واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: دعاي ماهي ها
كيوان امجديان
امام جماعت
جماعت زيادي پشت سر آيت الله فشاركي به صف ايستاده بودند مسجد بوي عطر و گلاب مي داد. پشت سر آيت الله، در رديف اول شاگردهاي ايشان و طلبه ها نشسته بودند و عطاالله اشرفي اصفهاني هم بين اين جماعت در رديف اول بود.
نماز كه تمام شد، مكبر سلام گفت امام جماعت سلام داد بعد برگشت و با پشت سريها دست داد. نوبت اشرفي كه رسيد آيت الله فشاركي برگشت روي او را بوسيد.
همه منتظر حرفهاي امام جماعت بودند و از قبل اعلام شده بود كه آيت الله فشاركي صحبتهاي مهمي دارند و از مردم دعوت كرده بودند كه امشب همه حضور داشته باشند. حالا همه كنجكاو بودند بدانند حرفهاي مهم حاج آقا كه آنقدر رويش تاكيد كرده بودند چيست؟
آيت الله فشاركي بلند شد ، رو به جماعت ايستاد و شروع كرد.
«بسم الله الرحمن الرحيم . انشاء الله نماز و عبادات همه شما مورد قبول خداوند قرار گرفته باشد. مطلب مهمي كه امروز به خاطر آن تاكيد كرده بودم كه تا جمع شويد اين است كه بنده ديگر پير شده ام و شايد به دليلي گاهي از اوقات سعادت شركت در نماز جماعت را نداشته باشم و بر خودم لازم ديدم كه اعلام كنم در بين طلبه هاي مدرسه نوريه، طلبه اي است كه بنده وجود عدالت و تمام شروط لازم براي امام جماعتي ايشان را تأييد مي كنم و ايشان مي توانند به عنوان امام جماعت اقامه نماز نمايند. آقاي اشرفي اصفهاني از بهترين طلبه هايي بوده اند كه تا به حال به اين مدرسه تشريف آورده اند و من خدا را شكر مي كنم كه بنده باعث اتصال شما و ايشان شده ام وشما عزيزان...»
عطاالله سر به زير انداخته بود و ذكر مي گفت: صحبتهاي آيت الله فشاركي كه تمام شد آقاي اشرفي بلند شد و دست ايشان را بوسيد و سپاسگزاري كرد . در پايان صحبتهاي آيت الله ، جمعيت زيادي براي تبريك و مصافحه دور آقاي اشرفي جمع شده بودند و براي سلامتي امام جماعت تازه مسجد صلوات مي فرستادند.
چند روز بعد وقتي عطاالله راهي خانه شد تا پدر و مادر را ببيند تازه فهميد كه خبرها چه زودپخش مي شوند. دهان به دهان توي تمام محله پيچيده شده بود كه عطاالله هجده ساله امام جماعت تازه مسجد شده است.
وقتي به خانه رسيد پدرش شانه اش را بوسيد و عطاالله هنوز خستگيش درنرفته بود كه همسايه ها و اهالي محل يكي پس از ديگري براي سلام و تبريك پيش مي آمدند. هر كدامشان كه درمي زدند دل عطا الله مي ريخت و رنگش سفيد مي شد . مادر حالا ديگر گريه نمي كرد... از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. مدام مي رفت چاي مي آورد ، سلام و احوال پرسي گرم مي كرد و خلاصه بيا و بروئي بود كه بيا وببين.
عطاالله مادر را مي شناخت و مي دانست كه اين آمد و شد و خوشحالي مادر بي هدف نيست و منتظر بود تاكي دهان مادر بازشود و ماجرا را تعريف كند. آن شب كنار حوض رفت و وقتي ماهيها را ديد به ياد بچه گي هايش افتاد . ياد چند سال پيش كه از ماهيها خواسته بود برايش دعا كنند...
- سلام ماهي هاي كوچولو .. باور مي كنيد دلم برايتان تنگ مي شد..!
ماهيها هم كه سر كيف بودند انگار، توي آب حوض چنان با نشاط مي رفتند و مي آمدند كه گوئي جشن گرفته بودند. عطاالله خيره شده بود به آبي حوض و سرخي ماهيها و عكس ماه كه وسط اين آبي و سرخ افتاده بود... دستش را به طرف عكس ماه برد كه سنگيني دستي را روي شانه هايش حس كرد.. بدون اين كه برگردد فهميد كه دست چه كسي روي شانه هايش نشسته ... هنوز هم گرمي دست مادر را به خوبي
مي توانست تشخيص دهد... مادر سر پسر را بوسيد و كنار او نشست.
- عطاي خوبم... تو ديگر براي خودت آقائي شده اي... حالا هم مردم آنجا تو را مي شناسند و لبشان برايت به خير باز مي شود. خدا خيرت بدهد كه سربلند و رو سفيدم كردي... اما..
- اما چه مادر؟ بازچه خوابي برايم ديده اي.
مادر دستش را توي آب حوض فروكرد و موجي دايره وار روي عكس ماه درست كرد.
- چه خوابي؟ من كي هستم كه بخواهم براي تو خواب ببينم... فقط ... فقط ايكاش مي دانستي كه يك مادر پير و پدر بيمار چقدر آرزو دارند تا خوشبختي پسرشان را ببينند و چقدر لحظه شماري مي كنند كه عروسشان پا به خانه بگذارد... آنهم عروس عطاالله خوب من كه مي دانم نور به اين خانه خواهد آورد.
عطاالله رنگ به رنگ مي شد و سرش را آنقدر پائين انداخته بود كه فقط سيمان كف حياط را مي ديد.
مادر سر عطا را بلند كرد و گفت: چرا خجالت مي كشي پسرم... اين يك كار ديني و خداپسندانه است. تو كه اهل علمي بايد اينها را بهتر از من بداني.
عطاالله من من كنان گفت: درست است مادر اما... اما...هنوز...
مادر اجازه نداد حرفهاي عطا تمام شود:
- هنوز چه؟ سر به راه و درستكار نيستي كه هستي، اهل علم و كمالات نيستي كه هستي. اينجا هم كه خانه بزرگي است و مي تواني زن وبچه ات را توي يكي از اين اتاق ها بياوري. خدا پدرت را هم برايمان نگه دارد بالاخره او هم هست كه كمكت كند...
عطاالله گفت : اما... آخر من بايد مدام در سفر باشم... كي حاضر مي شود...
مادر دوباره پريد وسط حرفهاي عطا: يعني چه كه كي حاضر مي شود . خوب تو هم بالاخره سروسامان كه گرفتي زن وبچه ات را مي بري پيش خودت. قرار نيست كه تا ابد بروي... در ضمن كسي را هم كه حاضر شده با تو زندگي كند خودم برايت پيدا كرده ام... يك فرشته است... تو فقط بله بگو، باقيش با من.
آن شب و حتي مدتي بعد هر كاري كرد تا اين موضوع را به وقت ديگري موكول كند حريف مادر نشد... و عطاالله اشرفي اصفهاني تسليم خواست مادر شد.
مراسم عروسي ساده وبي ريا بود، جماعت شامي خوردند و دعائي كردند و رفتند و از آن شب زندگي مشترك عطاالله وهمسرش آغاز شد، زندگي كه به دنياي شيرين و پر از واژه و كلمه عطاالله رنگ بخشيد و او را در ادامه راه مصمم تر كرد.
ادامه دارد
يکشنبه 6 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 68]