تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):هر کـس به رزق و روزى کم از خدا راضى باشد، خداوند از عمل کم او راض...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828804420




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دو خط از عشق...


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: دو خط از عشق...
گفت برايم دو خط از عشق بنويس. گفتم: عشق چيست؟ عشق كجاست؟ دستي به شانه ام زد و با لبخندي گفت: پيدايش كن!
در شهر به راه افتادم تا عشق را بيابم و از آن بنويسم. قدم زنان به انتهاي خيابان رسيدم. جواني را ديدم كه به ماشين خود تكيه داده بود و با سيگاري لاي انگشتش بازي مي كرد. به او نزديك شدم و پرسيدم: به نظرت عشق چيست؟ با آرامش پكي به سيگار معطر و گران قيمتش زد. ابروهايش را كمي بالا انداخت و با لحن تمسخرآميزي گفت: عشق؟! خب عشق يعني بنز عروس من! يعني پول! يعني جووني كردن... بعد سيگارش را روي زمين انداخت، سوار ماشينش شد و عبور كرد.
و من لاشه عشق را ديدم كه بي رحمانه زير تايرهاي بنز او له مي شد، مثل سيگاري كه چند لحظه قبل زير پايش له شده بود. به راهم ادامه دادم به كوچه اي قدم گذاشتم و بر شانه مردي كه از آنجا عبور مي كرد زدم و پرسيدم: ببخشيد، شما مي دانيد عشق چيست؟ لبخندي زد و با دست تابلوي كوچه را نشان داد و رفت. به تابلو چشم دوختم روي آن نوشته شده بود كوچه شهيد... نام شهيدش خوانا نبود گرد و غبار روي آن نشسته بود و مردم آن كوچه حتي فرصت نداشتند غبار زمان را از روي نام عشقشان پاك كنند...
خنكاي نسيم، قدم زدن مرا امتداد داد... در كوچه پس كوچه هاي شهر جلوي يكي از رهگذران را گرفتم و پرسيدم: شما مي دانيد كجا مي توانم عشق را پيدا كنم؟ با نگاه عاقل اندر سفيهي سر تا پايم را ورانداز كرد و گفت: چند قدم بالاتر توي پارك، عشق و عاشقي ريخته، برو جمعشان كن.رفتم. چهره هاي رنگارنگ و زيبا و دل هاي پرفريبي را كه با لبخندي و چشمكي طعمه مي شدند، مشاهده كردم و به وفور ديدم، برگه هايي را كه درپي طنازي هاي آلوده جوانك هاي شهر رد و بدل مي شد. به روي آن ها شماره تلفني نوشته شده بود و زير آن اضافه شده بود عاشق تو...!!
آنجا من انبوهي از كالاي هوس را ديدم كه روي آن برچسب عشق مي زدند، خب جنس تقلبي همه جا پيدا مي شود! كمي جلوتر رفتم مقابل خانه اي زني ميانسال سبد خريدش را به داخل خانه مي برد، از او پرسيدم: از نظر شما عشق چيست؟ با دست جواني بلند قد را كه از انتهاي كوچه به ما نزديك مي شد نشان داد و گفت: عشق من پسرم است. پسر نزديك شد و بي تفاوت نسبت به حضور من با خشونتي كه در چهره اش هويدا بود موضوعي را براي دعوا با مادرش بهانه كرد. من عشق را ديدم كه چگونه از جر و بحث هاي آن ها فرار مي كرد...نا اميدانه به راهم ادامه دادم طول يك خيابان بلند را آرام آرام طي كردم و به كودكي رسيدم كه بر سه چرخه اش سوار بود و شادمانه بازي مي كرد. به او نزديك شدم و با لحني كودكانه از او پرسيدم: عزيزكم تو مي داني عشق چيست؟ كودك آب نبات چوبي را كه در دست داشت به من تعارف كرد. عشق او چه شيرين بود مانند لبخندش. شكلات كوچك زرورق پيچ شده اي را به ازاي عاشقي كودكانه اش به او نشان دادم. كودك آب نبات كوچك خود را روي زمين رها كرد تا بتواند شكلات را از من بگيرد.لبخندي زدم و شيريني عشق او را ديدم كه به ازاي برق زرورقي بر زمين افتاد...نزديك اذان بود و دلم گرفته بود. حتي نتوانسته بودم كلمه اي از عشق بنويسم. وارد مسجدي شدم و با ديگران به نماز ايستادم. بعد از نماز و سرسجاده به ناتواني خود فكر مي كردم كه صداي ذكر سبحان الله نمازگزاران مرا به خود آورد. كمي به او خيره شدم. چه زيبا و دلنشين اين ذكر را تكرار مي كرد. ناگهان ...خداي من! عشق!... آن را يافتم. در آنجا، بين آن مردم، در فاصله اي از محراب مسجد و فضاي با شكوه آن. من مردمي را ديدم كه دانه هاي تسبيح عشق را در بين انگشتان خود لمس مي كردند. كساني را ديدم كه بر تربت عشق سجده مي كردند و مقابل عشق خود تعظيم مي نمودند. ديدم كه در اقامه شان شهادتين عشق سر مي دادند و در نمازشان ربناي عشق مي خواندند. قطرات عشق را ديدم كه برگونه هاشان مي غلطيد وقتي امن يجيب مي گفتند. چه زيبا بود معاشقه مخلوق و خالق در هنگامه عشق.
كاغذ برداشتم و برايش نوشتم:
«من عشق را در ذره ذره و سلول سلول مردم اين شهر ديدم وقتي به خالق عاشق و بي منتهايشان انديشيدم...»
 سه شنبه 22 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 300]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن