واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: گزارش از محل نگهدای زنان و دختران خیابانی
باورش سخت بود شنیدن خبری از پزشکی که حرمت شغلش را شکسته و گدائی می کند.اما خبر واقعیت داشت.”چهار زانو کنار خیابان افتاده بود.زیر بغل هایش راگرفتیم و سوار ماشینش کردیم”. پزشک حرمت شکن را اینجا آورده بودند. همین سرایی که تحصیلکرده گان ، مترجمان و خارج رفتگان را هم در خود جای داده بود. اینجا سرای احسان است،محل نگهداری و درمان کارتن خواب ها و آواره های سرزمینت،آنهایی که بر اثر اختلال هواس یا اعتیاد در گوشه خیابان می افتند و باز ترحم تو کار دستشان می دهد ! یاد می گیرند که می توانند گدایی کنند و گرسنه نمانند .تو شاید ندانی که حتی خانواده های برخی از آنان سال ها ،آواره شهر ها شده اند تا اثری از فرزند یابند.چنانکه دکتر نصرت اله داهی مدیر سرای احسان می گوید:"شخصی را از کنار خیابان یافتیم و در اینجا درمانش کردیم.سه سال بود خانواده اش دنبالش می گشتند اما اثری از او نیافته بودند. اهل اردبیل بود و دچار اختلال هواس. سه سالی بود که از خانه بیرون زده بود و از تهران سر در آورده بود.وقتی پس از سه سال او را به شهرش برگرداندیم،خانواده اش نگذاشتند آن شب ما به تهران بازگردیم و برایمان گوسفند قربانی کردند.ما فرزندشان را به ارمغان برده بودیم". می گویی چه کنند. فرزندشان مبتلا به ناراحتی روانی است،وقتی در جامعه هیچ نهادی آنان را برای درمان و نگهداری نمی پذیرد پس چه باید کرد.آنها هم باید کبوتر را دوست دارند،پروازش را ازادی اش را و دلدادگی اش را. سه سالی می شود که در این سرا مانده است ،می گوید:"حشیش و تریاک می کشیدم که بعدها ارضایم نکرد و سراغ هروئین رفتم. 5 سال دودی و دماغی می کشیدم و بعد سراغ تزریق رفتم.شب ها در جنوب شهر و در گوشه خیابان ها می خوابیدم تا این که یک روز وضعم خیلی خراب شد نمی توانستم از جایم بلند شوم و پاهایم هم عفونت کرده بودند و همه اینها در اثر تزریق بود تااین که آقای شاکری مدیر کشیک سرا در کنار خیابان متوجه من شد و من هم بدون اینکه مقاومتی کنم سوار مینی بوس شدم و مرا به سرا آوردند.البته مقاومت هم نمی توانستم بکنم چرا که پاهایم خشک شده بود و همانطور که گفتم اصلا نمی توانستم از زمین بلند شوم". آن سوی خط های میلیمتری سرنگ تو را به کجا می برد،به ناکجا آباد آیا؟ چه می کنی با خودت،خانواده ات و آنهایی که دوستت دارند؟ هرگز فکر کرده ای یا نه، آن سرنگ لعنتی فکر و ذهنت را هم مالک شده است؟بلند شو مرد،بلند شو.تو هنوز آنقدر توانایی که تمامی پل های فرو ریخته ات را از نو بسازی .بلند شو مرد،بلند شو. علی آهی از سردرد می کشد و می گوید که اگر حرف گوش می دادیم الان وضع و روزمان این گونه نبود.همیشه با خود می گویم این همه آزاری که به پدر و مادرم داده ام را چگونه جبران خواهم کرد.سه بار حلقه نامزدی را دست دختری کردم که دوستش داشتم اما هر بار رفتم آن را پس گرفتم و با خود گفتم که خود هم بدبخت شده ام کافی است،دیگر او را بدبخت نکنم.علی سرش را پائین می اندازد و طعم گس خنده اش تا دل و جانت نفوذ می کند. همه دارو ندارت از دست می رود،دود می شود و پر به آسمان می کشد. تو لحظه ای در این دنیا نیستی و همان یک لحظه تمام زندگیت را نیست و نابود می کند.بعدها یادت می افتد دختری هم داری که خیلی دوستش داری. رسول بر خلاف علی متاهل است و یک فرزند دختر دارد.لنگ لنگان راه می رود و می گوید:" الان که خوب است، اول هیچ نمی توانستم راه بروم.همه کمکم کردند به خصوص علی آقا تا توانستم راه بروم.از یک طرف موتور به من خورد و از طرف دیگر به قدری تزریق کردم که یک پایم کلفت شد و یک پایم نی قلیان! یک ماه در شاه عبدالعظیم در گوشه پارک افتاده بودم و هیچ کس هم به دادم نمی رسید تا اینکه خودم از یکی از بچه های حوزه علمیه آنجا خواهش کردم تا جایی را پیدا کند که بتوانم درمان شوم.آنها پس از پی گیری های فراوان سرای احسان را پیدا کرده بودند و از مسئولان سرا امدند و مرا به اینجا انتقال دادند". رسول دو سال می شود که در سرای احسان زیر نظر پزشکان تحت درمان است و بسیار از روند درمان راضی است.علی و رسول هر دو آلوده به ویروس HIV هستند و هر دو از این قضیه مطلعند. علی می گوید:"آرایشگر بودم و چند تا رفیق از بچه های بالا شهر داشتم .آنها همیشه از ایدز صحبت می کردند و من نمی دانستم ایدز چیست .بعد که اینجا آمدم یک روز دکتر رمضانی من و رسول ویکی دیگر از بچه ها را به اطاقش برد و کم کم به ما گفت تا ناراحت نشویم.انجا بود که متوجه شدیم،آلوده به ویروس HIV هستیم. اما رسول توهم دارد:"هر چه فکر می کنم به دیوار می خورد و به خودم برمی گردد .نمی توانم خودم را از افکار م خلاص کنم". علی از طریق سرنگ های آلوده مبتلا شده است و رسول بوسیله همبستر شدن بادختران خیابانی در کشور ژاپن این بیماری را با خود به عنوان میراثی از ژاپن به همراه آورده است.او 9 سالی در ژاپن بوده و ژاپنی را راحت صحبت می کند.تمام سرمایه ای را که از ژاپن آورده اتوبوسی خریده و آن را به اسم تنها دخترش کرده است تا در نبود پدر در آمدی داشته باشد. زنان و مردان خیابانی تنها انسان های کم سواد و فقیر نیستند. سرگذشت پزشکی که چند سال پیش از کنار خیابان پیدایش کرده و به سرا آورده اند،شنیدنی است.دکتر داهی می گوید:" پزشک عمومی بود و سال سوم رزیدنت جراحی .در پاویون بیمارستان همواره قمار و مشروب خوری راه می انداخت تا اینکه بیرونش کردند.وضعیت مالی خیلی خوبی هم داشت و خودش هم از یک خانواده اصیل بود.وقتی از بیمارستان بیرونش کردن کمی به خود آمد و خوب شد". امان از محیط بد و اراده سست،امان از ناکارآمدی آنانی که ادعای کاردانی می کنند و هنوز پس از چندین سال مبارزه و هزینه کردن برای شهرهای مرزی هیچ نتیجه ای حاصل نکرده اند و هر روز شاهد افزایش آسیب های از جمله اعتیاد در این مناطق هستیم. دکتر واهی ادامه می دهد :"دکتر آدم معقولی بود و همواره دوست داشت در میان جمع باشد.او به یکی از شهرهای مرزی ایران رفت و آنجا مسئول بهداری شد اما بر اثر وجود پیش زمینه و محیط نامناسب دوباره به اعتیاد روی آورد.دکتر بار دیگر به تهران منتقل شد که دیگر معتاد به هروئین شده بود.مشروب می خورد و قمار بازی می کرد.همسرش هم متارکه کرده بود و هر کاری دوستان دکتر انجام دادند حاضر به بازگشت نشد.اواخر هم به گدایی افتاد تا اینکه با وضع بسیار بدی او را به اینجا آوردند.اینجا هم چون پزشک بود و همه داروها رامی شناخت از داروی مدد جویان دیگر می خورد. چند سالی اینجا بود تا اینکه بنا به درخواست خودش از سرا رفت". دکتر داهی با گفتن سرگذشت این پزشک یاد مترجمی می افتد که مدتی را در سرابوده است "او ساکن امریکا ، ایرانی الاصل و جزو خانواده های سرشناس بود.ایران که آمده بود ساکش را با تمام مدارک و وسایلش دزدیده بودند و دچار فراموشی شده بود.به سرا که آمد اوایل همه فکر می کردیم تو هم دارد. او همواره تاکید می کرد خانواده من در آمریکا ساکن هستند و جزو خانواده های سرشناسند، زنگ بزنید تا بیایند ومرا تحویل بگیرند اما ما فقط فکر می کردیم دچار توهم است تا وقتی که علائم بهبود روانی در او ایجاد شد و دیدیم باز حرف های اولین روز را تکرار می کند.بالاخره با شماره ای که داده بود تماس گرفتیم و فهمیدیم که از همان روزاول راست می گفته است.برای او پاسپورت گرفتیم و تحویل خانواده اش دادیم.خانواده او هم قول کمک به سرا را دادند.اما حتی دریغ از یک تلفن" . از میان مردان خیابانی که خارج می شوی به محل نگهداری زنان خیابانی می رسی.در همان ابتدا همه دور دکتر داهی جمع می شوند و هر کسی تقاضایی دارد و بیشتر تقاضا ها حول محور سیگار می چرخد و زنان بیشتر از مردان درخواست افزایش سهمیه سیگار خود را دارند . زن نابینایی عادت به جمع کردن آشغال از زمین دارد. زنی گوشه ای نشسته و به دیواری زل زده است و آن دختر جوانتر وسط حیاط چمباتمه زده و های های گریه می کند و زن های دیگر هر کدام بنا به عادت به کارهای روزمره خود مشغولند. "روحی خانم" ایرانی است چند سالی را در خارج از کشور زندگی کرده است.او انگلیسی را کامل صحبت می کند و شوهر و بچه هایش در خارج از ایران زندگی می کنند.روحی دچار توهم است و از کتابی سخن می گوید که با پسر عموها و دختر عموهایش مشغول نوشتن آن هستند .کتابی که هرگز واقعیت خارجی نداشته است. می گوید:" 5 سال است در این سرا زندگی می کنم.مرابه خاطر ناراحتی اعصاب از بیمارستان روزبه به اینجا انتقال دادند .اینجا می مانم تا تحت نظر پزشکانم دوره نقاهت بیماری ام طی شود". روحی انگلیسی رادر انجمن ایران،آمریکا یاد گرفته و بنا به ادعای خودش چند سالی در آمریکا طراح پرده بوده است:" به من گفتند پسرت مرده و من ناراحتی عصبی پیدا کردم و دست هایم را تیغ کشیدم". روحی فقط از وضعیت سیگارش ناراضی است و می گوید فقط روزی 8 نخ سیگار به من می دهند. به گفته دکتر داهی بالای 95 درصد از این زنان و مردان توسط واحدهای کشیک سرای احسان از خیابان ها جمع آوری می شوند و در نیمه دوم سال اینجا شلوغ تر است.گاه افرادی پا به سرا می گذارند که یک تا دو میلیون تومان پول همراهشان است. پول های آن ها هنگام ترخیص تحویلشان می شود . داهی در مورد نحوه کسب در آمد آنها می گوید:" عده ای تکدی گری می کنند و عده ای هم با فروش زباله در امد کسب می کنند که اینها در روزه 5 الی 6 هزار تومان در آمد دارند.اگر چه 99 درصد از این افراد اطلاعات اولیه صحیح به ما نمی دهند .آنها در ابتدای ورود به سرا برای اصلاح موهای سرشان آماده می شوند،سپس به حمام می روند و لباسهای نو تحویل می گیرند و لباس های خودشان آتش زده می شود. مددجویان تحت درمان پزشکان عمومی و روانپزشکان قرار می گیرند سپس قاضی پرونده با توجه به نوع جمع آوری و وضعیت مدد جو حکمی را صادر می کند". دنیای اهالی سرای احسان به وسعت تخت هایی است که درون سالن های یخ زده و خاکستری نشسته اند و باغچه ای آن سوی در . دنیایی که در آن همدیگر را دوست دارند مثل آن تابلوی نصب شده روی دیوار:"دوست داشتن دل می خواهد،نه دلیل".
گردآوری: گروه خبر سیمرغ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 183]