واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: کوپریانوف که نخستین شعر هجوآمیز خود را در کلاس چهارم دربارهی همکلاس بی ادب خود سروده بود، باید سالها انتظار میکشید تا شاهد انتشار اشعارش به زبان مادری باشد. و این انتظار سال... Wjatschslaw Kuprijanow واچسلاو کوپریانوف سال 1939 در شهر نووسیبرسک متولد شد. والدین او هر دو پزشک بودند. پدرش در سال 1942 در جنگ کشته شد. او پس از دیپلم و یک سال کار ساختمانی، برای خدمت نظام فراخوانده و در دانشگاه جنگ (نیروی دریایی) پذیرفته شد. کوپریانوف به لطف حکم خروشچف مبنی بر کاهش نیروهای مسلح موفق به ترک ارتش در 1960 شد و تحصیلات خود را در مؤسسهی زبانهای خارجی مسکو ادامه داد (آلمانی، فرانسه و زبان شناسی) نخستین آثار منتشر شدهی او ترجمههایش از زبان آلمانی بود که در نشریات و مجموعههای ادبی به چاپ رسید: اشعاری از هولدرلین، نوالیس، کامیزو، روکرت، هوفمانستال، راینر ماریا ریلکه، برشت و دیگر شعرای آلمانی. مقالات علمی او که در حوزهی ادبیات با موضوع فرهنگ جمعی و رسانههای جمعی در آغاز دهه ی 70 به چاپ رسید، تنها عضویت او را در اتحادیه نویسندگان شوروی به تعویق افکند. اشعار کوپریانوف انتقادی و کنایه آمیز و با ریتم آزاد بود که در آن زمان معمول نبود و به همین دلیل ابتدا ترجمهی شعرهایش در خارج از کشورش به زبانهای لهستانی، آلمانی و لتویایی منتشر شد. کوپریانوف که نخستین شعر هجوآمیز خود را در کلاس چهارم دربارهی همکلاس بی ادب خود سروده بود، باید سالها انتظار میکشید تا شاهد انتشار اشعارش به زبان مادری باشد. و این انتظار سال 1981 با انتشار کتاب «به روایت اول شخص» پایان یافت. کتابهای دیگر نیز در پی اولی روانهی کتاب فروشیها شدند: «زندگی میگذرد» 1982، «تکلیف منزل» 1986 که بر اساس یک نظرسنجی از خوانندگان، جزو بهترین کتابهای سال شناخته شد، «پژواک» 1988، «اشعار» 1994 و همچنین رمانهای «دست نوشتهی مرطوب» 1991، «کفش امپدوکل» 1994. کتابهای کوپریانوف به زبان آلمانی: «پژواکی هوشیار» 1985، «ریسک اعتماد» 1987، «یادبودی برای یک بزدل ناشناس» 1990، «چه طور آدم زرافه میشود» 1991، «ذره بین عصر آهن» 1996، «طرحی بر فرش بامبو» و «متنهای کوتاه» 2001.کوپریانوف اکنون در حومهی مسکو زندگی میکند و روی مجموعه ی ای از شعر و نثر کوتاه کار میکند. همهی زیبایان در چهره ی من، همهی شاعران در نای من ابیات چون هواپیما به آسمان صعود میکنند ابیات چون هواپیما به آسمان صعود میکنندسبک در میان ابرها معلق اندبا هیچ آذرخشی رویارو نمیشونداز هیچ رعدی نمیترسندهراسی از شب ندارندواژهها را با پرندگان و ستارگان تاخت میزنندو وقتی که فرود میآیندروی کاغذ سفید خرد میشوند دوستان من، خارجیها دوستان من، ارمنیهااز آتاترک خبیث میگفتندکه چه طور لنین روس را فریب دادبه اضافه ی کل ارمنیها دوستان من، آذربایجانیهااز آتاترکِ نابغه میگفتندکه چه طور به ترکیه اشجان تازه بخشید دوستان من، گرجستانیها چیزی از آتاترک نمیگفتندبلکه از استالین میگفتندکه بموقع جانشین لنین روس شد دوستان من، روسهابرایم گفتندکه لنین اصلاً روس نبوده و استالین هم اهل هر جایی جز گرجستان دوستان من، آذربایجانیهابرای من به ترکیشعرهای ناظم حکمت نابغه را خواندنددرباره ی استالین سنگی، برنزی، گچی، کاغذیکه همه ی ما را زیر چکمههای خود لگدکوب کرده است دوستان من، آلمانیهاهشیارانه برایم گفتندکه دوستان من، روسهاایام عمر دوستانِ گرجستانی،ارمنی، آذربایجانی، چچنی، یهودی، لیتوانیایی، لتونیایی،استونیایی مرا زیر چکمههای تاریخی خودلگدکوب کرده اند این اواخر در روسیه چکمه کم گیر میآیدتقاضای خاص،چکمههای آلمانی را خوشحال میکند. در شهری بیگانهاگر کسی خیابانی را به نام من بنامدمخالفتی نمیداشتمباید آنهایی که دیرگاهاز کوچههای دلتنگخارج میشوندعادات مرا داشته باشند فقط یک چیز مرا شرمنده میکند اگر ساکن آن خیابانمردمِ دلتنگ باشند اگر کسی انسانی را به نام من بنامدمخالفتی نمیداشتماو باید امیدهای مرا داشته باشدکه در هر یک از آنهانزدیک شدن یک دوست را باز شناسدفقط یک چیز مرا شرمنده میکند اگر آن انسان سگی داشته باشد اگر کسی سگی را به نام من بنامدمخالفتی نمیداشتم آن سگ باید چشمان مرا داشته باشدکه در آنانسانها و کوچههایکدیگر را پیشِ روی خودمییابندفقط یک چیز مرا شرمنده میکنداگر آن سگ صاحبی داشته باشد گاهی حس میکنمدوتا هستمکاملاً هم خوب نیستمردمی هستندکه نزدشان احساس میکنمبرلیانی هستم کهتوسط یک مرغ بلعیده شده استبرخی چنان به من خیره میشوندکه انگار منمرغی بودم کهبرلیانی را بلعیده استبی شک آنهایی برایم مطبوع ترندکه با آنها رابطه ای دارمچون برلیانی با برلیانهای دیگراما کم هم دلتنگ کسانی نمیشومکه میتوانستم با آنها حرف بزنم:به سادگیچون مرغی با مرغ دیگر. چه طور آدم زرافه میشودوجدانت رابا جنبههای درونی به بیرون بگردان و آن را چون پوست حیوانی به بر کنلکهها را میبینی؟آنها را نمیبینی؟گردنت را بکش و از بالا به آن نگاه کنآنها را میبینی؟ آنها را نمیبینی؟پس، گردنت را باز هم بیشتر بکشاگر گردنت به درازای لازم رسیده استتو خودت هم در ازای لازم را داریاز آن بالاخواهی دیدآن چه را که خودت از خود پنهان ساخته ای رنگِ شرمبه تو رنگ آمیزی لازم را خواهد داد. چه طور آدم کروکودیل میشوداگر این احساس را داریکه مثل یک وزغحال کسی را بهم بزنیپساندازه ی کامل بدنت را به یاد آورروی زمین بخواب و روی شکم دست و پاهایت را دراز کنحالا فقط بایداز خشم کاملاً سبز شویاگر میبینیکه همه از وحشت آن بر زمین میافتندمطمئناًبه هدفت رسیده ای. یک مرد با یک چاقوتوجهی به این نداردکه چه افکاریدر سر یک پیاز پرورانده میشوداشکهابه چه کار آن میآید؟ قهرماناندر انتظاریک زندگی درخشانشجاعانهدر یک قوطی کبریتمیخوابند غروب خودپسندیهرشبمرده، سنگ قبر خود را بلند میکند و سنگ را لمس میکندتا بداندآیا نام او هنوز قابل رویت است. سکوتسکوت میکنیمسکوت میکنیدچون قبلاًهمه چیز را گفته ایدسکوت میکنند چونچیزی برای پاسخ ندارنداما ما سخن میگوییماز آن چه چنین طولانیما را به سکوت کشانده است. نوبت آوازپیش از بالانسانقفس راکشف کرددر قفسهاصاحبان پر و بالاز آزادی پروازترانه سر میدهنددر جلوی قفسهابی پر و بالاناز عدالت قفس ترانه میسرایند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 535]