واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: دو خط از عشق...
گفت برايم دو خط از عشق بنويس. گفتم: عشق چيست؟ عشق كجاست؟ دستي به شانه ام زد و با لبخندي گفت: پيدايش كن!
در شهر به راه افتادم تا عشق را بيابم و از آن بنويسم. قدم زنان به انتهاي خيابان رسيدم. جواني را ديدم كه به ماشين خود تكيه داده بود و با سيگاري لاي انگشتش بازي مي كرد. به او نزديك شدم و پرسيدم: به نظرت عشق چيست؟ با آرامش پكي به سيگار معطر و گران قيمتش زد. ابروهايش را كمي بالا انداخت و با لحن تمسخرآميزي گفت: عشق؟! خب عشق يعني بنز عروس من! يعني پول! يعني جووني كردن... بعد سيگارش را روي زمين انداخت، سوار ماشينش شد و عبور كرد.
و من لاشه عشق را ديدم كه بي رحمانه زير تايرهاي بنز او له مي شد، مثل سيگاري كه چند لحظه قبل زير پايش له شده بود. به راهم ادامه دادم به كوچه اي قدم گذاشتم و بر شانه مردي كه از آنجا عبور مي كرد زدم و پرسيدم: ببخشيد، شما مي دانيد عشق چيست؟ لبخندي زد و با دست تابلوي كوچه را نشان داد و رفت. به تابلو چشم دوختم روي آن نوشته شده بود كوچه شهيد... نام شهيدش خوانا نبود گرد و غبار روي آن نشسته بود و مردم آن كوچه حتي فرصت نداشتند غبار زمان را از روي نام عشقشان پاك كنند...
خنكاي نسيم، قدم زدن مرا امتداد داد... در كوچه پس كوچه هاي شهر جلوي يكي از رهگذران را گرفتم و پرسيدم: شما مي دانيد كجا مي توانم عشق را پيدا كنم؟ با نگاه عاقل اندر سفيهي سر تا پايم را ورانداز كرد و گفت: چند قدم بالاتر توي پارك، عشق و عاشقي ريخته، برو جمعشان كن.رفتم. چهره هاي رنگارنگ و زيبا و دل هاي پرفريبي را كه با لبخندي و چشمكي طعمه مي شدند، مشاهده كردم و به وفور ديدم، برگه هايي را كه درپي طنازي هاي آلوده جوانك هاي شهر رد و بدل مي شد. به روي آن ها شماره تلفني نوشته شده بود و زير آن اضافه شده بود عاشق تو...!!
آنجا من انبوهي از كالاي هوس را ديدم كه روي آن برچسب عشق مي زدند، خب جنس تقلبي همه جا پيدا مي شود! كمي جلوتر رفتم مقابل خانه اي زني ميانسال سبد خريدش را به داخل خانه مي برد، از او پرسيدم: از نظر شما عشق چيست؟ با دست جواني بلند قد را كه از انتهاي كوچه به ما نزديك مي شد نشان داد و گفت: عشق من پسرم است. پسر نزديك شد و بي تفاوت نسبت به حضور من با خشونتي كه در چهره اش هويدا بود موضوعي را براي دعوا با مادرش بهانه كرد. من عشق را ديدم كه چگونه از جر و بحث هاي آن ها فرار مي كرد...نا اميدانه به راهم ادامه دادم طول يك خيابان بلند را آرام آرام طي كردم و به كودكي رسيدم كه بر سه چرخه اش سوار بود و شادمانه بازي مي كرد. به او نزديك شدم و با لحني كودكانه از او پرسيدم: عزيزكم تو مي داني عشق چيست؟ كودك آب نبات چوبي را كه در دست داشت به من تعارف كرد. عشق او چه شيرين بود مانند لبخندش. شكلات كوچك زرورق پيچ شده اي را به ازاي عاشقي كودكانه اش به او نشان دادم. كودك آب نبات كوچك خود را روي زمين رها كرد تا بتواند شكلات را از من بگيرد.لبخندي زدم و شيريني عشق او را ديدم كه به ازاي برق زرورقي بر زمين افتاد...نزديك اذان بود و دلم گرفته بود. حتي نتوانسته بودم كلمه اي از عشق بنويسم. وارد مسجدي شدم و با ديگران به نماز ايستادم. بعد از نماز و سرسجاده به ناتواني خود فكر مي كردم كه صداي ذكر سبحان الله نمازگزاران مرا به خود آورد. كمي به او خيره شدم. چه زيبا و دلنشين اين ذكر را تكرار مي كرد. ناگهان ...خداي من! عشق!... آن را يافتم. در آنجا، بين آن مردم، در فاصله اي از محراب مسجد و فضاي با شكوه آن. من مردمي را ديدم كه دانه هاي تسبيح عشق را در بين انگشتان خود لمس مي كردند. كساني را ديدم كه بر تربت عشق سجده مي كردند و مقابل عشق خود تعظيم مي نمودند. ديدم كه در اقامه شان شهادتين عشق سر مي دادند و در نمازشان ربناي عشق مي خواندند. قطرات عشق را ديدم كه برگونه هاشان مي غلطيد وقتي امن يجيب مي گفتند. چه زيبا بود معاشقه مخلوق و خالق در هنگامه عشق.
كاغذ برداشتم و برايش نوشتم:
«من عشق را در ذره ذره و سلول سلول مردم اين شهر ديدم وقتي به خالق عاشق و بي منتهايشان انديشيدم...»
سه شنبه 22 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 300]