلی خوشحال شدم و پرده رو که کنار زدم از آفتاب انرزی گرفتم ..... با خودم فکر میکردم که امروز چه روز خوبیه ... خدارو شکر که یکبار دیگه - یک جمعه دیگه با سلامت کامل و بدون هیچگونه نگرانی چشمم به روی دنیای زیبا باز شده و خدا رو مجددا شکر کردم ....

با خودم داشتم فکر میکردم که خوشبختی یعنی چی ؟ این خوشبختی چه شکلیه ؟ برای هرکسی یک معنی میده ... مگه همین توفیق برای شکر کردن نعمات خداوند نیست ..... که ته دلم انگار ندایی گفت : تشکر از مخلوق تشکر از خالق یکتاست ..... از مخلوق تشکرکن انگار که از من تشکرکردی .... نگاهی به آقای همسر کردم و انگار هفت پادشاه که نه انگار هفت حوری بهشتی رو تو خواب میدید ......!!!!!!

بلند شدم و بسوی آشپزخونه رفتم و سماور رو پر اب کردم و روی گاز کذاشتم .... در یخچال رو که باز کردم چشمم به مربای خوش رنگ توت فرنگی که دوروز قبل پخته بودم افتاد ... بیرون اوردمش . شیر رو توی لیوان ریختم و کمی هم شربت توت فرنگی روش ریختم .... به به چه معجونی میشه ..مممممممم .....!!!!

یادم افتاد که سه – چهار روز پیش آقای همسر چطوری یک جعبه توت فرنگی تو دست و کیف در دست دیگر خسته و کوفته از در وارد شد !!!!
نون تست کردم و یک سینی مفصل صبحانه با پنیر " شبنم " !!! و کمی گردو که شب شسته بودم و تو نایلون گذاشته بودم تا صبح تازه و با طراوت باشه برای آقای همسر تدارک دیدم ..... دو تا از .پسرها هنوز خواب بودند . یکی هم رفته بود که دخترم رو به اتوبوس قدس گشت برای تور کاشان برسونه ....

باز فکر کردم من مدتیست که گرفتار روزمرگی شده ام و فراموش کرده ام که باز از این همدم سالهای زندگیم تشکر کنم تا روحیه بگیره و از اینکه بالاخره یکی قدر زخماتش رو میدونه ذوق کنه و بدونه که بیراه نمیره ......

ما چقدر گاهی همه مون نیاز داریم که این قدردانی ها و تشکر ها و دلتنگی ها رو ازهم بشنویم ...... البته اگه غرور رو زیر پا له کنیم ..... با سینی وارد اتاق شدم و آقای همسر هنوز مثل یک طفل در خواب بود ....

با نوک انگشتان دست موهایش را کمی نواز ش کردم و چشهایش را باز کرد و تا بوی نان گرم و چای تازه به مشامش رسید خواب از سرش پرید ...... بلند شد ونشست و گفت: به به چه بویی ....!!! برم دست و صورتم رو بشویم ...!! مانع شدم و گفتم : نه .. نمی خواد من خودم برات لقمه میگیرم ...!! با خوشحالی گفت : یعنی که امروز صبحونه تو رختحواب ؟!!

گفتم : بله دیگه .... همیشه شعبون ایندفعه هم رمضون !!!
چشمهاش کمی گرد شد و گفت : چیزی خراب شده ؟
! گفتم : نه
گفت : بچه ها ماشین رو جایی کوبیدن ؟!!
داشتم براش لقمه کره و مربا میگرفتم : نه ....!!
گفت : پس تو یک چیزی میخواهی بخری ؟!!
گفتم : نه .... حالا اینو بخور ......!
گفت : ممم .....ممم .... می خواهی مسافرتی ...جایی با دوستات بری .....؟؟ ........ پول میخواهی .....؟؟!!! مبلمان قراره عوض بشه .....!!
گفتم : یعنی اینقدر سابقه ام خرابه ؟؟!!
گفت : نه .... ولی ... آخه ..... !!! کمی چای سر کشید و : آخه ... امروز ..... ؟ راستی امروز تولدم نیست ؟!!
گفتم : خیلی بدجنسی ..... مگه دفعه اوله .... ؟
گفت : نه .... ولی خیلی وقت پیش بود ..... !!!
گفتم : آره راست میگی .... سرم خیلی شلوغ بود ..... به هرحال همینه که هست ... اگه ناراحتی جمعش کنم ؟؟!!
گفت : نه ...نه .... مرسی .. .ولی ...
گفتم : خواستم اینطوری ازت تشکر کنم .... دستت درد نکنه .. تو برای ما خیلی زحمت میکشی ... نه که فکر کنیم که وظیفه است ولی چون خیلی خوبی ...ما برامون ملکه ذهن شده که همیشه از تو خوبی ببینیم و خوب عادی شده .... ولی این از فدرشناسی ما چیزی کم نمیکنه ..... دست گلت درد نکنه .. ... ما همه دوستت داریم ....!!!
با خوشحالی گفت : میدونم ..( داشت بال در میاورد !!! یکهو چقدر انرزی گرفت !!! ) .برای همینه هم هست که من همیشه هر کاری از دستم بر بیاد براتون میکنم و.....

دیدم که الانه که اشکهام سرازیر بشه .... گفتم : میرم چای رو عوض کنم .....!

و در حین چای آوردن فکر میکردم که خوشبختی همینجا تو دستهای ماست و ما فکر می کنیم که کجا دنبالش بگردیم .... چفدر ساده و آسون با چتد کلمه حرف و یک جمله تشکر میشه انرزی مثبت داد و گرفت ..... چقدر ساده میشه دل کسی رو بدست آورد ولی کمی غرور گاهی مانع میشه ...یا گاهی غبار و زنگار فراموشی روی اونو میگیره .....

جاتون خالی .....صبحونه که تموم شد باهم برای پیاده روی رفتیم پارک ..... هوای تازه و آسمان آبی و از همه مهمتر تجدید عهد و پیمان با یک یار قدیمی !!!! روز قشنگی بود ......

هفت روزه دیگه تا جمعه بعد مونده ......ها .....!!!! یک تا تخم مرغ ابپز هم بد نیست .... حالا نیم بند یا سفت فرقی نداره ..... مهم اینه که لقمه از دست های با محبت شما باشه ...... !!!

مبادا که گرفتار روزمره گی شویم ......






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4743]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن