تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ايمان مؤمن كامل نمى شود، مگر آن كه 103 صفت در او باشد:... باطل را از دوستش نمى پذيرد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834899474




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شوخي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: ..... من التماس می‌کردم: «نادژدا پتروونا، بیایید با سورتمه به پایین سُر بخوریم. فقط یک دفعه. به شما اطمینان می‌دهم که هیچ آسیبی به ما نخواهد رسید».

نادنکا می‌ترسید. شیبی که از پای او تا پایین تپه‌ی یخ زده کشیده می‌شد به نظرش پرتگاه گود و بی‌انتهایی می‌آمد و او از آن وحشت داشت. وقتی به پایین نگاه می‌کرد یا وقتی من از او خواهش می‌کردم که روی سورتمه بنشیند دلش تو می‌ریخت، نفسش می‌گرفت و خیال می‌کرد که اگر دل به دریا بزند و خود را به پرتگاه بیندازد تکه‌تکه و یا دیوانه خواهد شد.

من باز گفتم: «استدعا می‌کنم، التماس می‌کنم، نترسید! چه‌قدر بزدل و ترسو هستید!»

عاقبت نادنکا راضی شد، اما از حالت صورتش معلوم بود که این رضایت بی‌ترس از مرگ نیست. من او را، که هم‌چنان ترسان و لرزان بود، روی سورتمه نشاندم و دست به کمرش حلقه کردم و با هم به پرتگاه بی‌انتها سرازیر شدیم.

سورتمه مانند تیر می‌پرید. باد به صورت‌مان تازیانه می‌کوفت، می‌غرید، در گوش‌مان می‌خروشید، پوست‌مان را با خشم چنگ می‌زد و می‌خواست سر‌مان را از تن جدا کند. از فشار هوا نفس بند می‌آمد. انگار که شیطان ما را به چنگال گرفته بود و صفیرزنان به دوزخ می‌کشید. هرآن‌چه دور و برمان بود به نواری دراز و تیزتاز بدل شده بود... . به نظرمان می‌رسید که دیگر در یک چشم به‌هم زدن پرت می‌شویم و تکه‌ی بزرگ‌مان گوش‌مان خواهد بود.

من در این ‌موقع آهسته گفتم: «نادیا من شما را دوست دارم!»

روش سورتمه رفته رفته آرام‌تر می‌شد. خروش باد و خش‌خش پایه‌های سورتمه در روی یخ دیگر چندان ترسناک نبود، دیگر نفس بند نمی‌آمد و ما به پایین تپه رسیدیم. نادنکا نیمه مرده و نیمه زنده بود. رنگ به رویش نبود و به سختی نفس می‌کشید... . کمکش کردم تا بلند شود.

نادیا نگاهی پر وحشت به من انداخت و گفت: «دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستم یک‌ دفعه‌ی دیگر از تپه پایین بیایم! به هیچ قیمتی! جانم به لبم رسید!»

وقتی کمکی به خود آمد پرسش‌کنان به من نگاه می‌کرد و گویی می‌خواست بداند: آیا من آن چند کلمه را به زبان آوردم و یا هنگام خروش و غوغای باد به نظرش رسید که چنین کلماتی به گوشش خورد؟ من نزدیکش ایستاده سیگار می‌کشیدم و با دقت به دستکش‌هایم نگاه می‌کردم.

بعد بازو به بازویم انداخت و مدتی در دامنه‌ی تپه گردش می‌کردیم. معلوم بود که این معما ناراحتش کرده است. آیا این چند کلمه گفته شد یا نه؟ آره یا نه؟ آخر این کلمات با عزت نفس و شرف و زندگی و خوشبختی انسان بستگی دارد. موضوع مهمی است و مهم‌تر از آن در دنیا یافت نمی‌شود. نادنکا بی‌تاب و کمکی اندوه‌گین، با نظری نافذ به من نگاه می‌کرد، به حرف‌هایم بی‌جا جواب می‌داد و در انتظار بود که آیا این کلمات را از زبان من خواهد شنید یا نه؟ اوه، چه حالت ناراحت و پرشوری در صورت دل‌کشش دیده می‌شد. من می‌دیدم که او با خود در نبرد است، می‌خواهد چیزی بگوید، پرسشی کند، ولی کلمات لازم به زبانش نمی‌آید، خجالت می‌کشید، می‌ترسید، شادی و هیجان زبانش را بسته است.

عاقبت روی از من برگرداند و گفت: «می‌دانید؟»

پرسیدم: «چه؟»

- بیایید یک دفعه دیگر... از تپه پایین بسریم.

دوباره بالا رفتیم. نادنکا باز رنگش پرید و از ترس می‌لرزید. او را روی سورتمه نشاندم. دوباره به پرتگاه وحشتناک سرازیر شدیم. باز باد می‌خروشید و پایه‌های سورتمه به خش‌خش افتاد. هنگامی‌که سورتمه بسیار پر سرو صدا به پایین می‌پرید باز آهسته گفتم:

«نادنکا، من شما را دوست دارم!»

وقتی سورتمه ایستاد نادنکا نگاهی به تپه انداخت، بعد مدتی به صورت من نگاه می‌کرد، صدای بی‌ذوق و شور مرا می‌سنجید و در سراسر وجودش، حتی در دست‌کش و کلاهش نیز حالت بهت و حیرت دیده می‌شد و گویی از خود می‌پرسید:

«عجیب است، یعنی چه؟ چه کسی این کلمات را به زبان آورد؟ او، یا آن‌که به نظر من این‌طور رسید؟»

این معما او را سخت ناراحت و از خود بی‌خود کرده بود. بی‌چاره دخترک نمی‌دانست به حرف‌های من چه جواب بدهد، صورتش گرفته و اخمو بود، نزدیک بود به گریه بیفتد.

گفتم: «بهتر نیست دیگر به خانه برگردیم؟»

سرخ شد و گفت: «من از این بازی خوشم می‌آید. نمی‌خواهید یک دفعه‌ی دیگر سر بخوریم؟»

عجبا! از این بازی «خوشش می‌آید»، در صورتی که وقتی روی سورتمه نشست مثل بارهای پیش رنگ پریده و لرزان بود و از ترس به دشواری نفس می‌کشید!

بار سوم خود را به پرتگاه انداختیم و من می‌دیدم که موظب صورت و لب‌های من است. من هم با دستمال دهن را پوشاندم و سرفه کردم و وقتی به کمرکش شیب تپه رسیدیم از لحظه‌ای فرصت استفاده کردم و گفتم:

«نادیا، من شما را دوست دارم!»

باز هم این رمز برایش آشکار نشد. دیگر چیزی نمی‌گفت و در فکر بود... . از آن‌جا به خانه روانه شدیم. نادیا آهسته راه می‌رفت، رفته رفته قدم‌هایش کندتر می‌شد و در انتظار بود که آیا این کلمات را از زبان من خواهد شنید یا نه. من احساس می‌کردم که روحش در رنج است و چه‌قدر به خود فشار می‌آورد که این گفتار از زبانش نپرد:

«آخرچه‌طور ممکن است که این کلمات را باد گفته باشد! من نمی‌خواهم که این کلمات گفته‌ی باد باشد!»

صبح روز بعد یادداشتی به من رسید: «اگر امروز به سرسره می‌روید مرا هم ببرید. ن.». از آن روز هر روز با نادیا به سرسره می‌رفتیم و هر بار هنگام پایین رفتن من آهسته می‌گفتم:

«نادیا، من شما را دوست دارم!»

به زودی، هم‌چنان که آدمی به شراب یا مرفین عادت می‌کند، نادنکا به این جمله عادت کرد. بی آن زندگی به کامش تلخ بود. اگرچه هنوز از پایین سریدن از کوه وحشت داشت، ولی ترس و خطر به سخن درباره‌ی عشق – سخنی که همچنان پوشیده و مرموز مانده و روان را آزار می‌داد– دلربایی خاصی می‌بخشید. و هنوز به دو کس گمان می‌رفت که گوینده‌ی این سخن باشند: من و باد... . ولی نادیا نمی‌دانست کدام ‌یک از این دو به او اظهار عشق می‌کند، و ظاهراً هم این برایش یکسان بود. این مهم نیست که از کدام جام بنوشی، مهم آن است که از می خوش‌گوار عشق سرمست باشی.

روزی نزدیک ظهر تنها به سرسره رفتم. در میان جمعیت بودم و ناگاه دیدم که نادنکا به طرف کوه می‌آید و در جست‌وجوی من است... . بعد نادیا ترسان از پله‌کان به بالا می‌آید... . تنها به پایین سریدن وحشتناک است، آخ که بسیار وحشت‌آور است! صورتش از ترس مثل برف سفید بود، می‌لرزید، گویی به سوی مرگ می‌آید. ولی بی‌آن‌که سر به عقب برگرداند، مصمم و استوار بالا می‌آید. گویا تصمیم گرفته بود تنها برود تا بفهمد آیا بی من آن کلمات شیرین دل انگیز به گوشش خواهد رسید یا نه. من می‌دیدم که چگونه رنگ پریده و با دهانی از ترس باز مانده روی سورتمه نشست، چشم‌ها را بست و برای همیشه زمین را بدرود کرد و سرازیر شد... «خش ش ش ش» پایه‌های سورتمه به صدا درآمد. آیا آن کلمات به گوشش رسید؟ نمی‌دانم... من فقط دیدم که وقتی به پایین رسید با حالتی ضعیف و ناتوان از روی سورتمه بلند شد. و از صورتش معلوم بود که خودش هم نمی‌داند که چیزی شنیده است یا نه، وقتی به پایین می‌سرید ترس، توانایی شنیدن و تمیز دادن صداها و فهم و درک را از او ربوده بود... .

مارس، ماه اول بهار سر رسید... . آفتاب نوازش‌گر شد. کوه یخ بسته‌ی ما رو به تیرگی می‌رفت، درخشندگی خود را از دست می‌داد و برف و یخش آب می‌شد. دیگر نمی‌توانستیم به سرسره برویم. برای نادنکای بدبخت دیگر جایی نبود که آن کلمات را بشنود و دیگر کسی هم نمانده بود که آن را به زبان آورد، چون باد فرود از کوه وجود نداشت و من هم می‌بایستی برای مدتی طولانی و شاید هم برای همیشه به پترزبورگ بروم.

دو سه روزی پیش از رفتن به پترزبورگ در تاریک و روشنی هنگام عصر در باغچه نشسته بودم. دیواری بلند و چوبین، آن باغچه را از خانه‌ای که نادنکا در آن منزل داشت جدا می‌ساخت... هنوز هوا به اندازه‌ی کافی سرد بود، گله به گله برف دیده می‌شد، درخت‌ها برهنه بودند، و لی بوی بهار می‌آمد و زاغچه‌ها قارقار کنان به خوابگاه بر می‌گشتند. من کنار دیوار چوبین رفتم و مدتی از شکاف دیوار نگاه می‌کردم. دیدم که نادنکا از خانه بیرون آمد و نگاهی افسرده و اندوه‌ناک به آسمان انداخت... باد سبک بهاری به صورت رنگ پریده و غمگینش می‌خورد و بادی را به خاطرش می‌آورد که هنگام سریدن از کوه می‌خروشید و آن چند کلمه را به گوشش می‌رساند، آن وقت صورتش حالتی افسرده‌تر به خود می‌گرفت و اشک به روی گونه‌اش روان می‌شد... دختر بدبخت دست‌ها را دراز می‌کرد و گویی از باد خواهش می‌کرد که بوزد و باز هم آن کلمات را به گوشش برساند. و من، همین که بادکی به وزش درمی‌آمد، آهسته گفتم:

«نادیا، من شما را دوست دارم!»

پروردگارا! ناگهان به نادنکا چنان حالتی دست داد که فریاد می‌کشید، صورتش از خنده شکفته شد، دخترک‌ خوش‌دل و خوش‌بخت و زیبا دست‌هایش را به سوی باد درازتر می‌کرد... .

من برای جمع و جور کردن اسباب‌هایم به خانه رفتم.

از این داستان مدت‌ها می‌گذرد. نادنکا حالا زن شوهر داری‌ست. دبیر دفتر قیمومت اشرافی را به شوهری انتخاب کرد یا برایش انتخاب کردند و از او سه فرزند دارد. رفتن به سرسره و شنیدن از باد «نادنکا، من شما را دوست دارم» را از یاد نبرده است، و این داستان دل‌نوازترین، شورانگیزترین و زیباترین یادبود زندگی اوست.

و حالا که من پا به سن گذاشته‌ام هیچ نمی‌دانم که برای چه آن کلمات را گفتم، برای چه آن شوخی را کردم ...



پانویس: (1) - نادنکا مصغر مهرآمیز نادیا، و نادیا هم مصغر نادژدا به معنی امید است. (م.)

از کتاب: بانو و سگ ملوس

آنتون پاولوویچ چخوف





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 338]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن