واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: سارا 44 ساله مادر پسرهای دوقلوی 19 ساله از زندگی خود سخن می گوید:
- بالاخره بعد از 20 سال زندگی به مهران گفتم که می خواهم از او جدا شوم و دیگر بیشتر از این نمی توانم با مردی که سر هر موضوعی سریع عصبانی می شود ، زندگی کنم.
با گذر زمان رفتار مهران روز به روز بدتر شده بود ، مثلاّ اگر من تصمیم بگیرم با دوستانم بیرون بروم یا وقتی مریض است به اندازه کافی به او توجه نکنم ، او عصبانی و بد اخلاق می شود و از من انتقاد می کند . یا اگر یک شب به رستوران برویم و گوشت کبابی آن زیاد سرخ شده باشد او گارسون را سرزنش میکند دعوا راه می اندازد و شبمان را خراب می کند.
مهران وقتی زیاد مشروب می خورد با ما بدرفتاری می کند و دائم طعنه و کنایه می زند. البته به من یا بچه ها صدمه نمی زند . او در هنگام عصبانیت به وسایل خانه و اتاق کارش لگد می زند و آنها را به اینطرف و آنطرف پرتاب می کند.
این روزها او قول داده که تغییر می کندو دوباره می خواهد مشروب را ترک کند او می گوید ما را دوست دارد و به خاطر بدرفتاری هایش پشیمان است. البته من این حرفها را قبلاّ بارها شنیده ام.
پسرهایم نمی توانند درک کنند که چرا من اینهمه سال او را تحمل کرده ام، ؟ جوابش آسان است : من او را دوست دارم. قبل ها مهران بسیار خوب و مهربان بود.
من درکرج بزرگ شده ام ، پدرم همیشه رئیس خانه بود ، ما بسیار از او می ترسیدیم ، البته او هیچ وقت ما را کتک نمی زد وقتی خشمگین می شد به ما ناسزا می گفت ، فحش می داد و داد و بیداد راه می انداخت. مادرم خانه دار بود و از پدرم بسیار حسلب می برد. موقع برگشتن پدر به خانه به من میگفت : خانه را جمع و جور کن پدرت الان از راه می رسد و عصبانی می شود.
من دانش آموز خوبی بودم ، ولی هیچکس برای رفتن به دانشگاه تشویقم نکرد. پس از دیپلم در شرکتی به عنوان متصدی مشغول کار شدم همین جایی که الان سرپرست بخش منابع انسانی آن هستم. مهران و من برای اولین بار در همین شرکت همدیگر را دیدیم . یک روز که مهران برای تعمیر دستگاهی به شرکت آمده بود ، با هم آشنا شدیم. ما با هم بسیار شاد و خوشحال بودیم البته یک خویشاوندی دور هم داشتیم ما تقریباّ شرایط اجتماعی یکسانی داشتیم و آدم های یکسانی را می شناختیم.
بعد از یکسال آشنایی با هم نامزد شدیم ولی من درباره ازدواج بسیار محتاط بودم. در این دوران بود که متوجه شدم مهران خیلی زود عصبانی می شود . مثلاّ یک روز صبح که داشت صبحانه درست می کرد ، تخم مرغها به ماهیتابه چسبیدند و سوختند او در پشتی خانه را باز کرد و کفگیر و ماهیتابه را به حیاط پرت کرد.
رفتارهای او یک جوری برای من هشدار و زنگ خطر بود ولی من همیشه آنها را توجیه می کردم. همه اتفاقات خیلی زود و پشت سر هم افتاد . ازدواج و بعد از مدت کوتاهی من باردار شدم که برایم شوک بزرگی بود وقتی فهمیدیم که من دوقلو باردار هستم بسیار هیجان زده شدیم. پس از فهمیدن بارداری من آن هم دوقلو مهران هر شب با دوستانش بیرون می رفت و مشروب می خورد.
من امیدوار بودم بعد از بدنیا آمدن بچه ها اوضاع بهتر شود ، برای مدتی هم همینطور بود . مهران احساس مسئولیت میکرد ، کهنه ی بچه ها را عوض می کرد ، در دادن شیشه شیر بچه ها همکاری می کرد، و وقتی بزرگتر شدند در حیاط پشتی با آنها فوتبال بازی می کرد. ولی رفتار عصبی و غیر منطقی او نیز همچنان ادامه داشت و گاهی بروز می کرد.
من همواره در زندگی می کوشیدم بفهمم چه کارهایی است که اگر انجام دهم او عصبانی می شود تا آنها را تکرار نکنم ولی زیاد موفق نمی شدم.
پسرها نیز از اخلاق بنسخت اذیت می شدند و از فریادهای دائمی او متنفر بودند: ( صدای موزیک را کم کنید ) ، ( وسایل ورزشی تان را جمع کنید ) و .........
بعضی روزها وقتی از سر کار به خانه می آمدم بچه ها با وحشت و چشمانی که انگار از خدقه درآمده بود نزد من می آمدند و می گفتند بهتر است به پدر نزدیک نشوی ، از او دوری کن او بسیار عصبانی است ، کار دستت می دهد.
می دانید من ازدواج نکرده ام که بدبخت شوم ، من ازدواج نکرده ام که طلاق بگیرم و جدا شوم. ولی مثل اینکه چاره ای ندارم.
مهران 44 ساله غمگین و افسرده از زندگی خود سخن می گوید:
من آدم سبک مغزی بودم. من پسرهایم را بسیار دوست داشتم و نمی خواستم آنها را از دست بدهم. خیلی ناراحتم که باسارااینقدر بد و ناشایست رفتار کردم.می خواهم ثابت کنم که می توانم تغییر کنم و عصبانیتم را برای همیشه کنار بگذارم. من قبلاّ مشروب خوردنم را ترک کرده ام ولی فکر نمی کنم فقط مشروب خوردن دلیل مشکلاتمان باشد. من می دانم که خیلی سریع عصبانی می شوم، توهین میکنم.خیلی زود جوش می آورم هر چیز کوچکی در یک چشم به هم زدن مرا از جا به در می کند ، مثلاّ وقتی تلویزیون مسلبقه قهرمانی والیبال را نشان نمی دهد یا پسرم کلیدها را در اتومبیل جا می گذارد ، طوری رفتار می کنم که انگار دنیا به آخر رسیده است.
پدر من یک مشروب خور عصبی بود . او بیشتر عمر خود را یا در خواب بود یا فریاد می زد. مادرم همیشه به من و خواهر کوچکترم سفارش می کرد که ساکت باشیم و مزاحم او نشویم تا ناراحت نشود. ما هیچوقت در خانه صحبت نمی کردیم ، نمی خندیدیم،هیچ کاری را به عنوان خانواده انجام نمی دادیم. من حتی یک خاطره خوشایند از دوران کودکی ام ندارم. وقتی دبیرستانی بودم پدرم به یک افسردگی جدی مبتلا شد، وبه مدت چند سال گاهی در خانه و گاهی در آسایشگاه به سر می برد. وقتی که 20 ساله بودم پدرم می خواست خودکشی کند که این واقعاّ برای من وحشتناک بودو اثر بسیار بدی روی من گذاشت. تنها نقطه ی مثبتی که پدرم داشت و من از او به ارث برده بودم توانایی فنی بود . زمانی که با سارا آشنا شدم او این مسئله را تشخیص داد که من به خوبی از پس کارهای فنی برمی آیم.سارا اولین زنی بود که مرا به طور جدی پذیرفت و باور کرد . کسی که به احساس من اهمیت داد. من خیلی سریع عاشق او شدم.
وقتی ساراحامله شد من هنوز آمادگی پدر شدن را نداشتم و وقتی فهمیدم که یک دوقلو در راه داریم واقعاّ گیج شدم و دچار نابسامانی فکری شدم. من حتی برای یک بچه هم نگران بودم چه برسد به دوتا !!!
ما پولدار نبودیم ولی زندگی آبرومندی داشتیم،ولی با این اتفاق دیگر زمانی نبود که من نگران پول نباشم. قبل از ازدواج من راحت می توانستم باسارا ارتباط برقرار کنم و حرف بزنم ولی پس از ازدواج حرف زدن با او خیلی سخت شده بود. او بیشتر سکوت می کرد. من احساس می کردم که او کمترین اولویت را برای عشق و دوست داشتن من قائل است، و چیزهای دیگر مثل پسرهایمان ، دوستانش ، شغلش و ...... را به من ترجیح می دهد .
وقتی بچه ها کوچک بودند من تلاش می کردم پدر خوبی باشم ولی ساراهمیشه از کمکهای من ایراد می گرفت . پوشک بچه را عوض می کردم ،سارا آنها را باز می کرد و دوباره خودش می بست ، و دائم مرا سرزنش می کرد که چرا کارها را درست انجام نمی دهم. من خیلی از این موضوع ناراحت و عصبانی می شدم ، زندگی ما به همین شکل ادامه داشته است تا اینکه سارا برای اولین بار تقاضای طلاق کرد و من نیز فکر می کردم طلاق بهترین چیزی بود که می توانست اتفاق بیفتد.
بر حسب تصادف یک روز در یک کتابخانه به کتابی به نام ازدواج برخوردم ، کتاب را برداشتم و فصل ( کمک به خود ) آنرا باز کردم ، نشستم و صفحه به صفحه آن را خواندم. این کتب به من این آگاهی و بینش را داد که پس از 20 سال زندگی من واقعاّ هنوز به آن تعهد دارم و نمی توانم به این راحتی آن را خراب کنم یا خود را از آن خلاص کنم.
سخنان مشاور:
با وجود شک و تردید سارا در مورد نجات ازدواجشان من یقیناّ احساس می کنم که جای امیدواری هست. درست است که مهران قبلاّ یکبار مشروب را ترک کرده بود و دوباره شروع کرده بود ، ولی الان احساس پشیمانی می کرد و به این نتیجه رسیده بود که چقدر برایش ضرر دارد. و آمادگی هر قدم مثبتی را داشت.
سارا و مهران مشکلات مشابهی داشتند ، نظیر : ناتوانی در بیان احساسات ، افکار ، نیازهایشان ، به عهده گرفتن اشتباهات همدیگر و تصمیم گیری بر اساس پیش فرض ها و گمان های خودشان.
سارا تلاش می کرد به خواسته های مهران توجه کند در حالیکه خودش و خواسته هایش نادیده گرفته می شد. او باید روی این موضوع کار کند که نه فقط بیشتر به خودش اهمیت بدهد بلکه خواسته هایش را بشناسد و آنها را طلب کند. این یک توصیه مهم است به تمام کسانی که در خانه ای بزرگ شده اند که توجه زیادی به آنها نمی شده و مادر همیشه از یک شوهر سرسخت و بداخلاق فرمانبرداری کرده و به بچه ها توجه زیادی نمی کرده است.
مهران نیز شرایط بهتری نداشت. پدر و مادرش الگوی بدی برای او بوده اند. رفتار مهران عمیقاّ متأثر از نحوه تربیتش در دوران کودکی بود. خودکشی پدرش در دوران نوجوانی وی ضربه روحی سختی به او زده بود، و با توجه به این فشارهای روحی او به توجه و عشق نیاز بسیار داشت. وقتی سارایه جای توجه به او به چیزهای دیگر می رسید مهران احساس می کرد که سارااو را طرد کرده است ، و مانند دوران کودکی اش برای کسی اهمیت ندارد.
من اعتقاد دارم که مهران مانند پدرش از افسردگی رنج می برد ، این بیماری در مردها اغلب خود را به صورت عصبانیت و زودرنجی نشان می دهد. من به او توصیه می کنم که حتماّ به یک روانپزشک مراجعه کرده و تحت درمان دارویی قرار گیرد تا شرایط روانی و خلقی اش تنظیم شود.
من یک برنامه ی درمانی تهیه کردم ، برای اینکه ساراو مهران بهتر خود را بشناسند ، با احساسات واقعی خود بیشتر آشنا شوند و این توانایی را داشته باشند که برای خود ارزش و احترام بیشتری قائل شوند.
هر کدام از آنها باید یک دفترچه یادداشت تهیه کند و تمام موضوعات ، بحث ها و مسائلی را که برایش اتفاق می افتد در آن یادداشت کند، احساسات و حالات و تغییرو تحولات جسمانی را که برایش لتفاق می افتد دقیق در آن بنویسد و با دقت آنها رابررسی کند و به آنهافکر کند.
آنها این برنامه را پذیرفتند و قول دادند که با دقت آن را انجام دهند.
یک روز سارا دچار معده درد شد ،آن را یادداشت کرد و با دقت به بررسی آن پرداخت و وقتی که دلیلش را فهمید آن را با ملایمت با مهران در میان گذاشت و به او گفت : من دوست ندارم تو عصبانیتت را به دیگران منتقل کنی ، این مرا هراسان ، ناامید و ناراحت می کند. لطفاّ اشتباهاتت را قبول کن و دست از تحقیر کردن من بردار. مهران با توجه به تمریناتی که انجام می داد و همچنین درمان دارویی ، خود را آماده کرده بود که هشدارها را بپذیرد. او نفسی کشید و به خود گفت : من این کار را انجام می دهم ، آری من تغییر می کنم. او پذیرفته بود که نوشیدن الکل به تفکراتش لطمه وارد کرده و قبول کرد که اشتباه کرده است و برای سارا و پسرانش دوران سختی را به وجود آورده است.
آنها هردو فهمیدند که وقتی اختلافی به وجود می آید باید کمی تاّمل کنند ، خود را آرام کرده و بیشتر فکر کنند تا عکس العمل نادرستی از آنها سر نزند. این استراتژی به طور شگفت انگیزی جواب داد.
سارا توانا شد که نیازهایش را به شوهرش بگوید ، مهران به اشتباهاتش پی برد و با توجه به درمان دارویی ، افسردگی اش روز به روز کاهش پیدا کرد. و با تلاش هر دوی آنها رابطه شان روز به روز به شرایط متعادل نزدیکتر می شد . مهران می گفت ما حالا مصالحه و مهربانی را یاد گرفته ایم. و هردو می گفتند : ما پشت و پناه هم هستیم نه رودررو و مقابل هم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 141]