واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: ادب ايران - صداقت دو صادق؛ روايت تنهايي و بيپناهي
ادب ايران - صداقت دو صادق؛ روايت تنهايي و بيپناهي
محمد صنعتي:از من خواستهاند لااقل يادداشتي درباره صادق چوبك بنويسم. براي من، هميشه دشوار بوده ژورناليستي كار كنم. اصلا نميتوانم. اينكه يكشنبه به من بگويند و آن را سهشنبه از من بخواهند و من با چانهزدن، چهارشنبه را بپذيرم و آن را تحويل دهم! ولي نميدانم چگونه بعضيها اين روزها كه من تصميم گرفتهام زماني را براي تمام كردن كتابهاي نيمهكارهام بگذارم، ميتوانند به اين كار ناخواسته وادارم كنند! بههر حال ميدانم كه علاوه بر دبير محترم اين بخش، اينبار خود صادق چوبك، صرف نام او، سبب شد و علاقهاي كه به قصه «انتري كه لوطيش مرده بود» و «وقتي كه دريا توفاني شده بود» دارم؛ اينكه صادق چوبك را دوست دارم، نه همه قصههايش را. مگر ميشود همه قصههاي يك نويسنده را دوست داشت؟ صادق هدايت را دوست دارم، ولي نه همه قصههايش را. من حتي همه قصههاي ماركز، فاكنر يا جيمز جويس را هم دوست ندارم! ولي اين نويسنده جنوبي بيسر و صدا را دوست دارم كه هميشه از تنهايي ناليده و چه تنها و غريب مانده! اينكه در كنار صادق هدايت و شايد غلامحسين ساعدي، چه خوب آدمهاي جامعه خود را ميشناخت و تصوير ميكرد. حتي اگر گاه نوشتارش، هميشه آن ارزش و قدرت ادبي كه از آن انتظار داريم نداشته باشد و اينكه چه اندك به تحليل و ارزيابي چوبك پرداختهايم. منظورم نقد و تحليل جدي است. البته نه اينكه اصلا كاري نشده باشد. ولي آنگونه كه شايسته او بوده، نشده! من، در سالهاي دهه 60، تحليلي بر شش قصه كوتاه او نوشتم، كه شامل آن دو قصه درخشان هم ميشد كه نام بردم. از آن پس همواره ميخواستهام در فرصتي «سنگصبور»ش را تحليل كنم، ولي نشده. كاش يكي دو هفته زودتر به من خبر داده بودند. آن وقت شايد اين فرصت دست ميداد، ولي نداد. باشد براي فرصتي ديگر، اگر دست دهد. ولي انگار، در اين فرصت كوتاه هم بايد بنويسم. انگار ديني به گردن من دارد. گرچه هيچگاه او را نديده بودم. اما، انگار اين وظيفه من است كه در باره او بنويسم.
آنچه چند سالي است در مورد صادق چوبك مرا كنجكاو كرده، يادداشتهاي او درباره صادق هدايت است، كه خبرش را فكر ميكنم دكتر براهني، چند سالي پيش از اين، گزارش كرد و خبر نابودي يا سوزانده شدن آن يادداشتها را نيز، توسط چوبك، خود براهني داد و چه افسوس! در آن يادداشتها چه اطلاعاتي بود كه چوبك نميخواست ديگران بدانند؟ چرا آنها را از خوانندگان هر دو دريغ كرد؟
آن دو با هم دوست بودند. مانند معلم و شاگردي كه با هم دوست باشند. چوبك فقط گزارش سفري را با هدايت منتشر كرد. مابقي همه سكوت بود. چرا لب فرو بسته بود؟! در آن نيم قرني كه روشنفكران ايران آن اسطورههاي هراسناك را از هدايت و بوف كورش ميآفريدند و شايد تنها يكي دو نفر- شايد بزرگ علوي، در زمان حياتش، شايد پرويز داريوش و يكي دو نفر ديگر، پس از مرگش! تا 1365- يعني نيم قرن پس از انتشار بوف كور در بمبئي- بيحب و بغض، درباره هدايت نوشتند! گزارش اين «بغض روشنفكرانه» را به عنوان مقدمهاي براي بوف كور- دستنوشته خود صادق هدايت، به سفارش نشر مركز، نوشتهام؛ كه بنا بود چند سال پيش منتشر شود، كه نشد و هنوز انتظار را تجربه ميكند. ولي مختصري از آن را در سالگرد هدايت، در خانه هنرمندان خواندهام و به اين جهت يادداشتهاي صادق چوبك درباره صادق هدايت ميتوانست براي من بسيار جالب باشد. «اين دو صادق تنها» همواره از تنهايي و بيپناهي ناليدهاند و از دوستان و همراهاني كه نه از پشت، بلكه از روبهرو خنجر كشيدهاند! بنا بر اين انتشار آن يادداشتهايي كه انتشار نايافته سوخته شد، ميتوانست واقعيت دوستي آن دو را بر ملا سازد. ولي اكنون ديگر امري ناممكن است. كتاب «دارالمجانين» جمالزاده و آن شش نامه به محمود كتيرايي درباره اينكه چرا «هدايتعلي معروف به بوف كور» را در دارالمجانين بستري ميكند!!- «هدايت بوف كور» آلاحمد و سنگي بر گوري و نامههاي سيمين دانشور و آلاحمد بهيگديگر، نه تنها حقايقي درباره خود آنها، بلكه واقعيتهايي درباره رابطه آنها با ديگران، از آن جمله با هدايت- حقايق پنهان- را برملا ميكند! و اينكه اين بغض روشنفكرانه چرا؟! اين آسيبشناسي مهلك جنبش روشنفكري ما! يادداشتهاي صادق چوبك در مورد هدايت تنها يك نظر نبود، آيا او حق داشت كه آنها را بسوزاند؟ آيا آن يادداشتها مانند يك قصه، يك شعر يا يك نمايشنامه نوشته چوبك بود كه او آنها را ديگر نپسندد و نخواهد آنها را منتشر كند؟ كه البته حق مسلم او بود. يا سندي بود كه ديگر فقط به او تعلق نداشت؟ و او حق نداشت آن سند را معدوم كند و چرا كرد؟ چرا سكوت كرد؟ چون نميخواست دوست و استادش را نقد كند؟ يا نظري منفي در مورد او بدهد، در زماني كه چيرگي با روشنفكران ضدهدايت بود و او نميخواست از نقد او بهرهبرداري سوء شود؟ يا از ترس آنها، ترس از اينكه به او نيز گزندي برسد، نميخواست با انتشار آن يادداشتها- اگر كه به سود هدايت و نوشتارش بوده- او نيز در زمره دوستدار هدايت مورد حمله قرار گيرد؟ در ابتداي «سنگ صبور» شعري از عرفي شيرازي آورده است:
هر جاي كه چشم من و عرفي بهم افتاد
بر هم نگريستيم و گريستيم و گذشتيم
آيا او نميخواست تجربه عرفي را تكرار كند؟ پس سكوت كرد! آيا سكوت ما در مورد او نيز بهخاطر سكوت و انزواي او نبوده است؟ گاهي سكوت بهخاطر حفظ صداقت است. ولي بيشتر به سبب ترس از تنبيه، آسيب و گزند. آدمها يا شخصيتهاي قصههاي چوبك اغلب آدمهايي منزوي، تنها، بيپناه، وابسته و هراسناكاند. شايد ترسو، ظنين و كجباور. باز هم در آغاز «سنگ صبور» ميخوانيم، اين بار شعري از رودكي ميخوانيم:
با صد هزار مردم تنهايي
بي صد هزار مردم تنهايي
و كاكل زري آن قصه ميگويد:
بلبل سرگشته منم، كوه و كمر گشته منم. بواي ظالم من رو كشته، زن بواي بدجنس گوشت من رو خورده و خواهر مهربون استخونام رو با هفت گلاب شسه و زير درخت گل خاك كرده. منم شدم يه بلبل پريدوم رو درخت. اما من خواهر ندارم. كاكاهم ندارم. من تهنام. تهناي تهنا.
همان گونه كه لوطي، كه انتر، كه گرگهاي گرسنه و سرمازده قصه «همراه»، دو دوست و همراه ديرين، كه بر خلاف آموزه تورات بههنگامي كه با خطر و مرگ روبهرو ميشوند، «يكي ناتوان و لرزان بر جاي واميماند و آن ديگري كه بر پاي بود، پر شره و آزمند، بر چهري كه زماني نگاه در آن آشيان داشت خيره ماند... دهان خشك بگشود و لثه نيلي بنمود و دندانهاي زنگ شره خورده به گلوي همره درمانده فرو برد و خون فسرده از درون رگهايش مكيد».
چوبك قصه را به شيوه ديگري هم نوشته و در آن شيوه ديگر زماني كه گرگ ناتوان بر زمين ميافتد، دوست بر پا چند جاي تنش را گاز ميگيرد. گرگ فروافتاده ميپرسد:
«داري چكار ميكني؟ منو چرا گاز ميگيري؟
عجب بيچشم و رويي هستي. پس دوستي برا كي خوبه؟ تو اگه نخواي يه فداكاري در راه دوست عزيز خودت بكني پس براي چي خوبي؟... اين را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را دريد و دل و جگر او را داغ داغ بلعيد»
كاش آن يادداشتها بود و خوانده ميشد.
سه شنبه 15 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 482]