واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: تولستوي در جستجوي راز حيات
لئون تولستوي در سال 1328 در قريه «ياسنائيا پوليانا» در جنوب شهر مسكو متولد شد. طبيعت زيباي قريه، مرغان خوشالحان، آفتاب درخشان و درختان كهن اين قريه چنان او را مجذوب كرده بود كه ميگفت: «به طبيعت روي آوريد، اوست كه معناي حيات را به شما خواهد گفت.» چهارده ساله بود كه افكار فلسفي در ذهن او به هيجان آمد. بارها به خود فرو ميرفت و به سرنوشت انسان و بقاي روح ميانديشيد و ميگفت: «لذت و سعادت پيرو حوادث خارجي نيست، بسته به طرط استقبالي است كه شخص از حوادث ميكند. كسي كه به سختيها و مصايب عادت كند، از هجوم بدبختيها نميهراسد و رنج نميبرد.»
آنگاه بر آن شد كه خود را به سختيها و رنجهاي حيات معتاد كند. با طناب سختي، هر روز به خود تا زيانه ميزد و كتابهاي لغتا سنگيني را به زحمت بسيار چند دقيقه در دست نگاه ميداشت. روزي بر تخته سياه خطوطي رسم ميكرد، ناگهان در اين انديشه فرو رفت كه تناسب چيست؟ اساس آن از كجاست؟ در پي اين انديشه، سؤالها و افكار مختلف به مغزش هجوم آورد. آن قدر كه از شدت هيجان در اتاق شروع به دويدن كرد.
در پانزده سالگي به مدرسه السنه شرفيه رفت. اين مباحث، مطبوع خاطر آشفته او قرار نگرفت. فكرش متوجه فلسفه و بيشتر در انديشه تكامل اخلاقي بود او در جستجوي وسيلهاي و راهي براي تقويت اراده خود بود. هرگاه در اين باب با رفقاي مدرسهاش سخن ميگفت، او را استهزاء ميكردند و به سخره ميگرفتند. كلام زيبايي دارد. ميگويد: «من هر چه مطلوب بشر است داشتم: عقل، ثروت، همت عالي و شخصيت، ولي افسوس تمامي قواي نيكويي كه در من بود، عاطل و باطل ماند. از من خيانت يا جنايتي سرنزده، اما گناهي مرتكب شدهام بدتر از قتل و جنايت، يعني دل و جواني و عقل سليم خود را در منجلاب افكندم. هرگاه ميان اميال و آرزوها و قدرت خود ميزاني ميگيرم، و ورطه هولناكي كه خواستههاي مرا از توانستههايم جدا كرده، مشاهده ميكنم، دهشت و اضطراب بر من مستولي ميشود. اي كاش از همان اوان كودكي راهي ميپيمودم كه ذهن صاف و عقل روشنم به من مينمود. بارها بر آن شدم تا خودم را از منجلابي كه ميان من و آن شاهراه روشن حايل است برهانم، اما افسوس ... مدرسه چيزي به من نياموخت، تربيت اساسي آن است كه از حيات عملي به دست ايد نه از مدرسه.»
او در 19 سالگي مدرسه را ترك گفت و به دهكده خويش بازگشت تا به زراعت و بهبود حال رعاياي خود بپردازد. نامهاي به دوستش نوشت: «ميخواهم به دهكدهام بازگردم و همت خود را به اصلاح حال رعيت مقصور گردانم و براي هفتصد تن رعاياي خود، مفيد واقع شوم.» آ» شخص جواب نوشت: «اشتباه ميكني. اداره امور رعايا از تو ساخته نيست . نوجواني خوشخوي و مهربان هستي. اين مردم سختي و خشونت ميخواهند. جوان بايد جاهطلب باشد نه اين كه خود را در گوشه مزرعه، زنده به گور كند. تو اشتباه ميكني و به استعداد خويشتن پي نبردهاي.»
تولستوي سخن او را نشنيد. مدرسه را ها كرد و به دهكده بازگشت و با بدبختيهاي رعايا مواجه شد. او پس از چندي دانست كه سعادت و بهبودي زندگي اين مردم از قدرت وي خارج است. نوميد شد. روزها در مزارع تنها ميگشت، روحي ناآرام داشت. روزي زير درختي نشسته و ابرهاي گريزان آسمان را تماشا مي كرد. در ميان آن آشفتگي و پريشاني احوال به وي الهام شد: «عشق و كشف حقيقت، بزرگترين سعادت عالم امكان است». اين انديشه را بارها تجزيه و تحليل كرد. وجدانش آن را پذيرفت و تكذيب نكرد. آنگاه بر آن شد تا براي رسيدن به سعادت خوبي كند و خويشتن را منبع خير و سعادت قرار دهد. قواي خود را به كار اندازد تا دلهاي رعاياي ساده و حساس را مزرعة انديشههاي خود بنمايد.
اما دريغ؛اين بار هم رنجهاي او بينتيجه ماند. نه از درد و بدبختي و وضع حقيقي رعايا آگاه شد و نه آنها به افكار و نيات او پي بردند. پس از سه سال خستگي و ملال، دهكده را ترك گفت و به قفقاز رهسپار گرديد. آنجا يك چند در نظام خدمت كرد و شجاعتهاي بينظيري نشان داد. از آنجا به سنپطرزبورگ رفت و به انجمن ادبي پيوست. او پس از چندي نوشت:
«افكار اين نويسندگان كه چندي با ايشان اتفاق صحبت دست داد، در من مؤثر افتاد و مرا از طريق تكامل اخلاقي بازداشت. اين ادبا خود را پيشرو جامعه و موظف به تعليم و ارشاد مردم ميدانند، ليكن هرگاه از آنان ميپرسيدم من كيستم؟ و چه بايد تعاليم بدهم؟ پاسخ ميدادند: چه ضرورت دارد اين مطالب را بداني؟ شاعر و هنرمند، بيغايت و نظر بايد به تعليم بپردازد. من نيز ناچار مقلدانه گفتم و نوشتم، بيآنكه بدانم چه ميگويم و براي چه مينويسم. در اين ايام جميع لذات از زن، شهرت، مقام و مال نصيبم شد. و من فراموش كردم كه راه صواب كدام است.»
تولستوي سه سال بدين طريق زندگي كرد. پس از آنكه دانست اين واعظان غيرمتعظ و پيغمبران ادبي، هيچگونه اعتقاد و ايماني ندارند، پطرزبورگ و انجمن ادبي را ترك گفت و عازم آلمان و سوئيس و فرانسه شد. از او پرسيدند قصد اين مسافرتهاي تو چيست؟ پاسخ داد: «ميخواهم اين هنر را بياموزم و از اين سرّ آگاه شوم كه چگونه شخص نادان از عهدة تربيت ديگران برميآيد.»
روزگاري بدين منوال، از اين ديار به ديار ديگر سفر كرد تا خسته شد. روزي با خود گفت: «ظاهراً عقلم سليم نيست. اين شيوة زندگي نميتواند درخور تحمل باشد.» بارها از خود ميپرسيد: «من كيستم؟ چرا زندهام؟ غايت زندگي چيست؟ چگونه بايد زندگي كنيم؟ خير و سعادت در كجاست؟ شرّ در چيست؟ به مال و ثروت و شهرت و غيره رسيدم، عاقبت چه؟ از اعمال امروز من چه نتيجه حاصل تواند شد؟ همچنين از اعمال فردا؟ از افعال تمام عمرم؟ آيا در جهان چيزي هست كه با فناي من فاني نشود و جاودان بماند؟»
تولستوي ميگويد: «چون اندكي در اين انديشهها فرورفتم و معلومات خويش را سنجيدم، دريافتم كه هيچ مايهاي در من نيست كه جوابي به اين پرسشها دهد و تكيهگاه حيات من باشد. زندگي در نظرم بيمعني شد. به خيال خودكشي افتادم. با خود گفتم: حالا كه در زندگي معنايي نمييابي و بيمعنايي آن را هم نميتواني تحمّل كني، خود را بكش! چه فايده از بيان بيثمري حيات و ذكر بيهودگي عمر، خود را راحت كن و برو.»
ولي در اندرون وي منادي بانگ ميزد: اگرچه معناي حيات را نميفهمي، زحمت تفكر به خود ده، زنده باش. جواب ميشنيد: نميتوانم زنده باشم. معني حيات در كجاست؟ حقيقت در چيست؟ پاسخ شنيد: تجسس كن و بكوش، معناي جديدي خواهي يافت. مينويسد: پس از اين مكالمات دروني با تلخكامي و دردناكي و سعي و جهد بليغ در تكاپو افتادم و با اصرار هرچه تمامتر درصدد كشف حقيقت برآمدم. شبها با اين فكر به روز آوردم. چون غريقي به هر گياهي چنگ ميزدم، ميكوشيدم و هيچ نمييافتم. آنگاه روي به خانواده و تأليفات ادبي خود آورده و گفت:
«اي دو قطره نوشيدنيهايي كه بيش از ساير لذات مرا به خويش جلب كرديد و دير زماني از كشف راز حيات بازم داشتيد. اي محبت زن و فرزند، اي عشق شعر و ادب، دريغا كه ديگر مرا مجذوب نميكنيد و در كام من طعمي نداريد.»
پس روي به علوم آورد. هيچيك جوابي به سؤالات او ندادند و متفقاً گفتند كه ما معني حيات را نميدانيم چيست. فلاسفة قديم و جديد نيز به وي پاسخي ندادند. با اين همه تولستوي از خود ميپرسيد: اگر چنين است، چرا اين همه موجوداتِ زنده، تحمل بار حيات را ميكنند؟ بيمعنايي حيات كه روشن و واضح است، پس به چه اميد زنده هستند و به جان ميكوشند؟ سرچشمة اين اميد كجاست؟ چون از هيچ راه جوابي به پرسشهاي خود
نيافت، نه در علوم رياضي و نه پزشكي و نه طبيعي و غيره، نظري اجمالي به اديان نمود. با تمام اوهام و پاره خرافاتي كه مذاهب را فرا گرفته بود، باز برق اميدي به دلش تابيد و گفت: اين است كه متناهي را به نامتناهي ارتباط ميدهد و اعمال مخلوق را به خالق مربوط ميكند. چون از علوم بپرسند: من كيستم؟ ميگويند: موجودي متناهي چون از اديان بپرسند گويند: حقيقتي نامتناهي.
تولستوي به هيچ يك از اديان ايمان نياورد، ولي اعتراف كرد كه جواب سؤالات او در دين است و اميدها و نويدهاي ديني است كه زندگي را قابل دوام ميسازد. از اين پس به مطالعة تاريخ مذاهب پرداخت، ولي هر قدر پيش ميرفت، دهشت و نوميدي شديدي بروي مستولي ميشد. او ميديد ميان آنچه حقيقت هر ديني است، با آنچه علماي آن دين ميگويند فاصله بسيار موجود است. همه مدعي هستند طريق سعادت و بهبودي حيات دو جهاني بشر را نشان ميدهند، در حالي كه پيروان و مؤمنان آن مذاهب مخالف آنچه ميگويند، انجام ميدهند. حضرت عيسي ميگويند: محبت و تسليم اختيار كنيد ولي بعضي از عيسويان به جنگ و چپاول و ظلم و تعدي ميپردازند.
سخت حيران ماند و در اين كشمكش و نشيب و فراز كه خود آن را «خداجويي» مينامد، به نوميديها و اميدهاي متناوب برخورد كرد. مينويسد: «روزي از فصل بهار در جنگلي ميگشتم، به آهنگ اسرارآميز مرغان و اهتزاز شاخ و برگ درختان گوش ميدادم و در تفكر ژرفي غوطه ميخوردم. به خاطرم گذشت اين خدايي كه تصوّر وجود او مرا آسودگي بخشيده است، چيست؟ آيا در ذهن ما وجود دارد يا مفروض قوة واهمة ماست؟ نخست جوابي منفي در دلم گذشت. دنيا را تيره و تاريك ديدم و موجودات از حيات و جلوه و نورافشاني باز ايستادند. آنگاه كه هستي او را بار ديگر فرض كردم، همه چيز رو به اميد و حيات گذاشت. پس از اين تجربه با خودم انديشيدم: «چرا تا در طلب خدا هستم زندهام، و چون باز ميايستم مرده؟ پس خدا هست، خدا نور حيات و چشمة سعادت است.»
او پس از اين تجربهها و انديشهها، خداپرست شد و راهِ تازه و نوي در عالم گسترده ديد و از آن پس اين دو جملة حضرتعيسي را مقتداي خود ساخت: «يكديگر را دوست بداريد، بدي را به بدي پاداش ندهيد.»
در سال 1883 با دهقاني عامي - كه به زحمت انجيل و تورات را ياد گرفته بود - آشنا شد. او معتقد بود كه: سعادت دو جهان حاصل نميشود مگر آنگاه كه هر فردي تن به زحمت كاردستي دهد و عرق جبين خود را نان خورش خويش كند. تولستوي اصول عقايد اين دهقان را پذيرفت و با تأويلات شيوا در مجلههاي روسيه انتشار داد و سپس مسكو را ترك گفت و پاي پياده با جامة دهقانان راهي قرية خويش «ياسنائيا پوليانا» شد. در آنجا از زندگي سراسر دروغ و ريا و تظاهر دوري گرفت و به شيار زمين مشغول شد و شيوة زندگي و سير و سلوك خويش را بر منهاج محبت و كار قرار داد.
در پايان عمر به كارنامة اعمال خود نگريست و دريافت به خلاف مرام و مقصود خود گام برداشته است. چون چنين ديد، دهكدهاي كه سالها محل شادي او بود، ترك گفت. با پشتي خميده از بار عمر هشتاد و دو ساله روي به صحرا نهاد و سرانجام او را در ايستگاه راهآهن «استاپوو» مرده يافتند.
«اسيب لوريه» در كتابي كه راجع به احوال وي نوشته، ميگويد: «فرار شبانة تولستوي نشانة غلبة وي بر نفس خويش بود و چنين نتيجه گرفت: هيچ كس در اين عالم به كمال مطلوب خود نميرسد و هيچ فصلي از فصول زندگي براي كوشيدن خير و سعادت اخلاقي دير نيست.»
پنجشنبه 17 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 266]