واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: كرگدن ها و اقتضائات زمانه...
شتر درست مي گويد. حواسش است چه مي گويد. راست مي گويد. در دوراني كه شيران روبه مزاج مي شوند، كرگدن ها هم ستون طنز راه مي اندازند. شاملو مي گفت «غم نان»، پيشينيان مي گفتند «احتياج» ما اسمش را گذاشته ايم «اقتضائات زمانه». هر چه هست دارد ما را وا مي دارد كه به عادات مرسوم گردن بگذاريم و به رسم زمانه تن دهيم. حالا ما هم مثل همه از اين مي ناليم كه در مسابقه طمع عقب افتاديم و حتي خاك گلداني به نام مان نيست. كجاي كاريم؟ غم زمانه دارد از پايمان مي اندازد؟ مگر قرار نبود از روي دست خواجه شيراز مشق كنيم و غم زمانه را به هيچ جايمان حساب نكنيم و گناه را به گردن دانش و فضلي بيندازيم كه اگرچه اندك، فلك روزي مان كرده، مگر خودمان قبول نكرده بوديم كه همه سهم مان از حيات، همين حرمان و دوري از معشوق و سينه كباب و چشمان تر و دل خراب و هنر عاشقي و از اين قبيل باشد؟ مگر قرار و مدار نگذاشته بوديم كه همه پيمانه ما از خوشي و نشاط و شادابي، همين ميگساري هاي- اگرچه- استعاري زودگذر باشد و هم صحبتي با پير مي فروش و رفاقت با مغبچه باده فروش؟ بالاخره كرگدن بودن تاوان دارد ديگر. ندارد؟
اگر كرگدن هم بنشيند و حساب دو دو تا چهار تاي زندگي كند و از نداشتن زمين و خانه و نرسيدن دستمزد اندكش دل نگران باشد و دست تحسر بر پيشاني بكوبد، پس چه فرقي دارد با گراز؟ چه فرقي دارد با بزمجه هايي كه مدام رنگ عوض مي كنند يا با موش هايي كه سكه روي سكه مي گذارند؟ اين ستون دلتنگي هاي كرگدن است يا بزمجه؟ هر چيزي تاواني دارد. بهايي دارد. قيمتي دارد كه بايد بپردازي. حتي بزمجه شدن هم بهايش اين است كه خودت را از چشم همه بيندازي و همه از نگاه كردن به چهره ات حالشان به هم بخورد. بحث زشتي و خوشگلي نيست. كرگدن ها هم زشتند، اما كسي از تماشاي آنها مجبور نيست كفاره بدهد. كرگدن بودن و اقامت در جنگل و همنشيني با حيوانات فرهيخته هم تاوانش اين است كه به فقر و قناعت خو كني. نشنيدي كه خواجه گفت؛«ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم/ با پادشه بگوي كه روزي مقدر است». تاوان كرگدن بودن هم همين است كه راضي باشي و شكايت نكني كه روزي ما ز خوان قدر، اين نواله است.
دنيا و مواهب دنيا تقسيم شده است. پول و جاه و نعمت و ملك و ملك و وصل و خرسندي و عاقبت و جمعيت و... از آن همه فقر و قناعت و پريشاني و حرمان و آه و اشك و اميدهاي تلخ از آن كرگدن ها. گيرم به اين فهرست نواي چنگ و آب ركناباد و گل هاي سه، پنج روزه را هم اضافه كنيد. به قول حافظ «جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است/ ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار» اما بد روزگاري شده. قرار بود هر چه هست مال ديگران باشد و در عوض كرگدن ها يك امن خاطر خشك و خالي داشته باشند. تقسيم كرده بودند و قرار بود كه «سلطان و فكر لشكر و سوداي تاج و گنج/ درويش و امن خاطر و كنج قلندري» اما نمي دانم چه ككي به خرقه درويش افتاده كه او هم ديگر اين امن خاطر را ندارد. نگران است. تپش قلب دارد. شب ها از خواب مي پرد و فكر طلبكاران، از آسمان چهارم، به قعر زمينش مي اندازد. فكر اينكه چه بايد بكند. جواب اهل و عيال را چه بدهد. فكر اينكه ديگر پريشاني اش به جمعيت خاطر نمي رسد... چه ككي به تن مان انداخته اند؟ نمي دانم.
روزي درباره كرگدن ها نوشتم كه اينها موجودات باستاني پوست كلفتي هستند كه نه دشمن دارند، نه با كسي دشمني مي كنند. نه شكار مي كنند، نه شكار مي شوند. تنها و بي آزار به دوردست ها نگاه مي كنند و بردبارانه و بي منت، پرندگان كوچك را بر گرده خود سوار مي كنند. اما روزگار عوض شده. مي بينم كه دشمن دارند. نه يكي و دو تا. صدتا صدتا. آنها هم مجبورند دشمني كنند. مي بينم كه دارند شكار مي شوند. مي بينم كه اين پوست كلفت چنان مشتري پيدا كرده كه همه دنبال به دام انداختن آنها هستند. از شكارچيان بومي تا شكارچيان مدرن، همه امنيت خاطر اين موجود بي آزار را به هم زده اند. آنقدر روزگار بد شده كه حالا حتي اين پرندگان كوچك هستند كه منتي چندين برابر وزن خود بر دوش كرگدن مي گذارند... يادتان هست مي گفتم كه كرگدن ها، شاخ ناكارآمد زشتي روي پيشاني دارند؟ حالا آنقدر خواص براي اين شاخ برشمرده اند كه هر كسي از راه برسد، دنبال فرصتي مي گردد كه شاخت را بشكند و با خود ببرد... با اين همه همچنان سعي مي كنيم كه بر مرام و مدار بي امن و آسايش درويشي و كرگدني بمانيم و دلخوش باشيم كه سوز دل، اشك روان، آه سحر، ناله شب/ اين همه از نظر لطف شما مي بينم.
[email protected]
چهارشنبه 16 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 71]