واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: سبزك، لاك پشت مهربان
تـوي يـك جـنـگل بزرگ، كنار يـك آبـشـار قـشـنگ، لاك پشت كـوچـولـويـي بـه نـام سـبزك با خانوادهاش زندگي ميكرد. لاك پشت قصه ما هميشه آرزو داشت كه يك برادر كوچكتر داشته باشد. يك روز كه پدر بزرگ و مادر بزرگ سبزك به خانه آنها آمده و همگي دور هـم جـمـع بودند، لاك پـشت كوچولو آرزويش را به همه گفت: هــمــه از شـنـيـدن آرزوي سبزك تعجب كردند. مادر سبزك لبخندي به پسرش زد و مادر بزرگ او گفت: پسر كوچولوي من، آرزوي تو به زودي بـرآورده مـي شـود و تـو صاحب يك برادر و شايد هم يك خواهر كوچولو مي شوي. لاك پشت كوچولو از شـنيدن اين خبر خيلي خوشحال شد و پرسيد: كي؟ كي مادر جون؟ مادر بزرگ گفت: فصل بهار. سبزك گفت: بهار كي ميآيد؟ مادر بزرگ گفت: وقتي زمستان تمام شود بهار ميآيد. او پرسيد چه طور بايد بفهمم كه زمـسـتان تمام شده و نشانه آمدن بهار چيست؟ در اين ميان پدربزرگ گفت: وقتي برفها آب و همه جا سبز شود و درختان پر از شكوفه شوند بهار هم ميآيد. سبزك گفت: فهميدم، پس با آمدن شكوفهها و گل ها بهار ميآيد. صبح روز بعد سبزك براي بازي با دوستانش بيرون رفت و با خوشحالي به آنها گفت: بچهها من به زودي يـك بـرادر يـا شــايـد هـم يـك خـواهـر كـوچكتر خواهم داشت.دوستانش گفتند: چه خوب! او كي ميآيد؟ سبزك گفت: بهار، وقتي كه شكوفه و گل بيايد. روزها ميگذشت و هوا سرد و سردتر مي شد و كم كم برف هم شروع به باريدن كرد و زمين حسابي سرد شد و ديگر نميشد از خانه بيرون آمد. سبزك هر روز از پنجره به بيرون نگاه ميكرد، ولي خبري از سبزي و شكوفه نبود. كم كم داشت از آمدن بهار نااميد ميشد.روزي يكي از دوستانش به او گفت: برف ها اگر روي زمين بمانند بهار ديگر نمي تواند بيايد. سبزك با خودش فكر كرد كه بايد كاري كند. رفت توي آشپزخانه و مقداري آب گرم برداشت و آن را جلوي خانهشان روي برفها ريخت. وقتي اين كار را كرد برفها كمي آب شدند. چندبار كه اين كار را تكرار كرد خسته شد. فايدهاي هم نداشت چون او كه نمي توانست همه برف ها را آب كند. از همه بدتر اينكه هوا آن قدر سرد بود كه آب ها دوباره يخ ميزدند. سبزك پيش دوستانش رفت و گفت چه كسي ميتواند به من كمك كند كه زودتر بهار را به جنگلمان بياورم؟ دوستان لاكپشت كوچولو كه خيلي او را دوست داشتند به او گفتند ما كه نميتوانيم كاري كنيم، اما بهتر اسـت بـرويـم پيش جغد دانا تا او ما را راهنمايي كند و همگي به سمت خانه جغد دانا رفتند. وقتي جغد دانا لاك پشت كوچولو را هـمراه دوستانش ديد، پرسيد بچهها چه شده كه همه با هم اينجا آمدهايد، آن هم توي ايـن سـرمـا؟ حـيوانات كوچولو ماجرا را تعريف كردند و از جغد خواستند كه آنها راهنمايي كند. جغد بعد از اينكه حرفهاي آنها را خوب شنيد گفت: يك راه وجود دارد. سبزك گفت: چه راهي؟ جغد دانا گفت: كمي سخت است! سبزك گفت: هر چقدر هم سخت باشد من حاضرم. جغد گفت: تو بايد بروي از آن طرف جنگل كه بهار است با خودت چند شكوفه و گل بياوري تا بهار به جنگل ما بيايد. اما به تنهايي نمي تواني و بايد با يكي از دوستانت بروي. سبزك گفت: چرا؟ جغد دانا گفت: تا اگر براي تو مشكلي پيش آمد يك نـفـر باشد كه به تو كمك كند. حيوانات كوچولوي داستان ما از جغد دانا تشكر كردند و راه افتادند. سبزك گفت: چه كسي حاضر است با من بيايد؟ هر كدام به بهانهاي از او جدا شدند و به خانهشان رفتند. فقط موش كوچولو ماند و با هم به سمت آن طرف جنگل رفتند. راه طولاني بود و خيلي اذيت شدند، تا بالاخره بعد از چند روز به آنجا رسيدند. هوا خوب، آفتابي و همه جا هم سبز بود . آنها به دنبال شكوفه هاي درخـتـان مـي گـشـتـنـد تـا بـه يك درخت پرشكوفه رسيدند ، اما بالاي آن درخت لانه پرنده اي بود كه هربار به درخت نزديك مي شدند به سمت آنها حمله مي كرد و اجازه نمي داد به آن نزديك شوند تا اينكه يك روز كه پايين درخت ايستاده بودند باد شديدي وزيد و جوجه پرنده از بالاي درخت افتاد . سبزك كه ديد جوجه دارد مي افتد، دستهاي خود را باز كرد و جوجه كوچولو را در بغلش گرفت. پرنده مادر كه از دور مي آمد و اين صحنه را ديد، آمد جوجه اش را گرفت و برد داخل لانه اش گذاشت . سپس پايين آمد و از آنها تشكر كرد و به آنها اجازه داد به بالاي درخت بروند . اما سبزك يك لاك پشت بود و با آن لاك سنگينش نمي توانست از درخت بـالا برود . پس موش كوچولو به كمك دوستش آمد و از درخت بالا رفت و چند شاخه از شكوفه ها چيد و پايين آورد و با هم به سمت جنگلشان رفتند . آنها وقتي به جنگل رسيدند، ديدند همه برف ها آب شدند و خبري از سرما نيست و همه حيوانات شاد و خندان مشغول بازي هستند . سبزك از دوستش تشكر كرد و فهميد كه دوست خوب چقدر فايده دارد و از اينكه دوستي مثل موش كوچولو داشت خيلي خوشحال بود و احساس مي كرد كه او برايش مثل يك برادر است . سبزك از موش جدا شد و وقتي با شكوفه ها به خانه رسيد، ديد كه خانه شان حسابي شلوغ است و همه آنجا جمع شده اند . بله، برادر كوچولوي سبزك به دنيا آمده بود او شكوفه هايي را كه با خود آورده بود بين همه تقسيم كرد و تنها شكوفه اي را كه برايش مانده بود در تخت برادر كوچكش گذاشت . مادربزرگ كه خوشحالي سبزك را مي ديد، به او گفت : اگر تلاش كني و كمي هم صبر داشته باشي، به همه آرزوهاي خوبت مي رسي .
فاطمه حسني
پنجشنبه 17 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 101]