واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: زمزمه هاي ازدواج پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 18
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
خوانديم كه براي صدور كارت پايان خدمت بهزاد، مشكلي پيش آمده بود كه حاج آقا شيباني موضوع را حل كرد. روايتگر ما اينگونه ادامه مي دهد:
روز آخر و در لحظه خداحافظي در حالي كه چشم هر دوي ما پر از اشك بود، گفتم: «حاج آقا ما را حلال كنيد. . . »
بدين گونه دو سال خدمت مقدس سربازي در كنار انسان هايي كه سرا پا گذشت و ايثار و فداكاري بودند به سر آمد و جواني كه حتي حاضر به ايستادن در دورأ آموزشي نبود، دچار چنان تحولي شد كه داوطلبانه افتخار شركت در دفاع مقدس را در نامأ اعمالش ثبت نمود.
تشنه و چشمه
من هم مثل همه سربازها با شور و اشتياق به خانه بازگشتم، اما پدر و مادرم خيلي سرد با من برخورد كردند، به عنوان يادگاري هم يك چفيه بسيجي و تقديرنامه هايم را آورده بودم، اما آنها با فحاشي همه آنها را مثل دل من شكستند. بعد از چند روز هم، پدرم فرمان داد بروم ملاير، پيش شجاع الدين برادرم و در كنار او دكان عينك سازي را بچرخانم، به ملاير رفتم اما رابطه ام را با دوستان مسلمانم قطع نكردم.
تشكيلات كه از همه چيز باخبر شده بود، به صورت ناگهاني تصميم گرفت براي من يك دختر بهايي انتخاب كند. يكي از دخترهاي بي حجاب كه رعايت هيچ چيز را نمي كرد و من براي گريز از اين مهلكه به دنبال راه چاره اي مي گشتم تا اينكه يك روز يكي از دوستان مسلمانم به نام رضا در جلسه اي كه منزل آنها دور هم بوديم، گفت:
«خيلي دلم مي خواهد با من باجناق بشوي، راستش من با دختري به نام مريم نامزد كرده ام و من خواهر كوچكتر او مرجان را براي تو در نظر گرفته ام كه دختري نجيب و شايسته است. »
گفتم: «چطور با آنها آشنا شدي؟»
و رضا پاسخ داد:
«راستش مادرشان با مادر من دوست صميمي است و ما با هم رفت وآمد نزديك داريم. »
بالأخره بدون آنكه خانواده ام از اين موضوع بويي ببرند، با هزاران دردسر و عدم قبول ايشان مقدمات ملاقات من با مرجان در منزل دوستم رضا فراهم آمد؛ من در همان نگاه اول احساس كردم كه گمشدأ خود را يافته ام. شايد هم از ترس تشكيلات بهائيت و براي فرار از ازدواج با يك دختر بهايي دچار اين حال شده بودم وگرنه من هم خيلي شعار مي دادم كه با يك ديدار نمي شود تصميم گرفت و يك عمر بدبختي كشيد.
خوشبختانه يا بدبختانه وقتي رضا از مرجان هم سؤال كرده بود، جوابش مثبت بود. بدين ترتيب من در شهر رؤياهايم با مرجان مي توانستم يك زوج خوشبخت باشم؛ زيرا مرجان مي توانست مرا به آرزوي بزرگم كه ازدواج با يك دختر مسلمان بود، برساند. ضمن آنكه از نظر وجاهت نيز هيچ چيز كم نداشت. در ملاير مدام با برادرم درگير بودم؛ زيرا او با غرور مي گفت:
«ببين فرهاد، اينجا من كارفرما هستم و تو كارگر، پس حد خودت را بدان. »
هر روز از من ايراد مي گرفت كه چرا دير آمدي؛ چرا مغازه را جارو نكردي و. . .
بالأخره من نزد پدرم رفتم و گفتم:
«پدرجان اجازه بدهيد كه من ديگر به ملاير نروم؛ چون رابطه برادرم با من يك رابطه ارباب و رعيتي است. »
و پدرم غريد كه تو نماينده من در آن مغازه هستي.
شجاع الدين هم وقتي سفارش پدرم را شنيد، مدام تهديد مي كرد كه مي روم و با جواز كارم در جايي ديگر، مغازه مي زنم. آن وقت شما بدون مجوز كسب در اين مغازه را بايد گ ل بگيريد.
گناه پدرم اين بود كه چون برادرانم شجاع الدين و شعاع اله به سن قانوني رسيده بودند و من كوچكتر از آنها بودم، جواز مغازه ها را به نام آنها گرفته بود و همين مسئله باعث نزاع و درگيري مابين ما چهار برادر بود؛ زيرا بزرگترها به ما به چشم يك كارگر نگاه مي كردند.
در اين ايام من به دليل كمبود محبت و درگيري در خانواده بشدّت به محبت مرجان و خانواده اش نياز داشتم و مرجان هم به اتفاق خانواده اش به سمنان رفته بود و من از او بي اطلاع بودم تا اينكه دوستم رضا به من اطلاع داد كه آنها به همدان بازگشته اند. من هم بلافاصله به مرجان تلفن زدم و از او قول گرفتم كه در هيچ شرايطي مرا تنها نگذارد.
مادر مرجان همين دو دختر را داشت و سال ها پيش پدر آنها را در يك سانحه رانندگي از دست داده بود. به اين خاطر دوباره ازدواج كرده بود، اما صاحب فرزندي نشده بود. شوهر او، جناب سرهنگ هم كه بازنشسته نيروي انتظامي بود، مردي مهربان، اما با ديسيپلين بود، گويا آنها براي يك كار اقتصادي به سمنان رفته بودند كه متأسفانه توفيقي حاصل نشده بود.
و اين در حالي بود كه خانواده مرجان نمي دانستند كه من بهايي هستم و وحشت بزرگ من هم اين بود كه آنها به اين ازدواج رضايت ندهند.
يك روز هم رضا ترتيبي داد كه من و مرجان يكديگر را پس از مدت ها ببينيم، اما در آن جلسه هم جرأت نكردم دردم را به او بگويم. فقط يك شيشه عطر به او هديه دادم و او نيز با حضور خواهرش آن را پذيرفت.
همان روز تصميم گرفتم، موضوع را با مادرم در ميان بگذارم، اما مگر مي شد به يك زن كه بازيچه محفل بود، حقيقت را گفت. البته براي اين كار راههاي زيادي را در مغزم مرور كردم، اما همه اين راهها به بن بست مي رسيد؛ زيرا مادرم اعتقاد داشت اگر برخلاف ميل محفل عمل كند، مغضوب جمال مبارك خواهد شد!!
دوشنبه 21 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 147]