واضح آرشیو وب فارسی:انتخاب: براي خسرو شكيبايي و تك نقش هميشه عمرش؛ حميد. حميد. حميد هامون...

------------
خبر مثل هميشه درست است. خبرگزاريها تأييدش مي كنند. عكسش را گذاشته اند و چند سطري هم برايش نوشته اند. اينكه از كجا شروع كرد و چطوري بازيگر سينما شد و چند تا فيلم بازي كرد و چند تا سريال و همين. با چند نفر هم مصاحبه كرده اند و آنها هم گفته اند كه او بازيگر خوبي بوده است و چنين بوده است و چنان. همه زندگي و مرگ يك آدم، در همين كلمات خلاصه مي شود و تمام. مثل همين كلمه هايي كه دارم مي نويسم و فكر مي كنم كه همين ها هم نبايد نوشته شوند. به نظرم، او هنوز زنده است؛ لابلاي فريم به فريم فيلمهايي كه بازي كرد، ميان همه ديالوگهايي كه گفت و همه چيزهايي كه از خودش به يادگار باقي گذاشت و بيشتر از همه نقش حميد بود، حميد هامون.
حميد. حميد. حميد هامون...
*
بعضيها فطرتاً بازيگرند. مادرزادي. بدون نياز به تأييديه و مدركي از جايي. توانايي اش را دارند و فقط كافيست كه جايي براي بروز پيدا كنند. مي شكفند. او، اين طور بود. دو سه فيلم بازي كرده بود كه به «هامون» رسيد. شد «حميد هامون». آدمي با يك دنيا عشق و دلتنگي.
مهرجويي فيلمنامه را خوب نوشته بود، اما او بود كه بهتر بازي اش كرد. شايد اگر او نبود، اين دلسوختگي و حسرت عشقي از كف رفته، اين گونه توي «هامون» موج نمي زد. موجي كه از پرده بيرون مي زد و توي ذهن آدمهايي مي ريخت كه خودشان را در آشفتگيهاي عاشقانه او جستجو مي كردند... در سرك كشيدنهاي بسيارش به كتابها... به مكاشفه اينكه آيا ابراهيم از سر عشق بود كه خنجر بر حنجره اسماعيل گذاشت؟ به اينكه: «مرا تو بي سببي نيستي... به راستي صلت كدام قصيده اي، اي غزل؟»
بگو كه بالاخره جوابي براي اين سؤالت پيدا كردي يا نه؟!
حميد. حميد. حميد هامون...
*
خيلي از شاعرها، در تك بيتهايشان جاودانه مي شوند، حتي اگر ديوانهاي شعر بسياري داشته باشند. تك بيت ديوانهاي او، «حميد هامون» بود. نقشي كه انگار لباسش را، درست اندازه قد و قامتش دوخته بودند. به تن اش مي آمد. شده بود خودش. بازي نمي كرد. خود خودش بود. بي هيچ اضافه اي. شايد هم نه؛ شايد هم آن طور بازي اش كرد كه لباس، اندازه تنش شد. نمي دانم. مي شود لباسي، خودش را اندازه تن كسي كند كه او را پوشيده؟ مي شود؟!
حميد. حميد. حميد هامون...
*
آشفتگي از سر و رويش مي بارد. توي آپارتمان خالي، لابلاي انبوهي از كاغذهاي سياه شده از كلمات نشسته و فكر مي كند. به چه چيز، نميدانم. با حوله حمام نشسته و به پاركتهاي كف آپارتمان خالي چشم دوخته و به حرفهاي پيرمرد گوش مي كند:
دبيري: تقصير خودته، دانشمند هوشمند... گول بورژوازي فاسد رو خوردي، مي خواستي پولدار شي، خودتو فروختي.
حميد هامون: نود درصدش از فرط عشق بود... مهشيد با دار و دسته اش فرق داشت. من به پول باباش كار نداشتم، خودش برام مهم بود.
شنيدن اين كلمات، سخت است، نه حميد؟ اينكه بداني هيچوقت عشقي در كار نبوده... هيچوقت عشقي آن چنان نبوده كه تو مي پنداشتي... اينكه هيچ وقت كسي تو را آن گونه دوست نداشته كه بايد... اينكه تو عاشق دختركي شده اي كه تو را نشناخته بوده... اينكه عاشق چيزي شده بودي كه حقت نبود، نبايد مي شدي... وقتي هر كس تو را فقط به اندازه ظرف كوچك ذهنش دوست دارد، تو چرا بايد اين طوري خودت را فدايش كني؟! سخت است اينگونه عاشق بودن، نه؟!
حميد. حميد. حميد هامون...
*
روزهاي تلخ مي گذرند... اما براي تو شادماني اي در كار نبود... روزهاي تو، پر ملال تر از هميشه گذشتند و تو را بيشتر و بيشتر در خود فرو بردند... در كابوسهاي شبانه... در سرگشتگيهاي روزانه... در كشاكش دقيقه ها و ثانيه هايي كه عشق را جستجو مي كردي و كمتر مي يافتي... آنجا كه ديگر به پايان خط رسيدي و آشفته از همه چيز و همه كس، ميان شلوغي و ازدحام آدمهاي بسيار دادگاه، فرياد كشيدي كه: اين زن عشق منه، مال منه، طلاقش نمي دم... و رفتي... روزها، سخت مي گذشت، بي عشق و عاطفه. بي نبودن دست گرمي براي نوازش. روزهاي سختي بود.
حميد. حميد. حميد هامون...
*
حالا ديگر نيست. تمام شده. خسرو شكيبايي را مي گويم. از سال 68 كه در «هامون» بازي كرد و شناخته شد، تا امروز كه يكي دو روز از مرگش مي گذرد، نقشهاي بسياري بازي كرد. در بسياري از آنها خوب بازي كرد و در بسياري ديگر، بهتر، اما همچنان، در ميان همه اين نقشها، هنوز اين حميد هامون است كه سرك مي كشد. هنوز منتظر است كه مهشيد برگردد... هنوز منتظر است كه كسي براي او بگويد كه به راستي اين عشق بود كه ابراهيم را واداشت تا خنجر بر گلوي اسماعيل بگذارد؟ هنوز منتظر است كه كسي به او بگويد كه معني «عشق»، در اين زمانه حسرت زده بي عاطفه چيست...
آه، حميد. حميد. حميد هامون...
*
تمام شد و رفت... ديگر نقشي بازي نخواهد كرد... خبرش آمده كه فردا به خاك سپرده خواهد شد. روزنامه ها بسيار در باره او خواهند نوشت و صفحات خبرگزاريها و وبلاگها پر از يادداشتهايي در باره او خواهند شد. چيزي مثل همين يادداشت. دوست داشتم در باره او ننويسم. آدمها، بندي مرگ اند. هر كجا كه باشند، بالاخره روزي فرا مي رسد كه بايد بروند... اما من از «حميد هامون» نوشتم، زيرا مي دانم كه حميد هامون و عشق تلخ و ناكام مانده اش، هميشه در خاطر آدمهايي كه او را دوست داشته اند، زنده خواهد ماند... و مگر جز عشق، حرف ماندگارتري هم باقي خواهد ماند؟!
*
متأسفانه او مرد. شايد چون ديگر نمي توانست زندگي كند. معمولاً اين دليل مردن آدمهاست. اسمش را سرطان يا حمله قلبي يا تصادف مي گذارند؛ اما انسانها در واقع به اين دليل مي ميرند كه ديگر نمي توانند زندگي كنند.
*علي جعفري
دوشنبه 7 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: انتخاب]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 268]