تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 17 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كسى، به هدايتى راهنمايى كند، پاداشى را كه براى پيروان هدايت وجود دارد، براى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809897805




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شيرويه و سيمين عذار


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: سلطان مَلِك" پادشاهِ مغرب را دو پسر بود به نام‌هاي ارچه و شيرويه كه روزي در نهانخانه‌ي حكومتي با همنشينان نيك كردار، صحبت از انتخاب شيرويه به وليعهدي شد و سلطان ملك نيز رأي ياران را پذيرفت.


ارچه را اين خبر به گوش رسيد و سينه‌اش مالامال كينه و درد شد و چشم انتظار فرصتي ماند تا شيرويه را از سر راهش بردارد.


روزي سلطان و اميران و ملازمان دربار عزم شكار كرده بودند كه شيري خروشان در بيشه زار پيدا شد و سلطان به پسرانش اشاره كرد كه تير و كمان بركشند و شير را در خونش بغلطانند. ارچه خود را به شيرويه نزديك كرد و آهسته به گوش شيرويه گفت: "اگر مردي برو جلو كه همه بفهمند حكومت را به دست كي سپرده اند!" شيرويه را اين حرف گران آمد و تير و كمان بر زمين نهاده و با خنجرش به مصاف شير رفت و در نبردي مهيب، جگر شير برشكافت و در بازگشت، با بزم و ضيافتي پرشكوه، سپاه سان ديد و "سلطان ملك" تاج جانشيني بر سر شيرويه نهاد.


ارچه از راه نيرنگ به صميمت اش با شيرويه افزود و روزي كه به دنبال آهويي از شكارگه سلطنتي دور شده بودند، از تشنگي و خستگي بر سر چاهي رسيدند و ارچه كمند بر كمر بست كه شيرويه از آن چسبيده و ته چاه برود و بعد از سيراب شدن، او را بالا كشيده و خود به قعر چاه رود كه ارچه با خنجر، كمند را بُريد و شيرويه در چاه ماند. سنگي بزرگ نيز به روي چاه نهاد تا صدايش را كس نشنود. ارچه در حال، با ضربت شمشيرش اسب شيرويه را نيز زخمي كرد و او را در محلي كه مأواي شيران و ببران بود رها كرد.


ارچه با گريباني چاك و گريه و زاري راهي شكارگاه شد و چون غلامان و ملازمان علت شيون او پرسيدند گفت: "شيرويه و اسب اش را شيران و پلنگان دريدند و بياييد برويم تا از نزديك ببينيد." ارچه آنها را به جايي برد كه هر تكه از اسب شيرويه در چنگ و دهان شير و ببر و پلنگي بود و كسي را از ترس ياراي جلو رفتن نبود. سلطان را كه خبر رسيد مدهوش افتاد و در تأثير اين سوگ و ماتم، غصه او را آب كرد و چون قلب اش ايستاد ارچه بر تخت سلطنت نشست.


اينها را اينجا بداريد چند كلمه بگويم از سرنوشت شيرويه كه وقتي در دامگه حادثه اسير افتاد شكسته حال رو به آسمان كرد و از پروردگار متعال امداد طلبيد. در اين اثنا سوداگري خواجه احمد نام با قافله اش از راه مي گذشت كه به پاي چاه آمد و هنگامي كه تخته سنگ از سر چاه برداشته و سطلي با طناب به چاه انداختند فغان و فرياد جواني شنيدند و در حال با كمندي او را بالا كشيده و از ايل و تبار و تقديرش پرسيدند و گفت: "يوسف ثاني ام و با دست برادر در چاه شده ام. فرزند "سلطان ملك" حاكم مغرب ام و حسادت تاج و تخت، برادرم ارچه را به قتل من واداشته است."


خواجه احمد گفت: " پس حالا فهميدم كه اين مأموران كه تو راهها بودند، همه از آدمهاي برادرت اند كه همه جا كمين كرده اند تا اگر به نحوي نجات يافتي تو را از دم تيغ بگذرانند. ما راهي يمن ايم و تو اين وضع و اوضاع صلاح آن است كه لباس درويشي به تن كني و با ما بيايي كه دمي تو را تنها نخواهم گذاشت و روزي خواهد رسيد كه آتش انتقام ات زمانه خواهد كشيد و تاج و تخت ات را به دست خواهي آورد."


اهل يمن ديدند كه خواجه احمد با قافله اش مي آيد و قافله سالارش اما درويشي است ستبر بازو و تنومند و قدش مثل سرو روان و نور جمالش مثل آفتاب عالمتاب.


روزي منظر شاه حاكم يمن خواجه احمد را به حضور خواند و از قافله سالارش پرسيد و اينكه اصل و تبارش از كجاست. خواجه احمد گفت: " او را ته چاهي نيمه جان يافته ايم و چنان كلّه اش به چاه خورده كه مخ اش تكان خورده و ديروزها يادش رفته است."


سلطان يمن از او خواست كه او را به دربار فرستد تا بلكه وزيرانش تدبيري بينديشند و از گذشته اش چيزي بفهمند.


خواجه احمد قضايا را به شيرويه حالي كرد و گفت:"مبادا سرنخي دستشان بدهي كه حاكم يمن، تشنه ي خون مغربيهاست و از پدرت نيز دل پُرخوني دارد كه قشون او را چندين بار شكست داده است."


شيرويه گفت: "مطمئن باش كه هشيارتر از آنم كه باري ديگر خنجر از پشت بخورم و به احدي جز تو اطمينان كنم."


شيرويه به قصر رفت و خجند و بهمن كه وزيران حاكم يمن بودند او را به عيش و عشرت خواندند تا در عالم مستي و راستي از او حرفي درآورند كه هر چه كلك آمدند چيزي دستشان نيامد.


"خجند وزير" شيرويه را شبانه به كاشانه اش برد و دختر خجند كه در زيبايي، حورلقايي بود بي قرينه در همان نگاه اول چنان دل به عشق شيرويه باخت كه نيم شبان با شمعي روشن به ديدار شيرويه شتافت و تاخواست بوسه اي به پنهاني از رخ او بردارد، قطره هاي مذاب شمع به صورت شيرويه ريخت و از خواب كه پريد ديد دختر خجند است و در هر نگاه اش هزار چشمه ي جوشان عشق خانه كرده است. در حال او را از پيش خود راند و گفت: "اگر بر وسوسه هايمان غلبه نكنيم خفت و خواري دامن ما را خواهد گرفت و شرمسار نجابت خود خواهيم بود." خجند وزير كه قضايا را زير نظر داشت از اين بلند همتي شگفت زده شد و در همان لحظه خود را وارد ماجرا كرد و گفت: "بزرگي و طاهري بر مردان برتر شايسته است و تو هم هر كه باشي از سلاله ي نيكاني و من دخترم را كه چنين شيفته و شيداي تو شده به عقد تو درخواهم آورد."


خجند وزير اين راز را پوشيده داشت و به حاكم گفت: "از ديروزهايش جز قعر چاه و نجاتش چيزي به ياد نمي آورد." روزي از روزها حاكم يمن عازم چوگان بازي بود كه از شيرويه خواست تا او نيز بيايد. اسبي برايش آوردند كه تاب او را نياورد و بعد اسب هايي ديگر كه هر كدام را سوار شد مهره هاي پشت اسبان، نرم چون طوطيا شد. چاره را در اين ديدند كه شيرويه خود به آخور اسب اژدهاخور برود تا شايد او را رام كرده و سوارش شود.


ميرآخور و ديگران كناري ايستادند و او در مقابل چشمان همه، آن اسب سركش و تندخو را زين اش نمود و سوار شد. همه در حيرت فرو رفتند و حاكم دستور داد تا گرز و عمود و سپر و شمشير بياورند تا شيرويه مسلح شود.


به غلامان هم گفت تا به قصر شاهي رفته و از سيمين عذار سلاحهاي عمويش را كه دلاوري بي باك بود و در ميدان رزم، كسي زانويش را بر خاك نسوده بود بياورند كه سيمين عذار از اين ماجرا كنجكاو شد.


وقتي فهميد كه جواني شيرويه نام اسب اژدها خور را به زير ركاب گرفته و هيچ اسلحه اي تاب فشار انگشتان اش را ندارد، نديده عاشق او شد و به ايوان قصر رفت تا اين اعجوبه را بشناسد كه ديد شيرويه، غرق آهن و فولاد چابك سواري بي همتاست و در قد و بازو و هيكل و زيبايي جواني مثل او را مادر دهر نزاييده است.


سيمين عذار به هنگامي كه شيرويه به چابك سواري در ميدان قصر هنرنمايي مي كرد رشته هاي مرواريد را از گيسوانش بركند و به شيرويه انداخت. شيرويه چون نگاه كرد دختري ديد خوشگل و شاداب و گل چهر كه حوران بهشتي به كنيزي اش هم لايق نبودند. در ميدان قصر جنگاوران به رزم و هماوردي مشغول بودند و صداي طبل و نقاره به شور و حالشان مي افزود كه پادشاه، پهلوان نام آور"مهراس" را اشاره كرد كه سر از پيكر شيرويه جدا كند كه از اين همه چالاكي خوفي در وجودش افتاده بود كه مي ترسيد چشم زخمي از او بر اين خاك برسد."


مهراس و شيرويه به هماوردي مشغول شدند و اما ناگه شيرويه ديد كه مهراس راست راستكي دارد او را مي كشد كه از غضب دست به قبضه ي شمشير برد و به ضربتي او را با مركب اش چهار پاره نمود.


در اين اثنا ناگه گرد و غباري بلند شد و فيل سواري قرطاس نام به ميانه ي ميدان آمد كه از طرف سلطان شام پيامي دارد و آن هم اينكه يا بايد همين الان سيمين عذار را بر كجاوه بنشانده و همراه من بفرستيد و يا اينكه يمن را در خاك و خون خواهيم غلطاند. شاه را ترس برداشت و چون جاسوسان نيز خبر آورده بودند كه سپاه شام صد برابر لشكر يمن است و ممكن است تاج و تخت اش به يكباره از دست شود به وزيرانش بهمن و خجند گفت: "سيمين عذار را بر كجاوه ي زريني نشانده و همراه اين پهلوان راهي كنيد، تا خاكمان در امان باشد كه چاره اي جز اين نيست."


شيرويه اما بر پادشاه خشم اش گرفت و گفت: "سلطان را سزاوار نيست كه شاهدختي را به اسيري پيشكش كند و تاج و تخت را بر اين ننگ و خفت ترجيح دهد." تا شاه پاسخي يابد شيرويه با پهلوان درآويخت و به هنگام كشتي چنان بر زمين اش زد كه او را توان برخاستن نماند. شيرويه با خنجري گوشهاي او را نيز بريده و نامه را قورت او داده و دست در كمر او كرده و بر بالاي فيل اش نهاد كه برو بگو عشق و وصال سيمين عذار را از سرش بيرون كند.


شاه يمن از اين واقعه سخت هراسان شد و با بيم و لرز از وزيران اش تدبير خواست. "بهمن وزير" گفت: "بايد كه لشكر را به مرز گسيل داريم و وقتي طبل جنگ نواخته شد و پهلواني از ما به خاك افتاد و بيم شكست لشكر بود آن وقت است كه سيمين عذار را پيشكش كرده و مي گوييم كه خطايي شده و آن شيرويه ي خيره سر را نيز دست و گردن بسته تحويل مي نماييم."


پادشاه را اين فكر خوش آمد و شبانه در خواب شدند تا فردا مقدمات امر را بچينند. اما سيمين عذار كه از عشق شيرويه بر خود مي پيچيد و براي رسيدن به محبوب، دمي آرام و قرار نداشت، تمام كنيزان را مرخص كرد و فقط ماه جبين ماند كه محرم اسرارش بود و به يك غمزه صد مرد جنگي را مدهوش مي كرد.

از او خواست هر طور شده شيرويه را به كاخ آورد و ماه جبين كه در چرب زباني و عشوه و ناز همتايي نداشت به خوابگاه شيرويه شتافت و از رشته هاي مرواريدي كه گل افشان سرش شده بود ياد نمود، شيرويه به بزم سيمين عذار رفت و ماه جبين كه ساقي مجلس بود، چنان آن دو يار را از باده ي احمر سرمست كرد كه دست در گردن هم، زمين و زمان را فراموش كردند و اما زمانه ي غدّار بر آنها حسودي كرد و ناگه دلاوري از خويشان سيمين عذار، با هواي عشق او كمند بر كنگره ي قصر انداخت و وارد قصر شد. وقتي به اتاق سيمين عذار شتافت و چشم اش به شيرويه افتاد كه مدهوش خواب بود دست به قبضه ي شمشير آبدار برد و تا شيرويه، شست اش خبردار شود، شمشير، فرق سرش را شكافت و اما زخم دار هم اگر بود شمشير از دست آن نابكار گرفت و به دَرَ ك واصل اش كرد.


سيمين عذار و ماه جبين هم در انديشه شدند كه جوري شيرويه را نجات دهند و او را از راه مخفي قصر كه به دشت سرسبزي منتهي مي شد بيرون برده و بيهوش به زير درختي نهاده و برگشتند. نعش آن حرامزاده را نيز از پنجره ي بالاي قصر به زير افكنده و كنيزان را خبر كردند كه تالار و اتاق هاي قصر را از نو مفروش كرده و اثري از آشفتگي نماند.


حالا از شيرويه بشنويم كه مجروح و زخمي مدهوش افتاده و راهزني فيروز نام كه سركرده ي چهل دزد عيار بود از آشوب و ناامني شهر باخبر شده و مي رفتند كه شايد چيزي به تورشان برخورد كه ناگه چشمشان به جواني با لباسهاي فاخر و جواهرنشان افتاد و چون او را غرق خون ديدند سريع به مخفيگاه خويش برده و حكيمي جرّاح و آشنا به بالين اش آوردند تا مداوايش كند.


تا شيرويه دوباره جان و تواني گيرد چند روز طول كشيد و فهميد كه لشكرهاي شام و يمن رودرروي هم صف بسته اند و هر پهلواني كه از لشكر يمن به ميدان رفته در خون غلطيده و ديگر مردِ قَدَري نمانده و عنقريب است كه سپاه شام، يمن را تصرف كند.


شيرويه فيروز را به كناري كشيد و از او اسب و سلاح و زره خواست تا سحرگاهان به ميدان رفته و با پهلوانان شام پنجه درافكند كه اين جنگ را او به راه انداخته و بايد كه جوري تلافي كند.


سحرگاهان كه طبل جنگ نواخته شد و ميدان جنگ آراسته گرديد از قشون منظر شاه كسي را جرأت به ميدان رفتن نمانده و كم مانده بود كه جنگ مغلوب شود كه به يكباره سواري مثل پاره كوهي با نقابي مشكين بر صورت در ميانه ي ميدان پيدا شد و از لشكر شام حريف خواست. به مصاف اش ده پهلوان نامي آمده و همه در خاك شدند و ديگر كسي را زهره ي نبرد با شيرويه نماند و منظر شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت با طبل بشارت به سپاه و قشون دستور حمله داد و به سالاري شيرويه لشكر شام عقب نشست.


تا منظرشاه و خجند و بهمن آن نقابدار را باز شناسند طوفاني از غبار ديدند كه از زير سم اسبهايش بلند است و به فراز كوه مي رود.


دزدان كه از بالاي تپه محو تماشاي رزم شيرويه بودند او را اژدها پي**** ديدند كه همچون پيك اجل مي تازد و كسي را ياراي هماوردي با او نيست.


سلطان شام كه سرهنگ اش مي گفتند لشكر را دوباره جمع و جور كرد و به اميد پهلوان خون آشام كه عمود صدمني را مثل بازيچه اي در لاي انگشتانش مي چرخاند و موقع راه رفتن، سنگيني اش زمين را شيار مي زد، نقشه اي چيد كه دوباره به مصاف لشكر يمن برود كه در هيچ ميدان جنگي كسي را ياراي مقابله با پهلوان خون آشام نبوده است.


اهل يمن آن شب را شادمان و شاكر در خواب بودند كه شيرويه دلش هواي سيمين عذار را كرد و پاي كه به حريم قصر شاهدخت گذاشت ديد همه از مرد نقابداري حرف مي زنند كه مثل رستم دستان بود و شانه و يال و كوپال اش به شيرويه مي ماند.


شيرويه به پنهاني بر بالين سيمين عذار آمد و چون چشم آن رعنا به سيماي دلدار افتاد، نسيم وصل مشامش را معطر كرده و در گريز از مكر عالم پير، شب را با سرود و ترانه سر كردند.


صبح كه دميد و آفتاب عالمتاب، كوه و دشت و دريا را منور نمود، منظرشاه ديد كه باز سپاه شام طبل جنگ مي زند، و پهلواني غول جثه و پيل سوار، به ميدان آمده و مبارز مي طلبد. از لشكر يمن هر كه رفت چون گنجشكي در دستان خون آشام جان باخت و منظرشاه، مضطرب و خراب، داشت از هوش مي رفت كه ناگاه چشمش به صاعقه اي افتاد كه در گرد و غبار مي درخشد و چون نيك نگريست، آن پهلوان نقابدار را ديد كه خروشان و نعره زنان سوي ميدان مي آيد. پهلوان خون آشام و شيرويه مثل پلنگاني تيز چنگ نبردي سهمناك آغاز كرده و نيزه ها و شمشيرها و سپرهايشان ريز ـ ريز بر زمين ريخت و وقتي از مركب ها به زير آمده و جوشن ها و زره ها بر تن خويش پاره كردند و اما ظفري حاصل نشد، شيرويه دست به گرز گران برد و وقتي بر سر خون آشام فرود آورد پيكر خون آشام نرم و استخوانهايش سرمه و بدن بي سر او نقش زمين شد.


نقاره هاي شادي به صدا درآمد و سپاهيان شام از بيم جان رو به فرار نهادند. منظرشاه كه چشمش به پهلوان نقابدار بود و از وزيرانش خجند و بهمن خواسته بود كه مأموراني بگمارند تا رد پاي او را پيدا كنند مژده آوردند كه مخفيگاه آن گُردِ نام آور را شناخته اند.


پادشاه و وزرا به خلوتگه آن اژدهاي دمان رفتند و وقتي ديدند كه شيرويه است، او را در آغوش كشيده و با عزت و احترام به قصر باز آوردند. به فيروز و چهل تن از يارانش نيز منصب سرداري و سالاري سپاه دادند تا شيرويه ي نامدار، خوشحال شود و رنج و كينه از دل به در كند. دخترش سيمين عذار را نيز با جشني پرشكوه به عقد شيرويه درآورد كه آوازه ي دلدادگي شان را شنيده بود و خواست راحت جاني يابند.


اما سرهنگ، پادشاه شام اين كينه به دل داشت و حيلتي مي انديشيد كه روزي عياري جادوگر و زردوست به نام طغيان، به او قول داد كه سيمين عذار را به يك طرفه العين تحويل او نمايد و روزي در حضور سرهنگ وردي خواند و به هوا بلند شد و در ورودش به تالار شاهدخت، ماه جبين و پريزاد را ديد و چنان شيفته ي آن سيه چشمان مه سيما شد كه آنها را سريع در قالي هاي نفيس پيچيد و رفت سراغ سيمين عذار و وقتي خواست پرنيان هندي از رختخواب سيمين عذار بركشد شيرويه كه متوجه قضايا بود چنان مچ دست طغيان را فشرد كه استخوانهايش مثل طوطيا نرم شد و تا وردي كه بر زبانش آمده بود كامل گردد با خنجري آبدار سينه اش را برشكافت و سيمين عذار صداي شيون مه جبين و پريزاد را شنيد و رفت كه ببيند چه خبر است ديد در قالي ها پيچيده شده اند. سيمين عذار آنها را نجات داده و همراه هم به سراغ شيرويه رفتند كه ديدند نعش آن حرامزاده بر زمين است و شيرويه با خنجري خونين بالاي سرش ايستاده و دل نگران سيمين عذار و زيبارخان چشم بر در دوخته است.


جاسوسان خبر آوردند كه طغيان عيار به دست شيرويه كشته شده و ناچار از وزير اعظم تدبير خواست. وزير اعظم كه فردي مكار و حيله گر بود و در رمل و اصطرلاب دستي داشت طالع سرهنگ را روشن ديد و در ساعتي سعد از او خواست كه با منظرشاه از درِ صلح درآيد و با قافله اي از اطلس هاي فاخر و طلا و جواهرات نفيس ايلچي ياني به دربار يمن بفرستد و اگر منظرشاه خام اين توطئه شد او را با اعيان و بزرگان و پهلوانان به سراپرده هاي شاهي فراخوانند و مسمومشان سازند. سپاه نيز در خفا منتظر فرمان باشد كه با دستور سرهنگ، به يمن يورش برده و سيمين عذار را به بارگاه شام آورند.


همه ي كارها طبق نقشه جلو مي رفت كه خجند وزير، منظرشاه را به بهانه اي از مجلس بيرون كشيد و گفت: "هم اكنون خبرچينان خبر آوردند كه لشكري گران پشت كوهها كمين كرده و هر لحظه بيم يورش مي رود و تا در دامشان نيفتي به جاي امني برو كه جان سلطان را گزندي نرسد."


خجند اين بگفت و بي آنكه بتواند شيرويه را پيدا كند راهي قصر شاهدخت گرديد و گفت: "براي آنكه ناموس و جان تو را خللي نرسد هر چه زودتر جامه هاي زربفت از تن به دركن و بده ماه جبين بپوشد و از ماه جبين نيز خواست كه خود را سيمين عذار جا بزند و پريزاد و سيمين عذار نيز خود را كنيز او معرفي كنند تا شايد آبها از آسياب بيفتد و ببينيم چه گِلي به سرمان مي گيريم."


خوبي كار هم آنجا بود كه سرهنگ، گل رخسار سيمين عذار را نديده و فقط آوازه ي نام و نشان اش را شنيده بود. مشاطه ها در كار شده و ماه جبين را همچون شهرزاده اي آراستند و بعد خجند وزير هر چه كنيز و غلام بود از قصر مرخص كرد و گفت كه همين الآن قشون خصم مي آيد و جانتان هلاك مي شود.


وقتي بزرگان و سرداران يمن همه از سمّ و زهر بمردند و در حمله اي خونريزانه يمن را تصرف كردند شيرويه را كه بيهوش افتاده بود با بند و زنجير به شام بردند و ماه جبين را نيز كه سيمين عذارش مي پنداشتند همراه با كنيزاش در كجاوه اي نشانده و به قصر سرهنگ جا دادند.

در يمن بيگانه ها حكم راندند و ده سالي مي شد كه شيرويه در زندان بود و سيمين عذار نيز به كنيزي مشغول كه روزي فرزند شيرويه كه در ده سالگي جواني بيست ساله و برومند را مي ماند و در فنون جنگي شهرتي به هم زده بود، مرتب از همه مي شنيد كه شبيه شيرويه ي نامدار است و روزي مادر را سوگند داد كه واقعيت را بر سفره ريزد و چيزي را از او مخفي نكند و مادرش گلچهره ناچار شد كه اعتراف كند و بگويد خجند نه پدر تو بلكه پدربزرگ توست و تو فرزند شيرويه ي پهلوان هستي كه اكنون در سياهچالهاي شام اسير دام سرهنگ است و براي آنكه آسيبي به تو نرسد، حقيقت را از همه كتمان كرده ايم. خجند هم كه اكنون به گوهري عمر مي گذراند روزي براي خود وزيري بوده كه بدجوري دودمانمان از هم پاشيده و اكنون مجبور به كتمان هويت خود شده ايم.


فرزند شيرويه كه جهانگير نام اش نهاده بودند، از اين واقعه برآشفت و روزي بي آنكه كسي مطلع شود تا بن دندان مسلح گشت و با اسبي كه از نسل اسب اژدهاخور بود، به ميدان قصر رفته و در ورودش به كاخ هر كسي كه سد راه اش بود مثل خيار تر به دو نيم كرد و با نعره اي بلند، فرياد انتقام سر داد و در اندك مدتي، از كشته ها پشته ها ساخت و اهل يمن نيز كه منتظر فرصت بود به شورش برخاسته و شهر به دست مردم افتاد. حاكم دست نشانده ي سرهنگ را نيز در ميدان شهر به دار كردند و بزرگان و اشراف و سرداران همه جمع شده و جهانگير را بر تخت سلطنت نشاندند. روزگاري رسيد كه حشمت و جلال يمن همچون دوران حكومت منظرشاه، سر زبانها افتاد و سپاهيان در مرزها استقرار يافتند.


دو سالي گذشت و روزي جهانگير، با خبرهايي كه جاسوسان از مقر حبس شيرويه آورده بودند، بيمناك احوال پدر شد و خجند وزير را جانشين خود ساخت و يكه و تنها و ناشناس روانه ي ديار شام گرديد. جهانگير كه سرگردان بحر غم بود و صحراي دلش از آتش كينه شعله ور، سر فرازان به زير چرخ كبود منزل به منزل ره مي سپرد كه چمنزاري ديد و آتشي افروخت و با شكار آهويي، دلش هواي شراب و كباب كرد و ناگهان ديد كه سواري از گرد راه مي آيد و از هراس، رنگي به صورت ندارد و چون جهانگير جلودار او شد گفت: "سريع در برو كه حالا سواران ضحاك مي رسند و تو هم در آتش من مي سوزي!"


جهانگير دست دراز كرد و او را از زين اسب به زير كشيد و به آن مرد گفت: "ترسي به دل راه نده كه سپاهي هم اگر به دنبال تو باشد همه را به جهنم واصل مي كنم و حالا بگو ببينم چي شده؟"


آن مرد كه در ترس و لرزي فزاينده بيم جان اش را داشت و اسم اش "ايلديريم" بود گفت:"ضحاك كه حاكم شهر بدويه است پسري دارد بنام بهادر كه ناموس رعيتي نمانده كه از دست او ايمن باشد. ديروز آن ناپاك قصد تعدي به دخترم را داشت و چون همه را از خانه بيرون كرد كه شب را با او باشد شبانه به پنهاني از روزن به درون رفته و چنان ضربتي با قمه بر سر و قلبش زدم كه در حال بمرد و فغانش را كه ماموران شنيدند من در رفتم و حالا از دور طوفان خاكي پيداست كه از سم اسبان سپاه ضحاك بر مي خيزد و هر آن بيم مرگمان است و تا دير نشده بگذار كه من لااقل جاني به دربرم."


ماموران رسيدند و خواستند ايلديريم را از دم تيغ بگذرانند كه چشمانشان به پهلواني افتاد كه صلابت صد مرد جنگي در رخ اش آشكار بود و در قد و تركيب و اندام و تنومندي همتايي به زير قبّه ي چرخ نداشت. سواران تا دست به قبضه ي شمشير بردند جهانگير نهيب زد و در يك چشم به هم زدن فقط دست و گردن و ساق و پا بود كه از ضربت شمشير او بر زمين مي ريخت و بوي خون، اسبها را رم مي داد. فقط يك نفر را با تني مجروح اذن فرار داد تا ضحاك و درباريان را خبر ببرد و بيم بر جان آنها اندازد.


ضحاك وزيري با تدبير داشت به نام "اصلان" كه مصلحت آن ديد با چنين پهلواني كه اوصافش را شنيديم بايد مهربان بود كه خلق نيز دل پُري از بهادر دارند و ممكن است به هوا خواهي اش، مخالفان علم طغيان بردارند.


اصلان به استقبال جهانگير رفت و ديد جواني است در حسن و جمال مثل يوسف و در شجاعت همچو رستم و بابك. او را با جلال و شكوه در غياب ضحاك به قصر آورده و بزمي به عيش و عشرت آراستند و جهانگير گفت: "حاكمان بايد رعيت پرور باشند و ناموس و مال رعيت در كمال امن و آسايش و اگر كاري به كار شما ندارم بخاطر سفري است كه پيش رو دارم و نيز سوگي كه سلطان در آن فرو رفته و نمي خواهم غصه بر غصه اش بيفزايم."


جهانگير از ايلديريم نيز خواست كه شبانه اهل و عيالش را برداشته و با نامه ي او به قصر يمن برود كه زندگي خوبي در انتظارش خواهد بود و ضحاك نيز بر او دست نخواهد يافت. ايلديريم بي آنكه دمي وقت تلف كند، اطاعت امر كرده و با همسر و فرزندانش شبانه از شهر دور شد.


فردا كه شد "اصلان وزير" جهانگير را با عزت و احترامي فراوان راهي راه كرد و از اينكه از شرّ چنين اژدها صولتي به راحتي رسته بودند خوشحال به قصر شاهي شتافت تا در سوگ بهادر سينه چاك كند."


جهانگير كه خود را گوزن زخميِ صحراهاي آرزو مي ديد و مردم را اسير تازيانه هاي ظلم و جور، غم آگين اسب مي تاخت و در تند تازي اش به شهري رسيد بنام گلباران و ديد غوغايي بپاست و صداي همهمه در شهر بلند است و سخن از ديوي مي رود كه به خواستاري "چيچك" دختر شاه شجاع از چين آمده و در آنسوي شهر ميدان رزم آراسته است. شاه شجاع گفته كه هر پهلواني به مصاف اين ديو برود و بر او غالب شود دخترش چيچك را به او خواهد داد كه تا حالا ده ها پهلوان و جوان شيردل را در خاك و خون غلطانده و كسي همآوردش نشده است. اما ديگر كسي را جرأت رزم با او نمانده و بايد كه شاه شجاع، امروز چيچك را طبق رسم و رسوم به او دهد و چيچك نيز در غرفه اي آراسته نشسته كه ببيند قسمت كي مي شود."


جهانگير مكمل و مسلح رو به ميدان نهاد و وقتي كه ديو تنوره كشان حريف مي طلبيد چون پاره كوهي مركب پيش راند و در رزمي سخت دهها نيزه رد و بدل گرديد و اما مرادي حاصل نشد. دست در مركب برده و بر فرق يكديگر كوبيدند و دسته هاي عمود خم شد و اما به هيچكدام خللي نرسيد.


نوبت تيغ بازي شد و شمشيرها در سپرها خُرد شدند و جهانگير ديد كه اگر دير جنبد به دست اين نابكار جان به جان آفرين تسليم خواهد كرد و خيلي سريع سر كمند را به جانب ديو افكند و او را از صدر زين در ربود و چنان قوچ وار كله بر كله هم نهادند كه تاكنون چنين دليري را هيچ يكي از كسي به ياد نداشت.


چيچك كه محو تماشاي كارزار بود و جهانگير را چنان غرّان و خروشان مي ديد گفت عجب جوانيست و يكدل نه صد دل عاشق جمال او گرديد و از غرفه ي زرين گلي به سوي انداخت كه تا جهانگير چشم اش بر او افتاد نازنيني را ديد كه از عروسان بهشتي گوي سبقت ربوده و اين گل، همچون پيام سروش و خط هاتف غيبي، چنان بر دلش كارگر افتاد كه دوباره كمند انداخت و چنان هفت حلقه ي كمند را بر يال و كوپال او بند كرد كه پيشاني آن خيره سر را با سرپنجه ي يلي در يك چشم به هم زدن بر خاك ماليد و چنان خنجري بر دلش فرود آورد كه فواره ي خون از پيكرش زبانه كشيد.


شاه شجاع و بزرگان و سرداران و مردم جمع شده جهانگير را بر سر دست تا قصر بردند. و همه شادان و خوشحال با خاطره ي اين كارزار، به كاشانه هاشان برگشتند كه خود را به جشن و سرور فردا آماده كنند. چنانچه قول شاه شجاع بود چيچك را به عقد جهانگير در آوردند و مطربان و عاشقان به هر كوي و برزن با نغمه و آواز و آهنگ، به عيش و عشرت مردم كوشيدند و با گلبانگ شادماني و ساغرهاي مينايي و ذوق باده لبهاي همه به خنده وا شد.


چهل روز مي گذشت و جهانگير و چيچك در اسرار عشق غرق بودند كه روزي جهانگير، دلش را بي قرار يافت و به ياد پدر، محزون و مغموم به كنجي رفت و چون چيچك او را چنين ديد راز دل او پرسيد و گفت: "عازم سفري ام و اگر عمري بود و توانستم بر خصم فائق آيم، سراغت خواهم آمد و منتظرم باش!" چيچك اما دست بردارش نشد و گفت: "اگر خونم را به شيشه بگيرند و پوست از پيكرم جدا سازند از تو جدا نخواهم شد. اگر قرار است كه بروي اين شهسوار شيرين كار را نيز بايد ببري كه بي تو مرا توان رزم آوري با فراق و سنگ اندازي هجران نيست. من خاتون تقدير تو هستم و تا بيكرانهاي مرگ و خطر با تو خواهم بود."


جهانگير كه سيل اشك يار، روان ديد، قول داد كه حتماً او را نيز با خود ببرد. به روز وداع، شاه شجاع پهلواني به نام "قافلان" را نيز همراه آنها كرد كه بلدچي راه گردد و در ديار غربت هواي آنها را داشته باشد. قافلان سازي نيز داشت كه لحظه اي از خود دور نمي كرد و هر وقت كه منزل امن و عيشي بود با ساز و نوايش حكايت هاي عشق و قهرماني مي گفت و در هر پرده اي كه به آهنگ مي نواخت، چنان شعرهايي ترنم مي كرد كه گويي غزلخواني از بلبل آموخته است.


به يك فرسنگي شام رسيده بودند كه در پاي كوهي فرحبخش كه بيشه اي دلگشا و پُر گل و درخت داشت، جهانگير و چيچك لحظه اي خواستند بياسايند كه قافلان به پاي صخره اي رفت تا مراقب اوضاع باشد كه بعد از ساعتي شيهه ي اسب اش برخاست و تا چشم برانداخت ديد شيري چند، اسب اش را به محاصره در آورده اند. نعره اي بركشيد و شيران از نهيب او به لرزه در آمده و به سويش هجوم آوردند كه قافلان نيز تير به چله ي كمان نهاد و نره شيران را بر زمين افكند و اما يكي از آنها چنان يورشي بر قافلان آورد كه ناچار دست به قبضه ي شمشير برد و تا فرق او را بشكافد خود نيز زخمدار بر زمين افتاد.

جهانگير و چيچك از خواب ناز برخاستند و ديدند قافلان و اسبش نيست و چون جهانگير بر فراز كوه رفته و به بيشه نظري افكند ديد كه اسب قافلان و نقش چند سياهي از دور پيداست.


جهانگير به سرعت شتافت و ديد كه در رزم با شيرها، قافلان زخمي شديد برداشته و خون از كتف و پاهايش روان است. فوري اسب را زين كرد و قافلان را نيز بر فراز اسب نهاد و به يك آبادي كه رسيدند وارد خانه اي شده و با مشتي زر و طلا خواستند كه هر چه سريع طبيبي بر بالين رفيق اش بياورند و از ساز و اسب اش نيز چون ني ني چشمان خود مراقبت كنند و وقتي بهبودي يافت بگويند كه عازم شام شود و خبري از ما باز جويد.


جهانگير و چيچك وارد شام كه شدند ديدند سراپرده هاي شاهي برپاست و فرا رويشان شكارگاهي گسترده و جهانگير گفت: "نازنين من تا اين سراپرده ها را برنچينند ورودمان به شام مشكل است و بر هر پيچ و خمي مأموري گمارده اند. سرِ راهمان بيشه اي بود و رودخانه اي كه آرام در بستر خويش مي غلطيد و مي گويم كه برويم تو آب و غبار از تن خود بشوييم و با ظاهري آراسته و با جامه هاي زربافت وارد شام شويم تا ببينيم چه پيش مي آيد."


جهانگير و چيچك وارد آب شده و جان خويش مي شستند كه از گوشه ي شكارگاه، چشم سرهنگ به گلچهره اي افتاد كه با اندامي مرمرين از آب بيرون مي آيد و زيبا صنمي است كه همتايي ندارد و شايسته ي تخت مرصّع است كه به كام دل ساعتي با او نشسته و ساقيان مه وش صراحي و ساغري بگردانند و رامشگران در رقص و آواز باشند و با كيمياي عشق، دل غمگين اش كه زنگارزده، همچون زري ناب شود.


در اين لحظه مردي بلند بالا و ستبر شانه را نيز ديد كه از آب بيرون آمد و فهميد كه او تنها نيست و بايد كه از درِ دوستي برآيد تا طريق عشقبازي بپيمايد.


سرهنگ، تني چند از محرمان را با كنيزاني زيبارخ سوي آنها فرستاد كه آنان را به ميهماني به قصر آورند. جهانگير و چيچك كه به قصر آمدند گفتند از ديار گلبارند و روزي چند به سياحت شام آمده اند كه گشتي و گذاري در ديار خوبان داشته باشند كه سخت شيفته ي سفرند.


سرهنگ به وزيرش سپرد كه فردا جهانگير را به شكارگاه برده و سلحشوران بر او تاخته و تا شب سر به نيست اش سازند. مشاطه ي قصر "ترلان خاتون" هم، چيچك را رام سازد و به خوابگاه من آورد.


شبانه بزمي و ضيافتي به پا شد و سرهنگ از جهانگير خواست كه اذن چيچك را بدهد تا امشب به تالار نازنينان برود تا فردا قصري باشكوه برايشان آماده سازند. به هنگام وداع با چيچك به او گفت: "شبانه سراغ پدرم خواهم رفت و اگر لو بروم شايد تو را به گروگان گيرند و اما سخت مواظب باش كه با مكر و فريب بر هوسناكي سرهنگ غالب آيي كه روزي مثل آفتاب، سر بر خواهم كشيد و تاج و گنج شام را به دست خواهم گرفت."


تا همه در خواب شدند جهانگير برخاست و از نقبي كه در قصر بود و به سوي زندان راه داشت با خنجري آبدار هر كه را بر سر راه اش بود يك به يك كشت و به سياهچالي رسيد كه شنيده بود شيرويه در آنجاست و وقتي فرياد برآورد و پدر را صدا كرد مأموران از هر سو بر سرش ريختند و او همچون شيري خروشيد و با تيغ و خنجر به هلاكشان شتافت و وقتي كسي نماند با قبضه ي شمشير بند و زنجير شيرويه بگسست و تا خواستند از زندان به در آيند چنان لشكري را فرا رويشان ديدند كه شيرويه گفت:"تو را كه خون از تن ات مي چكد ياراي برابري با خصم نخواهد بود و به جان خود كه مي گويي پدرت هستم قسم مي دهم كه راه گريزي بجوي و برو كه من يك تنه جلودارشان خواهم بود تا تو از چشمها دور شوي!"


شيرويه كه زنجير از يال و كوپال اش برداشته شده بود مثل ابر اجلي مي ماند كه از آن باران مرگ مي باريد و اما وقتي خصم او را با كمند گرفتار كرد سرهنگ دستور داد كه در ميدان شهر چوبه ي داري به پا كنند و سحرگاهان در حضور مردم به دارش بكشند كه شايد جهانگير نيز پيدايش شود كه تازه فهميده بود بر هم زننده ي تاج و تخت او در يمن كار همين آدم بوده است.


همه ي اهل شهر از اين واقعه باخبر شده بودند و سرداري بنام كيوان كه در خفا دسته اي مخفي و مسلح داشت و دنبال فرصتي بود كه روزي شيرويه را از بند رهانيده و با ياراي او تاج و تخت را از كف سرهنگ به در آورد اين حادثه را غنيمت شمرد و شبانه صد سوار نقابدار با جانفشانيها و رزمي جانانه، شيرويه را نجات داده و به مخفي گاه خويش بردند.


شيرويه كه توش و تواني يافت و زخم و جراحتي بر پيكرش نماند دلش هواي چمنگاهي كرد و نغمه ي سازي و خيال چنبر زلف يار دلبندش سيمين عذار و خاطره ي همسرش گلچهره و فرزندي كه به رهايي اش تا پاي مرگ آمده بود. كيوان كه شيرويه را ملول مي ديد از ياران خواست كه با لباس مبدل شيرويه را به تفرجگاهي برده و خنياگري را كه نام اش "عاشيق قافلان" است و از ياران جهانگير، در مجلس اش حاضر كنند تا مرادبخش دل بيقرار او باشد. عاشيق قافلان كه چشم اش به شيرويه افتاد و زخمه بر ساز زد چنين گفت: "غبار غم از دل برافشان كه در دليري نور خورشيدي و "جهانگير" ماهِ آينه دار تو. صد هزار تير جفا بر دل داري و اما فكر آن سيه چشم يمني، تاج انديشه ات است. صنم ات پاك و مطهر است و اگر هم آب حياتي بوده نصيب اسكندر نشده و هنوز چراغ دل به راه تو آويخته است كه از در بيايي و با لب خندان، قدح در قدح برزنيد و هماي آشيان عشق را بر شانه هاتان بنشانيد. از ديده ي سيمين عذار صد جوي جاريست و يوسف مهرويش را ترانه ي عمرش ساخته است تا كه از چرخ مينايي، گشايشي در بخت سياهش بيفتد."


عاشيق قافلان از شيرويه و دلاوري هايش و عمر رفته بر باد و تاراج سراي سپنج، گلبانگ ها بر پرده هاي "ساز" اش نشاند و اين آواز خنياگري، شيرويه را چنان بر سر حال آورد كه در دشتِ مشوّش دلش، اميدها و آرزوها صف بستند و مسرور و خندان به همراه ياران به مخفي گاه برگشت. عاشيق قافلان همچنين مژده اي به شيرويه داد و اينكه جهانگير، جان به در برده و برق آسا سوي يمن رفته و هر لحظه اين اميد است كه با لشكري گران دروازه هاي شام را تسخير كند. قيام قامت او، ظفر را ارمغان خلق خواهد ساخت تا امنيت و آرامش و رفاه همه جا سايه گستر باشد و به قول و غزل و ترانه از مردانگي هاي او ياد شود.


القصه روزي شد كه جهانگير با قشون و سپاه به مرزهاي شام رسيد و پهلوان قافلان مژده به جهانگير برد كه شيرويه زنده است و از تير و گرز و كمان و عمود و زوبين و نيزه هر چه بوده آزموده و حتي با شبيخوني كه زده اسب اژدها خور را نيز از چنگ سرهنگ به در آورده و حالا قبراق و چالاك با دسته اي از دلاوران آماده ي پيوستن به شماست.


شيرويه به ديدار آن ششماد خرامان، آهنگ سپاه كرد و پدر و پسر در سراپرده اي كه همسرش گلچهره و خجند وزير نيز بودند همديگر را در آغوش گرفته و از همسر ماهرخ و زهره جبين اش كه عهد به جاي آورده و در اين سالهاي دوري، رشته مهر و محبت نگسيخته بود سپاس كرد و به دستور شيرويه قرار شد كه سحرگه فردا طبل جنگ برزنند.


دو لشكر چون دف درياي خروشان رو در روي هم صف كشيده و چشم به ميدان جنگ دوختند كه ببينند پهلوانان چه مي كنند. شيرويه نهيب زد و حريف خواست و سرهنگ، پهلواني را كه به هيكل، غولي مي ماند و رعد نام داشت به ميدان فرستاد و در نبردي سهمناك، شيرويه چنان عمودي بر سر او كوبيد كه دو دست رعد، به همراه سپر بر سرش فرود آمد و چنان كله اش متلاشي شد كه با تمام هيكل اش، مثل آواري بر زمين ريخت. طبل بشارت زدند و تا سحرگه فردا هر دو لشكر به استراحت پرداختند كه ببينند تقدير چه رقم مي زند.


شبانگاهان شيرويه را هواي سيمين عذار بر سر زد و دل نگران احوالش، از راهي باريكه به پنهاني تا قصر نازنينان رفت و وقتي كمند انداخت و خود را بالا كشيد به زير آمد و حاجبان و مأموران را با ضربت شمشير به دو نيم كرد و وارد تالار قصر شده و سيمين عذار را صدا كرد. سيمين عذار به استقبال او شتافته و چون خلوتي حاصل شد فهميد كه واقعاً هم ماه جبين خود را به جاي سيمين عذار جا زده است تا در اين سالها شهزاده از دست اهريمن در امان باشد.


سيمين عذار دو صد جوي از نگاهش روان شد و ماه جبين با سبو و ساغر مينايي به ساقي گري پرداخته و غم كه از دل شيرويه به درآمد با چيچك نيز آشنا شد و سفيده ي صبح كه رسيد از آنها وداع كرد و گفت: "اگر امروز ديديد كه سپاه ما بر سپاه سرهنگ چيره گشت و طبل ظفر نواخته شد، سريع خود را به خيمه و خرگاه لشكر يمن برسانيد كه كنيزان و غلامان و سلحشوران به انتظار شما خواهند بود و خنياگري به نام عاشيق قافلان نيز كه چيچك او را نيك مي شناسد از دور هواي شما را خواهد داشت كه آسيبي به شما نرسد."


در زرافشاني آفتاب جهانتاب، وقتي كه طبل هاي جنگ از هر دو طرف به نوازش درآمدند، جهانگير از پدر خواست كه او را اجازه ي رزم دهد و چون شيرويه پذيرفت جهانگير دامن يلي بر كمر پُردلي استوار كرد و با مركب اش كه چون پاره كوهي مي ماند به ميدان شتافت و نهيب برزد. غدّار نامي پيل سوار به ميدان آمد و چون صدها طعنه نيزه بين آنها ردّ و بدل شد دست به گرز و عمود بردند و باز ظفري حاصل نشد. تا كه دست بر قائمه هاي تيغ بردند و از ضربت شمشيرها چنان صاعقه اي برخاست كه چشم ها را خيره كرد و به يكباره فواره ي خوني ديدند و سري كه تا بلنداها پر كشيد و داشت به خاك مي افتاد.


هر دو لشكر مات و حيران مانده بودند كه آن سر مال غدّار است يا جهانگير كه به ناگه نعره ي جهانگير برخاست و به دستور شيرويه، دريايي از لشكر به سوي قشون شام هجوم برده و نبردي درگرفت كه حتي سرهنگ نيز مي خواست در برود كه جهانگير مثل رعدي خروشيد و با سرپنجه ي پهلواني كمربند سرهنگ را گرفته و در ميان زمين و آسمان او را در چنگ خود داشت كه سرهنگ با خنجري كمربندش را بريد و بر زمين افتاد و از ميان دست و پاي اسبان راه گريزي يافت و خود را به پناهگاهي رساند كه براي روزهاي مبادا، به زير كوهي كنده شده بود و راه ورودش را فقط او خود مي دانست و عياري به نام ماهر.

حالا چند كلمه بشنويم از عاشيق قافلان كه خبر آورد گروهي از نازنينان كه در ميانشان سيمين عذار و چيچك نيز بود وقتي كه از راه بيشه به طرف سراپرده ها مي آمدند يكهو غيب شدند و او و سربازان هر چه گشتند آنها را نيافتند.


شيرويه و جهانگير تاج و تخت شام را به كيوان دلاور سپرده و چون خجند وزير "منظرشاه" را كه بعدها دستگير شده و در زندان سرهنگ بود، از بند رهاند و به حضور شيرويه آورد، شيرويه شادمان گرديد و او را جامه هاي زربافت و تاج شاهي هديه كرد و خواست كه سپاه را نيز برداشته و عازم يمن شوند كه آنها با نازنينان از قفا خواهند آمد.


شيرويه و جهانگير هر چه گشتند از زيبارخان خبري نيافتند و اما در جستجوهايشان به بيشه اي رسيدند كه به آنجا بيشه ي مهلكه مي گفتند و صداهاي عجيب و غريبي از آنجا به گوش مي رسيد. توكل به خدا كرده و راهي شدند و اما هر چه جلو مي رفتند باز هزار بانك مهيب آنها را تعقيب مي كرد. تا كه خسته شده و پاي چشمه اي زلال رسيدند و در نگاهشان به آب، پري وشي ديدند كه چهره اش در آب انعكاس داشت و چون در آب دست زدند، چهره اش موج برداشت و در يك چشم به هم زدن پرنده اي شد و از چشمه به فراز آسمان جست.


شيرويه و جهانگير در امتداد پرواز او به حركت درآمده و به كوهي رسيدند كه شعله هاي آتش از آن برمي خاست.


جهانگير و شيرويه را در اين وادي پر آتش رها كرده و به شما بگويم از سيمين عذار و چيچك كه به دست فولادپري گرفتارند و فولادپري چنان با چوگان هوس بر گوي عشق آن گلرخان تاخته كه هر دو زيبا، با خنجر در كمين خود نشسته اند كه چنانكه دست چپاول بر گنجينه ي آنان رسيد خود را بكشند.


فولادپري نيز كه از اين واقعه توسط دخترش ريحانه باخبر است، خود را به چهره ي يك قدّيس پيرسال در آورد تا به حريم آنان دست يازد و وقتي از سيمين عذار پرسيد: "از چه رو با فولادپري از در دوستي برنمي آييد كه از طلسم اين بيشه كسي را ياراي گريز نيست و فقط اوست كه مي تواند شما را از اين مهلكه برهاند!"


سيمين عذار گفت: "من و چيچك، سوگلي مرداني هستيم از تبار دليراني كه اگر باد نيز خبر ما را به گوش آنها برساند و بفهمند كه كجا هستيم و چه نيتي در سر نامردمان مي رود كوه قاف را چنان بر سر آنها و ديارشان مي كوبند كه جز گرد و خاكي هيچ به جا نمي ماند."


قديس گفت: "آدميزاد هر چه باشد آدم است و با ديو و جن و پري نمي تواند درافتد و لذا شما هم جان خود را گرامي داريد كه فولادپري، هر لحظه اراده كند شما را به وردي سنگ مي كند و با وردي رام."


قديس اين بگفت و در جلوي چشمان سيمين عذار و چيچك همچون ماري خزيد و دور شد.


فولادپري در جلد مار به قصر خويش بازگشت و چون از جلوش درآمد ديد كه پينارپري در سيماي شاهيني، بلبل هاي قفس را مي ترساند. فولادپري، نهيبي به شاهين زد و شاهين، پري وشي شد و گفت: "شيرويه و جهانگير در راهند و حالا به اطراف كوه آتش سرگشته اند."


فولادپري به پينار آفرين گفت و از او خواست كه چنانچه آنان از كوه آتش گذر كردند و بدين سو آمدند فريبا دختري شو و آنان را به طرف قصر بياور كه در راهشان هفت طلسم ناگشودني است كه حتماً به يكي گرفتار مي آيند و دستشان به سيمين عذار و چيچك نمي رسد.


شيرويه و جهانگير هر چه كردند رخنه اي بر كوه نيافتند كه از هر چهار سو تا چشم كار مي كرد چنبر آتش بود.


شيرويه گفت: "پسرم من اسم اعظمي بلدم كه شايد بتوانم با گفتن آن از اين آتش بگذرم و اگر فيض روح قدسي مددكارم بود هر طلسمي بود بشكنم و با سيمين عذار و چيچك بازگردم. اما به تو حكايت خويش مي گويم و اينكه برادري دارم ارچه نام در سرزمين مغرب كه از بخل و حسادت پادشاهي من، به قصد مرگ مرا به چاهي انداخته بود و مدتهاست كه سلطان مغرب است. به يمن برو و وقتي لشكر توش و تواني يافت و آذوقه اي فراهم آمد، با قشوني عظيم عازم مغرب شو كه شايد ارچه را مغلوب كني و تاج و تخت از دستش بگيري. اما تا من نيامده ام او را نكش و فقط با تشنگي و گشنگي آزارش بده!"


شيرويه دست در گردن جهانگير انداخت از او وداع كرده و با گفتن اسم اعظم، خود را در كام آتش انداخت. با اسم اعظم شعله هاي آتش چون نسيمي وزان شد و بي آنكه آسيبي به او برسد از فراز كوه به زير آمد و فرارويش دشتي گسترده ديد و دختري سيم اندام و دلربا كه بر درختي طناب پيچ بود.


شيرويه طناب از دست و پاي او باز كرد و در نگاه به قرص جمال او، فهميد كه همان دختري است كه از قعر چشمه به شكل شاهيني پر گرفته بود و بي آنكه به روي خود بياورد از او پرسيد: "كيستي؟" دختر گفت: "اسم من پينار است و حتماً شما هم شيرويه هستيد. سيمين عذار آنقدر از قد و قامت و برازندگي شما تعريف كرده كه ناديده نيز شما را مي شناختم. من نيز همچون سيمين عذار و چيچك در دست فولادپري اسيرم و ديروز كه كام از او دريغ داشته ام مرا طلسم كرده است."


شيرويه گفت:"اگر از آنها چيزي مي داني و راهي بلدي با من همراه شو كه با نجات دادن آنها تو را نيز از مهلكه به در ببرم."


پينار و شيرويه راه افتادند و در راه، شيرويه ديد كه هزار گرگ گرسنه دارند به او هجوم مي آورند و در حال دست بر چله ي كمان نهاد و هر چه تير داشت بر پيكر آنها دوخت و چون تيري نماند دست به قبضه ي شمشير برد و همه را از پاي انداخت. شيرويه غرق در درياي خون جلو رفت و اما نعش هيچ گرگي بر زمين نبود. به سوي رودخانه اي رفت و وقتي رخ و جامه از خون بشست و ساعتي سر بر زانوان پينار نهاد و خستگي از تن اش در رفت همراه پينار راه افتادند و با قطع مراحل به محلي رسيدند كه پيرزني با دختري مه سيما، آلبالوهاي قرمز را از درختان چيده و در سبد مي ريختند. دختر پيرزن به كرشمه و عشوه قدحي سبو بريخت و تا شيرويه خواست بر سر كشد ناگه زيرچشمي، نگاهش به چشمان پيرزن افتاد كه از آن آتش مي جهيد و شياطين در آن به رقص بودند. قدح بر زمين زد و چنان با قبضه ي شمشير پيرزن و دخترش را چهار پاره كرد كه تا بجنبد دود شدند و هوا رفتند.


از باغ درآمده و در گامي كه برداشتند درياي بيكراني در مقابلشان سبز شد و تا پا بر آب گذاشت و اسم اعظمي خواند دريا ناپديد شد و بياباني ديد كه اژدهايي سر راه كمين كرده بود. از حلقوم اژدها شعله هايي زبانه مي كشيد كه هر لحظه بيم آن مي رفت شيرويه را در آتش خود خاكستر سازد كه شيرويه با دو تيري كه بر چله ي كمان نهاد چشمان او را نشانه رفت و اژدها مثل دودي ناپديد شد.


در ميان دود و مه باغ سيبي نمودار شد و پيرمردي ديد كه سيبي درشت و قرمز هديه ي او مي كند و چون سيب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سيب گيج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشير برده و پيرمرد را از فرق سر تا به پا دوشقه اش كرد. شيرويه كه نيك مي دانست اينها همه زير سر پينار و فولادپري است به نا چار سكوت مي كرد كه شايد در فرجام راه، سيمين عذار و چيچك را بيابد. آنها





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 367]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن