تبلیغات
تبلیغات متنی
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
راهنمای انتخاب شرکتهای معتبر باربری برای حمل مایعات در ایران
چگونه اینورتر های صنعتی را عیب یابی و تعمیر کنیم؟
جاهای دیدنی قشم در شب که نباید از دست بدهید
سیگنال سهام چیست؟ مزایا و معایب استفاده از سیگنال خرید و فروش سهم
کاغذ دیواری از کجا بخرم؟ راهنمای جامع خرید کاغذ دیواری با کیفیت و قیمت مناسب
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1865937705


دل نوشته هایی در سوگ سید الشهدا(علیه السلام)
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: ای حسین! ای فرزند شریفترین انسان، ای معشوق جانهای شیفته حق و حقیقت و ای امید حیات پاکان اولاد آدم. داستان خونین تو در دشت سوزان نینوا، قرنها پیش از آنکه چشم به این دنیا باز کنیم، به وقوع پیوست و ما و گروهی از کاروانیان گذرگاه حیات پرمعنا، به حکم جریانِ منظمِ زندگی در جویبار زمان، از دیدار جمالِ زیبایِ ربّانیِ تو و یاران بینظیرت محروم گشتیم؛ یاران باوفایی که با شکوفایی درخشانترین سعادت و فضیلت انسانی در دل، چره برافروختند و با بال و پری که از اعماق جانشان روییده بود، در چند لحظه از تنگنای عالم خاک، در اوج عالم پاک به پرواز درآمدند. افسوس که ما از تقدیم جانمان در آن طَبَق اخلاص ـ که در آن روز خونبار، جان هفتاد و دو تن انسان کامل را به پیشگاه الهی عرضه کرد ـ محروم ماندیم!
ای حسین! سپاس بیکران خدای را که ما از آن گروههای نابخرد نبودیم که عهدها بستند و تو را برای اقامه حکومت حق و عدالت، به سرزمین خود فرا خواندند، و در آن هنگام که گام بر سرزمین آنان نهادی، آن نابخردانِ ضدانسانیت، عهدها را شکستند و صدها نامهای که شخصیت خود را در گرو آن گذاشته بودند، انکار کردند و آنگاه با شمشیرهای بُرّان خود، بر تو و یارانت تاختند و در آن روز، پیش از آنکه خورشیدِ سپهر لاجَوَردین از دیدگان زمینیان ناپدید گردد، خورشید عالَم افروزِ وجود تو را از دیدگان مردم دنیا پوشاندند. غافل از آنکه، اگر جمال ابدیّت نمای تو از دیدگاه فضای عالَم طبیعت غروب کند، در دلِ پاکانِ فرزندان آدمی، طلوعی جاودانه خواهد داشت [؛ طلوعی بس درخشندهتر].
سلام بر زمزمي که از کربلا مي جوشد. سلام بر موسم عاشورا. سلام بر غزل هاي عاشقانه حسيني. سلام بر سجاده هاي مرطوب گريه. سلام بر ترک هاي قلب حزن و اندوه. سلام بر سفينه بر ساحل نشسته. و سلام بر شما که در قامت شمشير و در هيبت نور به خيمه هاي آه و گداز پيوسته ايد و مهيّاي کارزار شده ايد. سلام بر شما کربلاييان، تاسوعاييان و عاشوراييان؛ مقتلخواني تان قبول درگه حق باد.
گريه بر حسين، الفباي آدابِ بيداري و نشانه اي است که ميلِ به طهارت روح را گواهي مي دهد و اين آغاز کار است؛ بايد حسيني شد.
اي حسينيان! پيوستن به اين قافله نور را آدابي است که بيتشرف به آن، اجازه ورود نمي دهند. به حريم کاروان که رسيديد، بايد احرام شهادت بربنديد و چون نداي رسا، اما حزين و غريبانه «هل من ناصر» را شنيديد، لبيک اجابت گوييد.
محبت حسين(ع) دل ها را به التهاب درمي آورد، جگرها را مي گدازد و مذاب مي کند، و شورش دل و آتش درون را به ريزش قطرات اشک از ديدگان آشکار مي سازد.
هان اي حسينيان! خيمه هاي عشق و عزا برپا داريد و نغمه هاي شور شهادت سر دهيد و بر سنجِ آگاهي و طبل رحيل بکوبيد که محرم، آغاز هجرت انسان، بهار اصحاب شهادت و فصلِ لاله هاي سرخ و شقايق هاي گلگون و زمان معراج وارث آدم، از راه رسيده است.
کدام چشم است که مرثيه مصيبت آل ثارالله را بشنود و خونابه غمِ مظلوميت و غربت انسان را از ديدگان فرو نريزد.
در اين جايگاه مقدس، در اين خاک کرب و بلا و محنت و عطش، آمده ايم و خيام برافراشته ايم، اي آينه تمامنماي آيات روشن خداوند! تا گوش جان بسپاريم به فريادت که «اي مردم کوفه! آن ناکس پسر ناکس، دير شما و فرمانده آن کس که شما به فرمان او آمده ايد، به من گفته است که از اين دو کار يکي را انتخاب کن: يا شمشير يا تن به ذلت دادن. آيا من تن به ذلت بدهم؟ هيهات که ما زير بار ذلت برويم. ما تن خودمان را در مقابلِ شمشيرها قرار مي دهيم، ولي روح خودمان را در جلو شمشير ذلت هرگز فرو نميآريم.»
حلول محرمِ جانگداز، ماه خون، ماه زخم، ماه وداع با خوب ترين، ماه کرب و بلا، ماه نينوا، ماه تاسوعا و عاشورا، ماه نيزه و شمشير، ماه اشک هاي بي اختيار، ماه غمبار اسيران، ماه فريادهاي خونين و ماه طنين مويد صحراي عشق، بر شما عاشوراييان تسليت باد.
آنان از کدام جام محبت نوشيده بودند که عسل در کامشان تلخ مي نمود و از کدامين زمين جوشيده بودند که چشمهگانِ زلال را شرم مي نمود. اين سراپا غيرت و شجاعت و همت و هيبت، چه درسي داد و چه گفت و چه کرد که ياران را ياري آرامش نبود و اينچنين تصويرگران رويش خون شدند.
سلام بر خط شفقگون کربلا، که خون تو را اي خون خدا! همواره بر چهره افق مي-پاشد و غروبهنگام سرخي آسمان مغرب را به شهادت مي گيرد، تا آن جنايت هولناک را هرچه آشکارتر بنماياند، و چشم تاريخ را بر اين صحنه هميشه خونين بدوزد، و گوش زمان را از آن فريادهاي تندرگونه آن عاشوراي دوران ساز، پر کند. (جواد محدثي)
اي حسين! آن کدام خيال نازک بيني است که حرکت عاشقانه و شهادتطلبانه تو را از سرِ درک و درد به کمال فهم کند؟
اگر از ما بپرسند شما در روزِ عاشورا که حسين حسين مي کنيد و به سر خودتان مي-زنيد، چه مي خواهيد بگوييد، بايد بگوييم ما مي خواهيم حرف آقايمان را بگوييم و مي خواهيم تجديد حيات کنيم. عاشورا، روز تجديد حيات ماست. در اين روز مي-خواهيم روح خود را در کوثر حسيني شستوشو دهيم. خودمان را زنده کنيم و از نو مبادي و مباني اسلام را بياموزيم. روح اسلام را دوباره به خودمان تزريق کنيم. ما نمي خواهيم حس امر به معروف و نهي از منکر، احساس شهادت، احساس جهاد و احساس فداکاري در راه حق در ما فراموش شود، و نمي خواهيم روح فداکاري در راه حق در ما بميرد.
ذهنِ کربلايي داشتن، حرف عاشورايي زدن و از ميان رنگ ها، سرخ را به رسميت شناختن، يعني معيار تازه اي براي پاسداري از حيثيت خون حسين دربرداشتن.
محرم را به حرمت عاشورا قسم مي دهيم که سقاخانه چشممان را هرگز نخشکاند، و شور شيدايي مان را به عاشقي هاي نافرجام نسپرد، و مرثيه هامان را به واژه هاي ناگويا ختم نکند.
در شام غريبان، گردِ شمعِ حضورش، چلچراغ معرفت مي افروزيم و با دست هاي تمنا، دامانِ ضريح شش گوشه اش را مي فشاريم و وارستگي طلب مي کنيم.
محرم، زيباترين نگارخانه در قلب هستي است که زمين و آسمان و مُلک و ملکوت و عرش و فرش را شگفت زده کرده است.
عاشورا، واژه اي است به وسعتِ بي کرانگي ها و معنايي است به عشق ناتمام ها. عاشورا، عاشقانه اي است که شورها را برمي انگيزد و آيه هاي سرخ خدا را بر ضميمه سبز دل ها نازل مي کند.
سلام بر بيدارگران؛ آنان که در ني محرم دميدند، در نينواي خدا آشيان گزيدند و با نواي حسين، شهد گواراي شهادت نوشيدند.
نخلهای علقمه
سیدعلیاصغر موسوی
نخلهای علقمه گواهند که تو از خود گذشتی! این تنها فرات نیست که به شکوه جاری شدنت رشک میبرد.
تمام رودها سرود جاودانیات را میستایند؛ آن گاه که میفرمودی: «حاشا که آیینهی غیرت، بنوشد آب، پنهانی».
ای کهکشانِ خلاصه شده در تبسّم ماه! تکثیر دستهای آب آورت را در زلال فرات میستایم؛ که ستایش دستهایت و یادآوری شهادتت، نشانهی عشق به آل اللّه است.
نخلهای علقمه گواهند که تو با تمام صداقت، شتاب میکردی تا ساحل خیمهها را در آغوش بکشی؛ خیمههایی که هر لحظه، در هرم انتظار میگداخت تا دوباره محو نگاهت شود. تا وقتی که تو بودی، کسی عطش را بهانه نمیکرد و کسی فراتر از نگاهت قدم بر نمیداشت. آزادگی در قامت تو خلاصه میشد و عشق و معرفت، برازندهی نامت بود. در قاموس فضایلت: شجاعت برابر است با تمرین نفس، سخاوت برابر است با سر ریز ایمان، شهادت یعنی صداقت عشق و غیرت یعنی آیینهی شهادت.
اینک، فرات با نجوایی مه آلود، سرود یادت را زمزمه میکند:
چرا دلتنگی امشب ماه محزون؟ نگاهت میکنم با چشم پرخون
نگاهت میکنم لبریز احساس به یاد عصر عاشورای عباس علیهالسلام
... و نخلهای سر به زیر، باز هم به یاد بازوانی میافتند که جویبار خونشان، تا ابدیت جریان داشت؛ جریانی زیبا، به زیبایی آخرین تبسّم حضرت علیّ اصغر علیهالسلام . درود خداوند بر تو، ای وفای محض، ای غیرت خدا، ای علمدار فضیلتها، ای ساقی معارف حسینی و ای بازوان عظمت عاشورا!
مولاجان، ای باب الحوایج! دردمندیم؛ به جرعهای از ساغر مهرت، دل خستهی ما را بنواز.
آفتاب سبز
دنيا شنيد آه نيستاني تو را
بر نيزه آينهگرداني تو را
موج نسيم غمزده حس كرد مو به مو
بر اوج نيزه، عمق پريشاني تو را
سنگي كه قلب دخت علي را نشانه رفت
آمد شكست حرمت پيشاني تو را
قومي كه سجده بر بُت ابليس بردهاند
انكار كردهاند مسلماني تو را
آنان كه گوششان پُر آواز سكه شد
كر ميشدند لهجه قرآني تو را
با اينهمه كسي نتوانست كم كند
يك ذره از تجلي عرفاني تو را
بعد از طلوع سرخِ تو، اي آفتاب سبز
چشمي نديد مغرب پاياني تو را
[سيد محمدجواد شرافت]
بارش تير
الا كه غرقه به خون، اوفتاده پيكر تو
ببايد از كه بگيرم نشانيِ سر تو؟
ز بسكه بر بدنت ريخته است بارش تير
بسان غنچه، دهن باز كرده پيكر تو
اگر سياهي شب، دشت را فرا گيرد
پناه بر كه بَرد يا حسين! دختر تو؟
نه وقت گريه من، در بَرت ز بيم عدو
نه جاي بوسه زينب به جسم اطهر تو
چرا به پاسخ من خامُشي كه ميبيني
سكينه تو نشسته است در برابر تو
سراغ جسم تو بگرفتهام ز عمّه، ولي
تو خود بگوي كجا مانده نعش اصغر تو
شنيدم آنكه تو را كهنه جامه بر تن بود
چه شد كه نيست هم آن كهنه جامه در بر تو
ز عطر و ناله زهرا، پر است اين صحرا
مگر گذشته بر اين قتلگاه مادر تو؟
[سيد رضا مؤيد]
«شب حادثهی سرخ»
علی خیری
امشب، غمگینترین ماه، آسمان دنیا را به تماشا نشسته است.
امشب، بغضهای در گلو مانده از غدیر، دسته دسته بر مزار هفتاد و دو ستارهی روشن، خواهد بارید.
امشب، واپسین نفسهای آخرین بازماندهی آل عبا، در فضای مه آلود زمان گم میشود.
امشب، فرشتههای سیاه پوش، ترانهی غم سر میدهند و نخلهای اندوه، بر سر و سینه میکوبند.
امشب، عاشقانهترین بزم تاریخ، در بیابانیترین نقطهی زمین، شکل میگیرد.
امشب، چشمهای عشق، تا سحر نخواهد خُفت.
امشب، گوشه گوشهی کربلا را چراغهای راز و نیاز روشن کرده است.
امشب، خیمههای حسینی پر از شمیم بیداری است و سرشار از شورِ شهادت.
امشب، شب عاشوراست؛ شبی که هیچ روزی روشنتر از آن را سراغ ندارد؛ پر رمز و رازترین شب تاریخ؛ شبی که در یک سوی آن قبیلهی شیطان، در پردههای هزار رنگ گمراهی، بد مستی میکنند و در سوی دیگر، خدایگان عشق و ایثار، در آسمان رهایی، پر میگیرند.
امشب، همان شب است که حادثهای سرخ، طلوع فردا را انتظار میکشد؛ حادثهی عاشورا را؛ غمگینترین روز آفرینش را.
روزی که هفتاد دو ستارهی بریده از خاک، به خاک میافتند.
روزی که دستهای خدا، در کنار شریعه خواهد رویید.
روزی که تیر بلا، گلوی شش ماههی حسین را آواز خون خواهد داد.
روزی که پشت آفتاب، در کنار دستهای قلم شدهی تشنهترین ساقی دنیا، خواهد شکست.
روزی که تیرهای فتنه، به شوق دریدن مشکهای حسرت، به پرواز در میآیند.
روزی که در غروب به خون نشستهی آن، سرِ بهترینِ اهل زمین، بر فراز نیزهها گل خواهد کرد.
روزی که کاش آسمان، بر زمین آواز میشد.
... و من امشب چقدر دلتنگم! چه حس غریبی برای گریستن دارم؛ با دلی بیتاب، که در سینهام نمیگنجد.
آخر امشب، شب عاشوراست ...
عاشورا، هميشه جارى است
ميثم امانى
تاريخ، گواهى مىدهد كه عاشورا نخواهد مرد. تاريخ، شهادت مىدهد كه كربلا، همچون جغرافياى وجدانهاى بيدار، در گوشه گوشه پهناور دنيا ادامه خواهد يافت.
هر روز كه بيايد، عاشوراست. زير هر سنگ را كه بردارى، خون جارى خواهد بود و به هر افق كه بنگرى، در گستره پهن آسمانها سرخ خواهد شد.
عاشورا، پيمانى است كه با قلبهاى سليم بسته شده است و داستانى است كه در عصر فطرتهاى دگرگون شده، در جريان است.
تاريخ گواهى مىدهد كه نبردهاى خير و شر، تا دنيا دنياست، در جريان است و هميشه حسينيانِ روزگارند كه بايد عليه يزيديان برخيزند.
عاشورا، در فكرها و انديشهها، در قلبها، رگها و خونها جارى است؛ در طلوعِ فجر، در حلولِ بهار و در وقت «ظهور» جارى است.
زمان تا زمان است، از عاشورا خالى نخواهد شد و زمين تا زمين است، از كربلا تهى نخواهد گشت.
اين خط سرخ، ادامه دارد
اين خون سرخى است كه در مظلوميت هابيل جوشيده است و در توبه آدم و استقامت نوح و در شهادت يحيى فوران كرده است؛ با هجرت ابراهيم عليهالسلام زخم خورده است و تا قربانى اسماعيل پيش رفته است.
اين خون سرخى است كه مصائب مسيح را مىداند و در امتحانِ ايوب، استوار مىماند؛ با رنجهاى موسى دويده است و به ميراث محمد صلىاللهعليهوآله رسيده است.
اين خط سرخى است كه از آدم تا خاتم انبيا ادامه دارد و از على عليهالسلام تا واپسين حجت خدا بر زمين ادامه خواهد داشت. عاشورا، سرنوشتِ زمين است و خون سرخى است كه نسل به نسل و سينه به سينه، در هر كه رنگ حسينى داشته باشد، خواهد جوشيد و عليه هر كه رنگ و بوى يزيدى داشته باشد، خواهد خروشيد.
گواهى تاريخ
تاريخ گواهى مىدهد كه شقايقهاى عاشورا، در هر زمينى و در هر زمانى گل خواهند كرد؛ در حسرت و پشيمانى «توابين»، در سنگستان تلخ «حرّه»، در بازارهاى دمشق، پشت درهاى سياه كوفه. شقايق عاشورا، در شهادت «زيد بن على»، در قيام «مختار ثقفى» و در شورش «شهيد فخ» گل كرده است و بارها در زواياى تنگ و تاريك خفقانها و بىعدالتىها، به نام گل سرخ، برخاسته و به رنگ گل سرخ آراسته شده است. عاشورا، در سياه روزهاى قاجار، زير شلاقها و شكنجههاى پهلوى جان گرفته، در روزهاى انقلاب نام و نشان گرفته و در خاطرات جنگ، بوى شهيدان گرفته است.
عاشورا زنده است
عاشورا زنده است و زنده خواهد ماند. «شهادت سيدالشهدا در قلبهاى مؤمن آتشى زده است كه سرد نخواهد شد»؛ تا زمان «انتقام نهايى» روز به روز گسترش خواهد يافت. عاشورا زنده است و زنده بودن خويش را در انتفاضه قدس، در بيدارى بيروت، در مظلوميت بغداد و در مجاهدت كابل، فرياد خواهد زد.
عاشورا زنده است و زنده خواهد ماند؛ تا پيروزى آخر خير بر شر، تا دفع كامل ظلم و ستم و تا ظهور انتقامگيرنده خون مظلومان تاريخ.
هنوز خيمهها ايستادهاند
سودابه مهيجى
نخستين تير از كمان كفر پر كشيد و فتنه آغاز شد. هنوز ابتداى خونخوارى شغالان است. هنوز زخمها زودگذرند... هنوز خيمهها ايستادهاند و دلخوشند كه طلسم معجزتى مگر گرگها را از اين شبيخونِ دودمانسوز، باز دارد ...
قبيله خورشيد
ستارهها يكيك بر خاك مىافتند و آسمان، تاريكتر مىشود در معرض خاكى كه اينچنين اختران سرخ را در خويش مىبلعد و هر بار، هر فرو افتادنى خورشيد را قامتخميدهتر مىكند و گيسوان صبرش سپيدتر مىشوند. واى از آن لحظهاى كه اين آفتاب، بىقبيله بماند.
سخن از آب نگو!
آب؟ سخن از آب نگو كه افسانهاى دور است در اين صحراى واويلا... سخن از آب نگو؛ حتى اگر مادرت، بانوى آبهاى جهان باشد و پدرت، سقاى كوثر بهشت... سخن از آب نگو؛ حتى اگر ثمره «مَرَج الْبحرين يَلْتَقيان»باشى... سخن از آب نگو كه دستهاى بىشمار، آنان كه تو را خواستند و مكتوب در پىات فرستادند، امروز اطراف سرگرانى اين آب پرسه مىزنند و چنگ و دندان تيز مىكنند تا هيچ لبى به وصال اين نهر، نرسد.
آفتاب ادب؛ عباس علیه السلام
عشقى از جنس برادر و برادرى در لباس عشق، در ادبستان «حيدر»، پروانگى آموخته...
اى ماه! اينك تو را چه مىشود كه پيش پاى آفتاب ادب، ديگر نمىتوانى برخيزى؟
...مهتابى پريدهرنگ، با چشمانى دوخته از تير، در امتداد نهرى به سمت وقاحتْ جارى، پستى را و هستى را از زبانِ مشكى پاره نفرين مىكند... پرستوها هنوز تشنهاند... ماه برنيامد... و آب هنوز جارى است...
خون خدا
شيهه غبارآلودهاى از سمت غروب، به خيمههاى يتيم برمىگردد؛ شيهه سرخى كه گيسوپريشان و منهدم، خبرى سوگوار را بر دوش مىكشد. از اين شيهه كمرخميده، تاريخ به خاك سياه نشست و خاك عالم بر سرِ تمام روزگار شد. سايه خداوند را كه در زمين، مهربان و عاشق جارى بود، با دستهاى خويش، در قتلگاه افكنديد...
آه از اين گودال فرومايه كه خون خدا را مكيده است!
آه از اين گلوگاه به تاراج رفته؛ اين «حنجره زخمى تغزّل» كه توحيد، يگانه جرم عاشقىاش بود!
تا فرداى خطبهخوانى...
اينك آسمان، تهى مانده از تمام گنجهاى هستى خويش... مهتاب، بر خاك افتاده... ستارهها همه در خاك غلتيدهاند...خورشيد، بر خاك آرميده ... آتش، قساوت ناگهانى است كه خانمانِ پرستوها را خاكستر كرد... و اسارت، تهنشين شانههاى بلند ايمان است كه در جادههاى سياه، به سمت انقلابى سرخ پيش مىرود.
تاريخ، سراپا گوش است فرداى خطبههاى زينبى را كه تمام ستونهاى زمانه را تا قيامت بر خويش خواهد لرزاند.
رفتن، تقديرِ پرستوها بود و ماندن، سرنوشت خونخواهىِ زبانهاى حقيقتگو.
حسين عليهالسلام ، با زينب و سجادِ خطبهخوان، آسودهخاطر است كه اينگونه بر فراز نيزهها، شيرينزبانى مىكند و اندوهى ندارد...
حديث خون
محمدكاظم بدرالدين
اين خون چه كرده است كه تا اسم كربلا به ميان مىآيد، داغ دل عاشقان تازه مىشود و چكهچكه آب مىشوند. چشمههاى سرخ عاشورا، همين خونهايند كه با ذكر يا سيدى، يا عشق! جارىاند. آنقدر اين خونها ارزشمندند كه لباس بهترين غزل از خونهاى پاك كربلا متبرّك شده است.
عاشورا كه مىشود، قلمهاى ما گل مىكنند براى مصيبت دوبارهاى از خون و جنون؛ براى سرودن لحظههاى آتشبار و سرخ مقتل.
اشكهاى مشك
مشكهاى گريان، نام «عباس» را در سينه دارند. دو بيتىهاى غريبانه را علقمه، به حسرت مىگريد. فرات، تا آخر عمر در اين آه مىسوزد كه چرا نتوانست به دريادلىِ عباس بپيوندد.
بياييد، اى عَلَمها و مشكها!
بياييد، خيمهاى برپا كنيد؛ همينجا؛ كنار دستانى بريده.
غزلآباد گريه
سلام بر جانمازهاى مرطوب گريه كه رو به روى آتشزدگى و عطش پهن است!
سلام بر موسم شكفتنهاى فهم و فصل شكستنهاى قلب!
به راستى غزلستانى آبادتر از گريههاى بىوقفه دل نيست؛ ولى همراه با چشمهاى عاشورا، هر قدر هم كه بگرييم، باز هم گويا فرسنگها تا حقيقت كربلا باقى مانده است.
اى اشكها! در شما چه رازى پنهان است كه كمال هر كسى را با سطرهاىِ روشن شما مىسنجند؟
به زيارتِ داغ
عاشورا، به زيارت لبتشنگىها آمده است و ورق ورق كتاب آب، تشنه لبهاى حسينىهاست.
عاشورا، با تكتك واژههاىِ غمزدهاش به زيارتِ چكههاى داغ عطش مىآيد. عاشورا، صداى ماندگار زيارت و آواى جاويد شهيدانِ حقيقتجو است. هميشه سرخترين واژههاى تاريخ، تنها از حنجره پر نويد عاشورا برمىآيد.
تا بوده، عاشورا همدم ساعتهاى نورانى عشق و همنوا با شور حسينى بوده است.
فصل يتيمىِ گلها
پارههاى آتش، بر نگاهِ خيمههاى بىآب فرود مىآيد و تمام دلسوختگى، اشكريزِ چنين منظره دلخراشى است.
فصل يتيمىِ گلهاست و موسم گفتههاى پرپر كودكان در جستوجوى پدر، عمو، برادر... .
خيمهها مىسوزند و آتش، سرتاسر دشت را مدهوشِ ضجّهها كرده است.
خيمهها مىسوزند؛ همراه با دلهاى عاشقى كه نابترين روايات داغ را تا سنگدلىِ شام مىبرند.
امروز اين پرسشِ عاشوراست: تا خيمههاى مصيبتزدگى، چند آه بايد با آتش همراه شد؟
امت محمد صلىاللهعليهوآله را چه شده است؟
ميثم امانى
پس از پنجاه سال، چه بر سر امت پيامبر آمده است كه راه بر سيد جوانان اهل بهشت مىبندند؟ چه شده است كه صحابه بدر و احد كه ياران جمل و صفين، به يارى دين الهى نمىروند؟ چه پيش آمده است كه شانهْسوارِ پيامبر، به جرم بيعت نكردن شهيد مىشود؛ در حالى كه همه مىدانند قتل نفس حرام است؟
چه شده است كه خونهاى جاهليت دوباره رنگ گرفتهاند و صفهاى مسلمانان كه برادران دينىاند، چشم در چشم يكديگر، شمشير مىكشند؟
پس از پنجاه سال، حربههاى معاويه در انحراف نسل نوخاسته، به بار نشسته و خوراك تبليغات، در كامشان شيرين شده است.
دستِ برادران دينى، به روى همديگر بلند شده و كيسههاى زر، غيرتشان را تصاحب كرده است.
پس از پنجاه سال، اهالى كوفه، به ارادههاى سست و دورويى، خو گرفتهاند و عدالت علوى نه تنها اسلامشان را خالص نكرده، كه بر بغضشان به پيشواى اول افزوده است.
اسلام، وارونه شده است و بدعتها سخت ريشه دواندهاند.
اينك تويى كه بايد فرياد بزنى: «اگر دين محمد صلىاللهعليهوآله جز با ريختن خون من اصلاح نمىشود، پس اى شمشيرها مرا در بر بگيريد».
كدام مسلمانى؟!
سايههاى ترديد و تزلزل، بر سرشان سنگينى مىكند.
لشكريان روبهرو، همان امضاكنندگان نامههاى دعوتاند كه اكنون با شمشيرهاى آخته، آماده نبرد شدهاند. در اين سوى ميدان، اصحاب يميناند و در آن سوى ميدان، اصحاب شِمال.
جاده در اين طرف از مدينه مىآيد و از مكه و در آن سو از دمشق، از كوفه؛ در اين سوى، خورشيد است و ماه است و ستارهها و آمدهاند تا حديث دلبرى بنگارند و مشق عشق بياموزند؛ در آن سوى، شب است و رعد و برق و ابرهاى سياهى كه آمدهاند تا روى خورشيد را بپوشانند؛ تا مكتب «رحمة للعالمين» را برچينند. كدام مسلمانى پيش پاى برادر مسلمان خويش خار مىريزد؟!
كدام مسلمانى دست به خون برادر مسلمان خويش مىشويد و گوارايى آب را از لبهاى تشنهاش دريغ مىكند؟!
همهكس طالب يارند، همهكس طالب نور؛ اما تنها خفاشاناند كه دل خوشى از تابش خورشيد نداشتهاند و چشمهايشان به تيره و تارها، به غارها عادت كرده است.
سلام بر حسين عليهالسلام !
سلام بر تو اى احياگر آيين نبوى؛ اى بازگرداننده ارزشهاى فراموش شده!
سلام بر تو اى روشنگر سياهههاى ترديد و سرگردانى! آرمان الهىات، مايه نجات مردم بود از شر دروغها و تزويرهايى كه به نام اسلام، به خوردشان داده بودند؛ نجات مردم از شر دامهاى انحراف و ترديد و بدعتهاى بديع.
سلام بر تو، اى چراغ هدايت؛ اى كشتى نجات كه تا آخرين لحظههاى مانده به جنگ، كوشيدى تا آگاهشان كنى و بيرونشان بياورى از گرداب جهل، از مرداب ننگ و لعنت و نفرين ابدى.
آرزوى عاشورايى
عباس محمدى
خوش به حال پرندهها كه مىتوانند تا شانههاى حرمت پرواز كنند!
خوش به حال نسيم كه گيسوان درختان عاشقت را شانه مىزند!
خوش به حال سيبهاى سرخ، خوش به حال نيازهايى كه گره مىشوند به ضريحت؛ نيازهايى كه سبزند، از جنس خودت، رنگ خودت؛ نيازهايى كه به بهار مىرسند.
چقدر دوست دارم كه دستهاى من هم گره مىشدند به مشبكهاى ضريحت!
من نبودهام؛ اما...
من خواب بودم كه تو از خيال هفت آسمان گذشتى؛ اما هنوز صدايت بر بلنداى نيزهها قرآن مىخواند.
من نبودم كه تو را سنگهاى كوفه به تماشا نشستند؛ اما هنوز پيشانى من زخمى است از مهماننوازى كوفيان.
هنوز خوابهايم زخمى خنجرهاى در آستين پنهان كوفيان است.
من نيامده بودم كه تو پرنده شدى و از هفتآسمان گذشتى.
در تلّ زينبيه
زيباترين قطعه هستى را با رگهاى بريده مىخواندى و همه رملها، همصدايت شده بودند.
نرگسها، پس از شنيدن بوى خونت كه نسيم به تن كرده بود، گل سرخ شدند و شعرهاى عاشقانه، مرثيههايى شدند كه شادىهاى جهانى را منجمد مىكرد.
جهان، مو سپيد كرد در غم رفتنت و آسمان، به سختى تاب آورد تا بر روى پاهاى خويش بماند.
گلويم را در سربلندترين گودال تاريخ جا مىگذارم تا نامت را همصداى پرندههاى عاشق جهان، در شش جهت آواز كند.
چشمهايم را در تلّ زينبيه خاك مىكنم تا تاريخ را نبينم؛ تا عطش را نبينم. تا جدايى تو را...
هزاران نى، هزاران نوا
نزهت بادى
خدا مشتى خاك را برگرفت. مىخواست نينوا را بسازد. اشك خدا بر خاك چكيد و از آنجا، هزاران نى سر زد. خداوند از نواى خود در نىها دميد. نىها عاشق شدند.
خدا سرزمين نينوا را آزمون انسانها قرار داد تا عاشقان از گناهكاران جدا شوند.
خدا انسان را عاشق مىخواست؛ امتحان آدم اينجا بود.
مردمانى كه پاى بر نينوا نهادند، دو دسته شدند: عدهاى كه عاشق بودند، نواى خدا را سر مىدادند و گروهى كه گناهكار بودند، نىها را سر مىبريدند.
خون عاشقان كه بر خاك ريخت، دوباره هزاران نى سر زد و هزاران نوا برخاست.
خاك نينوا در دستان خدا، نور شد و گناهكاران از نينوا به سوى نار رانده شدند.
با ياد كربلا، تا رسيدن به حق
سالهاست كه دنيا آكنده از حق و باطل است؛ آكنده از شر و خير، از خطا و صواب.
و انسان سرگشته در ميان اين دو و نمىداند به كدامين جانب برود؟
انسان كور است و در تاريكىِ پيش رويش اسير شده است؛ ولى خداوند به او هديهاى داد، موهبتى عظيم و با شكوه!
خدا به انسان يك چراغ داد؛ چراغى براى هدايت، براى تشخيص حق از باطل.
گروهى هر سال، محرم كه از راه مىرسد، اين چراغ را در خانهشان روشن مىكنند؛ گروهى ديگر، وقتى راهشان به نينوا مىكشد، نور چراغ را مىبينند؛ اما دسته سوم كه شمارشان اندك است، هميشه و همهجا چراغ را در دلشان روشن نگه مىدارند تا در مسير تاريك زندگىشان، رد خونِ به ناحق ريخته حسين عليهالسلام را دنبال كنند تا به حق برسند.
خون خدا
حسين اميرى
صداى چكاكچاك شمشيرها مىآيد؛ كسى به روى امام شيعيان تيغ كشيده است. صداى شيهه اسبان را مىشنوم؛ كسى راه به روى فرزند پيامبر بسته است. صداى العطش كودكان مىآيد؛ كسى آب را از فرزندان رسول خدا صلىاللهعليهوآله دريغ كرده است. صداى شيون زنان را مىشنوم؛ انگار فرزند فاطمه عليهاالسلام به خيمه برنگشته است!
صداى شيهه ذوالجناح مىآيد؛ انگار پسر فاطمه از اسب فرو افتاده است!
كجايند عهد بستگان با محمد صلىاللهعليهوآله و على عليهالسلام ؟
كجايند دلبستگان به آل محمد صلىاللهعليهوآله ، كه جنازه خون خدا را از زمين بردارند؟
فرومايهتر از جاهليت
شكستن غرور عرب را بنگريد، بر باد رفتن حرمت مهمان در ميان بادهنشينان را! اى كاش نيمجو از تعصب دوران جاهلىتان باقى بود كه براى مهمان سر مىداديد!
صد مرحبا به اخلاق جاهليت كه عهدِ بسته، به بهاى جان، پاس مىداشتيد!
اينك چرا فرومايهتر از جاهلان شدهايد؟
واى بر شما و بر عهدتان كه خامه طومارتان نخشكيده، پارهاش مىكنيد! نكند موريانه، لوح مردانگىتان را خورده؟ نكند آتش بر كتاب عهدتان افتاده؟
چه شده كه حسين عليهالسلام را تنها گذاردهايد، در حالى كه مهمان شماست؟
فقط براى عشق
منسيه عليمرادى
شانههاى زنجيرخورده، سينههاى سرخ، كاكُلهاىِ گِلماليده؛ چه عطرى، چه شميمى، چه فضايى! نه از روى اجبار، نه از روىِ اكراه، نه براى تقليد، نه براى سنت، نه براى نمايش؛ فقط براى عشق؛ براى عشق به حضرتى آغشته به خون،
براى اَفرايى بىدست،
براى غزالى كوچك، گم شده در خرابههاى بىحس و بى غَزَل،
براى قُمرىِ ششماههاى، با گلويى خونين،
براى بانويى سياهپوش، ايستاده بر بالاى تلِّ زينبيه.
تا جهان باقى است، تا نفس مىآيد، تا آسمان نيلى است، برايت عاشقانه مىگريم.
مىتوان حر شد
محبوبه زارع
به اين ترتيب آتش نقش چادر شد؛ و ديگر هيچ
بلور سينهها را قسمت آجر شد؛ و ديگر هيچ
در آن هنگامه سرخِ عبور آغوش هفت افلاك
از آن خالىترين پروازها پر شد؛ و ديگر هيچ
مسيرى باز، فرصت كم، سفر... تا آن طلوع زخم
بشر را ناگهان راهى ميانبُر شد؛ و ديگر هيچ
خدا! در ازدحام آتش و خون و نى و سرها
چه شد؟ تصوير صحرا مينياتور شد؛ و ديگر هيچ
زمين از سمت اعجازش به روى آسمان وا شد
تجلّى سهم اين هفتاد و دو دُر شد؛ و ديگر هيچ
...و اينك شاعرى در سايه انديشه مىگريد
و مىخواهد بگويد مىتوان حُر شد؛ و ديگر هيچ
نام تو معروفتر از همهی نامهاست
مریم سقلاطونی
شب، گسترده است؛
علقمه، سراسیمه و محزون؛
فرات، عطشزده و پریشانتر از مشکها؛
آسمان، زلزلهخیز؛
آفتاب، در زنجیر.
چه باران شگفتی!
باران خون، باران نیزه، باران اشک.
«اذا وقعت الواقعه»
چه دقایق غریبی!
دقایق تشنگی، دقایق داغ، دقایق مرگ، دقایق زندگی.
چه زمزمههای سوزناکی!
آب! آب
عمو! عمو
زینب! زینب.
«اذا زلزلت الارض زلزالها»
زمین، آبستن زلزلهای مهیب است.
دریا، فرصت تشنگی و نوبت داغ است.
قامتها، از قیامت خاک به بلوغ میرسند.
بر بلندای نیزهها، شکوفهسار خون میبارد.
روز آبروداری لبهای عطشان است؛
روز آبروداری چشمهای منتظر،
روز آبروداری دستهای آسمانی،
روز آبروداری مشکهای آبآور.
«عمّ یتسائلون»!
از چه میپرسند:
این گامهای برهنه،
این سینههای توخالی،
این خیمههای در آتش رها،
این چشمهای گرسنه،
این نیزههای منفور،
این رگهای بریده،
این دستهای شعلهور و این عَلَمهای نگران.
از کدام حادثه میگویند:
این شانههای تازیانه خورده،
این گونههای نیلی،
این مشکهای تشنه،
این گیسوان شعلهوش و این خیمههای منتظر.
زمین، بیتابی کدام تشنه را دست و پا میزند؟
کوه، بیقراری کدام خستهدل را فرو میپاشاند؟
دریا، التهاب کدام نگاه را میگدازد؟
آسمان، سرگردان بارش کدام آفتاب است؟
«فاین تذهبون»
به کجا میروند این دامانهای رقصان در خون،
این انگشتان شناور در آتش،
این بالهای رها بر نیزه،
این گلوهای فرو رفته در خنجر،
این لبهای سوخته در آب و این مشکهای ترک خورده در فرات؟
شب گسترده است؛
شبِ بارانِ هلهله و سنگ،
شب بارانِ خنجر و خیزران،
شب بارانِ حیله و نیرنگ،
شبِ بارانِ شمر و خولی،
شبِ بارانِ سنان و حرمله،
شبِ بارانِ چشمهای نامحرم و شبِ بارانِ ابن زیادها!
چقدر تعداد ستارهها کم شده است!
چقدر شمارش سرهای برهنه سخت است!
چقدر فاصلهی مرگ و زندگی ناچیز است!
چقدر ابن زیادها، زیادند!
چقدر زیادها یادشان رفته که چه میکنند!
آه! از این زیاده خواهیها!
زمین برهنه و خالی است.
صحرا تاریک تاریک.
دهانها گستاخ.
آرامش آسمان فرو ریخته است.
وجدانها، ناهوشیار شدند.
سیاهی گسترده از شبهای جاهلی است.
و گودال،
این گودال عزیز!
آفتابی و روشن.
وای زمین، اگر نسوزد از این تشنگی!
وای دریا، اگر نشکفد از این داغ!
وای آسمان، اگر فرو نپاشد از این مصیبت!
وای آفتاب، اگر مچاله نشود از این زخم!
وای کوه، اگر آواره نشود از این اندوهان بزرگ!
وای باران، اگر نایستد از این گستاخیها!
توفان مرگ در راه است. دشت افتان و خیزان خون میبارد.
فرات، تشنه تشنه سیراب میشود از گریههای مداوم.
کجاست ابراهیم تبر بر دوش، سرزمین منا این جاست؟
کجاست هاجر سرگردان، زینب از خیمهگاه تا فرات، از گودال تا شام را سعی میکند؟
نمرود، در برابر یزید تسلیم است.
فرعون، در مقابل خولی کم آورده است.
پسر ملجم، در قمار سنگدلی، از شمر باخته است.
قابیل، در برابر معاویه زانو زده است.
ابوجهل، شرمندهی وقاحت عبیداللّه است.
کجاست شیطان؟
کجاست تا ببیند برگ برندهی فرومایگی در دست خاندان اموی است؟
کجاست پادشاهی خدایان شام؟
کجاست شماتتهای دارالخلافه؟
کجاست پایکوبی مردان سنگ؟
کجاست نیزههای قساوت؟
کجاست تازیانههای بیرحم؟
کجایند خنیاگران بزمهای شراب؟
کجایند خنیاگران جشنهای خون؟
کجایند خنیاگران مجالس عربده؟
«و امرت بالمعروف»
معروفتر از نام تو نامی نشنیدیم.
شکوهمندتر از قیام تو قیامی ندیدیم.
غریبتر از کاروان تو، کاروانی نیامده است.
تشنگی اصغر تو کجا، تشنگی اسماعیل کجا!
سعی زینب تو کجا، سعی هاجر کجا!
منای تو کجا، منای ابراهیم کجا!
گودی قتلگاه تو کجا، شعب ابیطالب کجا!
دلتنگی تل زینبیه کجا، غربت کوچههای بنیهاشم کجا!
کسی را یارای ایستادن نیست.
دلی را سرماندن نیست.
شبِ غمگین بغضهاست.
غروب، در سیطرهی شقیترین دقایق است.
کاروان، فروچکان دلتنگی و زنجیر است.
سرهای بریده، سکوت اسبهای حیران است.
شام، میزبان حنجرههای سوختهی زینب است؛
میزبان کوچههای تهمت و دروغ،
میزبان کودکان شکنجه و سیلی،
میزبان دلهای خاکستر نشین و میزبان شمشیرهای آخته.
چشمها، سراغ اصغر را از ذوالجناح میگیرند؛
سراغ رقیه را از زینب،
سراغ زینب را از حسین علیهالسلام ،
سراغ حسین علیهالسلام را از عباس؛
دلها، سراغ قافله را از شام میگیرند؛
سراغ شام را از عاشورا،
سراغ تاسوعا را از بدنهای چاکچاک.
«این الطالب بدم المقتول بکربلا؟»
ای قهرمان داستان کربلا!
ای فرزند عاشورا!
از کاروان تو جا نمانیم؟
ای آبروی آب!
الهام موگویی
حسین! ای ساحل نجات، ای سوزندهترین نام، ای زیباترین جلوهی خدا، ای مظلوم تاریخ، ای نالههای نیمه شب عاشورا و ای نام بلند! تویی که آبروی آب را، تشنه، به جان خریدی.
تو، آتش خیمههای هر دلی. تو، خونابه سوزان هر چشمی.
ای منظومهی بلند آسمان و ای دیباچهی تمام دنیا! مظلومیت تو، سرفصل مظلومیتهای تاریخ است و تشنگی تو، تا همیشه، آب را از شرم، آب میکند!
ای سپیدار بلند شهادت!
نمیدانم دستان کدامین پلید، گلوی نازک گل را فشرد و غربت کدامین خیال، اندیشهام را ربود و مرا به نینوا برد؛ آن جا که دختری غریب، سر بر شانههای نسیم گریه میکرد.
با من بگو! از کدامین دیار آمدهای که چنین آشفتهاند اسیران روی تو! از کدامین کوچهی درد آمدی که سهم شبهای غربت ما، اشکهای بیتو بودن است.
لحظهای درنگ کن! بگذار با نرگسان داغدار به سرزمین درد و خون و اشک سفر کنم؛ آن جا که در دامن پیچکهای عاشق، سرهای بریده خفتهاند.
من محرم را با نام تو و یاد تو عاشقم یا حسین! من شربت گوارای محرّم را به یاد لبهای تشنهی عباست مینوشم و سینه زدنهایم، به یاد چهرههای سیلی خوردهی نوگل دوست داشتنی تو است.
مرا با آتش خیمههایت بسوزان و با فریادهای العطش کودکان و آخرین نگاه عباست، تشنهتر کن و با فریاد زینب، آوارهتر!
آفتاب در تنور!
خدیجه پنجی
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! بوی بهشت میوزد. برخیز، میوهی دل زهرا علیهاالسلام ! این مادر مظلومهی توست که به دیدارش آمده است. برخیز و به میهمانان خود خوش آمد بگو! میشنوی؟! این صدای لالایی برایت آشنا نیست؟! گویا نوای جبرییل است که میخواند؛ گهواره جنبان تو! بلند شو حسین جان! نباید چشم فاطمه علیهاالسلام تو را این گونه ببیند! خاکستر از ماه رخسارت، پاک کن! مادر آمده است؛ تا سر به دامانش بگذاری و سفرهی دل باز کنی ...
تشنگی، امانت را بریده بود. از کویر لبهایت، عطش فوّاره میزند. گرما، بیدریغ میبارید. هیچ کس نبود به یاریات بشتابد. باید بازمیگشتی؛ باید با تکتکِ عزیزانت وداع میکردی. چقدر لحن وداع آخرت، غریبانه بود و بوی پرواز میدارد؛ بوی سفره طعم جدایی نگاهت، در نگاه مهربان خواهر گره خورد؛ بیهیچ حرفی، حتی میتوانستی، صدای شکستن قلبش را بشنوی!
برای آخرین بار، نوازشت را نثار کودکان کردی؛ کودکانی که تا چند لحظهای دیگر، تنها نوازش تازیانه را باید حس میکردند. صورتشان را عاشقانه بوسیدی؛ همان صورتهای معصومی که رد سیلی بر آن میماند.
و برای بار آخر، از عطر خوش بهشت آغوشت، سرشارشان کردی.
چقدر تصویر دور شدنت از خیمهها، جانکاه و دردناک بود و چقدر اهل حرم، دلنگران، رستاخیز رفتنت را مینگریستند و چقدر ...!
...و ناگهان طنین صدایی، وجودت را لرزاند و قدمهای استوارت را به سُستی کشاند؛ صدایی که تو بسیار مشتاق شنیدنش بودی، در دل تاریخ پیچید:
بهار من! کمی آهستهتر رو کمی آرامتر سمت خطر رو
شب رفتن سفارش کرده مادر ببوسم حلق پاکت را برادر!
هنوز گلویت، طعم بوسههای خواهر را میدهد و بوی خوش آسمان را.
آن لحظه، نه تنها زینب علیهاالسلام ، که ساکنان عرش، همه بر گلویت بوسه زدند.
تنها، وسط میدان ایستاده بودی و به روی شهادت لبخند میزدی؛ در نهایت زیبایی.
دلت زیر بار سنگینی این همه بیوفایی و نامردی، چگونه تاب آورد؟ چگونه حسین جان؟!
... ولی تو، باز هم لب به نصیحت گشودی، باز هم نور باریدی، باز هم امر به معروف و باز ... به خدا که کلام تو سنگ را بارور میکرد، درشگفتم، چطور در سنگِ دل این قوم اثر نکرد؟!
با من سخن بگو، ای سربریده در تنور! بگذار تاریخ، هزار بار این قصهی تلخ را بشنود. تو با تنی پاره پاره، در دل گودال، آه! که آن لحظه، جسمت چقدر به آسمانی پرستاره میمانست!
در آن سوی واقعه ـ کمی دورتر ـ درست روی تلّ زینبیّه، دو چشم ـ اندوهگین و دل نگران، قیامت این دقایق را به تماشا نشسته بودند.
با زهم دریای مهربانیت جوشید، دوباره باران رحمتت بارید و لطف بینهایتت گل کرد.
گفتی: «اگر از تو دست بردارد، فردای قیامت شفاعتش میکنی» ولی آقا! چه کسی دیده که در شورهزار، گل بروید؟! به خدا که کویر همواره کویر میماند ...
شمر، خنجر بر گلوی افلاک نهاد. صدای ضجّهی ملایک، در آسمانها پیچید. جبرییل، سر برهنه، صورت خراشید و شیون کرد و پهلوی فاطمه علیهاالسلام ، یک بار دیگر شکست و خون خدا، تا ابد، مایهی آبروی کربلا شد ...
حرف بزن، ای سربریده بر خاکستر! از خرد شدن استخوانهایت، زیر سم اسبان بگو! به خدا که با شکستن هر قطعه از استخوانهایت، یک تکّه از عرش، ترک برمیداشت.
آه ای نور دیدهی زهرا! هیچ میدانی سر بریدهاش بر نیزه، چه به روز عالم آورد؟!
چقدر به موقع قرآن خواندی و به آرامش کلام وحی، توفان اندوه جانها را فرو نشاندی، که اگر چنین نمیکردی، خدا میدانست که سنگینی این داغ، با دلهای سوگوار، چه میکرد؟!
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! نمیخواهی به پیشواز مادرت بروی؟ امشب را سر به دامان مهربان مادر بگذار و آسوده بخواب! که کاروان کربلا شبهای تلخ بسیاری پیش رو دارد.
آرام جان فاطمه! امشب، سرت، خورشیدِ شب این تنور است و فردا، شمع محفل بیچراغ خرابهنشینان. امشب، تو میزبان مادری و فردا، دخترت میزبان تو.
امشب، سرت به دامان یاس کبود است و فردا، سر به دامان یاس سه ساله خواهی نهاد.
پلک بگشای ای آفتاب در تنور!
تیغ
محمد کامرانی اقدام
زخم پوشانده تنش را سپر انداخته تیغ
با رجز خوانی او قافیه را باخته تیغ
کیست این مرد که یک سر همه آتش شدهاست
گل نموده است به هرجای تنش آخته تیغ؟
یک طرف نعش جنون است که بر زین دارد
یک طرف پرچم خون است که افراخته تیغ
کیست این مرد که از دست خودش افتادهاست
ولی از دست خودش هیچ نیانداخته تیغ
کیستی مرد که تا صبح قیامت هرگز
افقی تازهتر از زخم تو نشناخته تیغ
امسال بنفشه را سیهپوش کنید
گلخندهی عیش را فراموش کنید
در شام غریبان حسین بن علی علیهالسلام
هرجا که بود چراغ، خاموش کنید
دوبيتىهاى عاشورايى
محمد كاظم بدرالدين
نمىافتاد اگر هيچ اتفاقى
همين بس: با عطش برگشت ساقى
دو بيتىهاى من سودى ندارند
براى خيمه بى مشكْ باقى
بهار پر ثمر: ماه محرّم
اميد سبز در ماه محرّم
دو بيتىزارِ چشمم خشك مىمانْد
نمىباريد اگر ماه محرّم
نهالستانِ عزت، رُسته اشك
جهان عاشقى، دلبسته اشك
شُكوه سرخ عاشورا كجايى؟
كجايى هيئت غم، دسته اشك؟!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 560]
-
گوناگون
پربازدیدترینها