محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828764021
گلستان سعدی
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: گلستان سعدی
باب اول در عبرت پادشاهان
حکايت
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
ملک پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزير ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن.اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک روی ازين سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
* * * *
حکايت
يكى از ملوک خراسان ، محمود سبکتکين را در عالم خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گرديد و نظر می کرد. ساير حکما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشی که بجای آورد و گفت : هنوز نگران است که ملکش با دگران است.
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
* * * *
حکايت
ملک زاده ای را شنيدم که کوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوبروی . باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد . پسر بفراست استيصار بجای آورد و گفت : ای پدر ، کوتاه خردمند به که نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قيمت بهتر . اشاة نظيفة و الفيل جيفية.
اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا
آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله خر به
پدر بخنديد و ارکان دولت پسنديد و برادران بجان برنجيدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر پيسه گمان مبر نهالى
شايد كه پلنگ خفته باشد
شنيدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود . چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند اول کسی که به ميدان درآمد اين پسر بود . گفت :
آن نه من باشم که روز جنگ بينی پشت من
آن منم گر در ميان خاک و خون بينی سری
کان که جنگ آرد به خون خويش بازی می کند
روز ميدان وان که بگريزد به خون لشکری
اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی مردان کاری بينداخت . چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت :
اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى
اسب لاغر ميان ، به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى
آورده اند که سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندک . جماعتی آهنگ گريز کردند. پسر نعره زد و گفت : ای مردان بکوشيد يا جامه زنان بپوشيد . سواران را به گفتن او تهور زيادت گشت و بيکبار حمله آوردند . شنيدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند. ملک سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرتف و هر روز نظر بيش کرد تا وليعهد خويش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بديد ، دريچه بر هم زد . پسر دريافت و دست از طعام کشيد و گفت : محال است که هنرمندان بميرند و بی هنران جای ايشان بگيرند.
كس نيابد به زير سايه بوم
ور هماى از جهان شود معدوم
پدر را از اين حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی بجواب بداد. پس هريکی را از اطراف بلاد حصه معين کرد تا فتنه و نزاع برخاست که:ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند.
نيم نانى گر خورد مرد خدا
بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقلمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
* * * *
حکايت
طايفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعيت بلدان از مکايد ايشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب . بحکم آنکه ملاذی منيع از قله ی کوهی گرفته بودند و ملجاء و ماوای خود ساخته . مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت همی کردند که اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاری مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد.
درختى كه اكنون گرفته است پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سخن بر اين مقرر شد که يکی به تجسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده ، تنی چند مردان واقعه ديده ی جنگ ازموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند . شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند ، نخستين دشمنی که بر سر ايشان تاختن آوردد خواب بود . چندانکه پاسی از شب درگذشت ،
قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد
دلاورمردان از کمين بدر جستند و دست يکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند . همه را به کشتن اشارت فرمود . اتفاقا در آن ميان جوانی بود ميوه ی عنفوان شبابش نورسيده و سبزه ی گلستان عذارش نودميده . يکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمين نهاد و گفت : اين پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ريعان جوانی تمتع نيافته . توقع به کرم و اخلاق خداونديست که به بخشيدن خون او بربنده منت نهد .. ملک روی از اين سخن درهم کشيد و موافق رای بلندش نيامد و گفت :
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است
بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند:
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر نخورى
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى
وزير، سخن شاه را طوعا و کرها پسنديد و بر حسن رای ملک آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه دام ملکه عين حقيقت است ، چرا كه همنشينى با آن دزدان ، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاءثير تربيت ايشان قرار مى گيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده :
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد
گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت : بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم .
دانى كه چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد
فی الجمله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربيت همگان پسنديده آمد . باری وزير از شمايل او در حضرات ملک شمه ای می گفت که تربيت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قديم از جبلت او بدر برده . ملک را تبسم آمد و گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
سالی دو برين برآمد. طايفه ی اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزيبر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قياس برداشت و در مغازه ی دزدان بجای پدر نشست و عاصی شد. ملک دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت :
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس 44
زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى نيكمردان
* * * *
حکايت
رهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش ديدم که عقل و کياستی و فهم و فراستی زايدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصيه ی او پيدا.
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .
ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خيانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فايده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسيد که موجب خصمی اينان در حق تو چيست؟ گفت : در سايه ی دولت خداوندی دام ملکه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
* * * *
حکايت
يکی از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود و جور و اذيت آغاز کرده ، تا بجايی که خلق از مکايد فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعيت کم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در ، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فريدون.وزير ملک را پرسيد : هيچ توان دانستن که فريدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان که شنيدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهی يافت . گفت : ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان برای چه می کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
ملک گفت : موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت : پادشاه را کرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
ملک را پند وزير ناصح ، موافق طبع مخالف نيامد . روی ازين سخن درهم کشيد و به زندانش فرستاد.بسی برنيامد که بنی غم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند . قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده ، بر ايشان گرد آمدند و تقويت کردند تا ملک از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
* * * *
حکايت
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و محنت کشتی نيازموده ، گريه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عيش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکيمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردانم . گفت : غايت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مويش را گرفتند و پيش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آويخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار يافت . ملک را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنين قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد.
اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است
فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
* * * *
حکايت
هرمز را گفتند : وزيران پدر را چه خطا ديدی که بند فرمودی؟ گفت : خطايی معلوم نکردم ، وليکن ديدم که مهابت من در دل ايشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ، ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند :
از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ 53
از آن مار بر پاى راعى زند
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ 54
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
* * * *
حکايت
يکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيری و اميد زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه رعيت آن طرف بجملگی مطيع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعنی وارثان مملکت.
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
***** رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد
* * * *
حکايت
بربالين تربت يحيی پيغامبر عليه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که يکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى ترن محتاجترند
آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درويشان است و صدق معاملت ايشان ، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب انديشناکم. گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبينی.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
* * * *
حکايت
درويشی مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر کردند ، بخواندش و گفت : دعای خيری بر من کن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از بهر خدای اين چه دعاست ؟ گفت : اين دعای خيرست تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
* * * *
حکايت
يکی از ملوک بی انصاف ، پارسايی را پرسيد: از عبادتها کدام فاضل تر است ؟ گفت: تو را خواب نيم روز تا در آن يک نفس خلق را نيازاری.
ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
* * * *
حکايت
يکی از ملوک را ديدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پايان مستی همی گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
درويشی به سرما برون خفته و گفت :
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست
ملک را خوش آمد ، صره ای هزار دينار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درويش . گفت : دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال ضعيف او رقت زياد شد و خلعتی بر آن مزيد کرد و پيشش فرستاد. درويش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پريشان کرد و باز آمد.
قرار برکف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند : بهم برآمد و روی ازو درهم کشيد . و زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر بايد بودن که غالب همت ايشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
گفت : اين گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد که خزانه ی بيت المال لقمه مساکين است نه طعمه ی اخوان الشاطين.
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از وزرای ناصح گفت : ای خداوند ، مصلحت آن بينم که چنين کسان را وجه کفاف بتفاريق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ، مناسب حال ارباب همت نيست يکی را بلطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدی خسته کردن.
به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
* * * *
حکايت
يكى از شاهان پيشين ، در رعايت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی. لاجرم دشمنی صعب روی نهاد ، همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سالها درنوردد. گفت : از بکرم معذور داری شايد که اسبم درين واقعه بی جور بود و نمد زين بگرو وسلطان که به زر بر سپاهی بخيلی کند. با او به جان جوانمردی نتوان کرد.
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم
* * * *
حکايت
يکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درويشان درآمد. اثر برکت صحبت ايشان در او سرايت کرد و جمعيت خاطرش دست داد. ملک بار ديگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نيامد و گفت : معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.
آنان كه كنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وز دست و زبان حرف گيران پرستند
ملک گفتا : هر آينه ما را خردمندی کافی بايد که تدبير مملکت را شايد . گفت : ای ملک نشان خردمندان کافی جز آن نيست که به چنين کارها تن ندهد.
هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 456]
-
گوناگون
پربازدیدترینها