واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: آن شمع دانش و بينش ، آن چراغ آفرينش ، آن عامل طريقت ، آن عالم حقيقت ، آن مرد خدايی ، داود طائی رحمةالله عليه ، از اکابر طايفه بود ، و سيد القوم ، و در ورع به حد کمال بود ، و در انواع علوم بهره تمام داشت ، خاصه درفقه که بر سر آمده بود ، و متعين گشته و بيست سال ابوحنيفه را شاگردی کرده بود ، و فضيل و ابراهيم ادهم را ديده ، و پير طريقت او حبيب راعی بود ، و از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پيوسته از خلق رميده بود و سبب توبه او اين بود که نوحه گری اين بيت می گفت :
بای خديک تبدی البلی
وای عينيک اذا سالا
کدام موی و روی بود که در خاک ريخته نشد ؟ و کدام چشم است که در زمين ريخته نگشت ؟
دردی عظيم ابز اين معنی به وی فرود آمد و قرار ی از وی برفت . متحير گشت و همچنين به درس امام ابوحنيف رفت . امام او را بر اين حال ديد . گفت : تو را چه بوده است ؟
او واقعه بازگفت ، و گفت : دلم از دنيا سردشده است و چيزی در من پديد آمده است که راه بدان نمی دانم و در هيچ کتاب معنی آن نمی يابم و به هيچ
فتوی در نمی آيد .
امام گفت : از خلق اعراض کن .
داود روی از خلق بگردانيد و در خانه ای معتکف شد . چون مدتی برآمد . امام ابوحنيفه پيش او رفت و گفت : اين کاری نباشد که در خانه متواری شوی و سخن نگويی . کار آن باشد که در ميان ائمه نشينی و سخن نامعلوم ايشان بشنوی . و بر آن صبر کنی و هيچ نگويی و آنگاه آن مسائل به از ايشان دانی .
داود دانست که چنان است که او می گويد ، يک سال به درس آمد و ميان ائمه بنشست و هيچ نگفت و هرچه می گفتند صبر می کرد و جواب نمی داد و بر استماع بسنده می کرد . چون يک سال تمام شد گفت : اين صبر يک ساله من کار سی ساله بود که کرده شد .
پس به حبيب راعی افتاد و گشايش او در اين راه از او بود و مردانه پای در اين راه نهاد و کتب را به آب فرو داد و عزلت گرفت و اميد از خلق منقطع گردانيد .
نقل است که بيست دينار به ميراث يافته بود ، در بيست سال می خورد ، تا مشايخ بعضی گفتند : طريقت ايثار است ، نه نگاه داشتن .
او گفت: من اينقدر از آن می دارم که سبب فراغت من است تا به اين می سازم تا بميرم .
و هيچ از کار کردن نياسود تا حدی که نان در آب می نهادی و بياشامديدی .
گفتی : ميان اين و خوردن ، پنجاه آيت از قرآن بر می توان خواند . روزگار چرا ضايع کنم ؟
ابوبکر عياش گويد به حجره داود رفتم . او را ديدم ، پاره ای نان خشک در دست داشت و می گريست . گفتم : يآ داود چه بوده است تورا ؟ گفت : می خواهم که اين پاره نان بخورم و نم یدانم که حلال است يا حرام ؟
يکی ديگر گفت : پيش اورفتم . سبويی آب ديدم در آفتاب نهاده . گفتم : چرا در سايه ننهی ؟ گفت : چون آنجا بنهادم سايه بود . اکنون از خدای شرم دارم که از بهر نفس تنعم کنم .
نقل است که سرايی داشت عظيم ، و در آنجا خانه بسيار بود ، و تا آن ساعت در خانه ای مقيم بودی که خراب شدی . پس در خانه ديگر شدی . گفتند : چرا عمارت خانه نکنی؟
گفت : مرا با خدای عهدی است که دنيا را آبادان نکنم .
نقل است که همه سرای فروافتاد ، جز دهليز نماند . آن شب که وفات کرد دهليز نيز فروافتاد .
يکی ديگر پيش او رفت و گفت : سقف خانه شکسته است ، بخواهد افتاد .
گفت : بيست سال است تا اين سقف را نديده ام .
نقل است که گفتند : چرا با خلق ننشينی ؟
گفت : با که نشينم ؟ اگر با باخردتر از خود نشينم مرا به کار دين امر نمی کنند ، و اگر با بزرگتر نشينم عيب من بر من نمی گويند و مرا در چشم من می آرايند . پس صحبت خلق را چه کنم ؟
گفتند : چرا زن نخواهی ؟
گفت : مومنه ای را نتوانم فريفت .
گفتند : چگونه ؟
گفت : چون او را بخواهم در گردن خود کرده باشم ، که من بر کارهای او قيام نمايم ، دينی و دنيايی چون نتوانم کرد ، پس او را فريفته باشم .
گفتند : آخر محاسن را شانه کن .
گفت : پس فارغ مانده باشم که اين کار کنم .
نقل است که شبی مهتاب بود ، بربام آمد و در آسمان نگريست ، و در ملکوت تفکر می کرد و می گريست تا بيخود شدو بر بام همسايه افتاد . همسايه پنداشت که دزد بر بام است . با تيغی بر بام آمد داود را بديد . دست او گرفت و گفت : تو را که انداخت ؟
گفتم: نمی دانم . من بيخود بودم . مرا خبر نيست .
نقل است که او را ديدند که به نماز می دويد . گفتند : چه اشتاب است ؟
گفتند : کدام لشکر؟ گفت: مردگان گورستان .
و چون سلام نماز بازدادی چنان رفتی که گويی از کسی می گريزد تا در خانه رفتی و عظيم کراهيت داشتی به نماز شدن ، از سبب وحشت خلق تا ، حق تعالی آن مونت از وی کفايت کرد .
چنانکه نقل است که مادرش روزی او را ديد و در آفتاب نشسته و عرق از وی روان شده . گفت : جان مادر ! گرمايی عظيم و تو صايم الدهری ، چه باشد اگر باسايه نشينی ؟
گفت : ای مادر ! ا ز خدای شرم دارم که قدم برای موافقت نفس و خوش آمد بردارم ، و من خود روايی ندارم .
مادر گفت : اين چه سخن است ؟
گفت : ای مادر ! چون درباغداد حالها و ناشايستها بديدم دعا کردم تا حق تعالی روايی از من بازگرفت تا معذور باشم و به نماز جماعت نروم تا آنها نبايد ديد. اکنون شانزده سال است تا روايی ندارم و با تو نگفتم .
نقل است که دايم اندوهگن بودی . چون شب درآمدی گفتی : الهی اندوه توام بر همه اندوهها غلبه کرد ، و خواب از من برد .
و گفت : از اندوه کی بيرون آيد آنکه مصايب بر وی متواتر گردد.
و ديگر وقتی درويشی گفت : به پيش داود رفتم ، او را خندان يافتم . عجب داشتم . گفتم : يا باسليمان اين خوش دلی از چيست ؟ گفت : سحرگاه مرا شرابی دادن که آن را شراب انس گويند . امروز عيد کردم وشادی پيش گرفتم .
نقل است که نان می خورد. ترسايی بر وی بگذشت . پاره ای بدو داد تا بخورد . آن شب آن ترسا با حلال خود سحبت کرد . معروف کرخی در وجود آمد .
ابوربيع واسطی گويد .
داود را گفتم مرا وصيتی کن . گفت : صم عن الدنيا وافطر فی الاخرة. از دنيا روزه گير و مرگ را عيد ساز و از مردمان بگريز ، چنانکه از شير درنده گريزند .
يکی گفت مرا وصيت کن :
گفت : زبان نگه دار .
گفت : زيادت کن .
گفت : تنها باش از خلق و اگر توانی دل از ايشان ببر .
گفت : زيادت کن .
گفت : از اين جهان بايد که بسنده کنی بسلامت دين ، چنانکه اهل جهان بسنده کردند بسلامت دنيا .
ديگری وصيت خواست .
گفت : جهدی که کنی در دنيا به قدر آن کن که تو را در دنيا مقام خواهد بود و در دنيا به کار خواهد ، آمد و جهدی که کنی برای آختر چندان کن که تو را در آخرت مقام خواهد بود ، به قدر آنکه تو را در آخرت به کار خواهد آمد .
ديگران وصيت خواست .
گفت : مردگان منتظر تو اند .
و گفت : آدمی توبه و طاعت باز پس می افگند . راست بدان ماند که شکار می کند تا منفعت آن ديگری را رسد .
مريدی را گفت : اگر سلامت خواهی سلامی بر دنيا کن به وداع ، و اگر کرامت خواهی تکبيری بر آخرت گوی به ترک . يعنی از هردو بگذر تا به حق توانی رسيد .
نقل است که فضيل در همه عمر دوبار داود را ديد ، و بدان فخر کردی.
يکبار بدر زير سقفی رفته بود شکسته . گفت : برخيز که اين سقف شکسته است و فروخواهد افتاد . گفت : تا من در اين صفه ام اين سقف را نديده ام . کانوا يکرهون فصول النظر کما يکرهون فصول الکلام . دوم بار آن بود که گفت : مرا پندی ده . گفت : از خلق بگريز .
و مروف کرخی گويد : هيچ کس نديده ام که دنيا را خوارتر داشت از داود که جمله دنيا و اهل دنيا را در چشم او ذره مقدار نبودی . اگر يکی را از ايشان بديدی از ظلمت آن شکايت کردی ، تا لاجرم از راه رسم چنان دور بود که گفت : هرگاه که من پيراهن بشويم دل را متغير يابم . اما فقرا را عظيم معتقد اسراف کردی .
گفت : هرکه را مورت نبود عبادت نباشد. لادين لمن لامروة له .
نقل است که يکی بيش او بود و در وی می نگريست . گفت : ندانی که چنانکه بسيار گفتن کراهيت است بسيار نگريستن هم کراهيت است تا دانی .
نقل است که چون محمد و ابويوسف را اختلاف افتادی ، حکم او بودی . چون پيش او آمدندی پشت بر ابويوسف کردی و روی به محمد آوردی و با محمد اختلاط کردی ، با ابويوسف سخنی نگفتی . اگر قول قلو محمد بودی گفتی اين است که محمد می گويد و اگر قول قول ابو يسوف بودی گفتی و نام او نبردی . گفتند : هردو در علم بزرگ اند . چرا يکی را عزيز می داری و يکی را در پيش خود نگذاری ؟
گفت : به جهت آنکه محمد حسن از سرنعمت بسيار و رفعت دنيا برخاسته است و به سر علم آمده است ، و علم سبب عز دين است و ذل دنيا ، و ابويوسف از سر ذل وفاقه به علم آمده است و علم راسبب عز و جاه خود گردانيده . پس هرگز محمد چون او نبود که استاد ما را ابوحنيفه به تازيانه بزردند قضا قبول نکرد و ابويوسف قبول کرد . هرکه طريق استاد خلاف کند من با او سخن نگويم .
نقل است که هارون الرشيد از ابويوسف درخواست که مرا در پيش داود بر تا زيارت کنم . ابويوسف به در خانه داود آمد . بار نيافت . از مادر او درخواست تا شفاعت کرد که او را راه دهد. قبول نمی کرد و گفت : مرا با اهل دنيا و ظالمان چه کار؟
مادر گفت : به حق شير من که راه دهی .
داود گفت : الهی تو فرموده ای که حق مادر نگاه دار که رضای من در رضای او ست ، و اگر نه مرا با ايشان چه کار ؟
پس بار داد . درآمدند و بنشستند . داود وعظ آغاز کرد . هارون بسيار بگريست . چون بازگشت مهری زر بنهاد و گفت حلال است .
داود گفت : بردار که مرا بدين حاجت نيست . من خانه ای فروخته ام از ميراث حلال وآن را نفقه می کنم از حق تعالی درخواسته ام چون آن نفقه تمام شود جانم بستاند تا مرا به کسی حاجت نبود . اميد دارم که دعا اجابت کرده باشد .
پس هردو بازگشتند . ابويوسف از وکيل خرج او پرسيد : نفقات داود چند مانده است ؟
گفت : دو درم .
و هر روز دانگی سيم خرج کردی . حساب کرد تا روز آخر ابويوسف پشت به محراب باز داده بود . گفت : امروز داود وفات کرده است .
نگاه کردند ، همچنان بود . گفتند : چه دانستی؟
گفت :از نفقه او حساب کردم که امروز هيچ نمانده است ، دانستم که دعای او مستجاب باشد .
و از مادرش حال وفات او پرسيدند . گفت : همه شب نماز می کرد . آخر شب سر به سجده نهاد و برنداشت ، تا مرا دل مشغول شد . گفتم : ای پسر ! وقت نماز است . چون نگاه کردم وفات کرده بود .
بزرگی گفت : درحالت بيماری در آن دهليز خراب خفته بود و گرمايی عظيم و خشتی زير سر نهاده و در نزع بود و قرآن می خواند . گفتم : خواهی تا بر اين صحرات بيرون برم ؟
گفت : شرم دارم برای نفس درخواستی کنم که هرگز نفس را بر من دست نبود، در اين حال اوليتر که نباشد .
پس همان شب وفات کرد . داود وصيت کرده بود که مرا در پس ديواری دفن کنيد تا کسی پيش روی من نگذرد . چنان کردند و امروز همچنان است . و آن شب که از دنيا برفت ا ز آسمان آواز آمد که : ای اهل زمين ! داود طائی به حق رسيد و حق سبحانه و تعالی از وی راضی است .
بعد از آن به خوابش ديدند که داود در هوا می پريد و می گفت : اين ساعت از زندان خلاص يافتم .
آن شخص بيامد تا خواب او بگويد ، وفات کرده بود و از پس مرگ او از آسمان آوازی آمد که : داود به مقصود رسيد ، رحمةالله عليه .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 72]