تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 24 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):فريب نماز و روزه مردم را نخوريد، زيرا آدمى گاه چنان به نماز و روزه خو مى كند كه اگر آن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1865175461




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سبزك، لاك پشت مهربان


واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: سبزك، لاك پشت مهربان
تـوي يـك جـنـگل بزرگ، كنار يـك آبـشـار قـشـنگ، لاك پشت كـوچـولـويـي بـه نـام سـبزك با خانواده‌اش زندگي مي‌كرد. لاك پشت قصه ما هميشه آرزو داشت كه يك برادر كوچكتر داشته باشد. يك روز كه پدر بزرگ و مادر بزرگ سبزك به خانه آنها آمده و همگي دور هـم جـمـع بودند، لاك پـشت كوچولو آرزويش را به همه گفت: هــمــه از شـنـيـدن آرزوي سبزك تعجب كردند. مادر سبزك لبخندي به پسرش زد و مادر بزرگ او گفت: پسر كوچولوي من، آرزوي تو به زودي بـرآورده مـي شـود و تـو صاحب يك برادر و شايد هم يك خواهر كوچولو مي شوي. لاك پشت كوچولو از شـنيدن اين خبر خيلي خوشحال شد و پرسيد: كي؟ كي مادر جون؟ مادر بزرگ گفت: فصل بهار. سبزك گفت: بهار كي ميآيد؟ مادر بزرگ گفت: وقتي زمستان تمام شود بهار ميآيد. او پرسيد چه طور بايد بفهمم كه زمـسـتان تمام شده و نشانه آمدن بهار چيست؟ در اين ميان پدربزرگ گفت: وقتي برف‌ها آب و همه جا سبز شود و درختان پر از شكوفه شوند بهار هم ميآيد. سبزك گفت: فهميدم، پس با آمدن شكوفه‌ها و گل ها بهار ميآيد. صبح روز بعد سبزك براي بازي با دوستانش بيرون رفت و با خوشحالي به آنها گفت: بچه‌ها من به زودي يـك بـرادر يـا شــايـد هـم يـك خـواهـر كـوچكتر خواهم داشت.دوستانش گفتند: چه خوب! او كي ميآيد؟ سبزك گفت: بهار، وقتي كه شكوفه و گل بيايد. روزها مي‌گذشت و هوا سرد و سردتر مي شد و كم كم برف هم شروع به باريدن كرد و زمين حسابي سرد شد و ديگر نمي‌شد از خانه بيرون آمد. سبزك هر روز از پنجره به بيرون نگاه مي‌كرد، ولي خبري از سبزي و شكوفه نبود. كم كم داشت از آمدن بهار نااميد مي‌شد.روزي يكي از دوستانش به او گفت: برف ها اگر روي زمين بمانند بهار ديگر نمي تواند بيايد. سبزك با خودش فكر كرد كه بايد كاري كند. رفت توي آشپزخانه و مقداري آب گرم برداشت و آن را جلوي خانه‌شان روي برف‌ها ريخت. وقتي اين كار را كرد برف‌ها كمي آب شدند. چندبار كه اين كار را تكرار كرد خسته شد. فايده‌اي هم نداشت چون او كه نمي توانست همه برف ها را آب كند. از همه بدتر اينكه هوا آن قدر سرد بود كه آب ها دوباره يخ مي‌زدند. سبزك پيش دوستانش رفت و گفت چه كسي مي‌تواند به من كمك كند كه زودتر بهار را به جنگلمان بياورم؟ دوستان لاك‌پشت كوچولو كه خيلي او را دوست داشتند به او گفتند ما كه نمي‌توانيم كاري كنيم، اما بهتر اسـت بـرويـم پيش جغد دانا تا او ما را راهنمايي كند و همگي به سمت خانه جغد دانا رفتند. وقتي جغد دانا لاك پشت كوچولو را هـمراه دوستانش ديد، پرسيد بچه‌ها چه شده كه همه با هم اينجا آمده‌ايد، آن هم توي ايـن سـرمـا؟ حـيوانات كوچولو ماجرا را تعريف كردند و از جغد خواستند كه آنها راهنمايي كند. جغد بعد از اينكه حرفهاي آنها را خوب شنيد گفت: يك راه وجود دارد. سبزك گفت: چه راهي؟ جغد دانا گفت: كمي سخت است! سبزك گفت: هر چقدر هم سخت باشد من حاضرم. جغد گفت: تو بايد بروي از آن طرف جنگل كه بهار است با خودت چند شكوفه و گل بياوري تا بهار به جنگل ما بيايد. اما به تنهايي نمي تواني و بايد با يكي از دوستانت بروي. سبزك گفت: چرا؟ جغد دانا گفت: تا اگر براي تو مشكلي پيش آمد يك نـفـر باشد كه به تو كمك كند. حيوانات كوچولوي داستان ما از جغد دانا تشكر كردند و راه افتادند. سبزك گفت: چه كسي حاضر است با من بيايد؟ هر كدام به بهانه‌اي از او جدا شدند و به خانه‌شان رفتند. فقط موش كوچولو ماند و با هم به سمت آن طرف جنگل رفتند. راه طولاني بود و خيلي اذيت شدند، تا بالاخره بعد از چند روز به آنجا رسيدند. هوا خوب، آفتابي و همه جا هم سبز بود . آنها به دنبال شكوفه هاي درخـتـان مـي گـشـتـنـد تـا بـه يك درخت پرشكوفه رسيدند ، اما بالا‌ي آن درخت لا‌نه پرنده اي بود كه هربار به درخت نزديك مي شدند به سمت آنها حمله مي كرد و اجازه نمي داد به آن نزديك شوند تا اينكه يك روز كه پايين درخت ايستاده بودند باد شديدي وزيد و جوجه پرنده از بالا‌ي درخت افتاد . سبزك كه ديد جوجه دارد مي افتد، دستهاي خود را باز كرد و جوجه كوچولو را در بغلش گرفت. پرنده مادر كه از دور مي آمد و اين صحنه را ديد، آمد جوجه اش را گرفت و برد داخل لا‌نه اش گذاشت . سپس پايين آمد و از آنها تشكر كرد و به آنها اجازه داد به بالا‌ي درخت بروند . اما سبزك يك لا‌ك پشت بود و با آن لا‌ك سنگينش نمي توانست از درخت بـالا‌ برود . پس موش كوچولو به كمك دوستش آمد و از درخت بالا‌ رفت و چند شاخه از شكوفه ها چيد و پايين آورد و با هم به سمت جنگلشان رفتند . آنها وقتي به جنگل رسيدند، ديدند همه برف ها آب شدند و خبري از سرما نيست و همه حيوانات شاد و خندان مشغول بازي هستند . سبزك از دوستش تشكر كرد و فهميد كه دوست خوب چقدر فايده دارد و از اينكه دوستي مثل موش كوچولو داشت خيلي خوشحال بود و احساس مي كرد كه او برايش مثل يك برادر است . سبزك از موش جدا شد و وقتي با شكوفه ها به خانه رسيد، ديد كه خانه شان حسابي شلوغ است و همه آنجا جمع شده اند . بله، برادر كوچولوي سبزك به دنيا آمده بود او شكوفه هايي را كه با خود آورده بود بين همه تقسيم كرد و تنها شكوفه اي را كه برايش مانده بود در تخت برادر كوچكش گذاشت . مادربزرگ كه خوشحالي سبزك را مي ديد، به او گفت : اگر تلا‌ش كني و كمي هم صبر داشته باشي، به همه آرزوهاي خوبت مي رسي .

‌فاطمه حسني
 پنجشنبه 17 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 101]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن