واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: امروز این سؤال که «پدیده کتاب و کتابخوانی در ایران اکنون با چه معضلی روبهرو است؟» ذهن هر قلمبهدستی اعم از نویسنده و مترجم و ناشر و مسئول فرهنگی را به خود مشغول ساخته است…
پرسش دشواری است. نه از آن رو که یافتن پاسخی برای آن دشوار است، بلکه به این دلیل که پاسخهای فراوانی میتوان به این پرسش داد.
اگر ساختار گرایانه به پدیده کتاب در ایران نگاه کنیم، معضلات آن هم ساختای است و تنهابه یک جزء و پاره محدود نمیشود. زمانی من در پاسخ به این پرسش که چرا داستاننویسی در ایران ضعیف است گفته بودم چون سالن اجرای موسیقی کم داریم، چون سینمای خوب کم داریم، چون نمایشگاه نقاشی خوب کم داریم و…
فرهنگ هر کشور مانند یک پازل است با قطعات به هم پیوسته، آدم نمیتواند متوقع باشد در کشوری که به اندازه کافی نمیتوان موسیقی سمفونی شنید یا تئاتر خوب دید یا فیلم خوب تماشا کرد، داستاننویس خوب تربیت شود. گاهی اوقات اگر یک چرخنده درون ساعت معیوب شود، کل ساعت معیوب میشود.
حالا میپرسیم مهمترین دغدغه در حوزه کتاب چیست؟ و من یک پاسخ ندارم، من میتوانم به رقم اسفناک سرانه مطالعه اشاره کنم که خود آن معلول هزار علت دیگر است، میتوانم به توزیع و پخش و اطلاعرسانی بیمار کتاب اشاره کنم، میتوانم پای ترجمه را به میان بکشم و از جهانی نشدن ادبیات معاصر ایران گلایه کنم و میتوانم صد مورد دیگر را نیز برایتان بشمارم. اما حقیقت آن است که همه اینها رابطه چند سویه علت و معلولی دارند، همه به هم متصلند و در هم تاثیرگذار .
با این حال برای این که پرسش را بیپاسخ هم نگذاشته باشم یکی از چندین پیچ و مهره معیوب ساعت را بر میگزینم و به آن اشارتی میکنم بیآن که مدعی شوم این سبب اصلی یا حتی یکی از اصلیترین سببهای کساد حوزه کتاب و کتابخوانی است.
پیچ و مهره مورد نظر، شاید به سبب دلمشغولی سالهای اخیرم، نقد است.
حدود صد و پنجاه سال پیش به یاری منتقدی به نام «بلینسکی»، نویسندهای به نام «داستایفسکی» کشف و معرفی میشود، چندی بعد در همان کشور دو منتقد «چخوف» را کشف میکنند و برایش ویژهنامهای به چاپ می رسانند که نتیجهاش جدی گرفتن داستاننویسی از سوی «چخوف» است. پیشتر از این تاریخ «هاثورن» و «ملویل» را «ادگار آلنپو» نقد و بررسی میکند و بعدها «شارل بودلر» همین «آلنپو» را در فرانسه میشناساند و الیآخر.
وقتی تاریخ ادبیات را میخوانم به راستی از خود میپرسم آیا اگر آن منتقدان نبودند، امروزه ما «داستایفسکی» و «چخوف» و… را میشناختیم؟ یا حتی خود ایشان کار خود را جدی میگرفتند؟
فرهنگ هر کشور مانند یک پازل است با قطعات به هم پیوسته، آدم نمیتواند متوقع باشد در کشوری که به اندازه کافی نمیتوان موسیقی سمفونی شنید یا تئاتر خوب دید یا فیلم خوب تماشا کرد، داستاننویس خوب تربیت شود.در هر حال با بودن امثال «بلینسکی» برآمدن نویسندگانی چون «داستایفسکی» در ادبیات روسی جای شگفت ندارد اما پس از گذشت صد و پنجاه و حتی دویست سال چرا ما به گرد پای روسیه نیمهاروپایی ناتوسعه یافته نمیتوانیم رسید؟
پیش از آن که چیزی بگویم حدس زدهاید هر آنچه میخواهم بگویم! ما هنوز منتقدی را نداریم -یا دست کم من نمیشناسم- که «نقد»، شغل و پیشه اصلی او باشد. چرا؟ چون ناشران حتی معتبرترین ناشران ما دربهدر دنبال رمانهای عامه پسند بازاری میگردند و از ده تا یکی هم حاضر نیست در کنار بیست رمان عامه پسند یک عنوان هم نقد تالیفی منتشر کند. چرا؟ چون خواننده گرامی وطنی، دوست دارد از «دانیل استیل» گرفته تا «ریموند کارور» را بخواند، اما اگر ده جلد از هر کدام از آنها را نیز بخواند احساس نیازی نمیکند حتی یک کتاب هم در نقد و بررسی حتی نویسنده مورد علاقه بخواند. چرا؟ شما خواننده گرامی که دست به حدس زدنتان خوب است، این را هم خودتان حدس بزنید.
راه حل چیست؟ این که هر کدام به اندازه یک قدم و نه بیشتر فداکاری کنیم. اینکه من دست کم یکبار از وسوسه ترجمه رمانی سهلالهضم یا کتابسازی چشم بپوشم و تن به کار وقتگیر نقد و پژوهش بدهم، این که شما نویسنده عزیز، برای یکبار هم که شده از نقد، ولو نقد نامنصفانه دیگری، نرنجی.
این که شما ناشر عزیز گرانقدر برای یکبار هم که شده یک مجموعه نقد منتشر کنی که میدانی ضرر خواهد کرد.
این که شما خواننده فرهیخته فرهنگ دوست در کنار ده جلد رمان از نویسنده مورد علاقه ات، یک مقاله هم در نقد آثار او بخوانی. این که مسئولان محترم وزارت ارشاد در کار تلاش شبانهروزیشان برای اعتلای فرهنگ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 252]