واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: ما را همه ره ز کوی بد نامی باد
وز سوختگان بهره ی ما خامی باد
نا کامی ما چو هست کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی بادامروز برای من شرابی ای عشق
هرچند که از پایه خرابی ای عشق
یک لحظه اگر حال خوشی می بخشی
یک عمر برای دل عذابی ای عشق
ای اشک دوباره در دلم درد شدی
تا دیده ی من رسیدی و سرد شدی
از کودکی ام هر آنزمان خواستمت
گفتند دگر گریه نکن مرد شدییک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد
بغضی نفس و گلوی او را آزرد
می خواست که عشق را نمایان نکند
اشک آمد و باز آبرویش را بردبا چشم سیاه آمد و رنگم کرد
با رنگ نگاه خود هماهنگم کرد
وقتی که به چشم های من زل زده بود
دل فکر بدی کرد و خدا سنگم کردنیست در این گفته من سوسه ای
گر تو به من قرض دهی بوسه ای
بوسهء دیگر سر آن مینهم
لحظه دیگر به تو پس میدهم تو مپندار که من غیر تو دلبر گیرم
ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم
بعد صد سال اگر برسر قبرم گذری
کفنم چاک دهم زندگی از سر گیرم
بی وفا باشی جفایت می کنند
بی وفایی کن وفایت می کنند
مهربانی گرچه آیینی خوش است
مهربان باشی رهایت می کنند من به چشمان پر از مهر تو عادت دارم
به تو و طرز نگاه تو ارادت دارم
عطش حسرت دیدار تو را پایان نیست
اشتیاق است که هر لحظه به تو،من دارم ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را
اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را این همه خونی که دنیا در دل ما می کند
جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند
هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم
تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم با تو از خاطره ها سرشارم
با تو تا آخر شب بیدارم
عشق من دست تو یعنی خورشید
گرمی دست تو را کم دارم من در غم تو .تودر وفای دگری
دلتنگ تو من تو دلگشای دگری
در مذهب عاشقان روالی باشد
من دست تو بوسم و تو پای دگری در سکوت دادگاه سرنوشت
عشق بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دلداده ها از هم جدا
وای بر این حکم و بر این قانون زشت! نرسد دست تمنا چو به دامان شما
میتوان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی ست در این فاصله قربان شماراز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی
هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم
راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی
عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم وفای شمع را نازم که بعد از سوختن
به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد
نه چون انسان که بعد از رفتن همدم
گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد.تو را بر کوه خواندم آب می شد
به دریا گفتمت بی تاب می شد
چو بر شب نام پاکت را سرودم
ز خورشید رخت سیراب می شدسال ها پرسیدم از خود کیستم؟
آتشم؟ شورم؟ شرارم؟ چیستم؟
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من ، من به جز او نیستمشب نیست که آهم به ثریا نرسد
از چشم ترم آب به دریا نرسد
میمیرم از این غصه که آیا روزی
دیدار به دیدار رسد یا نرسد[b]بر دامن تو دست نیازم بادا
پیوسته غم تو دلنوازم بادا
همواره خیالت که در آغوش من است
آگاه زمن و سوز و گدازم بادا[/b]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 327]