واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: حرف آخر عشق
شاعران- زهير توكلي:
چندي پيش دو غزل مشابه از محمد سلماني و سيدضياءالدين شفيعي را بررسي كرديم.
اين هفته به سراغ دو غزل ديگر ميرويم: «معني جمال» از قيصر امينپور، برگرفته از كتاب «دستور زبان عشق» و غزلي بينام از قربان وليئي، برگرفته از كتاب «ترنم داوودي سكوت».
ظاهرا قيصر امينپور، در غزل «معني جمال» متاثر از قربان وليئي بوده است. غزل وليئي، سال 82 در دفتر «گفتم به لحظه نام تو را جاودانه شد» آمده است؛ يعني 4سال پيش از انتشار«دستور زبان عشق» .
اگر بگوييد چرا قيصر را متهم به اقتباس ميكني، خواهم گفت كه منطق شاعرانگي براي شاعري مثل قيصر، بهخصوص در دو دفتر آخرش، منطقگريز از تاثير نيست. در ادبيات كلاسيكمان، بزرگترين اقتباسگر، حافظ است اما اكثر كپيهايش، كپي بهتر از اصل است و مصداق آن جمله معروف كه «دزد كه به دزد بزند شاهدزد است». منطق قيصر، اين منطق است.
بپردازيم به خود غزلها. قربان وليئي در غزلش، ترجمه شاعرانهاي از «اسماءالله» پرداخته است. در عرفان هر چيز تجلي يكي از اسماء الهي است. محور وحدت همه ابيات و مضامين در اين غزل «نام تو» است؛ نامي كه در باطن هر چيز ميدرخشد و باقي است. قرآن ميفرمايد:«كل شيء هالك الا وجهه» و در جاي ديگري فرموده است: «كل من عليها فان» پس آنچه باقي است، وجهالله است كه در همه سو هست:«اينما تولوا فثم وجه الله/ به هر سو روي برگردانيد، پس آنجا وجهالله (رخسار خدا) است»؛ پس هر چيزي صورتي فاني دارد و سيرتي باقي.
اين، خلاصه مفهومي غزل قربان وليئي است. نكته بديع در اين غزل، آن است كه نام خدا بر زبان انسان جاري ميشود؛ جاريشدني در مواجهه با هر چيز و به محض جاريشدن نام بر زبان انسان آن چيز، ساحت استعلايي خود را به او نشان ميدهد؛ اين از يك طرف شهودمندي و تجربي بودن غزل را به ما ميرساند چرا كه اتفاقي در نسبت مستقيم با خود شاعر روايت شده است؛ از طرف ديگر، قرار دادن انسان – شاعر در هسته اين تجلي همه سويي «نام»، يادآور شأن خليفهالهي انسان است. شاعر در بيت اول كوه است كه اشراف بر طبيعت دارد، به علامت مصراع دوم بيت اول:
نام تو بر زبان من آمد زبانه شد
سيل گدازههاي خروشان روانه شد
اين هم تاييدي آشكار بر تاويل ما از جايگاه انسان- شاعر در اين شعر كه همانا خليفگي خداوند بر زمين است.
گفتيم كه شاعر در مواجهه با اشيا، نام الهي را در آنها ميبيند. نشانهاي كه نام الهي را در ابيات روايت ميكند، نشانه بيشمار بودن يا نشانه جاودانه بودن است؛ خاك به جنگل بدل ميشود (نشانه بيشمار بودن)، باد گردباد ميشود؛ شاعر با آوردن فعل «گشت» ايهامي ظريف خلق كرده است: گردباد به جستوجوي او در بيابان كه پاياني ندارد ميگردد، ضمن اينكه خود گردباد به خاطر گردش دايرهوارش، نشانهاي از بيپاياني با خود دارد. رود، بيكرانه ميشود، دريا ميشود (نشانهاي از بيپاياني). راه ميرود و ميرود و ميرود (نشانه بيپاياني) و لحظه كه لحظه است و برشي ميان گذشته و آينده، جاودانه ميشود.
در اين ميان، مصراع دوم بيت دوم، تئوري شعر شاعر را آشكار ميكند: «گفتم به شعر نام تو را عاشقانه شد.» ديديم كه «چيزها» در تمام مصراعهاي قبل و بعد با شنيدن «نام» بيپايان و جاودانه ميشوند؛ پس از نظر شاعر، شعر عاشقانه است كه در ميان همه انواع شعر بيپايان و جاودانه است. نكته بديع ديگر نسبت «نام» الهي در شعر با «نام» اشياء است. هر شيئي با شنيدن نام الهي به كمال خود ميرسد و «نام» كامل خود را مييابد؛ خاك جنگل ميشود، رود دريا ميشود، شعر، عاشقانه ميشود و... .
تنها انسان – شاعر است كه با گفتن نام او، بازهم خودش است؛ فقط زبانش آتش ميگيرد. اينجا به ياد آن غزل قيصر ميافتم:
ناگهان ديدم سرم آتش گرفت
سوختم بال و پرم آتش گرفت
در زدم كس اين قفس را وانكرد
پرزدم بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستاني پريد
آب در چشم ترم آتش گرفت
تا برسيم به اين بيت كه شاهد ماست:
حرفي از نام تو آمد بر زبان
دستهايم، دفترم آتش گرفت
ميبينيم كه مطلع غزل وليئي، بهشدت شبيه اين بيت است؛ حالا چرا تنها انسان است كه با آوردن نام او، زبانش زبانه ميكشد و سيلي از گدازههاي خروشان از دهانش روانه ميشود؟ آيا ابيات بعدي همان گدازههاي خروشان نيستند كه از دهان انسان –شاعر روانه شدهاند؟ انساني كه خليفهالله است و به واقع نام كامل همه چيزها نزد اوست؛« و علم آدم الاسماء كلها». در بينش عرفان اسلامي، هر چيز، چيز بودن خود را از انسان كامل ميگيرد و اين تاويل، دريچهاي ديگر بر اين شعر و اين بيت ميگشايد. اين تعبير از طرف ديگر، رنج انسان را به عنوان خليفهالله نشان ميدهد. ساير چيزها نام او را از زبان ميشنوند و به نام كامل خود ميرسند اما انسان، خود اوست؛ تنها ايستاده است و زبانش زبانه ميكشد: «لقد خلقنا الانسان فيكبد/ همانا انسان را در رنج آفريديم».
استعاره مكنيهاي كه در بيت اول صورت پذيرفته، آدمي را به كوهي تشبيه كرده است كه امانتاش سيل گدازههاي خروشان را به جهان باز ميسپرد، تلميحي ظريف و مستتر به آيه قرآن دارد: « انا عرضنا الامانه علي السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها/ ما امانت را عرضه كرديم بر آسمانها و زمين و كوهها پس امتناع ورزيدند از آنكه حملش كنند». پس آدمي به جاي تكتك آنها اين امانت را بر دوش ميكشد؛ يعني بار آنها را به دوش ميگيرد؛ به جاي كوه، به جاي زمين، به جاي آسمانها و... (يك بار ديگر با اين ديد، بقيه ابيات را بخوانيد).
اما مسئله نام، حيطه اختصاصي قيصر امينپور در شعر معاصر است. براي پيبردن به صحت اين ادعا كافي است كه يك بار سه دفتر آخرش را بخوانيد. مثلاً قيصر شعري دارد كه خلاصه اين غزل وليئي است؛ يك شعر چهار سطري كه صيرورت همين نام را در انسان نشان داده است؛ گذشتن از نام خود و استحاله در نام او:
و قاف/ حرف آخر عشق است / آنجا كه نام كوچك من /آغاز ميشود
اما بپردازيم به غزل «معني جمال»؛ تفاوت مهم اين غزل و غزل وليئي در جايگاهي است كه شاعر از آن جايگاه شعر ميگويد (مغازله ميكند). وليئي از زبان «انسان كامل» سخن گفته است، از زبان خودش سخن نگفته است، (البته اگر بازهم به ياد بياوريم كه تمام مصراعها پس از مصراع اول، حركت اشيا به سوي كمال وجوديشان و صيرورت نام به نام كامل را نشان ميداد، نكته بديعي رخ مينمايد. از آنجا كه هر يك از ما اين استعداد را داريم كه در حد ظرفيت وجودي خود به خليفه الهي برسيم، شاعر با انتخاب زاويه ديد انسان كامل براي خود، از ابتدا « نام كامل» خود را برگزيده است.) با اين تفاصيل، در غزل وليئي، اگرچه صورت شعر، تغزلي است، انديشهاي نظاممند، تغزل را ساختار داده است و اين ساختار معنايي در فرم غزل نيز خود را نشان ميدهد و تمام مصاريع از اين فرم پيروي ميكنند: گفتم به« آ» نام تو را «ب» شد.
غزل قيصر، قيصرانه است. قيصر امينپور، به خصوص در دو دفتر آخرش كه خلوتش بيشتر وكشاكش زندگياش درونيتر شده بود، شديدا خودش است. فروتني هميشگي قيصر را در اين غزل اينگونه حس ميكنيم كه او پس از وصف عناصر طبيعت و «نيايش و ستايش» آنان كه به «زبان حال» گفته ميشود، خود را از اين همسرايي كنار كشيده است:
اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بيكرانهها
برخلاف غزل وليئي كه مصدر و موجد صيرورت اشيا به كمالشان، شاعر– انسان بود (خليفه الله) قيصر يك راوي بلكه يك زائر است و به خودش كه ميرسد، دربهدري خودش را روايت ميكند:
كوچه به كوچه سرزدهام كو به كوي تو
چون حلقه در به در زدهام سر به خانهها
اين بيت، شاه كليد تاويل غزل است. غزل از دو بخش مفهومي تشكيل شده است. بخش اول زيارت قيصر است عشق را در پيكره جهان و طبيعت و بخش دوم حكايت حال خود اوست. در اين بين، ريل عوض كردنهاي بخش اول غزل از نسيم به نامه، از نامه به گل، از گل به گندم ، از... چنين تعبير شده است:
كوچه به كوچه سر زدهام كو به كوي تو
چون حلقه در به در زدهام سر به خانهها
«خانهها» كه قيصر چون حلقه سر به درشان ميزند، همان عناصري هستند كه در بخش اول، عشق را در آنها زيارت ميكند اما اين زيارت براي او رستگاري نهايي نيست، بنابراين از آن دربهدري و كوچهگردي ياد ميكند.
اصولا يكي از كليدهاي فهم نسبت قيصرامينپور با عرفان، اين است كه او اكثرا حركتي از پايين به بالا با مضمون متعالي عرفاني دارد. اين ناشي از همان فروتني ذاتي او در مقام فهم است. اگر بپذيريم كه عرفان، جنس و جنمي ميطلبد و در كساني كه به عارف يا سالك مشهورند، خصوصيات مشترك شخصيتي ديده ميشود، يكي از اين خصوصيات، كودكانه و كوچكانه مواجهشدن با اشيا و پديدههاست كه پيامد آن نوعي گريز از قضاوت سريع و قطعي است.
اين خصوصيتي است كه ريشه در ترديد نظري ندارد بلكه ريشه در اين خصيصه شخصيتي و شايد ژنتيك دارد كه در اكثريت كسانيكه به عرفان يا سلوك مشهورند، مشترك است. قيصر به طور ذاتي اين خصوصيت را داشت و بدون اينكه خود اراده قبلياي داشته باشد، همين خصوصيت، از همان ابتدا نوعي منش عرفاني در «بيان» شعرهايش خلق كرده بود. برخي ازكساني كه آشنايي دست دومي با قيصر و شعرش داشتند، اين خصوصيت را كه در دفتر آخرش به اوج رسيده بود، حمل بر ترديد نظري كردهاند اما به نظر ميرسد كه اين حكم درباره قيصر قطعيت و عموميت نداشته باشد.
اين غزل، حاصل يك حال عرفاني بوده است، رهاورد يك «دم» بوده است و بخش اول غزل روايت اين دم است و گواه اين برداشت، بيت آخر است:
يك لحظه از نگاه تو كافي است تا دلم
سودا كند «دمي» به همه جاودانهها
اما با اين وصف همان فروتني و همان حركت از پايين به بالا، باعث ميشود كه شاعر در ابيات هفتم و هشتم، دست خود را بالا ببرد:
اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بيكرانهها
اين «دم زدن» شبنم از بيكرانهها را با آن « دمي» كه در بيت آخر، حاضر به سوداي آن با جاودانهها نيست، كنار هم ميگذاريم و ميبينيم كه لحظه ورود شاعر به آن «دم رباني»، نقطه ملاقات او با نقص و نارسايي خودش نيز بوده است، «بيكرانهها» را مشاهده كرده است و حاصلش روايت بخش اول است اما از آنجا كه تجربه عرفاني ذاتا پارادوكسيكال است، در همان لحظه، در را روي پاشنه ديگرش ميچرخاند و شاعر، خود را شبنمي در اين بيكرانه مييابد و زبانش را الكن.
مسئله بنيادين آن است كه تماشاي هستي در غياب فرديت صورت ميگيرد و قيصر شايد ناخودآگاه در بخش دوم، غياب فرديت خود را روايت كرده است.
دست آخر آنكه، شاعر تجلي عشق را در طبيعت مشاهده كرده است، اما آخر چه كند كه انسان بزرگترين آيينه خداست و تا او را در خود نيابد، حيرتش به كمال نميرسد. اين نقطه تلاقي غزل وليئي و قيصر است؛ مفهوم انسان كامل كه تا وقتي در وجود ما محقق نشود، در عين انس با مظاهر هستي، حس غربت سهمناكي همواره بر ما ميوزد، چنانكه حافظ گفته است:
الا اي آهوي وحشي كجايي
مرا با توست چندين آشنايي
دو تنها و دو سرگردان دو بيكس
دَدودامت كمين از پيش و از پس...
تاريخ درج: 23 مرداد 1387 ساعت 09:38 تاريخ تاييد: 23 مرداد 1387 ساعت 10:13 تاريخ به روز رساني: 23 مرداد 1387 ساعت 10:13
چهارشنبه 23 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 548]