واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: کلاغی روبرویت روی سیم های لخت فشار قوی نشسته با آسمان گرگ و میش صبح با ابرهای تنکش به تو نگاه می کند. شاید برای سرنوشتِ محتومِ برادری که به قتل می رسد درست مثل هزاران سال پیش که روی همان درخت منتظر شد که یکی کار آن دیگری را تمام کند ، بالای همان شاخه که شاید جد بزرگوارش شاهد تمام وقایع بوده و اصلا شاید آن کلاغ هم طبق یک قرار قبلی و حساب شده روی همان درخت با همان زاویه ء دید تمام ماجرا را توانسته زیر نظر بگیرد نشسته بود و انتظار می کشید . بهرحال ، خورشید مثل همیشه چندساعتِ بعد به وظیفه اش عمل می کند. خروسی که شبهای قبل ( حتما در پشت بام یکی از همین آپارتمانهای روبرو ) هر صبح همراه با خوابیدنت می خوابد دیگر نمی خواند، شاید مرده ، مثل تو که مرده ای و جنازه ات جلوی آپارتمان دمر افتاده و خون از هر سر دهانت از سوراخ های بینی و گوش شیارِ سنگفرشهای دورِ سرت را پر کرده ، یا من که شاید تو را کشته باشم و یا منتظرم که بکشمت و تو که هنوز داری انتظار می کشی قابیل عزیزت کار را تمام کند.
بلند می شود و لبه ء بام می ایستددستهایش را صیب می کند روبروی باد و خورشید که هنوز نیامده ( لنبرهای پیراهن سفید نازکی که پوشیده در باد تکان می خورد) . حتما اگر تا طلوع همینطور بایستد سایه ء صلیبی بزرگ را روی سطح حنایی پشت ِ بام درست پشت ِ سرش می تواندتصور کندو تمام صورت جلوی بدنش که طلایی رنگ می شود.
به کلاغ نگاه می کند. اصلا به این فکر کرده ای که آنوقتِ صبح کلاغ انجا روی ِ سیم لختِ روبروی آپارتمانی در خیابان انقلاب چه می کرده ؟ - اگر روزی وقتی مردی روحت وقت کند با آرامش این داستان را بخواندشاید دستگیرش شود.
سیم برق را تا نوک تیری که چندمتر آنطرف تر است و از انجا تا نُک تیر بعدی دنبال می کند. هنوز دستهاش باز است مثلِ وقتی م یخواهد بغلت کند. روبروی آسمانی که آبی نیست سیاه نیست ولی کبود که نه می شود گفت آبی نفتی یا هررنگ دیگری که به کبودی و آبی نفتی یا حتی خاکستری و بنفش بخورد شباهت دارد. از اینجا که نگاه می کنی سقفها پر است از آنتن هایی که پرهای فلزی کج و معوج شان با میله هایی که نگهشان داشته شکل جنگلی از صلیبهای خاردار است و پیراهن هایی که دستهاشان با گیره به طناب بسته شده ، و انگار در باد برای چیزی تقلا می کنند. مثل دستهای تو وقتی پرت می شدی ، ملحفه هایی سفید شبیه کفنی که به تن مرده ها می کشند- پیراهن های چهارخانه و راه راه ، شلوارهای راحتی ، لباسهای کوچک بچه گانه - روسری های آبی ، قرمز، بنفش ، که تو فقط روسری های سفید را می بینی و یا چیزهای سفیدی که گفتی و خیال می کنی روسری اند که توی آن همه خطهای راه راه آنتن تکان می خورند.
مثل او که دیروز با روسری سفید توی راه پله آن کاغذ را پیش پایت انداخت و زود از پله ها پایین رفت .و البته مرا هم می بینی، که سیاه هستم و البته باز خیلی واضح حتی متوجه می شوی که دارم نگاهت می کنم – هنوز دستهایت را بالا گرفته ای موازی شانه هات – حتما آرامشی که با این کار به تو دست می دهد به حدی ست که وادارت کردناین وقت ِ صبح که طلوعش هنوز نیامده لبه ء سقفِ آپارتمان ِ 7 طبقه بایستی و باد را بغل کنی.
انگار منتظر است طبق یک قرار قبلی ، مثل خودت که بنا بر وظیفه اینجا روی سیم نشسته ای و زیر نظر گرفتی اش و اصلا نمی دانی برای چه این وقت صبحی که طلوعش هنوز نیامده روی سیم لخت ِ روبروی آپارتمان در خیابان ِ انقلاب به پسری که آن بالا ایستاده و دستهایش را با پیراهن سفیدبا آستین های باز و بلند که روبرویت گرفته زل زده ای . صدای قدمهایی را از پشت کولرهای آبی می شنوی ، همه چیز را درباره اش می دانی – می دانی که چه نسبتی با او دارد – می دان یکه رقیبی خطرناکی برایش به شمار می رود ، در ثانی از قرار هم آگاهی کامل دارد و اینکه توی ان کاغذ چه چیزی نوشته بود. خورشید هنوز در نیامده ولی ابرها را کمی روشن کرده - حتما ولی از پشت ِ کولرها بیرون بیاید به سمتش می دود که هنوز دستهایش را به همان حالت گرفته و دیگر به تو نگاه نمی کند. روی صورتش زوم می کنی ، بادی ولرم از مشرق ، از پشت ِ سرت پرهایت را آشفته می کند و موهای پسر از جلو ، حالا گرمی خاصی را پشتت حس می کنی ، تمامِ قامتش از سمتی که روبروی توست طلایی شده – به صلیب ِ بزرگی که روی سقف افتاده نگاه می کن یو نگاهت تا کشیدگی صلیب و سایه ء سرش که تا کولرهفتم یا هشتم در همان ردیف ادامه پیدا م یکنددرست همانجا که دستها محو می شوند محو می شود.
حتما منتظر است تا سایه اش به کولری که پشت ِ آن مفخفی شده برسد ، یعن یهمان وقتی مقرر کهدوان دوان می آید از پشت هلش می دهد و آن وقت است که بهجای او می تواند به راحتی در ان هوای لطیف ببیندش، و حتی ببیند روسری اش را که باد کنار می دهد چطور تلالوی افسون کننده ء موهای بلوطی اش آشفته می شود.یا برقِ چشمهای تیز و طعم گونه های برجسته و لبهایی که انگار داغ . . . و تو هم شاید مثل بقیه هم نوعانتدر سراسر زمین توانسته ای شاهدی باشی که حداقل در طولِ عمرش غیر از سروصدا و درآوردن چشم مردارتوانسته شاهد جنایتی با یک موضوع واحد باشدو از درک این وحدت همگانی لذت ببری و تمام صحنه ها را با چشم تیز بینت زیر نظر بگیری ، اینکه چطور قابیل این بار برادرش را از طبقه ء هفتم آپارتمانشان پرت می کند. ولی خیلی زود یادت م یآید که هیچ وقت نمی توانی مثل جد بزرگت چیزی به او یاد بدهی ، چون یک بار برای هیمشه خیلی خوب یاد گرفته چطور جنازه را مخفی کند که بو نگیرد – نگرانی ات هم در مورد جسدی که آن پایین افتاده و رگه های خون که از سرش به جدول کنارخیابان می ریزد بی مورد است ، تو توانسته ای به وظیفه ات عمل کنی . خیلی خوب !
چشمهایت کم کم باز می شود . دیگر خورشید از جای همیشگی اش بالاتر ایستاده و نورش تا نصفه های اتاق آمده - نیم تنه بلند می شوی – چشمهایت را می مالی – کلاغی روبروی پنجره اتاقت روی یم لخت نشسته - به ساعت نگاه می کنی ، عقربه کمی مانده به هشت را نشان می دهد، خودت را روی تخت ولو می کنی و تازه یادت می آید اتفاقی قرار بود بیافتد – مثلا قراری حوالی ساعت 6 درست همان ساعتی که توی کاغذی که جلوی پاهات توی راه پله انداخت نوشته بود : ( . . . فردا ساعت 5/5 پشت ِ بام . . . منتظرم – قربانت س - . . . ) – هنوز خوابت می آید آنقدر که درست نمی دانی کولرهفتم بود یا هشتم ؟ - دوباره چشمهایت را می مالی – خمیازه می کشی – سرت را از روی بالشت بر می داری – برادرت قابیل با لبخندی موزیروی صندلی پشت میزت نشسته و دارد چیزی می نویسد ، شاید داستان ِ جدیدش را – به پنجره گاه می کنی – کلاغ رفته – بیشتر خم می شوی تا تو خیابان نگاهی انداخته باشی، 2 تا تاکسی از مقابل هم رد می شوند – 3 تا بچه با روپوش بچه هایِ ابتدایی- چندرهگذر . . . و ماشینها که همینطوراز مقابل هم بین آن همه سروصدا رد می شوند – دختری با روسری سفید از در اصلی آپارتمان خارج می شود ، دست تکان می دهی – متوجه ات می شود سعی می کنی به چشمهایش نگاه کنی – انگار اخم می کند ، و باز بدون توجه به راهش ادامه می دهد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 496]