واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: جامعه - قصه آن خبرنگاري كه تنها و بيكس...
جامعه - قصه آن خبرنگاري كه تنها و بيكس...
صبح همان روزي كه پشت پيشخوان هتل آبرومندي در سليمانيه، قيمت يك شب اقامت در اتاق احتمالا محقري در آنجا صد دلار اعلام شد، تازه حساب كار دستم آمد كه چه شكري خوردهام. جلوي اولين تاكسي را گرفتم و با زبان بيزباني و به مدد زبان بينالمللي استيصال به راننده محترم فهماندم كه پي ارزانترين مسافرخانههاي شهر ميگردم. وسط بازار پرازدحام سليمانيه پياده شدم. در آن شرايط بغرنج و شلوغي سرگيجهآور دچار احوالات غريبي شده بودم. كمي خجالتآور است اما «رازي كه بر غير نگفتيم و نگوييم/ با دوست بگوييم كه او محرم راز است»، از شما چه پنهان بغض گلويم را گرفته بود كه در نهايت توانستم يك اتاق در مسافرخانه كوچكي پيدا كنم در ازاي شبي 20 هزار تومان به پول خودمان. كمي قرار و آرامش در انزواي سكوت اتاق پيدا كرده بودم كه ناگهان در اعماق وجودم كشف خارقالعادهاي كردم «در اين سرزميني كه تحقيقا هيچ جايي از آن را نميشناسم و جز آن ماموري كه مهر ورود بر گذرنامهام زد، هيچ بني بشري به صورت قانوني از حضور من مطلع نيست چطور بايد علاوه بر حفظ جان و مال خود، گزارشهاي دست اولي تهيه كنم كه به مذاق دبير گرامي هم سازگار باشد؟» در اولين اقدام سراغ جوانك پذيرش مسافرخانه رفتم. همين قدر از فيلمهاي حادثهاي و سالهاي سربازي يادم مانده بود كه نقشه مهمترين وسيله در غربت است. جوان خوشرو آب پاكي را روي دستم ريخت كه فكر تهيه نقشه را از سرم بيرون كنم، چراكه در يك كشور جنگزده واقعبينانه نيست دنبال نقشه از جزئيات شهرها گشت. در عوض روي يك تكه كاغذ سفيد نقشه تقريبي سليمانيه را كشيد. بر اساس نقشه من كه تنه به تنه نقشههاي يكپنجهزارم ميزد مركز شهر و انگار مركز هستي همان مسافرخانه زهوار در رفته «زانكو» بود كه من رحل اقامت در آن گزيدم. اين مسافرخانه مصداق ميدان آزادي براي غريبهها در تهران كه همه جاي شهر را از آنجا ميشناسد، ستاره قطبي شب تيره روزگار من شده بود. روي نقشه تحت ليسانس مسافرخانه «زانكو» تنها محلي كه ميتوانست سوژه تهيه گزارش باشد زندان زمان بعثيها بود كه ساليان پيش از اين به تسخير «پيشمرگه»هاي كرد درآمده بود. در اين زندان صحنههاي باورنكردني بسياري ديدم اما آنچه در ورود به آنجا تهمانده دل من را سوزاند و سينهام را مالامال درد كرد، ديدن يك همكار بود. يك جوان سرحال و مجهز به انواع و اقسام اسباب و آلات الكترونيكي كه در فهم من نميگنجيد سه پايه دوربين حرفهاياش را علم كرده بود و متناوبا عكس ميگرفت. كنارش دختر زيبايي ايستاده بود كه يكريز به كردي حرف ميزد و مرد قدبلندي برايش به انگليسي ترجمه ميكرد. كاشف به عمل آمد حضرت اشرف يك خبرنگار اسپانيايي است كه به اجبار روزنامه، با اطلاع كنسولگري اسپانيا و تحت حمايت دولت عراق با همراهي يك مترجم و خبرنگار يكي از معتبرترين روزنامههاي كردستان براي تهيه گزارش به عراق تشريففرما شدهاند. اول از صرافت اينكه خبرنگار بودن خودم را بروز دهم، افتادم ولي لعنت بر دهاني كه بيهوده باز شود. حسابي مورد تمسخر و مضحكه ايشان قرار گرفتم كه البته در لفافهاي از تحسين شجاعت بنده براي سفر بيهمراه به عراق پيچيده شده بود. بخت يار نشد كه بيشتر با هم تبادل نظر و اطلاعات كنيم چون يك اتومبيل آخرين مدل قرار بود تحتالحفظ در مجالست ديگر همراهان ايشان را براي تهيه گزارش به مناطق ديگر منتقل كند. به ظاهر با خوشرويي از همديگر جدا شديم ولي درونم چند ليچار بارش كردم كه با اين همه خدم و حشم پي گزارش ميگردد. دختر خبرنگار كرد البته ملاطفتي هم با من كرد و از سر شفقت و دلسوزي از من خواست تا حداقل خودم را به كنسولگري ايران يا اداره اتباع خارجه كردستان معرفي كنم. نصيحتي هم اضافه كرد كه، تا زماني كه حمايت دولتي پيدا نكردهام فكر سفر به بغداد را به خود راه ندهم. اينكه اربيل پايتخت كردستان عراق است و احتمالا سوژههايي براي گزارش خواهد داشت، رنج سفر را بر من آسان كرد. به اقتضاي بيپولي براي رفتن به اربيل دنبال اتوبوس ميگشتم. راننده اتوبوس حاضر به حضور من در اتوبوس نشد چون بايد تا آنجا به دفعات كل اتوبوس را معطل بازرسي وسايل من توسط سربازان كرد ميكرد. بالاجبار به خطيهاي مسير سليمانيه- اربيل متوسل شدم. بعد از اينكه سه ساعتي را به قاعده عهد قديم تاكسيهاي تهران بين راننده و مسافر كناري نشستم، نزديكيهاي اربيل با ايست بازرسي سختي مواجه شديم. من را از تاكسي پياده كردند و بار و بنديلم را دستم دادند و امر به بازگشت به سليمانيه كردند. هر چه آه و ناله كردم كه بيانصافها من ويزا دارم و اين موضوع در حكم اجازه تردد در تمامي شهرهاي اينجاست به خرجشان نرفت. راننده بيمعرفت تاكسي هم كه اين اوضاع و احوال را به دقت رصد ميكرد، جلدي پريد پشت فرمان و رفت. من ماندم و بيابان و آن راه بينهايت. ذكاوت رندانهاي به خرج دادم و خودم را به موشمردگي زدم. چنان مغروق اين نقش ترحمانگيز شدم كه دل سرباز جواني به حالم سوخت. فرصت را از دست ندادم و با تكرار «جواز...جواز» نقش معاهدات بينالمللي را به او يادآوري كردم. سرباز كرد و شخص فربهي كه احتمالا فرماندهاش بود، وارد بحث پيچيدهاي شدند. از ظواهر امر پيدا بود كه در باب اعتبار ويزاي بنده مجادله ميكنند. كار بالا گرفت، كم مانده بود با هم درگير شوند كه پا در مياني كرده، هر دو را به آرامش دعوت كردم و با منطق ارسطويي به شيوه لال بازي به آنها اثبات كردم كه داشتن ويزا به منزله حق حضور در تمامي شهرهاي يك كشور است. نگاهي به هم كردند و با بيحوصلگي اجازه عبور دادند. در اربيل هم تقريبا همان احوالي كه در سليمانيه شرح دادم بر من رفت. با اين تفاوت كه اربيل بسيار بزرگتر از سليمانيه بود و پيدا كردن اماكن مورد نظر بسيار مشكلتر بود. يكبار براي پيدا كردن يك سازمان غيردولتي بعد از آن مسموميت كذايي چند ساعتي را در خيابانهاي داغ شهر مانند آوارگان بيخانمان گشتم و در نهايت هيچ نتيجهاي حاصل نشد جز تشديد نياز مبرم به دستشويي
چهارشنبه 16 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 46]