واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
بختم سياه است نام:كوكب سن:42 سال سواد:ابتدايي اتهام:قتل مجازات:قصاص چهره تكيدهاي دارد،چين و چروكهايي كه سنش را بيشتر نشان ميدهد. خودش ميگويد: مريضم. سرطان گرفتهام. كوكب15 سال است كه پشت ديوارهاي زندان زندگي ميكند. او داستان زندگياش را اينطور تعريف ميكند: خانواده فقيري داشتم. به نان شب هم محتاج بوديم. بچه بزرگ هستم و 2 خواهر و 3 برادر دارم. همه دردها از بيپولي است به خاطر همين بيپولي درس نخواندم. در خانه مانده بودم تا شايد كسي در خانهمان را بزند اما كو خواستگار. كسي با دختري مثل من كاري نداشت. تا اينكه بالاخره يكي از آشنايان، مردي را معرفي كرد تا به خواستگاريام بيايد. آن مرد سماورساز بود و دستش به دهانش ميرسيد. پدرم اولش نه آورد و گفت سنش خيلي زياد است اما بالاخره راضي شد. پيش خودش فكر كرد همين كه نان شبش را درميآورد خيلي خوب است. به خانه ايوب كه رفتم، فهميدم من زن پنجم او هستم. چهارتاي قبلي را طلاق داده بود. از 2 نفرشان بچه داشت كه با خودش زندگي نميكردند. آنها را داده بود به مادرش. وقتي فهميدم زن پنجم ايوب هستم خيلي دلم شكست. اما چه كار ميتوانستم بكنم. هر روز دعوا داشتيم تا اينكه فهميدم بچهدار نميشوم. از آن به بعد همه چيز بدتر شد. اصلا پيشانينويس من سياه است. ايوب بداخلاق بود و دست بزن داشت. از وقتي فهميد بچهدار نميشوم، بدتر هم كرد. هميشه اخلاقش مگسي بود و تند و تند جني ميشد. بالاخره هم مرا طلاق داد و يك ريال هم كف دستم نگذاشت؛ نه مهريه و نه نفقه. به خانه پدرم برگشتم. پيش خودم ميگفتم آنقدر بايد در آن چارديواري بمانم تا موهايم رنگ دندانهايم شود. همان موقع كه دختر بودم خواستگاري نداشتم چه برسد به وقتي طلاق گرفتم و تازه معلوم شده بود بچهدار هم نميشوم. مدتي گذشت تا اينكه باز هم برايم خواستگار پيدا شد. البته نه آدم درست و حسابي. يك آدم..... بعد از اينكه ايوب مرا به خانه پدرم پس فرستاد،براي اينكه نانخور اضافه نباشم، شروع كردم به كار. يكي از آشنايان مرا به مردي به اسم هادي معرفي كرد و من خانهاش را تميز ميكردم و برايش غذا ميپختم. هادي بعد از مدتي از من خوشش آمد. يعني خودش اول چيزي نگفت ولي از نگاههايش همه چيز را فهميدم. او زن و بچه داشت ولي دستبردار نبود. مانده بودم چه كنم و اگر او حرفي زد، چه جوابي بدهم. هنوز دودل بودم كه هادي پيشنهاد داد عقدموقت كنيم. جواب دادم بايد كمي فكر كنم. او خيلي از من بزرگتر بود؛ هم سن و سال پدرم ولي در عوض دستش به دهانش ميرسيد و ميتوانست يك لقمه غذا جلويم بگذارد. بعد از دو روز بله را گفتم البته شرط گذاشتم. قرار شد اولش صيغه كنيم اما قبل از اينكه زمانش تمام شود، هادي مرا زن رسمياش كند. من و هادي بدون اينكه كسي بويي ببرد،زن و شوهر شديم. زن و بچه خودش هم نميدانستند اما زنها وقتي زير سر شوهرشان بلند ميشود، خيلي خوب ميفهمند. زن هادي وقتي ديد ديگر در خانه مثل قبل كار نميكنم و هر وقت فرصت گير ميآورم مشغول پچپچ با شوهرش ميشوم، داد و قال راه انداخت. آن موقع بود كه فهميدم هادي قبلا هم دوبار ازدواج كرده و زنهايش را طلاق داده است. خلاصه اينكه هادي نتوانست از پس زنش بربيايد و گفت بايد دنبال زندگي خودم بروم. قول و قرارش را يادش آوردم ولي فايدهاي نداشت. او تصميم خودش را گرفته بود. پيش خودم فكر كردم اگر اين بار هم دست از پا درازتر خانه نشين شوم، ديگر كسي به من محل نميگذارد. در همين گير و دار بود كه هادي را كشتند و قتل را گردن من انداختند. آن روز من و هادي در خانه تنها بوديم. داشتم پلهها را جارو ميكشيدم كه يك نفر از پشت محكم به سرم كوبيد. يكدفعه چشمم سياه و تيره و تار شد و خوردم زمين بعد هم از حال رفتم و بيهوش بودم. چند دقيقه بعد زن همسايه مرا به هوش آورد و گفت هادي كشته شده. اصلا زمان قتل بيدار نبودم كه بفهمم چه كسي و چرا اين كار را كرده. آنها حتي دست خودم را با سيگار سوزانده بودند. خلاصه اينكه وقتي پليس آمد گفت هادي خفه شده و قتل كار من است. از آن به بعد مرا گرفتند و حالا هم به قصاص محكوم شدهام. البته يك بار در آگاهي اعتراف كردم براي اينكه از هادي انتقام بگيرم او را با آبجوش سوزاندم و بعد خفهاش كردم. اين اعتراف درست نيست و باز هم ميگويم من قاتل نيستم. اولياي دم گفتهاند اگر ديه بدهم رضايت ميدهند و آزاد ميشوم ولي من آه در بساط ندارم. پولي را كه خواستهاند، خيلي زياد است. پدرم هم نميتواند چنين پولي را جور كند. حالا مريض هم شدهام. سرطان دارم. هرچند وقت يكبار مرا از زندان به بيمارستان ميبرند اما فايدهاي ندارد و ميدانم آخر سر پشت همين ميلهها ميميرم. جام جم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 526]