تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خداوند نماز بنده‏اى را كه دلش همراه بدنش نيست نمى‏پذيرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837767386




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پهـلوی تابوت


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: پنجرهء اپارتمانم را باز کردم. آمدم و با دل بی حال پهـلوی تابوت نشـسـتم، مادرم آرام آرام قـصه می کرد. هـمینکه آمد، نفـس نفـس می زد و صدایش می لرزید . هـمینقـدر گفـت که پشـت من می آیند گلون ِ پُـر و گرفـته ئی داشـت . داخل اتاق خود شـد و در را از عـقـب خویش قـلفـک نمود. صدایش را می شـنیدم که با خود می گفـت : مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مادرم زار زار میگریسـت. و اشـک هایش مانند ژاله و باران فـرو می ریخـتند، چشـمهایش را با نوک چادرِ گاجش پاک کرد. و افـزود:

ــ اگر میدانسـتم که از دسـت آنان فـرار کرده اسـت . اگر میدانسـتم که از دسـت آنها خودش را می کشـد؛ می مردم اما نمی گذاشـتم این چنین شـود.

او در صورت پُـر چین و چروک خویش نواخـت :

من ِ کور شـده آنها را از بالا دیدم که با پاچه های پـریده از زینه های بلاک ما بالا شـدند. من کور شـده کلشـنکوف هایشـان را دیدم که به شـانه انداخـته بودند. من ِ کورشـده شـنیدم که هـمسـایه ها دروازه هایشـان را از ترس آنان تیز تیز بسـته کردند. من ِ کور شـده صدای دروازه ها را می شـنیدم اما چه میدانسـتم. من ِ کور شـده، من ِ کور شـده ... مادر های های گریست و گریسـت و. گریسـت . گفـتم:

ــ برو بخواب مر آرام بگـذار. تو که اورا نه کشـته ای، شـانهء تو هم که ضرب دیده اسـت برو بخواب، باز کاش با اشـک ها دوباره زنده شـود . مادرم اشـکهایش را پاک کرد کمرش را راسـت نمود و به اتاق دیگر رفـت . ومن سـرم را روی آن تابوت معصوم گذاشـتم، که مثل یک جسـم نورانی و مقـدس در وسط اتاق خوابیده بود. و بوی خود، بوی مرگ و زعـفـران از آن برمیخواسـت. و برمی خواسـت و بر می خواسـت.

****

دیدم دسـتهایش را بدو جانب باز کرد، چنان حالتی بخود گرفـته بود که گمان کردم میخواهـد پـرواز کــند. آرام آرام پیش پنجره رفـت، باد صدایش را محزونتر سـاخته بود. در برابر باد نشـست. با قـوت بیشـتری بوزیدن آغـاز کرد. و آسـتین های اورا به حرکـت در آورد؛ گفـتی باد در آسـتین هایش خانه کرده بود. آســتین هایش مثل بالهای یک مرغ بزرگ شـده بودند؛ خوشـرنگ، قـوی و اسـیری معلوم مشــدند. به نظرم آمدکه شـراره بال می زند، به نظرم آمد که روی سـنگی در برابر باد نشـسـته و بال می زند. گفـتی زور و توانائی خویش را برُخ باد می کشـد و بی خواند، و می خواند؛ و بال می زند و بال می زند . گفـتی سـازو صدای خفـتهء قـلب ها را بیرون میداد . یکـبار سـوی من نگریسـت و گفـت: تو هـم بال بزن . گفـتم من پری ندارم .

صدای بالهای شـراره بلند تر شـده بود، گفـت تو هم بال بزن. دیدم هـیزمی را زیر پالهایش انبار کرده بود روی هـیزم ها نشــسـته بود و بال می زد موهایش بدسـت باد افـتاده و مثل تاجی روی سـرش به اهـتزاز در آمده بودند. دیدم شـراره یک مرغ کلان شـده بود یک مرغ قـشـنگ و نهایت خوش رنگ و خوش آواز . باصدای بهشـتی ای میخواند و می گفـت:

تو هـم بال بخوان . من هم خواندم . گفـت: تو هـم بال بزن، دیدم من هم بال میزنم . شـهـپر های رنگینی به مثل او برایم دیدم از شـهپـر هایم خوشـم آمد؛ تیز تیز بال زدم .

شـراره می خواند و بال میزد ومی گفـت، تو هـم بخوان، تو هـم بال بزن، که امشـب شـب تولد من اســت . امشـب من هـزار سـاله می شـوم .

شـراره مسـت شـده بود. روی هـیزم ها در برابر باد نشـسـته بود. بال برهم میزد و سـرود میخواند. یکبار دیدم هـیزم ها آتش گرفـته بودند. شـراره میان شـعله ها بال برهم میزد و می خواند، و می خواند من حیرت زده میدیدم که هـیزم ها زیر پا هایش می سـوخـتند و خاکسـتر می شـدند، و از آن خاکسـتر ها چیزی شـبه یک بیضه شـکل می گرفـت، آن بیضه به گونهء یک تابوت بود، یک تابوت سـفـید و دراز؛ روی کوه های آتش نشـسـته بود . یک بار صدای شـراره را از میان شـعـله ها شـنیدم که بال می زد و بال میزد و آرام آرام می گفـت: این تابوت بیضهء من اسـت، و این بیضه تابوت من اسـت.

صدایش در اتاق می پیچید ومی پیچید ومی پیچید. حول زده بیدار شـدم، سـرم را بلند کردم، دیدم تابوت سـفـید شـراره به راسـتی مثل یک بیضهء بزرگ پیش رویم قـرار داشـت . و رگه های باریک خون زیر پوسـتش هـویدا بودند. دلم طاقـت نیاورد آرام آرام رفـتم و با دسـت های عـرقـدارم پارچهء سـفـید را از روی تابوتش کنار زدم، صورت جادوئی شـراره نمایان شـد، که مثل مهـتاب، شـیری رنگ بود، چشـمان رشـقـه ئی اش که خط های سـیاهی اطراف آن حلقه بسـته بودند هـنوز هم به آسـمانهء سـفـید اتاق دوخـته شـده بودند. صورتِ متبسـم، نمکی و بازی داشـت، چشـمانش به شـدت برق میزد و می درخـشـید و کنج دامن سـفـیدش از تابوت بیرون آمده بود و این صدا روی لبان گوشـت آلودش نشـسـته بود و تو هـم بخوان، تو هم بال بزن.

نمیدانم چرا برایش گفـتم: شـراره تو نمرده ای، تو بیضه ای، تو باز تولد می شـوی، هـزار سـال عـمر می کنی، هـزار سـال می خوانی و هـزار سـال مثل خـنده در لبهای مردم میدوی. این را گفـتم و مغموم و خواب آلود پارچهء سـفـید را دوباره روی صورت نیلی رنگش انداخـتم و سـرم را روی تابوتش گذاشـتم و به فـکر و اندیشـه فـرو رفـتم. غـیچک خاموش شـده بود و نینواز دیگر نمی نواخـت . و روزی که در راه بود پشـت کوه آسـمائی ذخـیره بود. گفـتی میخواسـت از صخره های آن بالا بیاید و به این منظور کمندی را به بام خانهء من انداخـته بود. و من رشـته های طلائی رنگ کمندش را می دیدم که بدیوار های خانه ام چسـپیده بوند.

****

یکبار صدای دروازه را شـنیدم که باز شـد. سـرم را بلند کردم . دیدم مادرم بود. با صورت رنگ پـریده ئی سـوی من می آمد . برایم شـیر آورده بود . پهـلویم نشـسـت و سـرم را در میان بازوان خویش گرفـت و با صدای شـبیه یک ناله بود گفـت هـمه ی شـب نخوابیدی . ناگهان چیغی کشـید و درحالیکه صورتم را در میان دو دسـتش می گرفـت، بصورت تکیده ام نگاه کرد وهای های گریسـت:

ــ ترا چه شـده اسـت ؟ چرا موهای سـیاهـت یک و یکبار سـفـید شـده اند؟ واه خدایا ! پسـرم راچه شـده اسـت ؟ واه خـدایا !...

مادرم گریسـت و گریسـت و گریسـت. نگو که من به اندازهء هـزار سـال پیر شـده بودم . گفـتی هـزار سـال با شـراره خوانده بودم. گفـتی هـزار سـال با شـراره بال زده بودم . گفـتی هـزار سـال پای بیضهء او به انتظار نشـسـته بوم . مادرم مویه کنان به سـرو صورت خویش زد وبا کمر دولا، های های کنان به اتاق دیگر رفـت.

از آن اتاق صدای هـمسـایهء ما می آمد که به طفل خویش می گفـت : سـرت مرگت را بمان و بخواب؛ آنها که ماتم دار هـسـتند تو چرا گریه می کنی.؟

آواز هـمسـایه در گوشـم پیچید و پیچید و پیچید ... سـر مرگت را، سـر مرگت را، سـر مرگت را بمان.

یکبار حیـرت زده دیدم که تابوت آرام آرام تکان خورد و بیضه به حرکت در آمد. و لـُخـتی بعـد درز برداشـت و درز برداشـت؛ و شـکسـت و شـکسـت، و عـطر مهَیجی از آن برخاسـت وبر خاسـت و برخاسـت و فـضای اتاقم را انباشـت و انباشـت . گفـتی اتاقم از عطرمنفجر می شـود .

لحظاتی متواتر مثل دیوانه ها به آن بیضه و به آن درز برداشـتن ها و آن شـکسـتن ها نگاه کردم. دیدم که چگونه جسـم بیضه پارچه پارچه از هم جدا شـدند و چگونه زلفان معـطر شـراره سـر از آن بیرون آورده اند. یکبار به نظرم آمد که لبخـندی روی لبان خشـکیده و زنگ بسـته ام زائیده شـده اسـت. بنظرم آمد که کف های دسـتهایم بهم شـقـیده می شـوند بنظرم آمد که مثل آدمهای مسـت رو به آئینهء دیوار اتاقم ایسـتاده ام و مادرم پهـلویم میباشـد او هم صورت خویش را در آئینه تماشـا میکند و من با خوشـحالی برایش می گویم :

مادر ! می بینی، نمی گفـتم شـراره برمی خیزد، شـراره برمی خیزد، شـراره بار دیگر تولد می یابد. و در آن حال صدای هـمسـایه در گوشـم می پیچـید و می پیچـید که به طفل خود می گفـت:

سـر مرگت را بمان و بخواب آنها که ماتم دار هـسـتند، تو چرا گریه می کنی.

بوی عـطر تند و مهَیج در فضا پـراگنده بود و صدای خودم به گوشـم می آمد شـراره برمی خیزد، شـراره بار دیگر تولد می یابد. و می شـنیدم که نی ای به سـرود در آمده بود و غـیچکی بلند بلند می خواند و مادرم با کمر راسـتی در برابر آئینه ایسـتاده بود و سـرو صورتش را تازه می سـاخت.□






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 164]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن