تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836344476




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مشت زن حرفه اي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: نيک بلند شد. چيزي اش نشده بود. به چراغ هاي آخرين واگن قطار که روي خط آهن قوسي را مي پيمود و از ديد خارج مي شد، نگاه کرد. دو طرف خط آهن آب بود و بعد از آب، مرداب پوشيده از کاج هاي سياه. زانويش را لمس کرد. شلوارش پاره شده بود و پوست روي زانويش ورآمده بود. دست هايش خراشيده شده و زير ناخن هايش پر از دانه هاي ماسه و خرده چوب هاي نيم سوخته بود. به آن طرف ريل ها رفت، از شيب کوتاه پايين آمد و به آب رسيد و دست هايش را شست. آن ها را به دقت در آب سرد شست و کثافت را از زير ناخن هايش بيرون آورد و بعد چمباتمه زد و زانويش را آب کشيد.
ترمزبان حرامزاده پست فطرت. يک روز بالاخره گيرش مي آورد. بالاخره به هم مي رسيدند. ناکس کلک قشنگي به نيک زده بود. گفته بود: «بيا اين جا پسر، بيا مي خوام يه چيزي بهت نشون بدم.»
بدجوري گول خورده بود، شوخي کثيفي با او کرده بود. ديگر محال بود که از اين کلک ها بخورد.
«بيا اين جا پسر، بيا مي خوام يه چيزي بهت نشون بدم.» بعد شترق و چهاردست و پا کنار ريل ها فرود آمده بود.
نيک چشمش را ماليد. ورم بزرگي داشت آماس مي کرد. حتماً دور چشمش کبود مي شد. از همين حالا داشت درد مي کرد. ترمزبان مادر به خطا!
ورم روي چشمش را دوباره با انگشتانش لمس کرد. چيز مهمي نبود، فقط دور چشمش سياه مي شد. اين تمام چيزي بود که مفت و مجاني از ماجرا گيرش مي آمد. با نگاه کردن توي آب هم نتوانست حالت چشمش را ببيند. هوا تاريک بود و او تنها بود. دست هايش را به شلوارش ماليد و پاک کرد، بلند شد و از سربالائي کنار آب بالا رفت و رسيد به خط آهن. در امتداد خط آهن راه افتاد. مسير راه آهن زير سازي شده بود و راه رفتن را آسان مي کرد، به خاطر شن و ماسه اي که وسط تراورس ها ريخته بودند، زير پاي آدم سفت بود. بستر خط آهن صاف بود و مثل کوره راهي از ميان باتلاق ها به پيش مي رفت. نيک هم چنان مي کوبيد و مي رفت. بايد خودش را به جايي مي رساند.
موقعي که قطار در محوطه خارج از ايستگاه «والتون جانکشن» از سرعت اش کاسته بود، پريده بود توي واگون باري. نيک و قطار از «کالکاسکا» گذشته بودند که هوا رو به تاريکي گذاشت. حالا قاعدتاً بايد نزديک «مانسلونا» باشند. سه- چهار مايل مسير باتلاقي در پيش بود. او هم چنان در مسير ريل ها پيش مي رفت و پنجه هاي پايش را روي زيرسازي ميان تراورس ها مي گذاشت. مرداب در ميان مهي که از آن برمي خاست حالتي وهم آلود داشت. چشمش درد مي کرد و گرسنه بود. هم چنان مي کوبيد و مايل ها را پشت سرش مي گذاشت. مرداب در دو سوي مسير، يک نواخت باقي بود.
جلوتر پلي بود. نيک از ميان آن عبور کرد. صداي پايش روي پل فلزي زنگي تو خالي داشت. پايين، از ميان شکاف بين تراورس ها سياهي آب معلوم بود. نيک با لگد به ميخ شل شده اي زد و آن را توي آب انداخت. آن سوي پل تپه هايي بود و دو سوي خط آهن بلند و تاريک بود. در انتهاي ريل ها نور آتشي به چشم مي خورد.
در طول خط آهن با احتياط به طرف آتش رفت. آتش بيرون از مسير ريل ها، پايين سراشيبي کنار راه آهن، سوسو مي زد. او فقط انعکاس نور آن را ديده بود. خط آهن از گذرگاهي محصور ميان تپه ها عبور مي کرد و در نقطه اي که به محل آتش مي رسيد وارد دشت پهني مي شد که به جنگل منتهي مي گشت. نيک با احتياط از سراشيبي کنار خط پايين آمد و وارد جنگل شد تا از ميان درخت ها به طرف آتش برود. جنگل، جنگل درخت هاي گردو بود و هم چنان که در ميان آن ها راه مي رفت، پوسته سخت گردو هايي را که بر روي زمين ريخته بود زير پايش حس مي کرد. آتش حالا کاملاً واضح و درخشان بود، درست در کنار درخت ها قرارداشت و مردي کنار آن نشسته بود. نيک پشت درخت ها به تماشاي او ايستاد. ظاهراً تنها بود و در حالي که سرش را در ميان دست هايش گرفته بود به آتش زل زده بود. نيک از پشت درخت ها خارج شد و به سمت آتش رفت. مرد آن جا نشسته بود و به آتش نگاه مي کرد. حتي وقتي که نيک کاملاً به او نزديک شد حرکتي نکرد.
نيک گفت: «سلام.»
مرد سرش را بلند کرد و گفت: «چشمتو کجا به اين روز انداختي؟»
«يه ترمزبان قطار منو زد.»
« از واگون باري پرتت کرد بيرون؟»
« آره.»
مرد گفت: «اون حروم زاده رو ديدم. تقريباً يک ساعت و نيم پيش از اين جا رد شد. روي سقف قطار راه مي رفت و کف مي زد و مي خنديد.»
« اي حروم زاده!»
مرد با لحن جدي گفت: «حتماً از کتک زدنت حسابي کيف کرده.»
« حسابشو مي رسم.»
مرد توصيه کرد: «وقتي که از اين جا رد مي شه با يه پاره سنگ برو سراغش.»
«گيرش مي آرم.»
« آدم خشني هستي، نه؟»
نيک جواب داد: « نه.»
«همتون خشن هستين.»
نيک گفت: «مجبوريم.»
« حرف منم همينه.»
مرد به نيک نگاه کرد و لبخند زد. توي نور آتش متوجه شد که قيافه مرد شکل طبيعي ندارد. دماغش له شده بود، اطراف چشم هايش شکاف هاي کم عمقي بود و لب هايش شکل غريبي داشت. نيک بلافاصله اين ها را تشخيص نداد، او فقط متوجه شد که قيافه طرف شکل عجيبي داشت و له ولورده بود. مثل خمير بتونه که رنگش کرده باشند و زير نور آتش شبيه مرده ها بود.
مرد پرسيد: « از قيافه ام خوشت مي آد؟»
نيک دست پاچه شده بود، گفت: « البته.»
« نگاه کن!» مرد کلاهش را برداشت.
فقط يک گوش داشت که نسبت به حالت عادي درشت تر بود و سفت به کنار سرش چسبيده بود. جاي گوش ديگرش تکه گوشت قلمبه اي بود.
«تا حالا هم چي چيزي ديدي؟»
نيک گفت: « نه.» از ديدن اين منظره حالش داشت به هم مي خورد.
مرد گفت: «من از پس اش برمي آم، توچي مي گي پسر، از پس اش بر مي آم؟»
« بي برو برگرد.»
مرد کوچک گفت: « همه، تو سرم زدن. اما نمي تونن به من آسيبي برسونن.»
به نيک نگاه کرد و گفت: « بشين! مي خواي چيزي بخوري؟»
نيک گفت: « مزاحم نمي شم... داشتم مي رفتم شهر.»
مرد گفت: « گوش کن! منو آد صدا کن.»
«باشه!»
مرد کوچک گفت: «گوش کن! من کاملاً سالم نيستم.»
«چته؟»
« ديوونه م!»
مرد کلاهش را گذاشت سرش. نيک کمي خنده اش گرفت و گفت: «تو که سالمي.»
« نه نيستم، من ديوونه م. گوش کن! تا حالا ديوونه بودي؟»
نيک گفت: «نه، تو چطور دچارش شدي؟»
آد گفت: «نمي دونم. وقتي ديوونه مي شي ديگه نمي فهمي چطوري دچارش شده ي. تو منو مي شناسي. نه؟»
« نه.»
« من آد فرانسيس ام.»
« تو رو خدا؟»
« باور نمي کني؟»
«چرا.» نيک يقين داشت که طرف راست مي گويد.
«مي دوني چطوري دخلشونو آوردم؟»
نيک گفت: «نه.»
« قلب من يواش کار مي کنه. در دقيقه فقط چهل تا مي زنه. ببين!»
نيک دو دل بود.
«يالا.» مرد دست نيک را گرفت. «مچ دست منو بگير. انگشت ها تو بذار اينجا.»
مچ دست مرد کوچک کلفت بود و عضلاتش روي استخوان ها باد کرده بود. نيک ضربان کندي را زير انگشتانش احساس کرد.
«ساعت داري؟»
«نه.»
مرد گفت: «منم ندارم، ساعت نباشه فايده نداره.»
نيک مچ دست او را رها کرد.
آد فرانسيس گفت: «گوش کن! دوباره مچمو بگير. تو ضربان نبضمو بشمر منم تا شصت مي شمرم.»
نيک ضربان کند و سختي را زير انگشتانش احساس کرد و شروع کرد به شمردن. صداي مرد کوچک را مي شنيد که آهسته با صداي بلند مي شمرد: «يک، دو، سه، چهار، پنج...»
آد، کار شمردن را تمام کرد: «شصت، يک دقيقه شد. تو چند تا شمردي؟»
نيک گفت: «چهل تا.»
با خوش حالي گفت: « درسته، هيچ وقت بالاتر نرفته.»
مردي از سراشيبي کنار خط آهن پايين آمد، از محوطه بازي که از درختان جنگلي پاک شده بود گذشت.
مرد به طرف آتش آمد.
آد گفت: «سلام باگز!»
باگز جواب داد: «سلام!» لهجه سياه پوست ها را داشت. نيک از طرز راه رفتن طرف فهميد که سياه پوست است. مرد سياه پوست پشت به آن ها ايستاد و روي آتش خم شد. بعد خودش را راست کرد.
آد گفت: « اين رفيق من باگزه! اونم يه ديوونه س.»
باگز گفت: «از آشنايي با شما خوشحالم. گفتين اهل کجايين؟»
نيک گفت: «شيکاگو.»
مرد سياه پوست گفت: «شهر قشنگيه. متوجه نشدم، گفتين اسمتون چيه؟»
« آدامز، نيک آدامز.»
آد گفت: «باگز، اون ميگه هيچ وقت ديوونه نبوده.»
مرد سياه پوست گفت: « وقت زياد داره.»
کنار آتش با بسته اي بازي مي کرد.
مشت زن حرفه اي پرسيد: «خب کي غذا مي خوريم باگز؟»
«همين الان.»
«گرسنه اي نيک؟»
« چطورم.»
«مي شنوي باگز؟»
«آره، تقريباً هرچي گفتين شنيدم.»
«منظورم اين نبود.»
«آره، شنيدم ايشان چي گفتن.»
توي ماهي تابه تکه هاي ژامبون گذاشت. ماهي تابه که داغ شد، جلز و ولز روغن بلند شد و باگز، در حالي که کنار آتش روي پاهاي سياهش چمباتمه زده بود، ژامبون ها را برگرداند و چند تا تخم مرغ توي ماهي تابه شکست و آن را به چپ و راست گرداند تا تخم مرغ ها خوب با روغن داغ مخلوط شود.
باگز رويش را از آتش برگرداند و گفت: «آقاي آدامز، لطفاً از توي نوني که توي اون ساکه چند تکه ببريد.»
«حتماً .»
نيک دست اش را داخل ساک کرد و تکه ناني بيرون آورد و شش تکه از آن بريد. آد به او نگاه کرد، به طرف جلو خم شد و گفت: «نيک يه دقه چاقوتو به من مي دي؟»
مرد سياه پوست گفت: «نه، اين کارو نکنيد آقاي آدامز، چاقوتونو پيش خودتون نگه داريد.»
مشت زن حرفه اي عقب نشست.
باگز گفت: «آقاي آدامز، ممکنه خواهش کنم نون هارو بيارين؟» نيک نان ها را براي او برد.
مرد سياه پوست پرسيد: «دوست دارين نون توي روغن ژامبون بزنيد؟»
«آره، حتماً .»
«بهتره کمي صبر کنيم. بعد از حاضر شدن غذا مناسب تره.»
مرد سياه پوست يک تکه ژامبون را برداشت و روي نان گذاشت، بعد تخم مرغ نيم رو شده را به آن اضافه کرد.
«شما لطفاً يه تيکه نون ديگه بذارين رو اون ساندويچ و بدين به آقاي فرانسيس.»
آد ساندويچ را گرفت و شروع کرد به خوردن.
مرد سياه پوست گفت: «مواظب باشين تخم مرغ نريزه. اين هم مال شما آقاي آدامز. بقيه اش هم مال خودم.»
نيک به ساندويچ گاز زد. مرد سياه پوست روبه روي او کنار آد نشسته بود. طعم ژامبون سرخ شده هم راه با تخم مرغ نيم رو عالي بود.
مرد سياه پوست گفت: «آقاي آدامز حسابي گرسنه س.»مرد کوچک که نيک او را به اسم به عنوان يک قهرمان مشت زني مي شناخت، حرف نمي زد. از وقتي که مرد سياه پوست درباره چاقو حرف زده بود، ساکت بود.
باگز گفت: «دلتون نون سرخ شده با روغن ژامبون مي خواد؟»
«خيلي ممنون.»
مرد سفيدپوست کوچک به نيک نگاه مي کرد.
باگز تکه ناني را زد توي ماهي تابه و به او تعارف کرد: «آقاي آدلف فرانسيس، شما هم کمي ميل کنين.»
آد کلاهش را روي چشم هايش کشيده بود و از زير آن کماکان نيک را مي پاييد. نيک کمي عصبي شد.
صداي آد با لحني خشن از زير کلاه بلند شد: «چطور شد راهت به اين طرف ها افتاد، لعنتي؟ اصلاً تو فکر مي کني کي هستي؟ يک حروم زاده مفت خور. بدون اين که کسي ازت خواسته باشه، سروکله ات پيدا مي شه غذاي آدمو مي خوري و وقتي هم آدم يه دقه چاقوتو مي خواد، قيافه مي گيري و نمي دي.»
به نيک زل زده بود. چهره اش سفيد شده بود و چشم هايش زير کلاه تقريباً از نظر پنهان بود.
«تو يه دلقک مسخره اي. اصلاً کي به تو گفته بيايي اين جا و مزاحم ما بشي؟»
نيک گفت: «هيچ کس.»
«کاملاً درسته لعنتي. هيچ کس هم نمي خواد که اين جا بموني. سرتو مي اندازي مي آيي اين جا و قيافه منو مسخره مي کني، سيگارهامو دود مي کني، مشروبمو مي خوري و دست آخر هم دري وري مي گي. فکر مي کني مي توني قسر در بري؟»
نيک هيچ نگفت. آد بلند شد ايستاد.
«بهت مي گم، حروم زاده بي همه چيز شيکاگويي، الان ترتيبتو مي دم، حالي ات شد؟»
نيک عقب کشيد. مرد کوچک به طرف او رفت. مصمم گام برمي داشت. اول پاي چپش را جلو مي گذاشت و بعد پاي راستش را به دنبال آن مي کشيد.
سرش را تکان مي داد و مي گفت: « د بزن، يالا منو بزن.»
«نمي خوام تو رو بزنم.»
«با اين چيزا نمي توني خودتو خلاص کني. بايد يه کتک مفصل نوش جون کني. حاليته؟ يالا! حمله کن.»
نيک گفت: «بس کن!»
« باشه، هر جور که تو بخواي حروم زاده.»
مرد کوچک به پاهاي نيک نگاه کرد. مرد سياه پوست آد را از وقتي که به طرف نيک رفته بود از پشت سر تعقيب مي کرد. خودش را آماده کرد و ضربه اي توي فرق سر آد زد. طرف دمر افتاد زمين و باگز باتون کوتاه بلک جک را که توي پارچه اي پيچيده بود انداخت روي چمن ها. مرد کوچک دمر افتاده بود روي زمين و صورتش توي چمن ها فرو رفته بود. مرد سياه پوست او را بلند کرد و در حالي که سرش ولو بود، به طرف آتش برد. صورتش حالت بدي داشت و چشم هايش باز بود. باگز به آرامي او را روي زمين گذاشت و گفت: « آقاي آدامز، لطفاً اون سطل آب رو بيارين اين جا. انگار بد جوري زدمش.»
مرد سياه پوست با دستش قدري آب به صورت مرد پاشيد و گوش هايش را به آرامي کشيد. چشم هاي آد بسته شد.
باگز بلند شد ايستاد.
گفت: «حالش خوبه، جاي نگراني نيست. از اين جريان متأسفم، آقاي آدامز.»
نيک به مرد کوچک که زير پايش افتاده بود نگاه کرد و گفت: «اشکالي نداره.» بعد چشمش به بلک جک افتاد و آن را از روي چمن ها برداشت. دسته نرمي داشت که خيلي خوش دست بود. چرمي بود و دستمالي به دور دسته آن پيچيده بودند.
مرد سياه پوست لبخند زد و گفت: «دسته اش از استخوان نهنگ درست شده. ديگه از اينا پيدا نمي شه. مطمئن نبودم که بتوني از پس اون بربيايي. به هر حال نمي خواستم بهش صدمه بزني، يا يه علامت ديگه به صورتش اضافه کني.»
نيک گفت: «تو که خودت به اون صدمه زدي.»
مرد سياه پوست دوباره خنديد و گفت: «من تو اين چيزا واردم. اون اصلاً فراموش مي کنه که چي شده. براي اين که از اون وضع درش بيارم مجبور شدم اين کارو بکنم.»
نيک هنوز داشت به مرد کوچک که با چشمان بسته، زير نور آتش، روي زمين افتاده بود، نگاه مي کرد. باگز چند تکه چوب روي آتش گذاشت و گفت: «اصلاً نگران نباشين آقاي آدامز. من اونو قبلاً هم، بارها تو اين حالت ديدم.»
نيک پرسيد: «چي ديوونه اش کرد؟»
مرد سياه پوست از کنار آتش جواب داد: «اوه، خيلي چيزا. يه فنجون از اين قهوه ميل دارين آقاي آدامز؟»
فنجان قهوه را به طرف نيک دراز کرد و کتي را که زير سر مرد بي هوش گذاشته بود صاف کرد.
مرد سياه پوست يک جرعه از قهوه اش را نوشيد و گفت: «يکي اين که خيلي کتک خورده. ولي همين باعث شده تا خنگ و صاف و ساده بار بياد. اون وقت ها خواهرش مدير مسابقاتش بود. روزنامه ها همش درباره اين خواهر و برادر مي نوشتند، که چطور خواهره عاشق برادره است، و برادره عاشق خواهره. بعدش تو نيويورک با هم ازدواج کردن و اين جريان افتضاح بالا آورد.»
«هم چين چيزي را به خاطر دارم.»
«البته اونا همون قدر خواهر برادر بودن که خرگوش ها خواهر و برادرن. البته اين قضيه رو از هر طرفش که بگيري به مذاق خيلي ها خوش نمي اومد، همون شد که تخم نفاق بين شون کاشتن و يه روز هم دختره گذاشت رفت و ديگه برنگشت.»
قهوه را نوشيد و لب هايش را با کف دست صورتي رنگش پاک کرد و ادامه داد: «اونم به همين سادگي ديوونه شد. آقاي آدامز، باز هم قهوه ميل دارين؟»
مرد سياه پوست به صحبتش ادامه داد: «دختره رو يکي دو بار ديدم. موجود فوق العاده زيبايي بود. اون قدر به هم شبيه بودند که آدم فکر مي کرد دوقلو هستن. اونم اگه صورتش اين طوري درب و داغون نشده بود، مثل حالاش بد قيافه نبود.»
مرد سياه پوست صحبتش را تمام کرد. انگار داستانش تمام شده بود.
نيک پرسيد: «کجا باهاش آشنا شدي؟»
مرد سياه پوست گفت: «تو زندون. بعد از اين که دختره ترکش مي کنه، مدام کتک کاري راه مي انداخته، واسه همين هم انداختنش زندون. منم به جرم کشتن يه بابايي تو زندون بودم.»
لبخندي زد و با صدايي ملايم دنبال حرفش را گرفت: «فوري ازش خوشم اومد. بعد از اين که از زندون اومدم بيرون، رفتم سراغش. اون خوش داره فکر کنه که منم ديوونه م و منم اهميت نمي دم. دوست دارم باهاش باشم و توي دشت و صحرا سياحت کنم. اين طوري مجبور نيستم دزدي بکنم. دلم مي خواد مثل يه آقا زندگي کنم.»
نيک پرسيد: «شما تمام مدت چيکار مي کنين؟»
«اوه. هيچي. براي خودمون مي گرديم. اون پول داره.»
«حتماً پول زيادي به جيب زده؟»
«درسته. ولي همه ش رو خرج کرده. يا تيغش زدن. الان دختره براش پول مي فرسته.»
خاکستر آتش را به هم زد، آتش شعله ور شد و او ادامه داد: «اون موجود خيلي خوبيه. مثل دوقلوها به هم شبيه اند.» مرد سياه پوست به مرد کوچک که روي زمين ولو بود و به سختي نفس مي کشيد، نگاهي انداخت. موهاي طلائي اش، روي پيشاني اش ريخته بود. در اين حالت که سرش راحت و آرام روي کت ولو بود قيافه لت وپار شده اش معصوميت کودکانه اي داشت.
« الان مي شه هر لحظه بيدارش کرد. آقاي آدامز، اگه ناراحت نمي شين، چطور بگم، ترجيح مي دم از اين جا برين. دوست ندارم خلاف رسم مهمون نوازي رفتار کرده باشم ولي ممکنه با ديدن شما حالش باز خراب بشه. من از اين که بکوبم تو سرش متنفرم، ولي خب وقتي بدحال مي شه چاره چيه، بايد يه جوري اونو از مردم دور کنم. مسئله اي که نيست، ها؟»
«آقاي آدامز نه، از من تشکر نکنين. من بايد از قبل حتماً به شما هشدار مي دادم، ولي به نظرم اومد اون خيلي از شما خوشش اومده و اوضاع بر وفق مراده. اگر مسير خط آهنو بگيرين و پيش برين، يه ساعته ديگه مي رسين به يه شهر که اسمش مانسلوناست. خدا نگه دار. دوست داشتم شما امشب پيش ما مي موندين، ولي خب، ديگه نمي شه. ميل داريد کمي ژامبون و نون بردارين؟ چرا نه؟ بهتره يه ساندويچ بردارين.» و تمام اين حرف ها را با صدايي آرام، ملايم و مؤدب، با زير و بم هاي لهجه سياه پوستان گفت.
«خب آقاي آدامز، خداحافظ. موفق باشين. خدا نگه دارتون.»
نيک از محل آتش دور شد. از محوطه باز گذشت و به طرف خط آهن رفت. با وجود اين که آتش از ديدش خارج شده بود صداي آرام و ملايم مرد سياه پوست را مي شنيد. اما کلمات مفهوم نبودند. بعد صداي مرد کوچک را شنيد: «سر درد وحشتناکي دارم، باگز.»
مرد سياه پوست او را آرام کرد و گفت: «بهتر مي شين آقاي فرانسيس. فقط يه فنجون از اين قهوه داغ بخورين حالتون جا مي آد.»
نيک از سراشيبي کنار خط بالا رفت و در امتداد ريل ها به راه افتاد. متوجه شد که يک ساندويچ ژامبون در دست دارد و آن را توي جيبش گذاشت. خط آهن قبل از اين که به داخل تپه ها بپيچد سر بالايي تندي داشت. نيک از آن نقطه نگاهي به پشت سرش انداخت، آتشي که در محوطه باز جنگل مي سوخت، ديده مي شد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 340]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن