واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: در شبي از شبهاي باراني، سليم پشت ميز تحرير خود در مقابل قفسه پر از كتاب نشسته بود گوشه و كنار اطاق پر بود از كتب قديم و اوراق در هم ريخته و پراكنده گهگاه سري مي جنباند و ابر متراكمي دود از دهان بيرون مي داد در آن حال سليم مشغول مطالعه رساله فلسفي بود رساله اي در باب خودشناسي از تعليمات سقراط حكيم به شاگردش افلاطون
سليم گاه گاه كتاب ها و صفحات را پيش و پس مي كرد و به مرور گفته هاي بزرگان مي پرداخت
خوب كه در موضوع غرق شد ناگهان از جا برخاست دستهايش را باز كرد و گفت« آري آري خودشناسي مادر همه شناخت هاست اما من ، من بايد خود را بشناسم دقيق و عميق ؛ من بايد نقاب از اسرار روحم بر دارم و نفهته هاي قلبم را كنار بزنم …»
اين كلمات را بالحني حماسي از دهان بيرون دا و اتش «عشق به شناخت » در چشمهايش زبانه اي روشن كشيد
از كتابخانه بيرون رفت به اطاق مجاور وارد شد در مقابل آينه بزرگ مثل مجسمه ايستاد و سرتاپاي خود را در آينه ديد و به فكر فرو رفت
نيم ساعتي را گذراند انگار انديشه اي ازلي از ارتفاعي غريب بر افكار او نازل شده است تا به واسطه ان به كشف نهفته هاي خويش و شناخت خود دست يابد
سپس به آرامي لبهايش را باز كرد و خطاب به خودش گفت
من كوتاه قدم ؛ ناپلئون و ويكتور هوگو هم قدشان كوتاه بود
من پيشاني ام كوتاه است پيشاني سقراط و اسپينوزا هم كوتاه بود
جلوي سرم طاس است مثل جلوي سر شكسپير
دماغم گنده است و كمي انحراف دارد دماغ ولتر و جرج واشنگتن هم همينطور بود
چشمم معيوب است چشم پولس رسول و نيچه نيز معيوب بود؛ لبهاي كلفتي دارم مثل سيسرون و لوئي چهاردهم
اما گوشهايم مستطيلي و بزرگ است عين گوشهاي برونر و سروانتس …..
بطور كلي اندام نحيف و لاغر دارم كه اين از ويژگي هاي اكثر انديشمندان است كه جسمشان همواره از دست روحشان در رنج و عذاب است
و عجب مانند تولستوي و ماركس علاقه مند نشستن با روستايي ها و كشاورزانم ؛ سه روز هم هست كه صورتم را نشسته ام كه شبيه بتهون و ويتمن هستم …………
سليم دقايقي آرام شد سپس در حالي كه با انگشت پيشاني اش را مي خاراند گفت اين من و اين حقيقت من! من جامع صفات مردان بزرگ از صدر تاريخ تا به امروز هستم و كسي كه داراي چنين مزايايي است بايد كه در اين عالم كار بزرگي صورت دهد شناخت خود و معرفت نفس دروازه همه علمهاست و من امشب خودم را شناختم
من بايد كاري بزرگ انجام دهم هرچند نمي دانم آن كار بزرگ چيست ولي مهم نيست و يقين دارم كه هركس ظواهر و باطن مرا داشته باشد از نوادر تاريخ است … من خود را شناختم»
آنگاه سليم در صورتش آثار شادي هويدا شد شروع كرد به قدم زدن در طول و عرض اطاق ئ با صدايي روحخراش اين بيت را زمزمه كرد:
بايد به يمن اين همه اوصاف بي نظير
كاري كنم كه هيچكس آنرا نكرده است
و اما ساعتي بعد قهرمان داستان ما با لباسي آشفته دمر بر روي تختخواب به خواب رفته و صداي خر و پفش بهوا بلند بود صدايي كه بيشتر به صداي چرخش سنگ آسياب شبيه بود تا به صداي آدميزاد
:b (19)::b (19):
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 133]